loading...
عـــــاشــــــقــــــان رمـــــــــان
hilda بازدید : 2328 چهارشنبه 09 بهمن 1392 نظرات (0)

فصل دوم :
-
مسافرين محترم ضمن اينكه كادر پرواز آرزو ميكند كه تا اين لحظه سفري خوش را سپري كرده باشيد به اطلاع شما مي رساند كه هواپيما تا دقايقي ديگر در فرودگاه امام خميني تهران به زمين خواهد نشست . لطفا كمربندهاي ايمني را بسته و صندلي را به حالت اوليه خود بازگردانيد .
هنگامه نگاهي به صدرا انداخت كه سرش را به پشتي صندلي هواپيما تكيه داده بود و در خوابي آرام فرو رفته بود . اين دوره سه ماهه براي او چون اكتشافي رويايي از سرزميني ناشناخته گذشته بود . سردي بيش از حد هواي سوئيس هم حتي نتوانسته بود اندكي از حرارتي كه بودن در كنار صدرا در وجودش افروخته بود را كاهش دهد . وقتي در فرودگاه پدر او را بي قيد و شرط به صدرا سپرد اندكي عصبي شده بود و حس كودك خردسالي راداشت كه به اردو مي رود و والدينش از ترس شيطنتهاي او را به دست مربي سختگيري مي سپارند تا مبادا خرابكاري به بار بياورد . وقتي به لوزان رسيدند هرد وي آنها اقامتگاههاي پيشنهادي از طرف دانشگاه لوزان را رد كرده و درهتل زيبايي كنار درياچه ژنو اقامت كردند. گرچه تمام شهر در اين سه ماه پوشيده از برف و يخ بود اما زيبايي رويايي و آرامشش چيزي بود كه هر دوي آنها به آن نياز داشتند . روزهاي اول هنگامه سعي مي كرد كه چندان اهميتي به برنامه صدرا و رفت و آمدهايش ندهد و خود به تنهايي مسير بين هتل و دانشكده را طي مي كرد . اما وقتي ديد كه صدرا با چه وقارو احترامي آزادي هاي فردي او را محترم مي شمارد خيالش از بابت فضولي هاي احتمالي راحت شد . گاهي حس مي كرد كه صدرا به هيچ عنوان در پي اين نيست كه مراقب او باشد و به قولي كه به پدرش داده عمل كند،اما اتفاقي كه افتاد اورا كاملا از اشتباه در آورد . يك غروب سرد زمستاني هنگامه كه دلش از اينهمه بارش بي وقفه برف گرفته بود و دلتنگي براي خانواده مزيد بر علت شده بود پالتوي پوست خاكستري رنگش را به پوشيد و شال و كلاه قرمز تيره اش را بر سر نهاد و در حالي كه شلوار گرم و چكمه هاي خز دار مشكي و زيبايشر را پوشيده بود از هتل خارج شد . دقيقا روبروي هتل كافه ساحلي كوچك و زيبايي بود كه حتي در اين فصل سال هم شلوغ و پر تردد به نظر مي رسيد . زيبايي هاي طبيعي لوزان خيره كننده بود خصوصا اينكه اين شهر روي سه تپه واقع شده و جغرافياي خاص و رويايي را به تصوير مي كشيد . و اين طبيعت زيبا باعث هجوم توريستهاي مختلف به آنجا مي شد . معماري اين شهر نيز بسيار زيبا و چشمگير بود ساختمانهايي با معماري كهن كه فضاي داخلي آنها به صورت مدرن دكوراسيون شده بود سقفهاي پوشيده از سفالهاي قرمز و سنگفرشهاي طوسي و تيره .... هنگامه از سرماي استخوان سوز بيرون به داخل كافه پناه برد .كنار پنجره اي رو به درياچه نشست . سطح درياچه در اين فصل سال كاملا پوشيده از يخ بود و هنگامه مي دانست كه تا چند ساعت قبل عده ايي روي يخ اين درياچه مشغول اسكيت بازي بودند . هميشه وقتي از دانشكده بر مي گشت از پشت پنجره اتاقش ساعتها به بازي مردماني آرام و لي خوشحاال نگاه مي كردكه داشتند از اين فرصت كوتاه يخ بستن سطح درياچه به خوبي استفاده مي كردند و افسوس مي خورد به حال كشوري كه عاشقش بود اما مردمش از اين آرامش محروم ....
صاحب كافه زني يوهانا ميانسال با قامتي بلندو اندامي تقريبا درشت بود و صورتي گرد با گونه هايي گلگون و كك مكهاي قهوه ايي ريز ، با ديدن هنگامه لبخند زد اين دختر را دوست داشت او را در اين مدت كوتاه به خوبي شناخته بود . فرانسه را با لهجه شيريني حرف ميزد كه ناخودآگاه شيفته حرف زدنش مي شدي و اين را نميشد انكار كرد كه دربرابر زيبايي سرد و تكراري زنان شهر لوزان هنگامه چهره ايي شرقي و جذاب داشت .
بدون اينكه چيزي از او بپرسد فنجاني شكلات داغ روي ميزش نهاد و لبخندي مهربان نثارش كرد . هنگامه قدر اين مهرباني ها را خوب مي دانست دفعه قبل به جبران همين اندك توجه بسته اي پسته به يوهانا داده بود كه باعث تعجب و خوشحالي يوهانا شد .
هنگامه ساعتي را در آنجا گذراند و سپس به سمت هتل بازگشت هوا كاملا تاريك شده بود فاصله كافه تا هتل چندان زياد نبود اما سرماي هوا مانع ميشد تا به سرعت قدم بردارد . ناگهان حس كرد بازويش را از پشت سر كسي در دست گرفت . به سرعت به طرف عقب برگشت و چهره گلگون شده نادر يكي از مسافران توري كه به تازگي از ايران وارد لوزان شده بود را مشاهده كرد . چند شب قبل وقتي در كافي شاپ هتل مشغول نوشيدن قهوه و مرور جزوهايش بود بي اجازه سرميزش نشسته و خود را معرفي كرده و سپس از او دعوت كرده بود كه همراه او به يك ديسكو برود . هنگامه در لحظه از او متنفر شد از لحن طلبكارانه صدايش ،ا زظاهر جذابي كه به شدت با پوشيدن لباسهاي ماركدار سعي در به رخ كشيدن تمكن مالي اشت داشت ، از وقاحت كلامش كه دربرخورد اول او را به يك ديسكو دعوت مي كرد ... و حتي كنجكاو نشد كه بپرسد او از كجا مي داند كه هنگامه نيز يك ايراني است . به سرعت و به سردي جواب رد داد و از او خواهش كرد تا تنهايش بگذارد . و حالا باز سر راهش قرار گرفته بود با نگاهي سرخ صورتي برافروخته از سرما و بوي الكي كه مشامش را بيش از پيش اذيت مي كرد .
-
سلام خانوووووووم كجا بااين عجله
-
لطفا دست منو ول كنيد آقاي محترم
فشار دستان نادر بر بازوانش بيشتر شد و او از درد چهره اش را در هم كشيد
-
چرا ؟ خيلي ام دلت بخواد ! فكر نكن همچين تحفه اي هستي كه باز اومدم سراغت . خوش ندارم تو سفر تنها باشم از قيافه هاي يخ زده اين سوئيسي ها هم خوشم نمياد .دلم يه دختر داغ ايروني ميخواد مغزت نپكيد انقدر درس خوندي
بازوش رو به شدت از دستش كشيد بيرون و گفت :
-
دهنت رو ببند فكر كردي كي هستي كه به خودت اجازه ميدي با من اينطوري حرف بزني
نادر خنده اي مستانه كرد و گفت :
-
من ؟ اهاا دردت اينه كه منو دودوتا چهارتا كني ببيني ارزشش رو دارم باهام بپري يا نه . نگران نباش كوچولو من تك پسر حاج معتمدي تاجر بزرك بازار آهن تهرانم كل بازار آهن ايران رو دست باباي من ميچرخه .... همه خوب من و تو بازار مي شناسن
هنگامه با نفرت اخمهايش را در هم كشيد :
-
آره مي شناسن حتما به وقاحت و بي آبرويي
نادر با پررويي دست دور كمر هنگامه انداخت :
-
اشكال ند اره هرچي ميخواي بارم كن اتفاقا من از اينطور دخترها بيشتر خوشم مياد اما خودتم خوب ميدوني كه دلت الان پر پر ميزنه كه با من باشي ؛قول ميدم اگر اينجا دختر خوبي بودي توايران هم بگذارم سوگلي ام باقي بموني
ديگر تحملش از توان او خارج بود . لحن مستانه اش چشمان وقيحش حركت دستانش روي كمر او . به سرعت خود را عقب كشيد و سيلي محكمي مستي را از چشمان نادر پراند . با خشونت دست هنگامه را گرفت و پيچاند :
-
چه غلطي كردي الان تو دختره لكاته . نازت رو كشيدم فكر كردي خبريه . ميخواي كاري كنم كه مرغاي هوا به حالت گريه كنند . ميخواي طوري بي آبروت كنم كه نتوني برگردي ايران .... و مجبور بشي تو كافه هاي اينجا هرزگي كني
درد و سرماي هوا توان را از وجود هنگامه برده بود . زورش به اين انسانماي درشت اندام نمي رسيد و خودش به خوبي به اين امر واقف بود . بارش برف مجدد شروع شده بود و اميد تردد شخص ديگري را در آن خيابان كمرنگ مي كرد . عبور اتوميبيلهاي هم انقدر به سرعت صورت مي گرفت كه بعيد مي دانست كسي م توجه شود و با خصلت خونسرد و بي قيد اروپايي هاي اگر كسي متوجه ميشد تصور اينكه به كمكش بياييند خيلي اندك بود . نا اميدانه در اين افكار دست و پا مي زد و از ترس چشمانش را بسته بود كه حس كرد ناگهان دستش رها شد و خودش به عقب پرتاب شد . سر بودن زمين باعث شد به شدت زمين بخورد چشمانش را به سرعت باز كرد و ناجي اش را ديد . صدرا با خشم رو بروي نادر ايستاده بود و مچ دست او را در دست داشت
-
هميشه اونقدر بخور كه اون يه ذره خصلت انساني كه داري رو ازت نگيره . بهتره ديگه اطراف اين خانم نبينمت . درسته بابات رو هم من خوب ميشناسم به آقاي معتمدي سلام برسون و بگو اگر ميخواد كار خودش و شركاش در خصوص ساختمون غصبي موسسه ماليشون توي دادگاه بيشتر از اين گره نخوره بهتره مراقب تربيت دردونه اش باشه ...
نادر با عصبانيت به سمت صدرا هجوم آورد . صدرا دستش را خم كرد و به طرف پشتش برد و او را چرخاند و گفت :
-
بهتره دست از قلدر بازي برداري اينجا ايران نيست كه اگر شب رفتي توي اداره پليس پدر جانت با پارتي بازي بتوني در عرض ده دقيقه آزادت كنه اينجا برات گرون تموم ميشه مزاحمت ايجاد كردن واسه يه خا نوم محترم .
و با حركتي او را هل داد و نقش زمين كرد . و به طرف هنگامه برگشت كه در حالي كه مچ دستش را ماساژ مي داد به آنها چشم دوخته بود .
-
حالتون خوبه ؟ خورديد زمين ؟ متاسفم فكر كنم خيلي با خشونت دستش رو عقب كشيدم
-
خواهش ميكنم اين چه حرفيه اگر شما نبوديد معلوم نبود چه بلايي سرم مياد
صدرا لبخندي كمرنگ زد و گفت :
-
بهتره فعلا بريم تو هتل
هنگامه نگاهي به نادر كه حالا تلو تلو خوران از آنها دور شده بود نگاهي انداخت و با حركت سر حرف صدرا را تاييد كرد .
از فرداي آن روز ديگر نادر مزاحمش نشد و خوشبختانه دو روز بعد تور آنها لوزان را به مقصد ژنو ترك كرد . حال ديگر هر روز هنگامه در لابي هتل منتظر مي ماند تا با صدرا به دانشكده برود و سركلاسهاي دوره تخصصي شان حاضر شود . اين رفت و آمدها صميميت خاصي بين آنها ايجاده كرده و باعث نزديكشان شده بود . حرف براي گفتن بسيار داشتند و عقايد مشترك زيادي كه آنها را به هم پيوند ميداد . صدرا منطق و استدلال نفهته در كلام هنگامه را مي ستود و وقار ذاتي او بي اختيار جذبش مي كرد . روزهايي كه بار درسي و تحقيقاتي شان كمتر بود با هم به ديدن موزه ها و كليساهاي قديمي شهر و ميادين زيبا و تاريخي اش مي رفتند حتي از ستاد المپيك هم بازديد كردند . و شبها در كافه يوهانا به بحث درباره موضوعات مورد علاقه و يا پروند هايي كه در دست داشتند مي پرداختند . و گاهي نيز بي حرف در حالي كه نوشيدني گرمي مي نوشيدند چشم به تلا لو زيباي درياچه يخ بسته زير نور ماه مي دوختند . هنگامه از اينمه ارامش در وجود اين مرد جوان لذت مي برد . از ديد وسيع او نسبت به مطالب مختلف حقوقي و اجتماعي ... و در اين ميان تنها دو بار بود كه او را اشفته و اندكي ناآرام يافته بود . بار اول وقتي بود كه درباره پرونده ايي كه در ميان صحبت با نادر به آن اشاره كرده بود سوال كرد و صدرا با نفسي عميق كه ناشي از خشمش بود پاسخ داد :
-
نميدونم جريان مشكلاتي كه براي موسسه مالي اعتباري سعادت به و جود اومده خبر داريد يا نه
-
منظورتون جنجاليه كه سر غصبي بودن ساختمون موسسه به راه افتاد ؟
-
بله
-
وقتي بهش اشاره كرديد يه لحظه فكرم رفت پيش اون موسسه اما مطمئن نبودم !شما وكيل يكي از صاحبان امتياز موسسه هستيد؟؟؟
صدرا نگاهي آزرده به او انداخت و گفت :
-
نه من از طرف كانون حمايت از حقوق كودكان وكيل اون سه كودكي هستم كه صاحبان موسسه ميخوان هر طور كه شده حقشون رو بالا بكشن .
نگاه هنگامه پر از تحسين شد . اين پرونده به اندازه اي بزرگ و پر و سر و صدا بود كه وكيل يكي از طرفين آن بودن براي وكيل جواني مثل صدرا قابل تحسين بود . و حال اينكه مي دانست او بي چشمداشت مالي وكيل طرفي است كه مورد ظلم قرار گرفته اين احساس در او قوت گرفت بود .
و بار دوم وقتي بود كه بارش برف بلاخره جايش را به بارش ريز و زيباي باران داده بود . آن روز يك شنبه بود و صدرا از او دعوت كرده بود كه ناهار را در يكي از رستورانهاي زيباي لوزان مهمان او باشد . آنها كنار پنجره رستوران رو به طبيعتي يخ زده و سرد اما زيبا نشسته بودن و به بارش بي وقفه باران نگاه مي كردند . هنگامه پس از گذشت نزديك بيست دقيقه ايي كه در سكوت طي شد براي رها شدن از آن جو ، رو به صدرا كه محو رقص قطرات روي شيشه هاي بلند پنجره شده بود كرد و پرسيد :
-
مثل اينكه شما هم عاشق بارانيد ؟؟؟
صدرا از ژرفاي خيالي كه در آن بود بيرون كشيده شد و به سرعت و با آشفتگي گفت :
-
نه ! اصلا اينطور نيست باران فقط براي من مثل يه موكل و يه همكلاس قديميه
هنگامه از اين جواب نا مربوط شگفت زده شد و با شگفتي بيشتر حس كرد كه اندكي هم رنجيده خاطر شده . باران كه بود كه كلمه عشق بي اختيار صدرا را به ياد او مي انداخت ...

صدرا در کسری از ثانیه متوجه شد که چه گفته و جزو معدود دفعاتی بود که احساس شرمندگی و دستپاچه شدن می کرد . هنگامه اما انقدر با تجربه و عاقل بود که بدون توجه به پاسخ بی ربطی که شنیده بود از صدرا پرسید :
-
راستی یه خورده برام عجیبه که در خصوص پرونده موسسه مالی اعتباری سعادت انقدر حساس شدی و یه جورایی انگار داری احساسات شخصی ات رو هم توش دخالت میدی
صدرا نفسی از سر آسودگی کشید ، و در آن لحظه از هنگامه ممنون بود که سوالی نپرسیده که او را دستپاچه تر کند . با خود اندیشید باران باعث شده بود او حسهایی را تجربه کند که تا کنون با همه آنها بیگانه بوده .
-
احساسات شخصی نمیشه اسمش رو گذاشت بیشتر حس یه آدمی رو دارم که دارم با یه نیروی نابرابر که ظالم و وقیحه می جنگم .
-
یعنی شما به یقین رسیدی که اونا دارن حق اون سه تا بچه رو میخورن
-
اگر به یقین نرسیده بودم هرگز وکالت این پرونده رو قبول نمیکردم
-
میتونم یه خلاصه ایی ازش رو بدونم
-
بله حتما ! این سه تا بچه تنها وارثین یکی از سرمایه دارن قبل از انقلاب توی ایران هستند. که وقتی انقلاب شد به همراه کل خانواده اش به آمریکا میرن . البته این کل خانواده که میگم منظورم همسرش و دو پسرشه . بعد از اینکه چند سال میگذره و اونها به ایران برنمی گردن اموالشون مصادره میشه و انقدر وسعتش زیاده بوده که میتونم بگم تصور قیمت ریالی اش الان نجومیه .پسر کوچیکتر چند سال بعد از فوت پدر و مادرش تو یه سانحه رانندگی میمیره و متاسفانه پسر بزرگ این خانواده هم راه رو اشتباه میره و تو یه سرمایه گذاری غلط تمام سرمایه ایی که خانواده اش با خودشون برده بودن رو نابود میکنه و دچار مشکلات مالی و مالیاتی زیادی توی آمریکا میشه در نهایت از ترس اینکه به زندان نیافته هر طور شده به همراه همسرش که یه زن فلیپینی بوده و سه فرزندش به ایران بر میگردند . وقتی به ایران می رسند و متوجه مصادره اموال میشن بعد از مشورت با یه وکیل متوجه میشه که اگر بتونه ثابت کنه پدرش ثروتش رو از راه وابستگی اش به خانواده سلطنتی به دست نیاورده و هیچ معامله بادولت نداشته و تو کار خلافی و تجارت نامشروعی هم وارد نشده می تونه بخشی از این اموال مصادره شده رو برگردونه . اما متاسفانه عمرش به این دنیا قد نمیده و قبل از اینکه بتونه به صورت جدی پیگیر کار بشه فوت میکنه . همسرش که حتی زبان ایران رو درست بلد نبوده هر سه تا بچه رو اینجا رها میکنه و به کشورش بر میگرده سفارت امور خارجه هم بچه هارو تحویل بهزیستی میده . وقتی از طریق کانون وکیل اونها شدم تقریبا ده سال از برگشتن اونها به ایران می گذشت و مسئولان بهزیستی برحسب اتفاق متوجه این قضیه شدند و من بعد از پیگیری این پرونده تونستم ثابت کنم که تمام ثروتشون از راه مشروع به دست اومده و از تمام اون اموال تنها همین ساختمون رو که الان محل استقرار شعبه مرکزی موسسه سعادته برگردونم و یک خونه ویلایی تو خیابون درروس رو برگردونم که بلافاصله با سنگ اندازی های سرمایه گذارن موسسه مواجه شدم . اما بلاخره تونستیم ساختمون رو از دست اونا در بیارم و چند ماه قبل تخلیه اش کردیم پسر بزرگ این خانواده هم تقریبا چند ماه پیش هجده سالش تموم شد و تونست اختیار اموالشون رو به دست بگیره . البته مدیریت اون ساختمون بزرگ برای پسري به سن اون وخواهراش خیلی سخت بود تصمیم داشتیم که هرچه زودتر واحدهاش رو اجاره بدیم و اون پسر سهم خودش رو برداره و سهم بقیه بچه ها به حسابی که از طرف دادگستری مشخص میشه ریخته بشه تا به سن قانونی برسن تو این مدت هم راحت با سهم پسر بزرگتر می تونستند زندگیشون رو بچرخونند .اما اونا چند وقت پیش مجدد طرح شکایت کردن و ادعا کردند که عموی بچه ها چند سال قبل اومده و با وکالتی که ازپدر بزرگ داشته سهم این خانواده رو نقدآ گرفته و به آمریکا برگشته . دومین جلسه دادگاه تو فروردین ماه برگزار میشه و من منتظرم ببینم که چه مدرک و سندی میخوان برای حرفاشون ارائه بدن . فعلا هم جلوی اجاره دادن ملک رو گرفتن .
هنگامه که تا این لحظه با دقت به حرفهای صدرا گوش میکرد با تاسف سری تکان داد و گفت :
-
حتما سند های قوی ساختن که قدم جلو گذاشتن
-
دقیقا همین چیزیه که گفتین سند ساختن .....
-
این معتمدی هم جزوشونه ؟
-
چهار نفرن معتمدی که یکی از تجار بزرگ بازار آهن تهرانه . قریشی که یکی از برج سازهای تهرانه و صاحب شاید بیشتر از دهها ملک توی شمال تهران که برخیشون از معروفترین برجهاست و نائینی که مدیر کل یکی از ادارات دولتیه و در کنار تجارت خشکبار هم می کنه ...
هنگامه متوجه شد که صدرا برای لحظه ای مکث کرد و با تعجب و حیرت اسم نائینی را زیر لب تکرار کرد .
-
چیزی شده ؟
-
نه اما تا حالا به اسم نائینی دقت نکرده بودم . گرچه می تونه فقط یه تشابه اسمی باشه ...
-
من متوجه منظورتون نمیشم
-
چیز مهمی نیست بگذریم .
صدرا بودن در كنار هنگامه را دوست داشت جوري كه انگار با كسي درست مثل خودش به گفتگو نشسته . حتي جدلهاي حقوقي كه بينشان پيش مي آمد هم به نظرش دوست داشتني بود . و هنگامه نيز اين احساس مثبت را در وجود او درك كرده بود و بازيركي از آن لذت مي برد . اما هنگامه نمي دانست صدرا اينگونه در هم اينگونه مغموم به قطرات باراني خيره شده كه درست امروز روز تولد باران پشت اين شيشه شفاب جشني بي صدا اما با شكوه به پا كرده بودند .... پرنده كوچك سبز رنگي به آرامي كنار لبه چوبي و سرخ رنگ بيروني پنجره نشست بالهايش به شدت خيس بود صدرا به ياد شعري افتاد كه باران وقت خداحافظي با همدم در دفترش نوشته بود
تنها جان تو و جان پرندگان پربسته ايي كه دي ماه به ايوان خانه مي آيند. دلش گرفت نگاهش را به دور د ست فرستاد ... درياچه ژنو مي درخشيد . و هنگامه برق آن را در نگاه صدرا ديد ......

باران کنار نرده های ایوان ایستاده بود و به بارش بی وقفه باران نگاه می کرد . باز هم بوی جنگل باز هم بوی نم و بابونه وحشی در فضا پیچیده بود . . زمستان بود ... زمستانی سرد . تولد باران بود تولدی سرد . تمام یک ماه گذشته به سرعت از برابر چشمانش می گذشت . درون سرش صداهای نامفهموم به گوش می رسید انگار در سالن بزرگ کلیسایی با سقفی بلند افراد زیادی جمع شده بودند و همهمه میکردند . اما نمی توانست بفهمد که آنها چه می گویند . چشمانش را بست حتی می توانست صورتهای آنها را ببینید که همگی در زیر ماسک سپید لبخند پنهان شده بودند و به او نگاه می کردند . گویی همه این همهمه ها درباره او بود ... دستهایشان به سمت او دراز شد . دلش می خواست به میان انها برود و در میان آنها گم شود .... صدای همهمه ها بلند تر شد و او به آن دستهای پوشیده در دستکش سپید نزدیکتر . یکی از آنها شنلی سیاه درست همانند آنچه خودشان پوشیده بودند در دست داشت و آن را باز کرد تا بر شانه های باران بیاندازد . نوازش دستی او را توهم تیره ایی که دچارش شده بود بیرون کشید . سهند با نگاه مهربان و نگران چشم به او دوخته بود :
-
باران خانوم باز که با چشم بسته مشغول سیر تو ملکوتی ! یه ذره این پایینا پرواز کن بگذار منم هم سفرت باشم
-
سهند چرا نمیگذاری منو با خودشون ببرن ؟
-
چرا میخوای بری ؟
-
این دنیا و آدمهاش رو دوست ندارم ...
-
اما تو این دنیا و آدمهاش کسایی هستند که بودن تو براشون مهمه . دلت میاد تنهاشون بگذاری
-
اونا هم به نبودن من عادت می کنند ...
سهند شال سه گوش بافتنی سیاه رنگی که در دست داشت را روی دوش باران انداخت و کنارش ایستاد .
-
باور کن باران دنیا به بودن آدمهایی مثل تو احتیاج داره . تو یکی از بند هایی هستی که خدا به خاطرشون آدم رو آفرید . به خاطر روح بزرگت . ... به خاطر قلبی که تو سینه اته و جز مهروزی هیچ آیین دیگه ایی رو قبول نداره ... آدمهای مثل تو ستون کائناتن
حرفهای سهند گرچه زیبا بود گرچه صادقانه بود اما روح باران زخمی تر از اون بود که با شنیدنشون التیام پیدا کنه . جلسات شوکی که دکتر بینا پی در پی برگزار کرده بود و واقعیات زندگی اش رو به رخش کشیده بود . انقدر تکان دهند و بی رحمانه به نظر می رسید که نمی دانست اگر سهند نبود او چطور تاب می اورد . با وجودی که دکتر بینا می گفت چهار ماه تمام است که با دارو درمانی و جلسات روانکاوی او را برای روبرو شدن با واقعیت آماده کرده . اما او هنوز نتوانسته بود هیچ کدام از ان جلسات را فراموش کند یا حداقل با دردی که به او تزریق کرده بودند کنار بیاید . و از همه بدتر روزی که با واقعیت مرگ محمد صدرا روبرو شد . چند روزی میشد که به خانه بازگشته بود . صبح با صدای موسیقی ضعیفی که از پشت در به گوش می رسید بیدار شد چشمهایش را باز کرد توقع داشت مثل تمام این روزهای که از آمدن سهند گذشته بود او را بالای سرش ببینید اما در اتاق نیمه باز بود و جز ان صدای کودکانه که ترانه ایی را با موزیکی تند می خواند چیزی به گوش نمی رسید . کمی که گوش کرد صدا را شناخت وقتی با بوجه ایی که پدر در اختیارش گذاشته بود به همراه پونه برای خرید سیسمونی به خیابان بهار رفته بود این عروسک موزیکال را که دایناسوری آبی و صورتی بود پشت ویترین مغازه ایی دید و عاشق چهره بانمک و چشمان درشتش شد . با آنکه فروشنده به اسم مارکدار بودن قیمت گزافی بابت آن عروسک از آنها گرفت اما از خریدنش خوشحال بود هر شب قبل از خواب عروسک را در آغوش می گرفت تا دیگر تنها نخوابد . از وقتی که حامله شده بود فرهاد به بهانه راحت بودن او روی کاناپه جلوی تلویزیون می خوابید . البته هرگز این حامله بودن باعث نشد تا اون طلبکارانه از باران نخواهد حتی در آن شرایط هم آغوشی اش را با روی باز بپذیرد .... از جا بلند شد و زیر لب گفت :
-
محمد صدرا ... بلاخره اومدی خونه مامان . . .
بی اختیار از اتاق خارج شد صدا از اتاق کوچکی که مادر همیشه آن را مرتب نگاه می داشت تا در صورت آمدن مهمان از آن استفاده کنند می آمد . در را گشود تمام سیسمونی فیروزه ایی رنگی که برای خرید تک تک آنها مدتها وقت گذاشت بود منظم و زیبا در آنجا چیده شده بودند بی اختیار به طرف تخت گهواره ایی کوچکی رفت که با تورهای سفید و فیروزه ایی پوشانده شده بود اما قبل از اینکه بتواند آن تورها را کنار بزند ناگهان تلویزیون کوچکی که روی میز تحریر ابی رنگ کودکانه گوشه اتاق بود روشن شد . و فیلم کوتاهی که در ابتدای آن چهره دوست داشتنی خانم دکتر میرعباسی متخصص زنان و زایمانی که نه ماه تمام حداقل هر دو هفته یک بار او را می دید نمایان شد . با همان لباسهایی که همیشه در مطب می پوشید و موهای کوتاه و بلوند که به سادگی و زیبایی آراسته بود . او به آرامی به باران سلام کرد و بعد از چند جمله دوستانه و طبیبانه شروع به توضیح دادن روند به دنیا آمدن کودکش کرد . ناگهان باران حس کرد که فیلم روی دور تند حرکت می کند صدای دکتر شیوایی خود را از دست داده بود و در گوشش مثل صدای فرشته مرگ ترسناک و گوشخراش بود . تصاویر کودک بی جانش که روی ملحفه ای سفید آرام گرفته بود و دستان مشت شده کوچکش کنار بدنش انگار هنوز به ظلمی که بر او و مادرش رفته بود اعتراض داشت . . شوک این تصاویر انقدر زیاد بود که او را دچار تشنجی شدید کرد سهند که کنار کمد کوچک کنار اتاق پنهان شده بود در حالی که به سختی جلوی ریختن اشکهایش را می گرفت به میان اتاق گام نهاد . باران با دیدنش نالید :
-
داداش بچه ام ... بچه ام ... پسرم ...
و بعد از آن را درست به خاطر نمی آورد . اما اینبار وقتی از گنگی ناشی از شوک خارج شد اولین چیزی که به خاطر آورد این بود که کودکش را از دست داده.....
با به یاد آوردن این لحظات چهره اش مملوم از اشک شد سهند خاموش یک دستش را دور شانه های او حلقه کرد و با دست دیگرش یکی از شاخه های هد ست موبایلش را داخل گوش باران قرار داد... صدای محزون زنی در فضای ذهن باران پیچید و او چشمهای را بست اما دیگر از آن چهره های نقاب پوش خبری نبود و هرچه بود انگار فقط بارش برف بود و تللوی درخشش دریاچه ایی یخ بسته زیر نور ماه ...

من زنم همزاد بارون هم نژاد کوه و تیشه
طعم شیرین یه آغوش معنی درخت و ریشه
عطر من اگر بپیچه ذهن شعرات تازه میشه
اگر دستامو بکارن سبز می شم تا همیشه
من زنم که روه عشقومیسپره به سینه مرد
من زنم مرهم درد دل عاشقای شبگرد
تنم از جنس بهاره تو شبهای کهنه و سرد
تک درخت ایستاده تو حجوم وحشی درد
اما تو عمق نگاهم یک قبیله بی کسی هست
روی هر گوشه قلبم زخم بی هم نفسی هست
من زنم زن زمستون زن شعرای پریشون
رو تنم زخم یه غربت تو چشام هوای بارون
من زنم همزاد بارون هم نشین کوه و تیشه
طعم شیرین یه آغوش معنی درخت و ریشه
عطر من اگر بپیچه ذهن شعرات تازه میشه
اگر دستامو بکارن
سبز میشم تا همیشه ....
موزیک که تمام شد انگار دریاچه هم از جلوی چشمان باران دور و دور تر شد سهند روبروی باران ایستاد و پیشانی اش را بوسید . زبری ریش پرفسوری کم پشتش پیشانی باران را نوازش کرد و صدای مهربانش در گوشش نشست
-
تولدت مبارک آبجی باران ....

باران هيچ پاسخي نداد . دلش نمي آمد در جواب برادر مهربانش بگويد كه كاش هيچ وقت به دنيا نمي آمد . سهند از اين سكوت دلش گرفت توقع نداشت باران با خوشحالي از او تشكر كند اما براي لحظاتي فراموش كرده بودكه نقش او اكنون در كنار باران بايد بيشتر يك پزشك باشد تا يك برادر . ناخواسته از باران پرسيد :
-
باران تو هيچ وقت تلاش نكردي كه با فرهاد پيش يه روانشناس خانواده بري يا حداقل قبل از اينكه كار به اينجا بكشه ازش جدا بشي ؟؟
باران نگاه بي رمقي به سهند انداخت . و به ياد روزي افتاد كه با هم به مركز مشاوره دكتر صديق رفته بودند . از زماني كه حس كرد فرهاد ديگر مثل قبل نيست كه همه چيز برايش رنگ باخته و از باران جز ايفا وظايف شبانه اش هيچ توقع ديگري ندارد و از زماني كه حس ميكرد شبها كه با او همبستر مي شود هر ثانيه اش چون شكنجه اي جانكاه است تصميم گرفت نزد دكتر روانكاوي كه خانم رفيعي به او معرفي كرده بود بروند . و دكتر صديق بعد از يك جلسه كه با باران هم صحبت شد از او خواست دفعه بعد به همراه فرهاد به آنجا برود . فرهاد در جلسه مشاوره به شدت باران را مورد انتقاد قرار داد و با بي انصافي گفت كه از هيچ يك از لحظات همراه باران بودن لذت نمي برد .او را متهم كرد كه به زندگي مشتركشان علاقه اي ندارد و ذهنش در جايي ديگر پرواز ميكند .
آن لحظه باران در ذهنش تنها يك سوال بود پس چرا چرا اينهمه اصرار داري به اين همخوابي هاي شبانه كه تنها درد از آن متولد مي شود . چرا هر بار حريص تر ميشوي و بيشتر مرا شكنجه مي كني . اما نتوانست انقدر محجوب بود كه نتوانست اين سوال را از او بپرسد . دكتر به آرامي به فرهاد توضيح داد كه باران دچار نوعي افسردگي روحي و جنسي شده و بايد ضمن مصرف دارو كه توسط متخصص اعصاب و روان تجويز خواهد شد ، مدت طولاني با او مدارا شود و حالات روحي اش را درك كنند . وقتي فرهاد از اتاق خارج شد دكتر رو به باران كرد و گفت :
-
متاسفانه همسر شما دچار نوعي مشكل روحيه كه انگار از زمانهاي خيلي گذشته بهش مبتلاست . و در عين اينكه سعي ميكنه آدم كامل و پر از اعتماد به نفسي به نظر برسه از درون كاملا خلاف اين چيزيه كه نشون ميده . و تمام رفتارهاش براي فرار از ترسهاييه كه توي ذهنش تكرار ميشه . ترس از پس زده شدن ترس از ترد شدن . و غرور كاذبي كه محبتهاي زياد شما بهش داده به جاي اينكه درمانش كنه اونو دچار نوعي برتربيني كاذب كرده و متاسفانه دلش نميخواد قبول كنه كه بيماره و نياز به كمك داره براي همين من طوري باهاش حرف زدم كه انگار ايراد از طرف شماست تا اون راضي بشه تو جلسات بعدي همراهيتون كنه و ما كم كم وارد مقوله مشكل خودش بشيم .
باران با اميدواري زيادي از مركز مشاوره بيرون آمد اما چهره فرهاد در هم و عصبي به نظر مي رسيد . شب تاسوا بود و خيابانها كم كم پر از دسته هاي عزاداري مي شد ماشين آنها پشت ترافيك مانده بود و فرهاد هر لحظه عصبي تر ميشد . تا ناگهان كوه خشمش منفجر شد و فريادش گوش باران را لرزاند . :
-
تو چه مرگته باران چرا نميشيني زندگيتو نميكني . افسردگي چيه . تو چي كم داري كه بايد افسردگي بگيري . تحمل با من بودن انقدر برات سخته كه افسردگي جنسي ميگيري . ديدي كه دكتر گفت من هيچ مشكلي ندارم هرعيبي هست فقط از خودته چرا مثل آدم سرت رو نمي اندازي پايين و به چيزي كه داري قناعت نمي كني .
-
فرهاد ...
-
خفه شو . ... تقصير منه كه هي به دلت راه ميام . نمي فهمم اصلا چرا بايد افسردگي بگيري كه من كيلو كيلو پول بيارم خرج اين آدماي كلاهبرداري كه اسم خودشون رو گذاشتن روانكاو بكنم . مامانم راست ميگفت به زن هرچي رو بدي بيشتر از خودش ادا در مياره . كلي دختر مي شناسم كه پر ميزنند واسه اينكه من جواب سلامشون روبدم بعد اين خانم به خاطر اينكه شب بياد مثل آدم وظيفه اش رو انجام بده افسردگي ميگيره وادا در مياره ... نكنه هنوز تو مغزت منو با اون پسره ابله مقايسه ميكني كه از كنارم بودن عذاب مي كشي ....
-
فرهاد خفه شو خفه شو نميخوام صدات رو بشنوم
ضربه اي محكم بر دهانش را بست و اين او بود كه خفه شد . صداي ااز دور در گوشش مي پيچيد ....
آقا من دلم گرفت چي ميشه نگام كني
تا صدامو مي شنوي تو هم بياي صدام كني...
دل تنهام داره تو حسرت اين شب مي ميره
آقا جون دست بريده ات رو بيار تا شايد تو شفام كني .....
نوحه خوان مي خواند و باران سرش را با ريتم آن تكان مي داد و فرهاد به تلخي ديوانه اش مي خواند ....
يك هفته بعد از آن شب باران دوباره در دفتر رفيعي نشسته بود و بي مقدمه گفت :
-
خانم رفيعي ميخوام جدا بشم .... خواهش ميكنم كمكم كنيد
رفيعي تعجب نكرد فقط به تلخي نگاهش كرد و پرسيد :
-
خوب تو كه خودت حقوق خوندي جواب سوالهايي كه ميدوني رو بده!
-
يعني چي ؟
-
دليلت چيه واسه جدايي ؟
-
دركم نميكنه كتكم مي زنه حقوق انساني ام رو زير پا لگد مال ميكنه بهم تهمت ميزنه
-
بهت خرجي ميده /////؟
-
خرج خونه رو ميده
-
بي كاره ؟
-
نه
-
اعتياد داره ؟
-
نه
-
زن ديگه داره ؟
-
نه اما بهم خيانت مي كنه
-
مي توني ثابت كني ؟
-
نه !
-
مي توني پرينت موبايلش رو بگيري تا بفهمي بهت خيانت كرده ؟
-
اگر بگيرمم فايده نداره خط به نام مادرشه !
-
از كتكهايي كه خوردي نامه پزشكي قانوني داري ؟
-
نه
-
شاهد داري ؟
-
نه
رفيعي پوزخندي زد و گفت :
-
من خودم جواب همه اين سوالها رو مي دونستم فقط پرسيدم كه براي خودت هم تكرار بشه و بفهمي حق و حقوقت تو اين قانون چقدره
-
اما اين انصاف نيست كه اون هر وقت بخواد بتونه منو طلاق بده اما من حتي اگر كارد به استخونم برسه هم نتونم طلاق بگيرم .
-
خيلي چيزهاي ديگه انصاف نيست ! مهريه ات در حدي هست كه بتوني تحت فشار بگذاريش؟
-
نه ....
-
گرچه اگر هم بود فرقي نداشت قسط بندي اش مي كرد و مي رفت دنبال زندگي اش خوب راضي اش كن كه طلاقت بده طلاق توافقي
-
نميشه ميدونم .... واسه لجبازي با خودش و من هم كه شده اينكار رو نميكنه !
-
خانواده ات ازت حمايت مي كنند ؟
-
نه
باران سنگين تر از وقتي كه امده بود از دفتر خارج شد.....
اما دلش نميخواست حالا همه اينها را به سهند بگويد ... اصلا دلش نميخواست .


هنگامه با صدايي آهسته صدرا را صدا زد :
-
صدرا بيدار شو رسيديم تهران
صدرا چشمهايش را باز كرد و صورت هنگامه را در نزديكي اش ديد . بي اختيار لبخند زد و صاف نشست
هنگامه هم لبخندي زد و به كمربندش اشاره كرد .
-
چقدر ديگه مونده برسيم
-
كجاي كاري رسيديم تا چند دقيقه ديگه تو فرودگاه امام فرود مياييم
سالن انتظار به خاطر نزديك بودن تعطيلات عيد شلوغ تر از هميشه به نظر مي رسيد . صدرا در حالي كه چمدان هنگامه را هم روي چرخ دستي مي گذاشت نفس عميقي كشيد . دلش براي ايران تنگ شده بود . اين سفر فرصت خوبي فراهم كرد تا هم بار علمي اش را بيشتر كند و هم دوست خوبي چون هنگامه را در كنار خود داشته باشد. هنگامه هم از اين سفر راضي بود و با خوشحالي در آغوش مادرش كه به استقبالش آمده بود فرو رفت . صدرا نيز با متانت پاسخ تشكرهاي پدر هنگامه را مي داد .
وقتي به خانه رسيد نا خودآگاه اولين كاري كه كرد موبايلش را از كشوي ميزش در آورد وبه سرعت وارد دفترچه تلفنش شد . مي دانست كه كارش كودكانه و شايد ابلهانه است ا ما در آن لحظه اصلا نمي خواست به صدايي كه مانع اش مي شد توجه كند
-
الو سلام خوب هستيد خانم اشراقي
-
سلام اقاي ثابت ممنون شما كي برگشتيد
صدرا مكثي كرد نتوانست بگويد كه هنوز ساعتي نيست كه وارد تهران شده با پيشاني سرخ شده از دروغي كه به زبان مي آورد گفت :
-
من ديروز رسيدم
-
جدا؟ رسيدن به خير !
-
ممنون ! حال خواهرتون چطوره ؟
به خوبي به ياد داشت كه بعد از آن جلسه ايي كه با بينا داشت دكتر از او خواسته بود كه فعلا به ديدار باران نيايد و كمك بعدي او در مرحله اي آغاز ميشود كه باران بحران روحي را طي كرده و آماده دريافت كمكهاي حقوقي اوست . تا در كنار اين كمكها بتواند اهدافي كه بينا در نظر داشت را پيش ببرد . و اين وقفه بيشتر از چهار ماه به طول انجاميده بود .
صداي پونه با شادي كمرنگي به گوشش رسيد .
-
راستش حالش خيلي بهتره اتفاقا اون امروز از شمال برگشت !
-
امروز؟؟؟؟؟؟؟مگه رفته بودن شمال؟
-
بله بعد از اومدن سنهد به ايران دكتر باران رو به اون سپرد و بعد از گذشت يكي ماه و نيم وقتي تونست با حقايق زندگي اش رو برو بشه دچار تشنجات زيادي ميشد و در نهايت با تاييد دكتر بينا همراه سهند به شمال رفت تا يه مدتي رو اونجا و دور از هر هياهويي بگذرونه . هفته پيش سهند باهامون تماس گرفت و خبرداد كه باران گرچه هنوز به طور كامل خوب نشده اما كاملا آمادگي اينكه برگرده به تهران و روند عادي زندگي رو در پيش بگيره داره . امروز هم با هم برگشتن
-
يعني الان اونجاست ؟؟؟
پونه از نگراني صداي صدرا خنده اش گرفت :
-
اينجا كه نه تو اتاق خودشه چون هنوز داروهاي ضد افسردگي مصرف ميكنه ساعتهاي زيادي رو ميخوابه اما در كل حالش خيلي بهتره !
صدرا نفسي از سر آسودگي كشيد :
-
به نظرتون كي بايد براي كارهاي حقوقي اش اقدام كنيم ؟
-
اينو ديگه بايد با سهند و دكتر بينا مشورت كنيد اونا بهتر مي تونند راهنماي اتون كنند
-
پس لطفا شماره تلفن برادرتون رو به من بديد
وقتي صدرا تلفن را قطع كرد پسر عاقل ذهنش شماتشش مي كرد از اين اقدام عجولانه و به او مي گفت كه بهتر بود صبر مي كرد تا آنها با او تماس بگيرند . اما پسر بچه با شادماني لبخند ميزد و در سكوت تماشايش مي كرد .


صدرا با خوشحالی تلفن را قطع کرد با شناختی که در این سفر سه ماهه از هنگامه به دست آورده بود تقریبا مطمئن بود که درخواستش را رد نمیکند . ملاحت با زدن ضربه ای کوتاه به در به او اطلاع داد که آقای اشراقی به دیدنش آمده . صدرا به سرعت از جا بلند شد و به پیشواز سهند تا جلوی در اتاق رفت . شاید با این حرکت می خواست اندکی از استرسی که ناخودآگاه دچارش شده بود را بکاهد . می دانست که حتما سهند دفتر خاطرات باران را به عنوان پزشک معالج خوانده و نگران بود که در مقابل او چه عکس العملی نشان خواهد داد . سهند با لبخند و به گرمی دستهای او را فشرد . دقایقی بعد دو مرد جوان روبروی هم روی مبلهای راحت و زیبای اتاق صدرا نشسته بودند ، ملاحت با سینی حاوی دو فنجان قهوه و کیک وارد اتاق شد موقع بیرون رفتن صدرا به او گفت :

-
هیچ تلفنی رو وصل نکنید ،و هر کس هم اومد تا من نگفتم بیرون منتظر بمونه !

-
چشم آقای ثابت !

سهند نگاهی به صدرا انداخت، صورت زاویه دار صدرا که به چانه ای مربعی شکل ختم میشد نشان از سرسختی درونی این مرد جوان داشت درست مثل نمادهای ضرب شده روی سکه های قدیم یونان اما برقی که در چشمان کشیده اش می درخشید هم نشان از عواطف انسانی بود که در درونش موج میزد . سهند با خود فکر کرد یعنی این آدم به جز این ظاهر جذاب و محکم دیگه چی داشته که زندگی باران رو اینطور زیر و رو کرده . گرچه با خواندن دفترش می دانست که صدرا انسانی متعهد و مسئول است و خوشحال بود که خواهرش دل به کسی نباخته که بخواد به نوعی او را بازیچه خود قرار دهد . با این وجود برخی شبها که صدای گریه تلخ باران از اتاقش به گوش می رسید و دل همه خانواده را می لرزاند سهند با خود فکر می کرد کاش صدرا پسری پیش پا افتاده و ظاهر بین بود تا باران پس از مدتی از این عشق پا پس می کشید و اینگونه خودش را در گرداب فرو نمی برد.

صدرا نیز با دقت به چهره گرفته این مرد جوان نگاه می کرد و از شباهت بی اندازه اش با باران درتعجب بود . صورت گرد چشمان قهوه ای رنگ بینی گوشتی و لبهایی برجسته که بین ریش کم پشت پرفسوری اش محصور شده بود . و این ریش به صورت گرد سهند شکل دلپزیری بخشیده بود . گرچه سهند از باران بلند تر بود اما اضافه وزن خفیفی را می توانستی در او ببینی . چیزی که حالا دیگر در باران خبری از آن نبود .

سکوت اتاق بلاخره با صدای سهند در هم شکسته شد :

-
اقای ثابت دلیل اینکه من اینجام راستش بیشتر به خواسته دکتر بیناست . امیدوارم از صراحت من نرنجید ، اما من به عنوان برادر باران ترجیح می دادم که شما دو نفر دیگر هیچ وقت با هم برخورد نداشته باشید !!!

نفس صدرا در سینه حبس شد، دستهایش را روی شلوار سربی رنگ خوش دوخت مارک آرمانی اش مشت کرد . سهند با زیرکی آشفتگی اش را در یافت.

-
ولی به هر حال دکتر بینا تاکید کردند اگر قراره وکیلی کارهای حقوقی باران رو به عهده بگیره اون باید شما باشید . البته من دلیل اصرارشون رو نمیدونم حتی از نظر حرفه ای هم نمی تونم درک کنم ؛ اما به ایشون اعتماد کامل دارم . و حالا میخوام بدونم که دقیقا چه کاری میشه برای باران کرد ؟

صدرا با این سوال سهند از درگیری ذهنی که حرف قبلی او در ذهنش ایجاد کرده بود خود را رها کرد و سعی کرد از دست این احساس شرمندگی که گریبانش را گرفته بود نیز خلاص شود و پس از سکوت کوتاهی و عقب راندن همه احساساتی که به نظرش عجیب غریب و گنگ بودند محکم و قاطع شروع به حرف زدن کرد :

-
خوب جناب آقای اشراقی ....

-
لطفا منو سهند صدا کنید اینطوری راحتترم فکر می کنم اگر قراره به هم تو این راه کمک کنیم باید از شر این القاب خانم و آقا خلاص بشیم

-
حتما باعث افتخاره .

-
خواهش می کنم لطف داری ! من به گوش هستم صدرا جان

-
ما باید اول ببینم که تصمیم خانم اشراقی برای زندگی اش چیه ؟ یعنی میخواد از فرهاد جدا بشه یا نه

لحظه ای مکث کرد این کودک لجباز درونش با لحن متزلزلی به میان کلامش پریده بود و ا نقدر راحت و خودمانی این سوال را پرسیده بود سعی کرد خرابکاری اش را به سرعت اصلاح کند

-
ببخشید منظورم این بودکه خانم اشراقی تصمیمی برای خاتمه دادن زندگی مشترکشون دارند یا خیر ؟

-
قطعا این تصمیم رو گرفته البته هنوز مستقیم در این باره حرف نزدیم اما من میدونم که دیگه نمیخواد به اون خونه برگرده حتی حاضر نیست به همراه من برای اوردن لوازم شخصی اش به اونجا بره . مدارک شخصی و پرونده پزشکی و یه سری وسائلی که داره رو هم پونه بافرید هماهنگ کرده و رفته از اونجا برداشته .

-
خوب اگر این حرف شما درست باشه تو مرحله بعدی ما باید به این فکر کنیم که چطور میشه اینکار رو با روشی که ...

-
ببخش صدرا که حرفت رو قطع می کنم میخوام اینو بدونی که برای من حتی مهمتر از جدا شدن باران از فرهاد اینکه بتونیم ثابت کنیم مرگ نوزاد باران که پزشکی قانونی تایید کرده به خاطر زمین خوردن مادر و ایجاد ضربه به سر نوزاد بوده به عمد و توسط فرهاد صورت گرفته . میخوام به خاطر کارش مجازات بشه

-
خوب من دقیقا میخواستم به همین نکته برسم . اینکه زن بخواد تو قوانین ایران از شوهرش طلاق بگیره کار بسیار سختیه که پروسه زمانی طولانی و دوندگی های زیادی داره . و متاسفانه در حال حاضر فرهاد شامل هیچ کدوم از شرایطی که قاضی رو مجاب کنه برای صدور حکم طلاق مبنی بر عسر و حرج نیست

-
عسر و حرج چیه ؟

-
یعنی زن انقدر تو زندگی تحت فشار و سختی قرار بگیره که به نظر قاضی قابل تحمل نبوده .

-
خوب فرهاد بیماره باران رو کتک می زده

-
بیماری باران طوری نیست که بتونه دلیل صدور حکم طلاق باشه . ضرب و شتمی هم که صورت گرفته اول اینکه الان هیچ مدرکی براش نیست دوم هم اینکه با چند بار کتک خوردن زن متاسفانه حکم طلاق صادر نمیشه باید این سوءرفتار انقدر زیاد باشه که قاضی به این نتیجه برسه که برای زن قابل تحمل نیست

-
یعنی دارید میگین که باید باران باز برگرده سر خونه اولش؟

-
نه ! من میخوام از قضیه سقط جنین علیه فرهاد استفاده کنم و همینطور برای احقاق باقی حقوق باران از طریق دادگاه خانواده اقدام کنم و این مستلزم اینکه باران به من وکالت بده و به تمام نکاتی که در حین کار بهش می گم توجه کنه

سهند که با شنیدن حرفهای قبلی صدرا نا امید به نظر می رسید به سختی پرسید :

-
شما چقدر امیدوارید ؟ که بشه باران رو از این وضعی که دچارشه نجات داد و به حقوق اولیه اش رسوندش ....

صدرا قلبش از اضطراب نهفته در صدای سهند فشرده شد از جا برخاست و مقابل او ایستاد ودستش را به سمت او دراز کرد . سهند دست صدرا را فشرد

-
من همه شرافت حرفه ای ام و شخصی ام رو گرو این کار میگذارم و هر طو رشده این قضیه رو حل می کنم اینو مطمئن باشید .

آرامش خاطر تا حدودی به وجود سهند باز گشت . ندایی در درون قلبش به او می گفت که می تواند به صدرا اعتماد کند از جا برخواست و مقابل صدرا قرار گرفت :

-
من فردا به همراه باران میام اینجا

صدرا همه تلاشش را کرد تا حالت صورتش تغییر نکند . این یک قرار ملاقات عادی با موکلی بود که به کمک وی نیاز داشت .

-
حتما منتظرتون هستم

سهند تا وقتی به خانه برسد مدام به این قضیه فکر می کرد که به راستی این مردجوان دوست داشتنی به نظر می رسد .

با ورود به خانه سکوت سنگینی که مثل هر روز بر آن چیزه شده بود قلبش را به درد آورد

-
مامان ؛ پونه ؛ کجایید ؟

مادر با چهره ای خسته اما لبخندی عاشقانه از اتاق پدر خارج شد

-
سلام پسرم برگشتی؟ خسته نباشی

-
سلام مامان ممنون یه چایی داری بریزی برام بعدش میخوام بابا رو ببرم حموم و ریشهاش رو بزنم

-
حتما عزیزم تا لباسهات رو عوض کنی چایی هم آماده است

-
باشه . راستی باران کجاست

-
فکر میکنم تو اتاقش خواب باشه

در اتاق باران را به آهستگی گشود . باران با صورتی که حتی وزن کم کردن اخیرش نتوانسته بود از گردی کودکانه اش بکاهد گوشه تخت خود را جمع کرده و چون جنینی به خواب رفته بود . سهند لبه تخت نشست چتری های کوتاه موهایش را از روی پیشانی اش کنار زد . چهره باران حتی در خواب هم آرام نبود .

سهند بی اختیار به یاد جملاتی افتاد که صدرا موقع خداحافظی گفته بود

-
برای خانم اشراقی خبرهای خوبی دارم که مطمئنم از شنیدنشون خوشحال میشن

سهند آهی کشید و گفت کاش واقعا خبرش اونقدر خوب باشه که حتی یه لبخند کمرنگ رو روی لبهای باران بیاره ...

-
سهند مامان بیا چاییت رو بردم تو اتاق بابات ! میخواد باهات حرف بزنه

سهند لبخند زد خوشحال بود که جلسات گفتار درمانی بلاخره نتیجه بخش بوده و حرف زدن پدر شکل خیلی بهتری به خود گرفته

با صداي ملايم مادر چشمهايش را باز كرد
-
باران جان عزيزم بيدار شو دخترم بايد صبحانه بخوري ديشب هم بدون شام خوابيدي
دهانش گس و تلخ بود و حس ميكرد قلبش در گلوگاهش مي طپد . به خوبي مي دانست كه اين عوارض اين قرصهاي لعنتي ريز و رنگارنگي است كه هر شب سهند با مهرباني به خوردش مي دهد. همانطور كه درد شديد معده هم يادگاري از تاثيرات همين قرصها بود .
دلش ميخواست بيشتر بخوابد مدتها بود كه هرشب به اميد رفتن به آن تالار بزرگ و گم شدن در همهمه نامفهوم آن جمعيت عجيب به خواب مي رفت .
سر ميز صبحانه نگاه دردمند پدر را روي خودش حس كرد و نگاهش از چشمان او به دستان بي حسش روي دسته هاي ويلچر افتاد . بي اختيار از جا برخواست و به سمت پدر رفت كنار ويلچرش زانو زد و صورتش را روي دستهاي او گذاشت . لرزيدن شانه هاي پدر را حس كرد و پشيمان از جا برخواست . مادر به بهانه ريختن چاي از سر ميز بلند شد و به سمت سماور رفت و باران روي صندلي كنار پدر نشست :
-
بابا تروخدا انقدر خودتون رو عذاب نديد . من حالم خوبه اونكه بايد عذاب وجدان داشته باشه منم كه شما رو تو اين روز مي بينم
پدر به شدت سرش را تكان داد و با لحني كه هنوز با وجود گفتار درماني هاي مداوم كمي خام وكودكانه به نظر مي رسيد گفت :
-
من پدر خوبي برات نبودم منو ببخش
باران بي اختيار به سمت پدر خم شد و گونه اش را بوسيد
-
شما بهترين باباي دنيا هستيد ....
و پاسخش تنها برق اشك بود در نگاه رنگ باخته پدر .
-
بسه ديگه پدر و دختر چه هندونه به هم قرض ميدن از قديم گفته بودن دختر هوي مادرميشه ها من باور نكردم
باران صورت مادر را بوسيد و گفت :
-
شما تاج سرمني مامان اگه شما و بابا رو ند اشتم نميدونم چي به سرم مي اومد
پدرش با لحني كه شرمندگي هنوز در آن هويدا بود گفت :
-
پس اگر هنوز ما برات ارج و قرب داريم به حرفاي سهند گوش كن
-
مگه تا الان گوش نكردم ؟
-
چرا اما امروز قراره با هم بريد دفتر وكيل
صداي معترض مادر بلند شد
-
اقا ! اين بچه هنوز حالش خوش نيست
صداي خشمگين پدر كه قدرت بلند كردن آن را ديگر نداشت در گوش باران نشست :
-
اتفاقا تا حالش خوب نيست ميخوام بره و تكليفش رو با اين پسره روشن كنه وقتي حالش خوب شد كه ديگه به درد نميخوره ...
-
خدا رو شكر كه بچه امون الان صحيح و سالم برگشته
-
بسه خانم !
و مادر آزرده لب فرو بست . باران نگران از جو ايجاد شده رو به آنها كرد و گفت :
-
چشم من هرجا سهند بگه ميرم تروخدا با هم بحث نكنيد
و به دنبال اين حرف بي آنكه صبحانه اي خورده باشد به اتاقش برگشت . كاغذي برداشت تا شايد بتواند براي همدم بنويسد اما هيچ كلامي روي كاغذ نقش نمي بست گويي ذهنش نيزديگر فرمانبر نبود . و احساسش در جويبار لحظه ها به باتلاق نشسته بود .
با سهند كه جلوي د فتر صدرا پياده شد قبل از هر سوالي چشمم به تابلويي آبي رنگ در رديف تابلوهاي جلوي برج افتاد
صدرا ثابت
وكيل پايه يك دادگستري
عضو كانون وكلا مركز
دلش ميخواست برگردد اين آخرين وكيل دنيا بود كه باران بخواهد با او درباره مشكلاتش صحبت كند . سهند نگاهي به چهره مردد او كرد
-
چي شده باران
-
چرا اينجا ؟!!!
-
خوب اون شب كه تو دربند از حال رفتي اقاي ثابت تو جريان مشكلاتت قرار گرفته و با هماهنگي دكتر بينا قرار شده اون كارهات رو دنبال كنه
-
اما من نميخوام كه اون اينكار رو بكنه اصلا نميخوام كه كارهام دنبال بشن
-
پس چي ميخواي ميخواي برگردي تو اون خونه
-
نـــــــــــة
-
خوب ؟
-
ميخوام از فرهاد جدا بشم فكر كنم اونم از خداش باشه
-
فكر نكن اصلا اينطوري فكر نكن چون فرهاد گفته كه طلاقت نميده
زانوهاي باران شل شد حس كرد كم مانده كه روي زمين بيافتد . سهند دستش را دورش حلقه كرد و او را به داخل آسانسور برد .
-
چرا طلاقم نميده اونكه از من متنفره
-
ميگه كه نيست . ميگه مشكلات زن و شوهري بوده و اون حلش ميكنه
باران زهر خندي زد . و سهند با تعجب پرسيد :
-
تو خوشحالي الان ؟
باران دوباره خنديد . و سهند به خوبي متوجه شد كه اين يك خنده عادي نيست بلكه واكنش هيستريك و غير عادي است .
وقتي وارد دفتر شدند به سرعت از ملاحت درخواست يك ليوان آب سرد كرد . باران با اصرار او قرص ريز سفيد رنگي را به همراه آب خنك فرو داد و چشمهايش را بست . صدرا ازاتاق بيرون آمد و باران را با رنگ پريده روي مبل سرمه اي رنگ اتاق انتظار ديد . چقدر رنگ تيره مبلها با صورت رنگ پريده و كودكانه باران تضاد زيبايي ايجاد كرده بود . گرچه باران هنوز هم و با وجود تمام وزن كم كردنها دختر زيبايي نبود . اما معصوم بود و لبهاي برجسته اش از بغضي غريب مي لرزيد . صدرا حس كرد دلش ميخواد كنار باران بنشيند سرش را روي شانه بگيرد و به او بگويد كه آرام باش من هستم من كنارت تا آخر دنيا هستم و ديگر نمي گذارم آزار ببيني . من همه آمده ام تا همه نديدنهايم را جبران كنم . كودك بي قرار درونش ميگفت سهند را كنار بزند و ليوان آب را از او بگيرد و جرعه جرعه به باران بنوشاند نميدانست چرا حس ميكرد كه مي تواند جرعه جرعه آرامش را به او برگرداند .
سهند متوجه حضور صدرا شد و از جا برخواست
-
سلام صدرا جان
صدرا از گودال افكارش بيرون كشيده شد و دستش را به سوي سهند دراز كرد
-
سلام چيزي شده ؟
-
يه خورده تو راه كه مي اومديم حالش بد شد
-
ميخواهيد با اورژانس تماس بگيرم
-
نه نيازي نيست تا چند دقيقه ديگر آروم ميشه
باران با شنيدن صداي صدرا بي اختيار چشمهايش را باز كرد . حس كرد ضربان قلبش آرامتر و آرامتر مي زند . درست برعكس سالها قبل كه با ديدن صدرا طپشي ديوانه وار را تجربه مي كرد حالا با شنيدن صدايش حس مي كرد آرامشي كه تا چند لحظه قبل با حرفهاي سهند از دست داده بود كم كم به وجودش بر ميگردد . بي اختيار نگاهش به صدرا افتاد تمام چهار سال دانشگاه به سرعت برق جلوي چشمانش حركت كردند . تمام مدتي كه صدرا را نگاه ميكرد و او غافل از احساس باران بر قلبش حكم فرمايي ميكرد . نگاهشان براي مدت طولاني در هم خيره ماند .صدرا كلافه بود دلش ميخواست هرچه زودتر به اتاقش برگردد و جز به مسائل حقوقي پرونده به چيز ديگري فكر نكند . اما جزيي از وجودش هم دلش ميخواست همانجا بماند و در چشمان باران خيره شود تا شايد راز اين حسي كه آزارش ميداد را دريابد .
سهند بعد از مكثي طولاني سكوت سالن را شكست .
-
باران جان ادب حكم ميكنه آدم وقتي همكلاس سابقش رو كه قراره وكيلش بشه رو ميبينه از جا بلند شه وسلام كنه
صدرا لبخندي به اين شوخي كودكانه سهند زد و گفت
-
چوبكاري نكنيد بگذاريد راحت باشن
باران از جا بلند شد حس بهتري داشت . نگران بود كه نكند با ديدن صدرا بعد از پشت سر گذاشتن آن دوره بي خبري و بيماري دوباره احساسات فروخفته اش بيدار شود اما تنها حسي تجربه مي كرد آرامش بود .
لحظاتي بعد هر سه در اتاق صدرا نشست بودند و به حرفهاي او گوش مي كردند. صدرا بي مقدمه از باران پرسيد
-
با توجه به شناختي كه از قبل و در دانشكده داشتيم نسبت به هم . شما چقدر به من اعتماد داريد
باران براي لحظه اي شگفت زده شد . اما بلافاصله نفسي كشيد و با خود گفت
-
نه امكان نداره صدرا چيزي از احساسات من در اون دوره بدونه
و با كلامي مطمئن پاسخ داد
-
من به توانايي شما در امر حقوقي ايمان دارم
صدرا گره عجيبي در گلويش حس كرد چيزي شبيه بغض
-
پس لطفا اين وكالتنامه سفيد رو امضا كنيد
لرزش صدايش را تنها سهند درك كرد و لبخندي كمرنگ بر لبانش نشست .
باران بي حرف بلند شد و به سمت ميز رفت و روبروي صدرا ايستاد
صدرا بي اختيار باز نگاهش به او دوخته شد . در اين مانتوي قهوه اي رنگ خوش دوخت و شلوار و مقنعه كرم رنگ با موهاي كوتاهي كه روي پيشانيش ريخته بود چون شاگردان دبيرستاني به نظر مي رسيد و براي تحمل آنهمه رنج هنوز خيلي معصوم بود .
-
كجا رو بايد امضا كنم آقاي ثابت
صدرا در سكوت انگشتش روي فرم چاپي وكالتنامه و محل امضا موكل گذاشت . دستان باران مي لرزيد و موقع امضا دچار مشكل شد
-
ببخشيد از عوارض مصرف داروست ....
صدرا حس كرد گره درون گلويش سخت تر شد .... براي فرار از احساسي كه به سراغش اماده بود و او را وادر ميكرد كه به سرعت از جا بلند شود و باران رادر آغوش بگيرد و به دليلي كه خودش هم نمي دانست چيست همراه او اشك بريزد و چون دختر بچه اي لوس به نظر برسد ؛ به سرعت دكمه روي تلفن را فشرد و به ملاحت گفت :
-
لطفا نوشيدني سرد بياريد
باران كنار سهند نشست و بي تفاوت و منتظر به صدرا نگريست . صدرا يك نفس ليوان شربتي كه ملاحت براي هر سه نفرآورده بود را سركشيد و گفت :
-
فعلا با شما كاري ندارم من تحقيقات اوليه ام رو شروع مي كنم و هر جا نياز به حضور شما بود باهاتون تماس ميگيرم .
سهند پرسيد
-
راستي ديروز گفتي كه براي باران يه خبر خوش داري
صدرا خوشحال از اينكه دليلي براي لبخند زدن پيدا كرده گفت :
-
بله سهند جان خوب شد ياد آوري كردي. ميخواستم بگم كه كانون وكلا دوباره شما رو به عنوان كارآموز پذيرفته فقط با توجه به اينكه خانم رفيعي بازنشسته شده شما بايد يه وكيل سرپرست ديگه معرفي كنيد كه اون رو هم من براتون پيدا كردم يكي از دوستان نزديكمه به اسم خانم هنگامه تابان فقط شما بايد به ديدنشون بريدو نامه تاييد رو ازش بگيريد .
-
نميشد كه شما وكيل سرپرستش باشيد
اين سوال را سهند پرسيدو صدرا متعجب پاسخ داد
-
نه راستش من ترجيح ميدم بيشتر روي پرونده ايشون تمركز كنم تا بتونم بهشون كمك كنم....
ولي خودش هم مي دانست كه دليلش اين نيست . دليل اينكه نمي خواهد وكيل سرپرست باران شود اين نيست ... مي ترسيد از خودش از باران از احساسش از اعتماد بي قيد و شرطي كه باران به او داشت و از اينكه يك بار ديگر ناخواسته زندگي اش را ويران كند . . .

- اما من نمی تونم یعنی نمیخوام که دیگه برم دنبال وکالت
سهند و صدرا هیچ کدام از این جوابی که شنیدند تعجب نکردند .
صدرا در حالی که نگاهش را به جای حوالی چشمهای باران دوخته بود گفت :
-
خانم اشراقی میشه دقیقا به من بگید چرا نمیخ
واهید یا فکر می کنید که نمی تونید
باران کلافه دستهایش را در هم گره کرد دلش میخواست به آنها بگوید که تنها آرزویش برگشتن به اتاقش و خوابیدن و فراموش کردن همه چیز با داروی خواب و فراموشی است .
-
حس می کنم تو این زمینه استعدادی ندارم یه جورایی پشیمون شدم.
صدرا ابروهایش را بالا انداخت و لبخندی زد . باران به یاد آورد که در گذشته هر بار صدرا می خندید بادبانهای سپید در قلب باران برافراشته می شدند . چقدر به یاد آوردن آن روزگاران دلپزیر به نظر می رسید .
-
من با شما فقط رو یه پرونده کار کردم اگر خاطرتون باشه ؟
باران با خود گفت کاش میشد که یادم نباشه که فراموش کرده باشم که اصلا اون قسمت از زندگی ام وجود نداشته باشه .
صدرا با دیدن سکوت باران با کمی شیطنت ادامه داد :
-
پرونده ضحی ! البته مطمئنم که کاملا یادتونه .
نگاه باران رنگی از استفهام به خود گرفت . صدرا متوجه موقعیت شد و لبخند گل و گشادی که داشت کم کم جان می گرفت راجمع کرد . و برای لحظه ای از خودش بدش آمد . چطور داشت به رخ باران می کشید که زمانی او را دوست داشته و به خاطر این دوست داشتن چه تاوان سختی داده چقدر خودخواه شده بود که به غرور کاذب پسر ک شیطان درونش گوش کرده بود . به سرعت و یک نفس ادامه داد :
-
خوب بعد از اون کار با خانمهای زیادی روی پروند های مختلف کارکردم چه بعنوان مشارکت در پرونده یا برعکس قطب مخالف پرونده . اما به جرات می گم که هیچ وقت وکیل خانمی با حس مسئولیت پذیری بالای شما و استعداد عمیقتون در این زمینه ندیدم .
حالا نوبت باران بود که ابرو بالا ببرد :
-
می بینم که شما هم دارین تفکیک جنسیت می کنید آقای ثابت !! یعنی منو فقط با وکیلهای خانم می سنجید

از این مچ گیری و نکته سنجی باران ناخودآگاه صدرا به صدای بلند خندیدو دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد . و گفت :
-
باشه حق با شماست اشتباه کردم حرفمو اصلاح می کنم . و از شما میخوام که حداقل خودتون رو در این راه محک بزنید مطمئن باشید چیزی رو از دست نمیدید . شما برای اینکه بتونید در راه رسیدن به حقوقتون محکمتر باشید باید از جای شروع کنید و چه چیزی بهتر از تحقق بخشیدن به آرمانهای دوران دانشجویی
سهند متعجب نگاهی به باران انداخت . در این چهار ماه گذشته که به ایران آمده بود هرگز باران را در این حد هوشیاری ندیده بود . حالا کم کم داشت درک می کرد که دلیل اصرار بینا برای ادامه برخوردهای باران و صدرا چه بود .
صدرا با سوالی او را از فکر در آورد :
-
شما اینطور فکر نمی کنی سهند جان
-
دقیقا !
باران به جای اینکه به مفهموم حرفهای آنها بیاندیشد با خود فکر میکرد که از کی این دو نفر اینهمه با هم صمیمی شدند و چرا سهند بلند نمی شود تا آنجا را ترک کنند حس می کرد خسته است و باید به رختخوابش برگردد . سهند نگاهی به باران کرد و کلافگی و خستگی اش را دید . برای کسی که هشت ماه تمام تحت درمان بوده و حالا برای اولین بار به صورت جدی به زندگی اجتماعی بازگشته بود این زمان طولانی برای بیرون ماندن از خانه به حساب می آمد .


در عرض چند ثانیه باران دوباره به همان لاک افسردگی خود برگشته بود و دیگر لبخندی روی لبش نبود . صدرا هم ساکت و گرفته به این تغییر حالت باران می نگریست . سهند از جا برخواست و رو به صدرا گفت :
-
شما ساعت و آدرسی که باید باران به دفتر وکیل سرپرستش بره رو به من بدید ما حتما میریم به اونجا
سهند می دانست که گاهی اوقات باید بیماران افسرده را هل داد به سمتی که از رفتن به آن سو وحشت دارند . صدرا کارت هنگامه را از کیفش خارج کرد و به سمت صدرا گرفت :
-
شماره و آدرسشون اینجاست . ساعتش رو هم با خودش هماهنگ کنید ، من کارهای مربوط به کانون رو انجام دادم فقط مونده نامه ایی که باید از خانم تابان بگیره و به کانون ببره .
وقتی از دفتر خارج شدند هنوز باران حاضر نبود حرفی بزند .

وقتی از دفتر خارج شدند هنوز باران حاضر نبود حرفی بزند . حتی با صدرا خداحافظی هم نکرده بود . در نوعی حس بیزاری از خود فرو رفته بود فکر میکرد نباید به دیدن صدرا می رفت نباید برای لحظاتی فراموش می کرد که چه موجود مفلوک و تنهایی است که در طی ماهها و سالهای گذشته چه برسرش آمده . نه او حق شاد بودن را نداشت . سهند به جای راند به سمت خانه مسیر دیگری را در پیش گرفته بود ولی باران این را نمی خواست دلش برای تخت خوابش تنگ شده بود . اما اخم و گرفتگی اش تاثیری در تغییر تصمیم سهند نداشت . و دقایقی بعد روی نیم کتی در پارک آب و آتش نشسته بودند . هوا سرد بود و اواخر اسفند هیچ کدام از فوارهای پارک آب و آتش روشن نبود و تنها تک و توک کودکانی را می دیدند که مشغول اسکیت بازی در فضای باز و مسطح پارک به چشم می خوردند . اما منظره زیبای پارک حتی در این آخرین روزهای زمستان چشم نواز بود . باران سردش بود و لباسش چندان گرم نبود . اما سهند هیچ توجهی به این مسئله نداشت انگار دوست داشت باران هرچه بیشتر متوجه سرمای هوا شود ... در تمام طول آن گردش اجباری و بازگشتن به منزل باران تنها سپاسگذار این مطلب بود که سهند هیچ تلاشی برای حرف زدن با او نمیکرد .
صدرا هنوز چشم به در اتاقش داشت که دقایقی قبل باران و سهند از آنجا خارج شده بودند . نمی دانست چرا اما حس خیلی بهتری داشت خیلی بهتر ... حتی با وجود در خود فرو رفتن باران در دقایق آخر اما باز حس می کرد این همان بارانی نیست که چهار ماه قبل در بیمارستان دیده بود . سعی کرد این فکر سمج را از ذهنش دور کند که این باران شباهتی به دختری نداشت که تمام مدت بیکاری اش در سوئیس حتی وقتی با هنگامه کنار دریاچه ژنو یخ شدن تدریجی یخهای دریاچه را تماشا میکردند و قهوه می نوشیدند به او فکر کرده بود . و به تمام اتفاقاتی که این چند ساله از سر گذرانده . صدرا موکل زن زیاد داشت زنانی که مورد ظلمهایی خیلی عمیقتر از آنچه به سر باران آمده بود قرار گرفته بودند .

. و هیچ وقت مرد بودنش باعث نشد که تاسف نخورد به حال قوانینی که به وضوح زن ستیز به نظر می آمدند . اما تمام این مدت تلاش کرده بود که به باران فکر نکند و تنها ذهنش را روی مشکل او متمرکز کند اما هر بار تلاشش به سختی شکست خورده بود . به آرامی لپ تاب باران را از کیف خارج کرد باید با پونه تماس می گرفت تا برای بردن دفتر و لپ تاب باران به دفترش بیایید . باید فکر کردن به گذشته را فراموش می کرد . به این نتیجه رسید که باید تلاش کردن برای فکر نکردن به باران را هم کنار بگذارد باید همه چیز را به دست زمان بسپارد و ذهنش را آزاد تا خود انتخاب کند بین وظیفه و احساس و شاید تلفیقی از هر دو . باید ذهنش را آزاد می گذاشت تا شاید بتواند بشناسد چیزی که بعد از چهار ماه دیدن باران باز بی رحمانه به قلبش هجوم آورده بود و نزدیک بود سینه اش را از هم بشکافد . نمی دانست به چه دلیل دلش میخواست باران را زیر چتر حمایت خود بگیرد . زیر لب گف ت:
-
حتما فقط یه حس دلسوزی و محبت ساده است و نه چیزی بیشتر نباید انقدر حساس باشم
نفس عمیقی کشید و گذاشت کودک درونش هر چقدر میخواهد مثل احمقها لبخند معنی دار بزند .
لپ تاب را روشن کرد و یکی از چند موزیکی که روی صفحه لپ تاب در یک فولدر به اسم باران ذخیره شده بود و نشان میداد که برای راحتتر در دسترس بودن در آنجا قرار گرفته را اجرا کرد ....
موندم از کجا شروع شد که تو رو دوباره دیدم
هنوز از راه نرسیده به ته قصه امون رسیدم
یکی جز من تو دلت بود واسه این بود برنگشتم
وقتی لبخندت رو دیدم حتی از خودم گذشتم
این فداکاری من رو دیگه جز من کی میدونه
جز تویی که خوبی هامو دیگه یادت نمی مونه
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانت رو مدیون منی
شاید اصلا دیگه یادت بره که مثل قدیم جون منی
ولی یادت نره خوشبختی الانت رو مدیون

موزیک که تمام شد صدرا چشمهایش را باز کرد بیشتراز هر کار دیگری در این دنیا می خواست که این پرونده حتی اگر شده تنها پرونده موفق باقی زندگی شغلی اش باشد . می دانست که مخاطب این ترانه به احتمال زیاد او نیست اما جمله ای در آن سخت آزارش می داد
ولی یادت نره خوشبختی الانت رو مدیون منی
بله این چیزی بیشتر از یک دین سنگین نیست ...
لب تاپ را بست و شماره پونه را گرفت و در تمام طول صحبت به شدت خودش را کنترل کرد که نپرسد چطور می تواند دفترهای تمام طول چهار سال دانشجویی و عشق یک طرفه باران را به دست بیاورد و بخواند . نپرسید و صدای خودخواهی که درونش اعتراض میکرد را خفه کرد.
هوای اتاق گرفته و خفه به نظر می رسید صدرا کنار در تراس ایستاد و پرده را کنار زد با شگفتی دید که باران می بارد . به آرام در را گشود و وارد تراس بزرگ و دلباز خانه شان شد . تماشای برخورد قطرات ریز باران روی سطح استخر خانه دلفریب بود . روی صندلی کنار نرده های فلزی تراس نشست و بی توجه به سوز سردی که لرز خفیفی به تنش انداخته بود به منظره زیبای حیاط خانه چشم دوخت . برگهای سبزرنگ بسیار کوچکی روی درختها به چشم میخورد و بنفشه های تازه کاشته شده زیر بارش باران خودنمایی میکردند . دو روز از شروع بهار می گذشت و هوا سرد اما بهاری بود . مادرش در تراس را باز کرد و با تاسف سری تکان داد و دقایقی بعد با شمدی چهارخانه به نزدش بازگشت و آن را به دستش داد صدرا با لبخند گفت :
-
مامان با اینکاراتون منو یاد آقاجون می اندازید کم مونده یه کیسه آب گرم هم بیارین برام
مادر درست دراز کرد و موهای پسرش را از روی پیشانی کنار زد و گفت :
-
آقای وکیل تو خونه هنوز شومینه روشنه میایی بیرون تو این سوز سرما میخوری میخوای این چند روز تعطیلی که تو خونه هستی رو به خودت حروم کنی
صدرا دست مادر را گرفت و بوسید .
-
قربونتون برم که اصلا حواستون به خودتون نیست و با این بلوز آستین کوتاه دارین منو نصیحت می کنید .
مادر از این مچ گیری صدرا خندید و با خود فکر کرد چقدر حال و هوای پسرش تغییر کرد خیلی وقت بود که به یاد نمی آورد صدرا اینطور به او ابراز علاقه کرده باشد .

گرچه هر وقت که کاری نداشت با چرخیدن دور و بر او و کمک کردن در کارهایی که شاید به نظر پیش پا افتاده می امد و یا با پیگیری روند درمان رماتیسم چندین و چند ساله اش محبت عمیق خود را به او نشان میداد اما صدرا در کل بر خلاف طاها اهل محبتهای کلامی نبود . بی اختیار خم شد و سر پسرش را بوسید . صدرا با وجود همه موفقیت های کاری و درسی اش همیشه بیشترین نگرانی و محبت مادرانه را به خود اختصاص می داد . چون همیشه از نظر او به طرز ناراحت کننده ای تنها به نظر می آمد .
-
امشب خانواده آقای تابان می آن برای عید دیدنی . برنامه خاصی که نداری
صدرا لبخندی از خوشحالی زد و گفت :
-
نه ! خونه ام
مادر این رضایت را دید و با لبخند به سمت اتاق برگشت :
-
میرم بگم شهلا خانم برات یه لیوان چای و لیمو بیاره که یه وقت سرما نخوری
صدرا از اینکه بعد از چند روز بی خبری از دنیای کار می توانست با کسی از جنس خودش به گفتگو بنشیند خوشحال بود . هنگامه با وجود دختر بودنش بهترین دوستی بود که او در تمام طول زندگی کاری و درسی اش داشت . و حتی بحث کردن سر موضوعات مورد اختلافشان او را به وجد می آورد .
می دانست که باران پس از مدتها حرف زدن با سهند و دکتر بینا قبول کرده که بعد از تعطیلات عید مدتی را به صورت امتحانی به کارآموزی بپردازد و در صورت عدم موفقیت منصرف شود . این خبر را سهند به او داد وقتی برای تبریک سال جدید با او تماس گرفت و به نوعی صدرا را شرمنده کرد . در تمام طول صحبتهایشان صدرا به شدت این احساس را که از سهند بخواهد تا گوشی را به باران بدهد در خود خفه کرد دوست داشت سال جدید را به او تبریک بگوید و حالش را بپرسد . اما نمی خواست برای آن دو سوتفاهمی پیش بیایید .
در حالی که به این مسئله فکر میکرد ناگهان از جا بلند شد شمد را روی صندلی اش انداخت و به سمت اتاقش رفت . گوشی موبایلش را از روی پاتختی برداشت و به سرعت شماره پونه را گرفت بعد از سلام و تبریک سال نو پرسید که باران کجاست . پونه گفت که در اتاقش دراز کشیده و موسیقی گوش می کند . لحظاتی بعد صدای ظریف و زیبای باران در گوشی پیچید

- سلام آقای ثابت
صدرا نفس عمیقی کشید
-
سلام خانم اشراقی سال نوتون مبارک
-
ممنون سال نوی شما هم مبارک ..
-
حالتون خوبه ؟
-
خوبم !شما خوبید
-
من هم خوبم
برای لحظاتی سکوت برقرار شد صدایی موزی به او میگفت که از باران بپرس الان داشتی چی گوش می کردی ... از این سوال احمقانه خنده اش گرفت و پرسید :
-
راستش امشب من خانم تابان رو می بینم میخواستم ازتون بپرسم دقیقا کی میخواهید برید به دیدنش
باران متعجب از این سوال گفت :
-
همون بعد از تعطیلات دیگه
صدرا احساس حماقت کرد :
-
منظورم این بود که بعد از تعطیلات سیزده روزه یا پنج روزه ؛ اخه ایشون بعد از این تعطیلات پنج روزه میرن دفتر و تا پایان سیزده روز تعطیل نیستن
در همان حال با خود گفت اخه دیوونه اگر اینطوری نباشه چطوری میخوای قضیه رو ماست مالی کنی کنی ... برو بمیر با این تصمیمات یکهویی و مسخره ات
اما صدای باران آرامش را به او برگرداند :
-
خوب راستش بعد از سیزده روز میرم چون ما فردا صبح عازم سفریم
-
کجا به سلامتی
زیر لب بخو د گفت :
-
خفه شو به تو چو مگه فضولی ؟
اما باران بی تفاوت پاسخ داد :
-
میریم شیراز
-
چه خوب من عاشق شیرازم
صدرا حس می کرد که دلش میخواهد سرش را به دیوار بکوبد تا اینطور متفضحانه در تلاش برای ادامه صحبت و پیدا کردن حرف مشترک نباشد .
-
من تا حالا نرفتم ؛ اما همیشه دوست داشتم که برم
-
با شناختی که از شما پیداکردم مطمئنم از شیراز خوشتون میاد
اینبار دیگر تقریبا با صدایی که اگر باران هم دقت میکرد می شنید گفت :
-
خاک تو سرت مرد گند زدی این بار دیگه
اما صدایی از آن سوی گوشی مجال حرف زدن یا تعجب کردن را از باران گرفت .
-
باران بیا فرید با پدرش اومدن میخوان ببینندت ....
صدرا بی اختیار از روی صندلی که موقع حرف زدن روی آن نشسته بود برخواست و صاف در سرجایش نشست .

- باران بیا فرید با پدرش اومدن میخوان ببینندت ....
صدرا بی اختیار از روی صندلی که موقع حرف زدن روی آن نشسته بود برخواست و صاف در سرجایش نشست .
فریدو پدرش یعنی پدر فرهاد ؟؟؟
صدای باران او را به خود آورد صدایش دیگر ارام نبود به وضوح می لرزید
-
الو آقای ثابت اونجا هستید ؟
-
بله ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد
-
خواهش میکنم من باید برم
-
کجا؟...یعنی باشه تشریف ببرید
-
خوب پس خداحافظ
-
اها بله باشه خداحافظ سلام برسونید .... باران خانم مواظب خودتون باشید ....
اما باران جمله اخرش را نشنیده بود
صدرا دلش میخواست به سمت خانه باران بدود . و ان دو رابیرون کند . روی لبه تخت نشست سرش را بین دستهایش فشرد . حس سرما رفته بود و همه وجودش از حرارتی ناشناخته میسوخت .... کلافه فریاد کشید
-
چته تو ....پدرشوهرشه میفهمی هنوز شوهرشه ......

باران قدم به سالن گذاشت پدر فرهاد روي نزديك ترين مبل به در نشسته بود و فريد با ديدن باران بي قرار از جا بلند شد و به سمتش آمد . در نگاهش موجي از حيرت و تاسف بود گويي باور نميكرد اين زن رنجور همان باران مهربان روزهاي نچندان دور باشد . باران در حالي كه نيم نگاهي نگران به پدرش با آن چهره در هم روي ويلچر نگاهي مي انداخت ، دست فريد را به گرمي در دست فشرد . دلش براي اين پسرك مهربان تنگ شده بود . دقايقي در سكوت گذشت باران روي مبلي نزديك پدر نشسته بود . مادر با سيني چاي وارد اتاق شد و با اخم آن را به طرف پدر فرهاد گرفت . چاي نيز در سكوت نوشيده شد . باران از اينهمه استرس خسته شده بود با خود فكر كرد كاش سهند خونه بود .... از جا بلند شد و گفت :

-
ببخشيد من كمي سرم درد ميكنه با اجازه ميرم استراحت كنم

فريد به سرعت دستش را گرفت و گفت :

-
زن داداش بابا اومده اينجا باهات حرف بزنه !

باران دلش نمي خواست بشنود دوست داشت بگويد كه نمي خواهد هيچ چيز بشنود براي اون همه چيز تمام شده بود حداقل دوست داشت كه فكر كند تمام شده . به جاي او مادر گفت :

-
فكر نميكنم حرفي برگي گفتن باشه !

گرچه اشتياق پنهان در صدايش كاملا خلاف منظورش را مي رساند . پدر فرهاد بلاخره سكوت را شكست . و در حالي كه به روميزي شيري رنگ دست دوز تركمن نگاهش را دوخته بود گفت :

-
حرف كه براي گفتن خيلي زياده !اما من به نيابت از طرف فرهاد اومدم ،اون ميخواد كه باران به خونه برگرده

مادر دلخور پرسيد :

-
فكر نميكنيد كه خودش بايد مي اومد دنبال زنش ....

پدر فرهاد كمي اميدوار گفت :

-
راستش خودش خيلي دوست داشت خدمت برسه براي دست بوس اما خيلي شرمنده بود بنابراين من اومدم اجازه حضورش رو در اينجا بگيرم

مادر باز خواست چيزي بگويد كه صداي خام اما برنده و تلخ پدر به گوش رسيد :

-
اجازه براي چي ؟ براي اينكه اينبار به جاي نوه ام جنازه دخترم رو تحويل بگيرم ؟؟؟؟؟؟

پدر فرهاد با لحني تهاجمي گفت :

-
فكر نمي كنيد كه اون بچه بچه فرهاد هم بوده ؟ فكر نميكنيد اون هم به اندازه باران عذاب كشيده ازمرگش ؟ اون يه اتفاق بوده ! اينا هنوز خيلي فرصت دارن ...

-
فرصت براي چي ؟

صداي سهند ازآستانه در بلند شد فريد دوباره از جا برخواست ،سهند نمي توانست حتي با وجود بي تقصيربودن فريد حس دوستانه اي نسبت به او داشته باشد. با نگاهي قاطع رو به باران كرد :

-
برو توي اتاقت

هيچ پاسخي به سلام ان دو مرد نداد باران آسوده به سمت اتاقش رفت .

سهند رو به آنها كرد :

-
متاسفم من جوابم رو نگرفتم فرصت براي چي ؟

-
فكر نميكنم اين برخورد شما صحيح باشه !!!

سهند كلافه پرسيد :

-
كدوم برخورد اينكه ميگم براي چي ميخواهيد به باران فرصت بديد

-
من نگفتم به باران گفتم به هر دوشون !

-
خواهر من چه اشتباهي كرده كه نياز به فرصت شما داشته باشه ؟ يا پسر شما تو فر صت دوباره اش چيو ميخواد جبران كنه ؟

پدر فرهاد كنترلش را در برابر اين لحن تند از دست داده بود :

-
شما طوري اسم فرهاد رو مياريد كه انگار گناه كبيره كرده ! در حالي كه اون بايد از باران شاكي باشه كه به خاطر خبر تصادف پدرش طوري ازخونه زد بيرون كه بخوره زمين و بچه اش از دست بره . فرهاد بايد از شما شاكي باشه كه سابقه دار بودن خواهرتون رو ازش مخفي كرده بوديد ...

-
بابا ،فرهاد خودش در جريان مشكلي كه براي باران پيش اومده بوده

اين را فريد مستاصل گفت و سهند بي توجه رو به آنها كرد :

-
لطفا از خونه ما بر يد بيرون ، باران اين فرصت دوباره رو نميخواد و هيچ فرصتي هم به كسي نميده . ما وكيل گرفتيم لطف كنيد از اين به بعد فقط با اون هماهنگ كنيد

سهند اينها را گفت و حتي منتظر نشد تا جواب بگيرد به طرف ويلچر پدر رفت و از مقابل نگاههاي ناراحت و ناراضي مادر نيز گذشت . چشمش به پاهاي بي جان پدر روي ويلچر بود ... به اينكه با چه فرصت دوبارهاي ميشد پدر را مثل روزهاي قبل به زندگي برگرداند .. كه شادابي باران را به او برگرداند با چه فرصتي . . . ويلچر را به طرف اتاق خواب پدر برد و رو به مادر گفت :

-
مامان لطفا در رو كه بستيد داروهاي بابا رو بياريد .

باران روي تخت خوابش نشست . همه حرفها را شنيده بود . بچه ... چقدر پدر فرهاد راحت تمام اين چند سال زندگي مشترك را خلاصه كرده بود . چقدر راحت از مرگ بچه اي حرف ميزد كه نيمه وجود و شايد همه وجود باران شده بود .... بي اختيار دست بر شكم گذاشت و شروع به خواندن لالايي كرد

لالایی کن بخواب خوابت قشنگه

گل مهتاب شبات هزار تا رنگه

یه وقت بیدار نشی از خواب قصه

یه وقت پا نزاری تو شهر غصه

لالایی کن مامان چشماش بیداره

مثل هر شب لولو پشت دیواره

دیگه بادکنک تو نخ نداره

نمی رسه به ابر پاره پاره



ميخواند و خودش را تكان ميداد وقتي در حياط بسته شد .پونه در اتاق را گشود و باران را آشفته و گريان ديد ،به سرعت به سمت اتاق پدر رفت ، سهند در حال مرتب كردن ملافه روي تخت پدر بود با ديدن نگاه نگران پونه ازكنار تخت پدر برخواست و به سمت اتاق باران دويد مي دانست كه حالش حالا هيچ خوب نيست . با ديدن باران و شنيدن زمزمه اش اشك در چشمهاي مهربانش نشست در سكوت آمپول آرامبخشي آماده كرد و باران بي حرف دستش را به سمت او گرفت . بغض سهند سنگين تر شد . دقايقي بعد باران سر برشانه هاي او خوابيده بود .... وقتي او را در تختش جا به جا كرد به سمت اتاق پدر برگشت ،پدر نگران نگاهش مي كرد، سهند لبخند بي رمقي زد و گفت :

-
نگران نباش آروم خوابيده .

و از حال دقايق قبلش سخني نگفت . ساعتي بعد وقتي كارهاي پدر را انجام داد روي مبل راحتي توي هال كنار خواهر كوچكترش كه بي صدا اشك مي ريخت نشست . و دستش را در دست گرفت . نياز به گفتن كلمات نبود هر دو سوال و جواب هاي نگفته را مي دانستند . . . و صداي تلفن همراه سهند بلاخره اين سكوت را شكست .

صدرا خودش را روي تخت رها كرد و با خود گفت :

-
اره به تو هيچ ربطي نداره ، اون هنوز شوهرشه و اونا هم خانواده شوهرش ....

براي چند ثانيه به شدت چشمهايش را روي هم فشرد اما باز هم احساس نگراني بر منطقش غلبه كرد . شماره سهند را گرفت

سهند توقع تماس از طرف او را در اين ايام تعطيل نداشت .

-
سلام آقاي اشراقي

-
سلام صدرا جان، منكه گفتم منو سهند صدا كن

-
ببخشيد سهند جان يه خورده كم حواسش شدم اين روزها

از گفتن اين جمله در جا پشيمان شد و در همان لحظه از ذهن سهند گذشت :

-
كاملا از اين لرزش خفيف و عدم اطمينان كه توي صداته مشخصه

-
خواهش ميكنم جناب وكيل تو اگر كم حواس بشي كه كار ما روانپزشكها با كرام الكاتبينه ...

صدرا خوب گوش كرد صداي ماشين و ق به او فهماند كه سهند خانه نيست وبيشتر نگران شد اما واقعا نمي دانست كه چه بايد بگويد . صداي سهند او را به خود آورد

-
كاري داشتي با من؟ مشكلي پيش اومده تو پرونده باران ؟

صدرا به سرعت گفت :

-
نه راستش من چند دقيقه قبل داشتم با خانم اشراقي حرف ميزدم !

دعاكرد سهند نپرسيد چرا چون دليلي كه براي باران آورده بود حتما به نظر سهندمضحك مي رسيد . اما سهند با سكوت نشان دادكه همچنان منتظر ادامه صحبت است

-
بعد متوجه شدم كه پدر و برادر هم...همســـــــرشون اومدن . ميخواست بگم صلاح اينكه شما بگيد وكيل گرفتيد و ازشون بخواهيد براي هر صحبتي اول با من صحبت كنند حتي براي ... براي ا شتي و مصالحه

سهند نگران شد او دقايقي قبل براي ديدن يكي از دوستان از خانه خارج شده و خوشبختانه هنوز از خيابان اصلي منتهي به خانه بيرون نرفته بود به سرعت تماس را قطع كرد و خيابان يك طرفه را دور زد .

صدرا با شنيدن صداي بوق قطع تماس لبخند خفيفي زد . از اينكه سهند به طرف خانه مي رفت احساس اطميناني وجودش را پركرد . اما همچنان دلش ميخواست از نتيجه كار باخبر شود . حوصله سرزنش خودش را به خاطر مكث روي كلمه همسر و اشتي ،نداشت . به سمت ميز تحريرش رفت و پرونده ي موسسه سعادت را گشود . بايد سرش را گرم ميكرد . وقتي سرش را از ميان برگهاي درهام پرونده بالا اورد يك ساعت و نيم از اخرين تماسش گذشته بود . ديگر حوصله ترديدهايش را هم نداشت خسته بود از اينهمه گريز و جدل بيهوده با خودش . گوشي را برداشت و به انتظار صداي سهند ماند .

-
الو سلام ميخواستم ببينم مشكلي پيش نيومده

سهند نگاهي به پونه كه هنوز گريان به ديوار مقابل چشم دوخته بود انداخت و نگاهي نيز به در اتاق پدر .... ذهنش به سمت باران رفت و بي حوصله از اين كنجكاوي گفت .

-
مشكل خاصي نه !!!!!!!!!!!

صدرا كاملا اين بي حوصلگي را درك كرد اما بي اختيار پرسيد :

-
باران حالش خوبه ؟

-
نه . اما يه آرامبخش تزريق كردم بهش خوابيده

وقتي تماس قطع شد صدرا كلافه تر بود باز به تراس پناه برد . شدت بارش باران بيشتر شده بود و باد مقداري از آن را به صورتش ميكوبيد . چشمهايش را بست . از ناتواني خود درمانده بود . گذاشت باران صورتش را بشويد. ... آنقدر در آن حال ماند كه صداي ظريفي از پشت سرش بلند شد:

-
چيكار مي كني صدرا سرما ميخوري /؟!!!!!!!!!!!

برگشت و نگاهش در چشمان زيباي هنگامه نشست كه با نگراني به او مي نگريست . لبخندي بي جان زد چقدر خوب بود كه او آمده بود .. كه او آنجا بود . ..............

سهند وقتي موبايل را روي مبل كناري پرت مي كرد عصبي با خود فكر ميكرد كه :

-
بلاخره باران درسته يا خانم اشراقي .... تو هنوز تكليفت با خودت روشن نيست آقاي وكيل ... و باران هنوز همسر مرد ديگه اييه بايد اينو بفهمي تا شايد بيشتر تلاش كني واسه نجات باران و روشن كردن تكليف خودت . ..

هنگامه در نگاه صدرا شعله اي را ديد كه از ديدنش وجودش گرم شد . مي دانست كه شايد سوسوي اين شعله به خاطر وجود او نباشد چون آنطور كه صدرا را شناخته بود پسري نبودكه به اين آساني دلباخته او شود و نگاهش رنگ بگيرد . اما درخشش اين شعله هاي رقصان آنقدر زياد بود كه هنگامه بي اختيار لبخند زد . و دوباره رو به صدرا كرد :
-
ميتوني تا وقتي بابا و مامان ها با هم مشغول صحبت و بازي هستند منو به يه چاي توي كتابخونه اتون دعوت كني
صدرا دستي به صورتش كشيد و همراه او به طرف در تراس رفت :
-
حتما اتفاقا خودمم هوس يه نوشيدني گرم كردم .
-
خوب شايد خوشحال بشي كه ببيني برات چي آوردم
صدرا با تعجب نگاهي به هنگامه كرد كه چون كودكي شيطان و هيجان زده نگاهش ميكرد :
-
چي ؟
هنگامه دستش را از زير شنل زيباي آجري رنگي كه پوشيده بود بيرونآورد و بسته شكلات بزرگ Lindt\"\" را بالا گرفت . صدرا با خوشحالي گفت هنوز يادته
هنگامه مي خواست در پاسخ بگويد كه نمي داند چرا واقعا هنوز يادش است كه او عاشق طعم شكلاتهاي قلبي بادامي اين شركت شكلات سازي سوئيس بود . به جاي آن با شيطنت گفت :
-
اگر ميخواي يه دونه اش رو حتي بهت بدم بايد بهم يه چاي با طعم هل كه صدرا پز باشه و شهلا خانم هيچ دخالتي تو دم كردنش نداره بدي
صدرا شانه بالا انداخت و گفت :
-
خوب مثل اينكه خودت دلت ميخواد با جونت بازي كني من هيچ حرفي ندارم .....
و دقايقي بعد روبروي هم در كتابخانه مشغول نوشيدن چاي بودند و هنگامه با دقت به صدرا كه شبيه كودكي شكمو يكي يكي شكلاتها را از داخل غلافهاي خود خارج مي كرد خيره شده بود .به خوبي دريافته بود دختري كه به اسم باران اشراقي قرار است از اين به بعد كارآموز او باشد حتما دليل آشفتگي هاي گاه و بي گاه صدراست . خيلي دوستداشت بداند كه چرا اين دختر و چرا كلمه باران انقدر براي صدرا خاص و عزيز است . اما هنوز اين شهامت را نداشت كه از او بپرسد . دلش نميخواست مثل دخترهاي فضول و سطح پايين به نظر بياييد. بلاخره بعد از كمي تعلل در حالي كه چاي خوشبو و خوش طعمش را مزه مزه ميكرد رو به صدرا گفت :
-
ميشه يه كم از اين خانم اشراقي برام بيشتر بگي . راستش اولين كارآموزيه كه دارم و دلم ميخواد شناخت بيشتري ازش داشته باشم .
صدرا براي لحظه اي از باز كردن غلاف شكلات باز ماند اما بلافاصله ماسك بي خيالي را بر چهره كشيد و به كارش ادامه داد :
-
خوب من باهاش تو دوران دانشكده همكلاس بودم اما زياد شناختي ندارم كه بخوام بهت بگم . دختر خوبيه .
-
يعني تو دانشكده با هم برخورد خاصي نداشتيد ...
-
چرا سر يه پروژه با هم كار مي كرديم تو كانون بعد از اون هم خبري ازش نداشتم .
-
اها يعني از اون همكلاسهاي كه وقتي ادم تو خيابون مي بيندشون بايد كلي نشوني بدن كه يادت بياد كي هستند و چطوري مي شناختيشون .
-
اره تقريبا
صدرا معذب بود از ادامه اين گفتگو . با خود فكر كرد ... نه نيازي نبود كه زياد هم نشوني بده . من با همون خوندن اسمش يادم اومد كه كي بوده . ... گرچه فكر ميك نم بايد با شنيدن اسمش يادم مي اومد ... نه خوندن صفحه اول اون دفتر خاطرات
-
با تو ام صدرا حواست كجاست ؟
-
جانم ببخشيد يه لحظه فكرم رفت جاي ديگه
-
حتما رفت به دوران دانشجويي
-
خوب اي ميشه گفت ...
صدرا به اين زيركي او خنديد و او هم به حرفهاي صدرا ...
-
پرسيدم مشكلش در چه زمينه اي كه تو وكيلش شدي
صدرا ابروهايش را بالا برد و گفت :
-
اي اي نشد خانم وكيل تو كه ميدوني نميتونم اسراره موكلم رو آشكار كنم ....
هنگامه با صداي بلند خنديد و گفت :
-
خواستم امتحانت كنم !
-
شما كه راست ميگي !
-
منظور؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
هيچي ميخواستم بگم خانمها در هر زمينه اي استعداد نداشته باشن تو كنجكاوي هاي زنانه خوب استعداد دارن
هنگامه جعبه شكلات را از جلوي صدرا برداشت و با اخم گفت :
-
تو باز به استعداد خانمها بي احترامي كردي . يادت رفته سر حقوق تطبيقي ايران و فرانسه تقريبا تبديل به يه جوجه وكيل شدي ؟
صدرا بي اختيار و بلند خنديد . لحن و قيافه هنگامه به شدت بامزه ولي دوستداشتني شده بود .
هنگامه كلافه از جا بلند شد و كتاب حقوق مدني در نظم كنوني را برداشت و گفت :
-
به جاي خنديدن بيا درباره اين ماده قانوني كه من ميگم بحث كنيم چون به نظرم سه تا اشكال بزرگ داره ببينم انقدر باهوش هستي كه اشكلاتش رو بهم بگي يا نه .. اون وقته كه دقيقه مي تونيم درباره جلبكها مقاله بنويسيم
صدرا همانطور كه مي خنديد روي صندلي كناري هنگمه نشست و گفت :
-
ميدوني كه من عاشق بحثهاي حقوقي ام ...

گفتگوي آنها بيشتر از يك ساعت به طول كشيد تا زماني كه مادر صدرا در حالي كه لبخند رضايت آميزي برلب داشت كنار در ظاهر شد و آنها را براي صرف شام دعوت كرد.
صدرا معني نگاه و لبخند مادر را مي دانست . و دچار تعارضي سخت شده بود . از يكسو هيچ دوست نداشت مادرش برداشت ديگري از روابط او و هنگامه داشته باشد . و از سوي ديگر بودن دركنار هنگامه برايش نوعي رها شدن از مشكلاتي بود اينروزها او را بسيار آزرده بودند....
تعطيلات عيد به سرعت به پايان رسيد . صدرا ديگر با باران و سهند تماس نگرفت . و بعد از پنجم فروردين به شدت مشغول كار روي پرونده سعادت شد كه در پايان همان ماه دادگاهش برگزار ميشد . پرونده اي كه باعث شده بود هيچ مورد ديگري را نپذيرد . و از سوي ديگر مشغول آماده كردن دادخواستهاي مربوطه عليه فرهاد بود . بلاخره روز هجدهم فروردين در تماسي با سهند اعلام كرد كه تمام پرونده هاي مربوط به باران را به جريان انداخته و از سوي ديگر از سهند خواست كه يك روز به همراه پدر باران به دفتر برود تا در خصوص پرونده ديگري نيز با انها گفتگو كند . سهند هم با خوشحالي تمام از او تشكر كرد و گفت :
-
امروز باران بلاخره به دفتر خانم تابان رفت . قراره من تا يك ساعت ديگه برم دنبالش . ممنونم حس ميكنم حال باران بهتر شده با وجودي كه اولش ميگفت دلش نميخواد كارآموزي رو شروع كنه اما تمام عيد و حتي توي شيراز به نوعي اين انتظار براي شروع رو توي حرفاش و كارهاش مي ديدم . ازتون ممنونم شما كمك بزرگي براي من و باران هستيد
صدرا با شرمندگي تشكر كرد . و قتي تماس قطع شد صدرا بي اختيار از جا برخواست و به ملاحت گفت كه امروز زودتر از دفتر خارج مي شود . مي دانست كه نبايد برود مي دانست كه باز كودكانه رفتار ميكند . اما مدتي بود كه كنترل عقلش روي احساساتي كه درگير آن بود كمتر و كمتر مي شد . در حالي كه سعي ميكرد به صداهاي مزاحم درون سرش گوش نكند سر راه جعبه اي شيريني گرفت و سپس ماشين را به طرف خيابان ملاصدرا و دفتر هنگامه راند ....


پشت در دفتر كمي اين پا و آن پا شد ، اما بلاخره زنگ واحد را به صدا در آورد ؛ در دفتر توسط مرد جواني باز شد ، از آرم كوچك آبي و طلايي روي يقه كت طوسي رنگش به راحتي حدس زد كه او نيز يكي از وكلاي موسسه حقوقي است .
-
سلام من صدرا ثابت هستم از اشنايان خانم تابان
مرد جوان به گرمي لبخندي زد و در حالي كه او را به داخل دعوت مي نمود گفت :
-
سلام بفرماييد
صدرا پا به داخل موسسه گذاشت سالن دايره شكل نسبتا بزرگي با دكوراسيون كرم و طوسي فضايي نسبتا مدرن ايجاد كرده بود ، صدرا به اختيار چشمش به تابلوي بزرگي از مجسمه عدالت با چشماني بسته و ترازويي در دست افتاد ،خوب به ياد داشت روزي كه اين تابلو را در سوئيس خريده بودند هنگامه چقدر از خريدنش خوشحال بود . صداي مرد جوان او را به خود آورد
-
من برسام مودت هستم يكي از وكلاي موسسه
صدرا دست برسام را كه به سمتش دراز شده بود به گرمي فشرد . برسام با آن صورت كشيده و چشمان عسلي رنگ به شدت خوش قيافه و جذاب به نظر مي رسيد و صدرا عجيب فكر ميكرد كه قبلا او را جايي ديده. برسام در حالي كه لبخند انگار بر لبهاش دوخته شده بود و باعث جذاب تر به نظر رسيدنش مي شد به سمت دري كه در طرف چپ سالن قرار داشت رفت و ضربه كوتاهي به در زد صداي هنگامه از داخل اتاق به گوش رسيد
-
بيا تو برسام
برسام در اتاق را گشود و رو به هنگامه گفت :
-
من كاري نداشتم مهمان داري
و به صدرا اشاره كرد كه داخل اتاق شود . صدرا وارد اتاق شد و قبل از هر چيز حس كرد چقدر محيط روشن و دوست داشتني است . تقريبا دكوراسيون به رنگ سفيد و طوسي بود . با آنكه بيشتر حس اينكه داخل مطب يك روانپزشك هستي را منتقل ميكرد اما ارامشبخش به نظر مي رسيد
-
به به جناب صدرا ثابت راه گم كردين قربان
صدرا نگاهي به چهره خوشحال و نگاه شيطنت آميز هنگامه انداخت و بلافاصله توجه اش به باران كه او نيز مثل هنگامه به احترام او از جا برخواسته شده بود افتاد
باران متعجب از حضور صدرا لبخند كمرنگي به لب آورد و به آهستگي سلام كرد .
صدرا جعبه شيريني را روي ميز مقابلش گذاشت و به همان آهستگي جواب سلام باران را داد و بعد رو به هنگامه كرد :
-
ببخشيد مي دونم بايد با دست پر مي اومدم ديدنت اما تصميمم واقعا لحظه اي بود انشالله دفعه بعد جبران ميكنم
هنگامه خنديد و گفت :
-
اولا جناب وكيل سلام ! دوما شما قبلا با پرداخت پول اون تابلو تو سوئيس هديه دفتر رو بهم دادي پس انقدر تعارف تيكه پاره نكن
صدرا خندان ابرو بالا داد و گفت :
-
مي بينم كه ادبيات خانم وكيل سخت تغيير كرده ؟؟؟
با آنكه مي خنديد اما در دلش آشوبي برپا بود به شدت سعي مي كرد از نگاه كردن به باران خودداري كند . دوست نداشت هنگامه جلوي باران به سفر مشتركشان به سوئيس اشاره كند نگران اين بود كه باز باران دچار سوتفاهم شود و نگران اين بود كه باران باز دچارتلاطم روحي بشود ... اما بي اختيارپوزخندي به خود زد .باران كه ديگر حسي نسبت به او نداشت ... اما صدايي سمج باز از درون ذهنش گفت حتي اگر حسي نداشته باشه بازم دلم نميخواد دچار سوتفاهم بشه ...
هنگامه او را از افكار درهمش بيرو ن كشيد :
-
خوب همه اش تقصير اين موضوع جديده كه برسام گذاشته تو دامن من
-
چه موضوعي
-
يه قضيه اختلاف بين وراث سر يه گاراژ تو ميدون قزوينه . برادر كوچيكتر كه اومده بود اينجا و برسام بدون هماهنگي با من قبول كرد كارش رو دنبال كنيم خيلي بامزه حرف ميزد از وقتي رفته من و باران داريم به مدل حرف زدنش مي خنديم ....
صدرا با تعجب نگاهي به باران انداخت . يعني باران حالش انقدر خوب بود كه در همين اولين جلسه حضورش در دفتر هنگامه اينمه سرزنده و شاد به نظر برسد و رابطه صميمانه اي با هنگامه برقرار كند . هنگامه رد نگاه متعجب صدرا را گرفت و رو به باران گفت :
-
باران جان تا شما اين احضاريه ها رو به ترتيب تاريخ و مجتمع قضايي اش مرتب كني من يه سري مدارك هست كه بايد به صدرا نشون بدم
صدرا با استفهام نگاهش كرد و هنگامه اشاره ظريفي به او كرد و گفت :
-
صدرا جان پرونده تو اتاق برسامه همونجا بهتره بررسي اش كنيم كه تمركز باران هم بهم نخوره . . .
صدرا بي حرف دنبال هنگامه از اتاق خارج شد اما نيمه اي از وجودش ميخواست همانجا بماند و باران را در آن مانتوي آبي رنگ و شال سرمه نگاه كند كه بي صدا و مطيع مشغول بررسي برگهاي احضاريه مقابلش بود . خودش را لعنت ميكرد كه چرا حالش را نپرسيده .
دكوراسيون اتاق برسام دقيقا برعكس اتاق هنگامه تيره و بدون تمركز روي رنگ خاصي بود اما با وجود تيره بود انرژي خاصي در آن موج ميزد . هنگامه روي مبل سبز رنگ مخصوص مراجعين نشست و به صدرا اشاره كرد كه مقابلش بنشيند .
-
مي بيني من چقدر با همكارام تفاوت سليقه دارم حالا اتاق مريم رو نديدي
-
مريم ؟
-
اره اخه ما اينجا سه نفريم من و برسام و مريم ،اون بنده خدا چون هنوز پسرش يه سالشم نشده زياد اينجا نيست شايد هفته اي يكي دو روز بياد يه سر بزنه و بره .
-
همچين گفتي موسسه حقوقي داري كه فكر كردم الان يه سي چهل تايي وكيل اينجا دارن كار ميكنند
-
الان داري طعنه ميزني ؟
-
انقدر مشخص بود ؟
-
حداقل كاري رو بكن كه بتوني از پس انجامش بر بيايي ! به اين ظاهر اتو كشيده ات و كت شلوار سرمه اي رنگت كه مارك سر استينش داره حسابي خودنمايي ميكنه و ميگه صاحبم يه آدم خودشيفته و خودنماست و اين صورت مثل روحت اصلا نمياد
صدرا بي اختيار به حرفهاي هنگامه خنديد . در طول آشنايي با او هر روز بيشتر متوجه اين موضوع ميشد كه هنگامه بر خلاف ظاهر شيك و خونسردش كه به دخترهاي زيبا ، ثروتمند و از خود راضي فيلمها شباهت داشت . دختري مهربان شوخ طبع و متواضع است .
-
خوب دست از خنديدن بردار تا بريم سراغ دليل اصلي از اومدن به اينجا
صدرا متعجب شد اما نه آنقدر كه به خاطر نياورد با وجود هوش ذاتي هنگامه فهميدن اينكه دليل امدن او به اينجا فقط يك ملاقات ساده نيست چندان سخت به نظر نمي رسد
-
خوب راستش دو تا دليل داشتم
-
اوه اوه داره حساس ميشه قضيه !نيازي هست برم لباس رسمي وكالتم رو بپوشم
-
مگه تو هنوز اون لباس رو داري ؟
-
اره من اونو از كانون نگرفته بودم برام دوخته بودن !
-
يادش بخير انگار همين ديروز بود كه اون لباس رو پوشيديم و قسم خورديم
-
اره بابا بزرگ انگار همين ديروز بود انقدر طفره نرو بگو ديگه ؟
-
مثل اينكه از اومدنم ناراضي هستي !؟؟
-
ببين مثل بچه هاي كوچيك بهش بر ميخوره ،فقط ميخوام اگر سوالي هست تو دلت بپرسي ! بدكاري كردم كارت رو راحتتر كردم ؟؟
صدرا چپ چپ نگاهي به هنگامه ا نداخت و گفت :
-
اولين دليلي كه اومدم به خاطرش اينجا اينكه حس ميكنم درباره پرونده سعادت به كمك نياز دارم ، اينو چند وقته ميخواستم بهت بگم اما فرصت نشده بود حاضري بهم كمك كني روي اين پرونده ؟البته قبلش هم بايد بگم كه نبايد توقع مالي داشته باشي چون پرونده رو كاما تبرعا قبول كردم .
-
واي صدرا باورم نميشه داري همچين لطفي بهم مي كني ! من خودم بارها خواستم بهت بگم اما گفتم شايد توقع بي جايي باشه و دوست نداشته باشي كسي تو كارت دخالت كنه
هنگامه در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق مي زد اين حرفا را گفت و دستهايش را با شادماني به هم گره كرد .

هنگامه در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق مي زد اين حرفها را گفت و دستهايش را با شادماني به هم گره كرد .
-
خوبه ! پس از فردا يه وقتي رو اختصاص بده به اين قضيه كه بيايي دفترم يا من بيام اينجا و با هم رو اين پرونده كار كنيم
-
حتما فقط قبلش يه خلاصه وضعيت برام فكس كن تا با حضور ذهن درست بيام درگير كار بشم
-
باشه
-
خوب دليل بعدي ات؟
-
چيزي كه مي دوني رو دوست داري بپرسي
-
خوب معلومه ! اثر اقرار شفاهي خيلي بيشتر از حدس و گمان هاي منه
-
خيلي بدجنسي اما يادت باشه منم مثل تو يه وكيلم
-
باشه بابا آقاي وكيل حالا مي گي يا اينكه ...
-
يا اينكه چي ؟
-
يا اينكه هيچي خواهش ميكنم كه بگي
صدرا انگشتش را به نشانه تهديد تكان داد :
-
منو دست مي اندازي
-
نه دقيقا ! فقط داري حوصله منو سر مي بري ...
-
خيلي خوب بداخلاق . اومدم ببينم خانم اشراقي روز اول كارش رو چطوري شروع كرده . ميخواستم يه سري سفارشات بهت بكنم
-
اوه اوه مي بينم كه كار آموز بنده به صورت خاص مورد توجه آقاي وكيل قرار گرفته
-
خواهش مي كنم هنگامه داستان درست نكن فقط يه سوال كردم
-
حالا ببين كي به كي ميگه بداخلاق . نگران نباش روز اولش رو تقريبا خوب گذرونده امروز اموزش خاصي نداشتيم بيشتر با ساعت كار اينجا و نوع پذيرش مراجعين آشناش كردم و يه سري فرمهاي دادخواست و ا ظهارنامه و غيره رو نشونش دادم . فقط اينكه ...
-
اينكه چي ؟
-
خيلي كم حرفه اصلا سوال نميكنه يه جوري انگار دوست نداره چيزي ياد بگيره ...
-
اونطوري كه تا چند دقيقه پيش داشتي مي گفتي فكر ميكردم كلي با هم صميمي شديدن
-
خوب راستش بيشتر من حرف ميزدم واون لبخند ميز د يه جورايي احساس دلقك بودن كردم . خير سرم بلد نيستم يه وكيل سرپرست درست و حسابي باشم .
-
اتفاقا خيلي هم خوبه اينطوري هنگامه من ازت ممنونم
-
براي چي متوجه منظورت نميشم
-
خوب باران يا همون خانم اشراقي تو شرايط خاصيه نمي دونم برادرش برات گفته يا نه
-
هنوز فرصت نشده دقيق با هم حرف بزنيم نه با باران نه با بردارش
-
خوب بايد بگم كه اون خيلي خيلي حساس و شكننده است در حال حاضر تقريبا چهار ماهي ميشه كه از بيمارستان ايرانيان مرخص شده
-
اونجا كه مال بيماران اعصاب و روانه
-
درسته به خاطر مشكلاتي كه داشته مجبور بوده چهار ماه رو توي اون بيمارستان بمونه . و قتي هم مرخص شده كاملا تحت درمان به سر مي برده . براي همين دلم مي خواد يه خورده مراعاتش رو بكني تا وقتي كه كم كم با حضور دوباره تو اجتماع خو بگيره و آمادگي پريدن وسط ميدون رو داشته باشه .
-
واي چه ناراحتت كنند . . تو اين چند ساعت همه اش فكر ميكردم كه اين دختر يه چيزيش هست حتي لبخند هاش هم انگار مصنوعي و يخ بسته است . . .
كلافه نگاهي به صدرا انداخت
-
خدا خفه ات نكنه صدرا الان من دارم ازفضولي ميميرم كه بدونم مشكلش چيه اما مطمئنم كه بهم نمي گي
صدرا لبخند مهرباني زد و گفت :
-
دلم ميخواد اگر بشه خودت بهش نزديك بشي اين دختر خيلي تنهاست به شدت نياز به يه دوست داره من تو رو خوب شناختم ميدونم مي توني اعتمادش رو به خودت جلب كني و اون موقع خودش همه چيز رو برات ميگه
-
ببخشيد اون وقت اين شناخت دقيق شما از كجا ناشي ميشه ؟
-
خوب از اونجا كه تو اعتماد منو به طور كامل جلب كردي ...
-
اوه اوه چه خو دشم دست بالا ميگيره
هنگامه در حالي كه اين حرف را مي زد خنديد و چپ چپ نگاهي به صدرا انداخت اما در ته قلبش شادمان بود كه صدرا تا اين حد به او احساس نزديكي ميكند.
صدرا هنگام خداحافظي براي چند ثانيه اي در سكوت به باران خيره شده بود انقدر كه باران سنگيني نگاهش را حس كرد و سرش را از ميان اوراق قضايي مقابلش بالا اورد و به او نگريست ، صدرا چون كودكي كه مچش را هنگام كش رفتن شيريني مربايي از داخل كابينت گرفته باشند دستپاچه شد و گفت :
-
خانم اشراقي با اجا زه اتون من دارم ميرم اميدوارم دوران كارآموزيتون رو با موفقيت به پايان برسونيد و هرچه زودتر از جمله همكارهاي ما بشيد
باران با قدرشناسي نگاهش كرد :
-
ممنون آقاي ثابت !
-
از اين به بعد بيشتر همديگر رو ميبينيم ، اگر هر سوالي داشتيد يا كمكي از دست من بر مي اومد در خدمتم
-
اهاي آقاي ثابت سعي نكن كارآموز دزدي كني مگه من چمه كه اون بياد از تو سوال كنه
صدرا دستهايش را به حا لت تسليم بالا برد و گفت :
-
ببخشيد ببخشيد من حرفمو پس ميگيرم استاد !
-
بهتره تا غير محترمانه عذرت رو نخواستم خودت بري و هرچه زودتر خلاصه وضعيت پرونده سعادت رو برام فكس كني
-
چشم خانم تابان !!!!!!!!!! خانم اشراقي فعلا با اجازه
باران در سكوت به اين مجادله چشم دوخته بود . حس خوبي در دلش نداشت اما خودش هم حتي دليلش را نمي دانست زير لب خداحافظي گفت و دوباره در كاغذهاي اطرافش فرو رفت .
***********
صدرا با خشم و تعجب به برگهاي ارائه شده توسط وكيل موسسه مالي سعادت چشم دوخته بود برگه هاي كه مهر كپي برابر اصل روي آن بدجور دهان كجي مي كرد . بي اختيار و با صداي بلند رو به قاضي پرونده كرد:
-
جناب قاضي اين برگه ها همه اش جعليه چطور ممكنه عموي اين بچه ها اومده باشه ايران و سهم پدرش رو گرفته باشه اما حتي خود پدرش هم خبر نداشته باشه . چطور در تمام اين مدتي كه اين پرونده در جريان بوده اين مدارك ارائه نشده
-
ببخشيد جناب قاضي اما آقاي ثابت دارن به ما جرم سنگيني رو نسبت ميدن همونطور كه شما مي دونيد و استعلام كرديد حتي مقام اداري مربوطه هم صحت اين امر رو تاييد كرده . پس اصلا بحث كارشناسي اين اسناد هم منتفيه .
-
آقاي ثابت لطفا در بيان اظهاراتتون مراعات كنيد و هر ادعاي عليه اين موسسه و يا مقامات اداري صادر كننده اين اسناد داريد بايد جداگانه و از طر يق مراجع كيفري پيگيري كنيد .
صدرا هيچ حرفي براي گفتن نداشت چند ماه تمام وقتش را صرف بررسي دقيق خط به خط اين پرونده كرده بود تا بداند دليلي كه اين موسسه براي متوقف كردن اجراي حكم قبلي ارائه كرده چه مي باشد و چطور اين ادعا را در دادخواست خود مطرح كرده اند. اما هرگز حتي به نظرش هم نمي رسيد كه چنين سند سازي وسيعي صورت گرفته باشد .در بازي قدرت وسياست حال خود را چون مهره اي ناتوان و بي ارزش مي ديد . هنگامه در تمام مدت سكوت كرده بود . قاضي پس از ثبت اسناد در پرونده صورتجلسه را براي امضا به حضار داد و رو به صدرا گفت :
-
آقاي ثابت به شما ده روز فرصت ميدم اگر دلايلي براي رد اين اسناد داريد ارائه كنيد وگرنه مجبور ميشم كه حكم صادر كنم و ملك را به حالت قبلي اش برگردونم .
صدرا در سكوت صورتجلسه را امضا كرد و بلافاصله اتاق را ترك كرد . هنگامه نيز پس از امضا به دنبال صدرا به حياط مجتمع قضايي پا گذاشت . صدرا روي نيم كتي در گوشه حياط نشسته بودو با خشم چشم به دو مرد ميانسال كه با شادماني در حال گفتگو با وكيل موسسه سعاتد بودنددوخته بود .
-
اينا كين ؟
صدرا با صدايي خشك و بي روح جواب داد :
-
اونكه كت زغالي رنگ پوشيده و تسبيح دستشه نائينيه و اون يكي كه قدش بلندتر ه و پيراهن سفيد پوشيده قريشي فقط اون معتمدي لعنتي نيومده اونم ميدونم كه رفته آلمان و تا چند وقت ديگه برميگرده
هنگامه نگاهي به آن اجتماع سه نفره انداخت صورت چاق و پوشيده از ريش نائيني از لبخندي غير انساني مي درخشيد . و قريشي هم مدادم دست روي شانه هاي وكيل موسسه مي كوبيد و او تقريبا هر بار تعظيم نصف و نيمه اي مي كرد كه به نظر هنگامه مثل تكان دادن دم سگي بود براي صاحبش .
-
بلند شو صدرا بايد بريم دنبال مدارك براي ابطال اين اسناد
صدرا از جا بلند شد :
-
اره من بايد اين مدارك رو به دست بيارم وگرنه علاوه بر اون ساختمون خونه تو دروس رو هم ازشون ميگيرن و باز اين بچه ها بايد برگردن بهزيستي و يا تو خيابون ها آواره بشن .... من نميگذارم بخدا نميگذارم كه حق اين بچه پايمال بشه .
هنگامه با ديدن حال صدرا متوجه شد كه اصلا آمادگي براي رانندگي كردن ندارد با اصرار او را سوار ماشين خودش كرد و به سمت ملاصدرا حركت كرد. صدرا لحظه به لحظه خشمگين تر ميشد . صورتش از قطرات ريز عرق پوشيده شده بود حس ناتواني خشمش را صد چندان ميكرد . در آن هواي خنك اواخر فروردين احساس ميكرد در كوره اي از اتش در حال سوختن است .
وقتي به دفتر هنگامه رسيدند هنوز برسام و باران نيامده بودند. هنگامه به آبدارخانه كوچك دفتر رفت و شربت خنكي را براي صدرا آماده كرد . صدرا پشت ميز مخصوص منشي كه در سالن گذاشته شده بود و عملا تا قبل ازآمدن باران بلا ا ستفاده بود نشست و سرش را روي ميز گذاشت . هنگامه ليوان شربت را مقابلش روي ميز گذاشت :
-
صدرا چند جرعه بخور . حالت رو بهتر ميكنه . بايد رو اعصابت كنترل داشته باشي ما همه اش ده روز وقت داريم نبايد زمان رو با خشم و عصبانيت از دست بديم .
صدرا بادرك صحيح از حرفهاي هنگامه سرش را بلند كرد . و ليوان شربت را برداشت . در همان زمان زير شيشه روي ميز كاغذ كوچكي به چشمم خورد بعد از مدتها خواندن دست خط باران به خوبي خط او را مي شناخت :
غمگینم
چونان پیرزنی
که آخرین سربازی که از جنگ برمیگردد
پسرش نیست!
حس كرد كه دلش بيشتر گرفت . با جرعه اي بزرگ شربت را به همراه بغض گره خورده اش فرو داد . در همان زمان در دفتر باز شد و باران به همراه برسام در حالي كه لبخندي كمرنگ بر لب داشت وارد دفتر شدند . باران با ديدن صدرا كه سر جاي او نشسته بود ، خود تعجب كرد اما بلافاصله به ياد آورد كه امروز هنگامه و صدرا دادگاه مهمي داشتند به سرعت خود را بازيافت و سلام كرد
صدرا نگاهي به برسام و سپس باران انداخت و سلام هر دو را پاسخ گفت . هنگامه نگاه صدرا را ديد و رو به او گفت :
-
امروز برسام رفته بود دنبال گرفتن برگه انحصار وراثت خانم اشراقي رو هم فرستادم همراش تا روند كار رو ياد بگيره
صدرا چيزي نگفت حوصله پاسخ به توضيحي كه به نظرش نيازي به بيان شدن نبود نداشت. برسام كتش را در آورد و دستي به بيراهن مردانه ياسي رنگش كشيد و رو به هنگامه گفت :
-
جات خالي بود هنگامه بايد بودي و مي ديدي كل ورثه اين گاراژ رو انگار از وسط فيلم پهلوانانم نمي ميرند درست اورده بودن تو شعبه . همه اشون ادعاي لات بودن و گردن كلفتي داشتن حتي زنها .... هرچي ميخواستم بهشون بگم كه بابا اين دادگاه نيست اين فقط براي گرفتن برگه انحصار وراثته هيچ جوره متوجه نميشدن و باز حرف خودشون رو ميزدن . يكيشون كه به باران گفت آبجي به اقاتون بگو اگر بخواد حق و حقوق منو زن و بچه ام رو نا حق كنه ميام دفترش رو به آتيش مي كشم به مولا
باران با شنيدن حرف برسام با وجودي كه از خجالت كمي سرخ شده بود اما لحن لات گونه اش باعث شد دوباره خنده اش بگيرد . هنگامه هم با صداي بلند خنديد و گفت :
-
خدا رو شكر پس حداقل اين ورثه تونستن اين يخ باران خانوم ما رو آب كنند
باران به سرعت به آبدارخانه رفت . و صدرا كه فراموش كرده بود حداقل به لحن بامزه و جملات برسام لبخندي بزند، با اخم نگاهش را به مسير رفتن باران دچشم دوخته بود . . .

حس ناخوشایندی آزارش میداد که مثل هزاران حس دیگری که در این چند وقته گریبانش را گرفته بود ناشناخته به نظر می رسید . از جا بلند شد و به طرف آبدار خانه رفت در درگاه آن ایستاد و کمی پا به پا کرد تا باران که سرگرم روشن کردن سماور برقی بود متوجه حضورش شود . وقتی باران پارچ استیل کنار سمار را برداشت تا آن را پر از آب کند چشمم به صدرا افتاد و پرسید :
-
چیزی لازم دارید آقای ثابت ؟
صدرا لبخندی خسته به روی باران زد چقدر خوشحال بود که بعد از اینهمه دو رنگی و ظلمی که امروز با آن مواجه شده بود ، حال می تواند مقابل دختری بیایستد که به نظر او سمبل پاکی و مهرورزی بود :
-
میخواستم بگم من دیروز دادخواستهای مربوط به شما و پدرتون رو به دادگاههای مربوطه ارائه کردم ، احتمالا به زودی و بعداز گرفتن احضاریه ها با شما تماس میگیرن . قبلا به برادرتون گفتم اما به شما هم میگم لطفا شماره همراه منو بهشون بدید .
و با کمی شیطنت پرسید :
-
شماره منو که یادتون نرفته ؟
باران شرمنده لبخند زد و گفت :
-
ببخشید اما فراموش کردم
صدرا مثل پسر بچه ای عنق گفت :
-
خوب توی کارتی که سهند دادم هست...
ناگهان باران دستش را به لبه کابینت گرفت . اگر دادخواست به در خانه شان می رفت فرهاد حتما نام صدرا را به عنوان وکیل در قسمت مربوطه می دید ، یعنی در آن صورت چه فکری درباره اش می کرد .
-
چیزی شده خانم اشراقی ؟
-
نه فقط یه لحظه نگران شدم از برخورد فرهاد ؟
-
از چی نگران هستید دقیقا ؟
باران بدون اینکه به حرفش فکر کند گفت :
-
به اینکه اسم شما رو تو قسمت مشخصات وکیل ببینه ؟
صدرا به زحمت جلوی لبخندش را گرفت :
-
خوب من متوجه نمیشم این چه اشکالی داره ؟
از اینهمه بدجنسی که داشت به خرج میداد شرمنده بود . اما دلش میخواست هرچه زودتر تکلیف خود را در این میان بداند .
صدای هنگامه از داخل سالن روند گفتگویشان را قطع کرد :
-
باران لطفا توی چای یه چند تا دونه هل هم بنداز
صدرا با اخم به طرف هنگامه چرخید :
-
من فکر کنم خانم اشراقی رو فرستادم برای کارآموزی اینجا نه اینکه منشی باشه یا آبدارچی !
هنگامه ابرو بالا انداخت و گفت :
-
اوه اوه وکیل مدافع حقوق بشر . . . برای روشن شدن افکار سیاهتون باید بگم ما تو این دفتر چیزی به اسم منشی و آبدارچی و کارآموز و وکیل نداریم ، همه با هم همکاریم تو این مدت هم من کلی واسه باران خانم اسپرسو بردم و دیدم که چطوری چشماش از خوشحالی برق می زنه ! اما فعلا می بینم که چشمای شما داره واسه خاطر چهار تا دونه هل در میاد از جاش
باران به اهستگی از کنار صدرا رد شد و گفت :
-
خانم تابان کاملا درست میگن !
هنگامه با حرص پوفی گفت و در حالی که به سقف نگاه می کرد گفت :
-
باران یعنی فکر کنم تو این هجده ماه کارآموزی من تا بتونم بهت یاد بدم که بهم بگی هنگامه کل موهای سرم سفید بشه
-
باور کنید برام سخته ، اخه شما وکیل سرپرست من هستید
-
دختر خوب ، اگر تو همزمان با ما تو کانون وکلا پذیرفته شده بودی امسال تو هم می تونستی اولین کارآموزت رو بگیری ، من تو دقیقا هم سنیم چند ماه بزرگتر بودن من که تغییری تو کل قضیه نمیده .
-
چشم سعی میکنم ..
-
ای خدا باز میگه چشم باز داره رسمی حرف میزنه ... برای تنبیه امروز باید از لایحه های پرونده های مربوط ابطال سند رسمی معیری یه رونوشت برای خودت برداری اونم با دست و بدون دخالت کامپیوتر
برسام همانطور که از دستشویی خارج می شد گفت :
-
هنگامه انقدر ظالم نباش اون پرونده قطرش نیم متره نزدیک سی چهل تا لایحه توشه !!!
هنگامه با حالتی با نمک و کاملا خونسرد رو به برسام کرد و گفت :
-
اا راست میگی ؟ ظالمانه است ؟ خیلی خوب پس از روی همه اشون کپی بگیر !
صدرا خندید ، یکی از دلایلی که باران را به اینجا فرستاده بود و به دیگر همکاران خود معرفی نکرده بود ، دقیقا به خاطر همین مسئله بود که باران باید در محیطی شروع به کار می کرد که در آن احساس راحتی و امنیت کند ، دوست نداشت با وارد شدن به محیطی خشک و یا سر و کله زدن با وکیل سرپرست خشک و منضبط دچار استرس و نگرانی بیشتر شود . و حالا میدید که انتخابش کاملا درست بوده . رو به هنگامه و برسام گفت :
-
تا وقتی که شما دارید درباره تنبیه خانم اشراقی به نتیجه می رسید ، من باید چند کلمه درباره مسئله ای باهاشون حرف بزنم
برسام رو به هنگامه کرد و گفت :
-
خوب مثل اینکه دارن محترمانه به مامیگن فضولی موقوف بهتره من و تو هم بریم تا تودرباره دادگاه امروزتون برام بگی
-
اوه یادم ننداز که هیچ دوست ندارم بهش فکر کنم
هنگامه و برسام همانطور که درباره دادگاه موسسه سعادت حرف میزدند به اتاق هنگامه رفتند ، باران نگران به صدرا نگاه میکرد . دوست نداشت با او تنها حرف بزند . دلش می خواست تا جایی که می تواند از صدرا دور بماند ، اما با وجود پروندهایی که باید صدرا پیگیری می کرد چاره دیگری نداشت صدرا رو به کرد و گفت :
-
بهتره ما هم بریم تو اتاق برسام
باران سرش را به نشانه تایید تکان داد و دنبال صدرا وارد اتاق شد . بعد از دقایقی سکوت که گویی زبان مشترکی شده بود این روزها بین آنها، صدرا سکوت را شکست و گفت :
-
من نمیدونم دقیقا شما از چی نگرانید و از چی می ترسید ، اما اگر میخواهید که تو این راهی که در پیش گرفتیم موفق باشید باید ترسهاتون رو از خودتون دور کنید
-
من از چیزی نمی ترسم
-
پس نباید نگران این باشید که فرهاد ممکنه اسم منو توی برگه دادخواست ببینه !
-
من دلم نمیخواد اون دچار سوتفاهم بشه
باران این را گفت و صورتش از فرط خجالت سرخ شد . صدار حس میکرد از اینهمه سادگی و به نوعی حماقت باران کم کم صبرش لبریز می شود .
-
خانم اشراقی ، شوهر شما در تمام مدت زندگی زناشویی شما رو آزار داده ، کتک زده ، بهتون خیانت کرده ، باعث پلمپ شدن مغازه پدرتون شده و در نهایت نوزادتون رو ...
صدرا حرفش رو در گلو خفه کرد خودش به خوبی فهمیده بود که زیاده روی کرده ... باران حس می کرد که ناگهان سیلی محکمی خورده :
-
شما همه اینا رو از کجا می دونید !!!؟؟؟
صدرا چشمهایش را محکم بست ، حالا چی باید می گفت :
-
شما فکر کنید که از سهند شنیدم ..
-
اون حق نداشت .. حق نداشت شما رو در جریان زیر و بم زندگی من بگذاره ….
-
چرا فکر می کنید که حق نداشت ؟
-
چون این زندگی شخصی منه ! دوست ندارم غریبه ها ازش با خبر بشن .
صدرا با خود فکرکرد ... بی انصاف .. غریبه ؟ من برات غریبه ام . منه لعنتی که زندگی ات رو داغون کرد بودنم برات غریبه ام ؟
-
شما حق ندارید چیزهایی که نباید می دونستید رو تو سرم بزنید . اصلا شما نباید در باره این چیزها خبردار می شدین
-
اتفاقا من باید خیلی زودتر از هر کس دیگه ایی می فهمیدم
این حرف ناخواسته از دهان صدرا بیرون پریدو باران آن را در هوا قاپید
-
چرا ؟ چرا شما باید زودتر از بقیه متوجه می شدید ؟
-
چون ... چون .. چون من وکیل شمام و باید بهتون کمک کنم ؟ این وظیفه شغلی منه ! و من بابتش سوگند خوردم
باران به تلخی لبخندی زد و گفت :
-
آقای وکیل اما به نظر میاد شما بیشتر از وظیفه اتون دارین رو پرونده من انرژی می گذارید ! شما حتی هنوز حاضر نشدید مبلغ حق الوکاله اتون رو بیان کنید ....
صدرا کلافه از جا بلند شد و به سردی گفت :
-
چون دیدن آدمهای ضعیف که به گذشته اشون می چسبند و به دیگران اجازه میدن ازشون سو استفاده کنند حالم رو بد میکنه ! مطمئن باشید که دلیلی نداره من به شما لطف کنم ،
-
پس اگر انقدر وجود آدم بیخودی مثل من ازارتون میده این وکالت رو فسخ کنید
صدرا صدایش را بالا برد دیگر توان ادامه دادن این بحث مسخره را نداشت :
-
من کاری که شروع کردم رو نیمه کاره ول نمی کنم و شما هم مجبورید تاکید می کنم که مجبورید وکالت منو تحمل کنید ، و برام مهم نیست که شوهر شما یا هرکس دیگه ای با دیدن اسم من چه فکر مزخرفی پیش خودش می کنه ! به برادرتون بگید فردا بیاد دفتر تا قرارداد مالی رو که تنظیمش تموم شده امضا کنند . نیازی به حضور شما یا پدرتون نیست ...
به دنبال گفتن این حرف باران را که هنوز از صدای بلند او شوکه بر جا خشک شده بود در همان حال رها کرد و از اتاق خارج شد هنگامه و برسام نگران در سالن ایستاده بودند . صدرا رو به هنگامه گفت :
-
سوييچ ماشينت رو بهم بده
هنگامه به روي ميز منشي اشاره كرد . صدرا سوييچ را چنگ زد و باز رو به هنگامه گفت :
-
از فردا برای کار روی پرونده سعادت میایی دفتر من !
و به دنبال این حرف از دفتر خارج شد . هنگامه به سرعت کیفش را برداشت و به دنبال او رفت.
برسام نگاهش را به در باز اتاقش دوخت و باران را دید که اشک همه صورتش را پوشانده بود . به سمت او رفت و کنارش نشست دستمالی از جعبه دستمال کاغذی روی میز پذیرایی وسط اتاق برداشت و به سمتش گرفت :
-
لطفا درکش کنید امروز از نظر کاری روز وحشتاکی داشته ....

باران بی رمق نگاهی به برسام انداخت و گفت : نه من از ایشون ناراحت نیستم ، حق با اونه من یه موجود بی مصرفم که چسبیدم به گذشته لعنتی ام
برسام با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت :
-
اینطور درباره خودت فکر نکن ، یکی از مهمترین پرونده های کاریش امروز به سختی با شکستمواجه شده و اون فقط ده روز فرصت داره که بتونه حق سه تا بچه یتیم رو از گلوی یه عده زمین خوار قدر در بیاره
باران حرفی نزد اما با خودش فکر کرد که دقیقا شبیه کیسه بوکسی شده که هر کسی از راه می رسد خشم وناراحتی هایش را بر سر او خالی می کند . با این وجود حوصله ناراحت شدن نداشت حداقل از صدرا ، صدرا آخرین فرد روی کره زمین بود که باران بتواند از او برنجد . ناگهان از جا بلند شد این چه فکرهایی بود که در سرش می گذشت، صدرا برای او تمام شده بود و به اندازه کافی تاوان این احساسات مسخره را در گذشته ....
سرش را به شدت تکان داد به سمت سالن رفت و کیفش را از روی میز برداشت . برسام با نگرانی دنبال او آمد :
-
باران ، حالت خوبه ؟ کجا داری میری ؟ چرا یهو رنگت انقدر پرید!
باران باز با خودش گفت :
-
اه این چرا انقدر یهو احساس صمیمیت میکنه ؟؟!
و بعد رو به برسام کرد :
-
چیزی نیست آقای مودت فکر می کنم امروز برم خونه بهتر باشه
-
باشه پس صبر کن من برسونمت !
-
نیازی نیست خودم میرم !
-
اخه تا جایی که من میدونم شما هر روز برادرتون میاد دنبالتون ممکنه از این جا نتونید به راحتی مسیر رو پیدا کنید !
باران نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت :
-
مثل اینکه من تو تهران بزرگ شدم و دنیا اومدم آقای مودت !
برسام خنده ای بی تکلف بر لب آورد :
-
خوب بابا به چه زبونی بگم نگران این حالتی که الان داری هستم ؟بگذار برسونمت ، ناسلامتی مثلا ما همکاریم !
باران سرش را کج کرد و به او نگریست با شلوار طوسی و پیراهن یاسی رنگش دقیقا شبیه همان وکلایی بود که انگار همه را از یک الگو دوخته اند . اما حالا شبیه پسر نوجوانی شیطان ولی مهربان به نظر می آمد . انگار این مردها هر چقدر هم که بزرگ باشند و هر شغل و مقامی که داشته باشند در ذات کودکانی بازیگوش بیش نیستند .
-
چی شد خانم اشراقی ، اگر آنالیزتون تموم شد و بنده لیاقت همراهی شما رو دارم ، بگذارید در رکاب باشم
باران لبخند کمرنگی زد ، در این وانفسای حیرانی حتی حالت برسام نیز نمی توانست خنده ای بیش از این بر لبش بیاورد . هنوز به رفتار صدرا به خشم ناگهانی و صدای فریادش فکر می کرد .
-
هر طور مایلید آقای مودت اما مسیر من دوره ، بهتون بگم نصف راه نمی تونید پشیمون بشید .
برسام بی درنگ کتش را از روی جا لباسی برداشت و در دفتر را باز کرد و در حالی که تعظیم کوتاهی می کرد با حرکت دست او را به سمت بیرون راهنمایی نمود . خود برسام هم نمی دانست که چه چیزی در وجود این دختر باعث می شود تا نسبت به او احساس مسئولیت و نزدیکی داشته باشی . انگار چون یک بره معصوم بی پناه و غمگین بود .
هنگامه قبلا از اینکه صدرا ماشین را به حرکت در آورد ، در ماشین را باز کرد و به سرعت روی صندلی جلو نشست . صدرا بی آنکه سوالی بپرسد به سرعت به راه افتاد . دقایقی طولانی در سکوت گذشت و صدرا در اتوبانهای تهران بی هدف رانندگی می کرد ، این سکوت سنگین با صدای موبایل هنگامه و صحبت کوتاه او با برسام شکسته شد . پس از خاتمه تماس رو به صدرا کرد و گفت :
-
برسام بود ، می گفت باران رو می رسونه تا خونه مثل اینکه کمی آشفته است ...
صدرا ناگهان ماشین را گوشه اتوبان حقانی پارک کرد صدای بوق اعتراض آمیز چند اتومبیل از هر سو بلند شد . نگران به هنگامه نگاه کرد :
-
یعنی دچار تشنج شده ؟ حالش چقدر بده ؟؟
هنگامه نفس عمیقی کشید :
-
نگران نباش اونقدر حالش بد نبود مثل اینکه یه خورده رنگش پریده و داشته گریه می کرده که یهو تصمیم میگره بره خونه ، برسام هم برای اینکه تنها نباشه می رسوندش .
صدرا با اینکه احساس خوبی از همراهی برسام نداشت ، اما در ان لحظه بیشتر از او سپاسگزار بود . موبایلش را برداشت و شماره سهند را گرفت به سختی و با شرمندگی زیاد مجادله کوتاهی که بین او و باران پیش امده بود را بازگو کرد و سهند بی آنکه عکس العملی نشان دهد با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد . صدرا کلافه به روبرو چشم دوخت، فضای سبز اطراف اتوبان در آن هنگام از سال فریبنده و زیبا به نظر می رسید . اما صدرا این زیبایی هار ا نمی دید از خود خشمگین بود که چطور نتوانسته ملاحظه حال باران را بکند ، از باران خشمگین بود که بعد از گذراندن آن روزهای سخت و تلخ هنوز نگران طرز فکر فرهاد نسبت به خود است .

- صدرا نمیخوای بگی چرا اینطوری با اون دختر بیچاره برخورد کردی ؟
-
چیزی نیست !!!
-
ببین صدرا من میدونم که اون موکلته و تو نباید از اسرارش برای من حرف بزنی ، اما من وکیل سرپرستشم من ساعتهای طولانی رو باهاش سپری می کنم ، فکر نمیکنی اگر حداقل خلاصه ای از موضوع رو بدونم شاید بهتر بتونم بهش کمک کنم ... فکر میکنم برگشتن اون به جامعه حقوقی فقط به خاطر کارش نیست ، مطمئنم که یه هدفهای دیگه ای در اولویت بودن براتون ... خوب من ...
صدرا بی حوصله حرفهایش را قطع کرد :
-
اره هدفهای دیگه ایی پشت سرش هست ، می خواهیم اونو برگردونیم به روند عادی زندگی اش . میخواهیم کاری کنیم که خودش رو باور کنه ... و خیلی چیزهای دیگه
-
چرا از روند عادی زندگی خارج شده ؟
صدرا به هنگامه نگریست ، می دانست که می تواند به او اعتماد کند . در این چند ماه گذشته و خصوصا بعد از آن سفر به خوبی هنگامه را شناخته بود و در حال حاضر او قابل اعتماد ترین دوستش به حساب می آمد . . ماشین را روشن کرد و به سمت پارک آب و آتش حرکت کرد ... کنار پارک ایستاد و بدون آنکه از ماشین خارج شوند در حالی که به فوارههایی که از اینجا هم به خوبی می شد بالا و پایین رفتنشان را دید نگاه می کرد با صدایی آهسته شروع کرد همه چیز را بازگو کردن . و متوجه شد که چقدر نیاز داشته تا همه چیز را برای کسی بگوید از همان روز اول جز به جز ... وقتی به مرگ نوزاد باران رسید تازه متوجه صورت خیس از اشک هنگامه شد . عجیب بود که اشکهای او در آن زمان به جای اینکه ناراحتش کند بیشتر برایش مثل مرهمی بود . با صدایی خفه ادامه داد :
-
من یه آدم کور و خودشیفته بودم ، توهم اینو داشتم که به دنیا اومدم تا دنیا رو تبدیل به مدینه فاضله کنم ... انقدر خودمو و هدفهامو بزرگ می دیدم که اطرافیانم اصلا به چشمم نمی اومدن...
هنگامه که هنوز تحت تاثیر رنجنامه باران بود دلش برای صدرا هم به درد آمد . . .
-
من حتی نزدیکترین اعضای خانواده ام رو هم درست نمی دیدم . و فقط وقتی به کمکشون می رفتم که حس میکردم بهم نیاز دارن وقتی ازم کمک می خواستن ... وقتی دفتر باران رو تا آخرش خوندم فهمیدم در برابر روح بزرگ ادمی مثل باران من چقدر حقیر و کوچیکم ... انگار بعد از اون تازه دارم آدمهای دور و برم رو بهتر می بینم . انگار تازه دارم از بعد انسانیشون نگاهشون میکنم ....
-
صدرا انقدر در حق خودت کم لطفی نکن ... تو که از هیچی خبر نداشتی ، تو که حتی نمی دونستی باران بهت علاقه داره ... تو که نمی دونستی اون خودش رو فدای تو کرده ... شاید اگر باران اون کار رو نمیکرد هم قضیه تو توی دفتر حراست با یه خورده ترسوندنت و توبیخ حل میشد همونطور که برای باران مشکلی پیش نیومد ..
صدرا با چهره ای در هم به هنگامه نگاه کرد ، او حق نداشت اینطور ناجوانمردانه درباره باران قضاوت کند . چطور می توانست بگوید که برای باران مشکلی پیش نیامده ... و او چه میدانست که اگر پرونده او به مراجع بالاتر می رفت چه چیزی در انتظار صدرا بود ...
-
اینطور نیست هنگامه
هنگامه از صدای تلخ صدرا تعجب کرد :
-
من یه عمه داشتم که اوایل انقلاب تو دسته مجاهدین خلق فعالیت میکرد . همون اوایل انقلاب با شوهرش به خارج از ایران فرار کردند و هنوز اونجا دارن فعالیت میکنند . هر چند که ما هیچ کدوم دیگه اصلا درباره اونا حرف نمی زنیم اما به خاطر وجودشون خیلی اذیت شدیم تا سالهای سال پدر مجبور بود بازجویی های رو پس بده که باعث شد حتی یک بار سکته کنه .و بلاخره وقتی تمام اون بازجوی ها تموم شد و باور کردن که ما هیچ خبری از نحوه عملکرد اونها در ایران و خارج نداریم بلاخره دست از سر ما برداشتند ؛ اگر باران اون فدارکاری رو نمی کرد من مطمئنم که الان سرنوشت من یه چیز دیگه بود . کافی بود با یه استعلام سابقه سیاسی عمه و شوهر عمه ام رو در میاوردن و کارهای منو تو دانشکده نسبت میدادن به اون . اگر نائینی همچین چیزی رو می فهمید مطمئنم که ....
هنگامه با دهانی باز از تعجب به صدرا خیره شده بود و خودش را لعنت می کرد که چرا اینهمه کوته فکر و احمق به نظر می رسد . ...
-
من هنوز همون آدم خودخواه و متوهم پنج سال پیشم ... فکر میکردم که دارم یاد میگیرم چطور با اطرافیانم ارتباط برقرار کنم ... اما امروز دربرابر احساسی که نمی دونم اسمش رو چی بگذارم تسلیم شد. و سر اون دختر بیچاره داد و بیداد راه انداختم . ... منی که هر چیزی به اسم حسادت و غیرت رو مسخره میکردم
هنگامه حس می کرد درست نشنیده که صدرا چه گفته . .. و صدرا هم انگار تازه متوجه مفهوم کلماتش شده بود ....
به سرعت به هنگامه نگاه کرد و به شدت دستهایش را به علامت نفی تکان داد
-
نه نه ... بد برداشت نکن . من هیچ احساسی جز قدرشناسی و دین نسبت به باران ندارم .. اینو مطمئنم اما این حالتهای ضد و نقیض که دچارش میشم منو کلافه کرده ... فکر میکنم باید ارتباط غیر کاری ام رو با باران به صفر برسونم ...


باران انقدر گریسته بود که چشمهایش چون دو گوی آتیشن می سوخت . سهند اما چندا از این حالت باران ناراضی به نظر نمی رسید . حتی داروی آرامبخشی هم به او نداد و بعد از بوسه کوتاهی روی موهایش او را تنها گذاشت و به نزد پدرش بازگشت . باران چشمش به دفتری با چلد آبی فیروزه ای افتاد بی اختیار به سمت میزش رفت و آن را گشود دفتر سپید و بدون هیچ نوشته ای بود . باران بی اختیار روی صندلی کنار میز نشست .... و روانویسش را از داخل لیوان سرامیکی روی میز که دسته ای به شکل پروانه ای صورتی رنگ داشت برداشت ...
سلام همدم ..
دلم برات تنگ شده بود
مــن بی تو بودن را...با پرنده هایِ ایوان... با دو خط شعرِ شاملو...با ابرهایِ نمناکِ آسمان...با غزلی از حافظ -به همین سادگی- به سر میکنم. . .

خیلی وقته چیزی ننوشتم تو این پنج شش ماه که از بیمارستان مرخص شدم خیلی شبها سعی کردم باهات حرف بزنم اما نشد . انگار یه جوری جوهر کلمات تو مغزم خشکیده بودن ، نمیدونم این دفتر رو کی گذاشته! اینجا اما انقدر دیدنش حس خوبی بهم داد که بی اختیار دارم می نویسم . خودت خوب میدونی همدم که بهم چی گذشته تو این مدت . نمیخوام دیگه ازشون حرف بزنم چون دیگه اشکی برای ریختن واسم نمونده. انگار همه روزهای گذشته یه کابوسن که هیچ وقت حقیقت نداشتن . هیچ وقت نفهمیدم چرا فرهاد باهام اینکار رو کرد . اونکه بهم قول داده بود خوشبختم کنه اونکه میخواست همه نداشته هام رو جبران کنه ، اما دقیقا برعکس شد . نمیخوام فقط اونو محکوم کنم همدم ...
اما نمی دونم ... نمی دونم کجا و چه اشتباهی کردم که این روزها رو دارم تجربه می کنم ....
باید بابا رو بی جون ببینم روی صندلی چرخدار ... باید سهند رو ببینم که بخاطر من و بابا از کار و زندگیش دور مونده ... پونه از همیشه کم حرف تر شده .. و مامانم که فقط بازی میکنه نقش بازی میکنه تا نشون بده همه چیز مثل قبلناست ...
اما هیچی مثل قبل نیست ...
گاهی که بیتا میاد دیدنم می بینم که چقدر تو زندگیش پیشرفت کرده و موفقه حالا یه وکیل خوب شده و تو زمینه ثبت شرکتها کار میکنه ... همیشه عاشق حقوق تجارت بود ... برعکس من .. اما خیلی وقته .. خیلی وقته که دیگه نمی دونم چیو دوست دارم ... نمی دونم دلم میخواد چیکار کنم .... اگر به خودم باشه میخوام به همه بگم دست از سرم بردارن .. تا ساعتها خیره بمونم به در و دیوار این خونه ...
اما یه جورایی خودمم حس میکنم که دیگه شورشو در آوردم . . حس میکنم باید بس کنم این خودسوزی رو این رج زدن بی هدف دقیقه ها رو ... اما چه جوری ..
جالبه که این روزها صدرا رو زیاد می بینم ... حالا دیگه تقریبا همکاریم و انگار دست سرنوشت باز یه کاری کرده که کنار هم کار کنیم حالا ممکنه مستقیم نباشه اما اون وکیلمه و من موکلش ، اون دوست وکیل سرپرستمه و من مجبورم حضور گاه و بیگاهش رو تو زندگی ام بپذیرم ... دلم تنگ شده واسه اون روزهایی که وقتی میدیدمش صدای قلبم رو می شنیدم ... اون روزهایی که وقتی می اومد همه دنیا برام خالی میشد و فقط اون بود که به نگام رنگ می داد .... اما حالا وقتی می بینمش دلم میخواد بهش بگم بره بره یه جای دور دوست ندارم با دیدنش خاطراتی رو به یاد بیارم که همه اش تلخ و غیر قابل تحمله .. دیگه دلم نمیخواد کنارش باشم ....دلم نمیخواد کنارم باشه ... اما یه چیزی خیلی برام عجیب و جالبه ...
صدرا خیلی فرق کرده ... یه جورایی حس میکنم عصبی شده ..
گاهی وقتها شوخی میکنه و خنده ای ناآشنایی رو روی صورتش می بینم ....
و امروز هم بی دلیل یهو عصبانی شد و شروع به داد و بیداد کرد ....
یعنی این همون آدمیه که من چهار سال تمام بی وقفه بهش فکر کردم ... پس چرا ...
چرا حس می کنم نمی شناسمش ...
همدم بودنش اذیتم میکنه .. وقتی اسمش رو می شنوم که هنگامه بی خیال صداش می زنه ... یاد محمد صدرا می افتم ... ياد اون صورت كوچولوي قرمزش كه سرش رو مي چسبوند به سينه ام . بچه ام حتي انقدر توان نداشت كه بخواد شير بمكه . . . ياد موهاي كم پشت روي سرش كه با اونكه هزارن بار بوسيدمشون اما الان فكر ميكنم بايد خيلي بيشتر مي بوسيدم مي بوييدم بايد تو وجودم حلش مي كردم ....دلم نمیاد اسمشو لعنت کنم ... اما دیگه هیچ حس خوبی موقع شنیدن اسمش یا صداش ندارم ... دوست دارم نبینمش ... اما به کمکش احتیاج دارم ... کاش می تونستم به سهند بگم که یه وکیل دیگه برام بگیره ... حیف که حس مخالفت هم تو وجودم مرده ....
صدای در اتاق باعث شد باران دست از نوشتن بردارد . پونه بود که با قاب دی ودی در دست با شیطنت لبخند زد و گفت :
-
باران بیا فیلم اشکها و لبخندها رو آوردم برای بار هزارم ببینیم
باران دفتر را بست و گفت :
-
تا تو بگذاریش منم برم صورتم رو بشورم
-
صدرا روی صندلی گهواره اش نشست .... احساس ندامت همه وجودش را دربر گرفته بود . نباید آن حرفها را به زبان می آورد نباید با هنگامه درباره مشکلات باران حرف می زد .از خودش حالش بهم ميخورد كه مثل يك آدم بي ارزش رفتار كرده بود . . . دلش مي خواست مي توانست زمان را به عقب برگرداند . اما صبرش تمام شده بود احساس گناه داشت از درون باعث فروپاشی اش می شد . این همه سال در آرامش زندگی کرده بود اینهمه سال دلش را خوش کرده بود به آینده ای که فکر میکرد در گرو رسیدن به هدفهایش است . اما حالا با هر بار دیدن باران حس میکرد تمام معادلاتش بهم میریزد . از اینهمه تعقیب و گریز بین احساساتش خسته شده بود . دوست داشت کسی به او بگوید که هیچ احساسی در میان نیست و بعد از تمام شدن مشکلات باران هر کدام به سمت و سوی زندگی خودشان می روند . اما حتی فکر آن روز هم باعث میشد صدرا احساس بی قراری کند . و اين حس بي قراري را دوست نداشت . چرا بايد از اينكه باران را ديگر نبيند و خبري از او نشنود پريشان شود ....
باید تکلیف خودش را روشن میکرد . برایش مهم نبود که باران همسر مرد دیگریست . برایش مهم نبود که ممکن است در حال حاضر هیچ احساسی به او نداشته باشد تنها دلش می خواست تکلیف خودش با احساسش مشخص شود .
دیبا در اتاق را باز کرد و صدرا را دید که خیره به دیوار مقابلش به آهستگی روی صندلی گهواری تاب می خورد . هستی را که در آغوش داشت روی زمین گذاشت و گفت : بدو برو به دایی بگو بیاد شام بخورم .
دیبا هم مثل مادرش به خوبی متوجه تغییرات و ا فسردگی صدرا در این چند وقت گذشته شده بود . اما اصلا مثل مادرش معتقد نبود که این افسردگی ناشی از دلبستگی صدرا به هنگامه است . او به خوبی می دانست که آن شب در دربند وقتی صدرا از فرو افتادن باران جلوگیری کرد چه برقی در نگاه غمگینش درخشید .


باران با لبخند به دفتر فیروزه ای رنگش نگاه کردو آن را روی میز گذاشت. خیلی خوشحال بود که همدم را بازیافته است . و حالا می تواند همه جا حتی در دفتر او را با خود ببرد . هنگامه کنار در اتاقش ایستاد و به لبخند باران نگریست .

-
خوبه می بینم که روحیه ات بالاست ! خوشحالم که اینطوریه چون الان باید تو یه جلسه ناراحت کننده شرکت کنی

-
چرا ناراحت کننده ؟

-
یه خانمی میخواد ما کمکش کنیم ! اما چندان داستان جالبی نداره

-
میشه من توی جلسه نباشم

-
الان دو هفته است که نیومدی دفتر باران خانوم ! الان هم که اومدی میخوای فرار کنی ... بایدباشی ، می خوام باشی تا نحوه برخورد با موکلهای آینده ات رو یاد بگیری ... در ضمن هرچی این خا نم میگه رو میخوام یاد داشت کنی .

باران دیگر مخالفت نکرد و با خود فکر کرد چیزی که بیتا از دوران کارآموزیش برای او تعریف کرده بود اصلا شباهتی به این بیگاری کشیدن های هنگامه نداشت .

صدای در دفتر مجبورش کرد تا از جا برخیزد ؛ همانطور که غرغر میکرد به طرف در رفت و آن را گشود . پشت در زن مسنی با قامتی بلند وعینک ای با قاب مشکی و شیشه های بزرگ ایستاده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد .

-
سلام دفتر خانم تابان

-
سلام بفرماییدداخل

-
من ناظری هستم ساعت چهار با ایشون وقت ملاقات داشتم

او را به سمت اتاق هنگامه راهنمایی کرد و برای برداشت برگهای چرکنویش به سمت میزش رفت . هنگامه و باران چشم به دهان خانم ناظری دوخته بودند تا حرفهایش را آغاز کند :

-
ببخشید ممکنه من کمی زیاد حرف بزنم ، هر جا که دیدید لازم نیست گفته بشه بهم تذکر بدین

-
راحت باشید خانم ناظری ، من اتفاقا میخوام همه داستان رو همراه جزئیاتش بشنوم ، از نظر شما که اشکالی نداره خانم اشراقی هم اینجا حضور داشته باشند ؟ ایشون کارآموز بنده هستند !

-
نه اصلا ..

-
پس ما آماده ایم برای شنیدن ....

-
وقتی با شوهرم ازدواج کردم هجده سال بیشتر نداشتم تازه دیپلم گرفته بودم و خودم رو برای امتحانات ورودی تربیت معلم آماده می کردم ، شوهرم تو اداره دارایی کار می کرد ، و تو اون زمان کارمندها ارج و قرب زیادی بین مردم داشتن ، همه از خداشون بود که دخترشون زن یه کارمنده دیپلمه بشه ، منم آرزوهام محدود بود و هر چی خانواده ام می گفتن برام مثل وحی منزل بود ، بلاخره ازدواج کردیم و من وارد یه خانواده پر جمعیت شدم . و بعد از چند سال به عنوان معلم مشغول به کار .... زندگی متوسطی داشتیم ، مثل هر زن و شوهر دیگه اختلافاتی بینمون پیش می اومد که بیشترش به خاطر مخالفت من باکارهای شوهرم تو ادارشون بود ، اون چون ممیز مالیاتی بود خیلی راحت از مودی های مختلف رشوه می گرفت و تو رقم مالیاتشون دست می برد . و منکه تو خانواده ی معتقدی بزرگ شدم برام سخت بود قبول این طور درآمدها . .. و نمیدونم چرا هیچ برکتی تو این پولها نبود چون با همه رشوه گرفتن های شوهرم و حقوق بالاش ما بعد سالها فقط تونست بودیم یه خونه نود متری باوام بخریم و یه ماشین پژو 405 ، اما من جدا از این اختلافات از زندگی ام راضی بودم... فكر ميكردم مرد يعني همين يعني موجودي كه سرپرست منه و ممكنه اشتباه كنه و وظيفه من به عنوان يه زن خوب اينكه بهش تذكر بدم اما محبتم رو ازش دريغ نكنم ... روزگار سپري ميشد و خدا بهمون دوتا پسر تو فاصله سه سال داد اسمشون رو گذاشتیم مازیارو مزدک ، بچه های خوب و سربراهی بودن ، یه جورایی عاشقشون بودم ... وقتی اونا به دنیا اومدن تازه فهمیدم معنی عشق چیه ... احساس من به شوهرم فقط یه عادت ساده بود یه زندگی روتین و معمولی مثل زندگی هزارن خانواده دیگه .. اما من عاشق پسرهام بودم ... درسته که بزرگ کردنشون خیلی برام سخت بود و حتی چند سال مجبور شدم کار رو به طور کامل بگذارم کنار ... اما با هر حرکتشون با هر لبخندشون من بیشتر و بیشتر عاشقشون می شدم با شیطنتهاشون منم شیطنت می کردم و بزرگ می شدم ..

صداش در گلو شکست ... باران نگران و مسخ نگاهش می کرد یعنی چی در ادامه باید می شنیدند ... هنگامه نفس عمیقی کشید و به باران گفت :

-
لطفا براشون یه لیوان آب بیار

-
نه نه دخترم بشین ! من حالا که شروع کردم به گفتن اگر وقفه بیافته تو حرفام دیگه نمی تونم ادامه بدم .

-
هر طور صلاح می دونید پس ما منتظریم ...

ناظري نفس عميق كشيد و بغضش رو فرو داد

-
خوب زندگی می گذشت ... می دونستم که شوهرم زیاد سربراه نیست و حتی به گوشم رسونده بودند که یکی از همکارهای خودش رو صیغه کرده و براش خونه اجاره کرده . اما انقدر سرم گرم پسرهام و کارم بود که یه جورایی پوست کلفت شده بودم . سعی می کردم وجدانم رو با مرتب کردن خونه و محبت کردن به شوهرم و بچه هام آروم کنم . اما اون روز به روز از ما دور تر میشد. هرچی من تلاش میکردم برای نزدیکتر شدن بهش اون بیشتر از ما فاصله می گرفت . پسرهام کم کم بزرگ شدن و معنی حرفها و کارهای پدرشون رو می فهمیدند و به گوششون می رسید که اون یه خونه زندگی دیگه هم داره ... بارها می خواستن بهش اعتراض کنند اما من نگذاشتم پرده احترام بینشون پاره بشه . . . تا اینکه اون سال شوم رسید ... بیست و پنج سال از شروع زندگی مشترکمون می گذشت. مزدك بیست سالش بود و مازيار بیست و سه سالش ...

اشکهای ناظری تمام صورتش را فراگرفت بود و باران فکر میکرد در عمرش اشکهایی به این درشتی ندیده ...

-
می دونستم هر دوشون تو خانواده پدری یکی رو برای خودشون زیر سر گذاشتن ... مازیار اهل درس و دانشگاه نبود بعد از دیپلم گرفتن و تموم شدن سربازیش به کمک پارتی بازی پدرش و بعد از گذروندن یه دوره فنی تو قسمت فنی همون اداره داریی مشغول به کار شده بود مزدک اما بلافاصله بعد از دیپلم تو رشته تکنسین اتاق عمل قبول شد ، دلم میخواست دخترهای مورد علاقه اشون رو براشون نشون میکردم تا یه خورده کار و زندگیشون سرو سامون بگیره .. تازه تصمیم گرفته بودم که باهاشون حرف بزنم که تهران به خاطر یه گرد و غبار مسخره چند روز تعطیل شد و این دوتا هم تصمیم گرفتن با دوستاشون برن شمال .. کاش نمی گذاشتم .. کاش اون گرد و غبار لعنتی هیچ وقت نمی اومد ... کاش هیچ وقت دولت به هر بهانه ای تعطیلات رسمی اعلام نمی کرد .... کاش وقت رفتن خودمو می انداختم جلوی پاهاشون که نرن ... اما نشد ... اونا ر فتن .. كاسه آبي كه پشت سرشون ريختم خرد زمين و هزار تيكه شد... صدقه گذاشتم كنار و برايشون ون يكاد خوندم ... اونا با ماشین یکی از دوستاشون میرن به سمت چالوس ... که بعد از مرزن آباد وقتی فقط ده کیلومتر تا چالوس فاصله داشتن یه راننده اتوبوس خواب آلود به طرفشون میاد و اونا هم برای اینکه جلوی تصادف رو بگیرن ماشین رو منحرف می کنندو ماشین پرت میشه ته دره ....

صداي ناظري ترسناك و خفه شده بود ....



-
از بچه هام فقط برام یه جسد مچاله شده و پاره پاره شده می مونه ... و ارتباط منم با دنیا قطع میشه ...

صدای بلند هق هق خشک ناظری همه بدن باران را می لرزاند . هنگامه نگاهش برق میزد اما به شدت دستهایش را در هم مشت کرده بود تا جلوی ریش اشکهایش را بگیرد . باران با خود فکر میکرد کاش ناظری از آنجا برود دلش نمیخواست دیگر بیشتر از این بشنود دوست داشت جیغ بکشد و از آنجا پا به فرار بگذارد اما ناظر ی در میان بهت و حیرت باران که فکر میکرد حرفهایش تمام شد دوباره شروع کرد :

-
من تا یک سال مثل دیوونه ها بودم تو همه بی خبری هام می شنیدم که راننده اتوبوس مقصر شناخته شده اما این مرهم دلم نبود ... هر لحظه هر ثانیه منتظر بودم با اون قد و قامت رشید و بلندشون از در بیان تو و بغلم کنند و سر به سرم بگذارن ... هر سربازی که تو خیابون می دیدم فکر میکردم مازیاره که اومده برای مرخصی و بی اختیار به طرفش می رفتم و دستش رو می گرفتم .... روزهای وحشتناکی بود .... تا یه روز شوهرم اومد سراغم نزدیک دو سال و نیم از مرگ بچه هام گذشته بود ... می دونستم که اونم داغون شده تو همون سال اول پیر شدنش رو دیدم . اما حالا که خوب نگاهش میکردم حس میکردم انگار اون زودتر ازمن به زندگی برگشته . بهم گفت که دادگاه تجدید نظر بلاخره حکم قطعی رو اعلام کرده و ما باید برای اجرای حکم بریم دادگاه ... بهش گفتم که من نمیخوام و نمی تونم تو هیچ دادگاهی شرکت کنم اونم منو برد دفتر اسناد رسمی و ازم یه وکالت تام گرفت برای کارهای دادگاهی و با استفاده از اون وکالت کارهای رو داد دست یه وکیل دادگستری .... و من همچنان تو بی خبری خودم غرق بودم . دیگه کار نمی کردم و فقط خوردن قرصهای اعصاب قوی منو زنده نگه می داشت ... تا اینکه یه روز از همین روزهای بی خبری متوجه شدم که شوهرم با کمک همون وکیل کل دیه ایی که به اولیای دم تعلق می گرفته رو از اون راننده اتوبوس گرفته ، خونه ای که توش زندگی می کردیم رو فروخته و فقط مبلغ کمی که برای رهن یه آپارتمان چهل متری بس بود رو به حسابم ریخته و همراه زن صیغه ایش به دوبی رفته .... راستش رو بخواهید اصلا ناراحت نشدم... الان هم نزدیک سه سال از اون قضیه گذشته ... فقط اومدم که کمکم کنید غیابی طلاق بگیرم ... دلم نمیخواد اسمش دیگه تو شناسنامه ام باشه ، از یه طرف هم میخوام برم کربلا شاید دلم کمی آروم بشه .. اما چون اسمش تو شناسنامه منه نمیتونم ....

باران هیچ نمی گفت و هیچ نمی نوشت . هنگامه بی توجه به او گفت :

-
شما مطمئنید نمیخواهید از شوهرتون شکایت کنید ؟ می تونیم از طریق پلیس اینترپل بیاریمش ایران ...

-
نه نه خانم تابان هیچی ... فقط میخوام ازاد بشم ... برم شاید به آرامش برسم ... شکایت کنم که چی بشه ؟ پول خون پسرهام رو ازش بگیرم تا باهاش چیکار کنم

-
حداقل می تونید مهریه اتون رو ازش بگیرید

-
اون رو هم نمیخوام اگر هم میخواستم باز باید از رو ی پول خون پسرهام بهم بده ....

هنگامه همچنان با ناظری حرف میزد و باران حس میکرد صدای هزاران سنج طبل در گوشش می پیچد و تکرار میشود ... حس می کرد خونهایی ازاطرافش بلند می شود و در هوا می رقصد ....

دیگر هیچ نگفت و هیچ نشنید .... وقتی به خود آمد ناظری رفته بود و هنگامه او را روی مبل دو نفره گوشه اتاق نشانده و سعی میکرد جرعه ای از مایع گرم و شیرین درون لیوان را به خوردش بدهد

باران سعی کرد که دست هنگامه را پس بزند ؛ حالش بد نبود فقط شوکه شده بود تصور اینکه کسی بتواند اینهمه درد و رنج را تجربه کند و باز سرپا باشد و لبخند بزند و حتی سفر برود برایش دور از تصور بود . بی حال از هنگامه پرسید :
-
خانم ناظری کی رفت ؟
-
یه ده دقیقه ای میشه بنده خدا کلی نگرانت بود
-
ببخشید نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم
هنگامه با مهربانی دستش را دور شانه باران انداخت و گفت :
-
نیاز به عذر خواهی نیست عزیزم ، منم دست کمی از تو نداشتم فقط اینکه من تو این چند سال موردهای بدتر از اینو دیدم و کمی پوستم کلفت شده ولی تو دفعه اولت بود و برای همین یه کم بهت فشار اومد
باران با ناباوری گفت /:
-
مگه میشه از این بدتر هم باشه ؟
هنگامه آهی کشید و لیوان را به دست باران داد :
-
خیلی بدتر هم میشه یکی از همین خیلی بدترها هفته دیگه دادگاهشه حتما با خودم می برمت تا ببینی که بدتر هم میشه
باران چند جرعه کوچک از لیوانی که فهمیده بود محتوی آب قند و کمی گلاب است نوشید و با قدرشناسی به هنگامه لبخند زد . در همان لحظه گوشی هنگاهه به صدا در آمد و چون روی میز روبروی باران بود بی اختیار نگاهش به آن افتاد و اسم صدرا ثابت را روی صفحه گوشی دید . هنگامه عذر خواهی کوتاهی کرد و در حالی که تلفن را جواب میداد از اتاق خارج شد ؛ باران چشمهایش را بست در این دوهفته هیچ خبری از صدرا نداشت به بهانه های مختلف به دفتر نیامده بود تا با او روبرو نشود اما امروز فهمیدکه بیخود انقدر به خودش زحمت داده چون صدرا هم دیگر بعد از آن روز به دفتر هنگامه نیامد. از برخورد تندش با صدرا پشیمان بود باید می فهمید که صدرا هم مثل برادرش مثل دکتر بینا فقط قصد کمک کردن به او را دارند ؛ حالا یکی به عنوان پزشک یکی به عنوان وکیل ... تصمیم داشت در اولین فرصت که با او روبرو می شود عذر خواهی کند . صدای بلند هنگامه از داخل سالن حواسش را از افکاری که درگیر آن بود رها کرد
-
وای ، واقعا حکم داده به خلع ید از ساختمونا ؟
- ...
-
تو از کجا فهمیدی ؟
- ...
-
دیگه ویلا رو چرا حکم داده اونا که فقط برای ساختمون موسسه ..
- ...
-
عجبا کی حکمش ابلاغ میشه
- ....
-
باشه من فردا میام اونجا .
باران نگران قدم به سالن گذاشت هنگامه کلافه به لبه میز تکیه داده بود و به شدت ناراحت به نظر می رسید
-
چیزی شده ؟
-
چیزی که چی بگم ! اون پرونده موسسه سعادت رو که یادته برات تعریف کردم ؟
-
بله یادمه ...
-
قاضی سه روز پیش حکم داده که ساختمونا دوباره از دست بچه ها گرفته بشه ... ما نتونستیم هیچ مدرکی پیدا کنیم
باران با ناراحتی سرتکان داد باورش نمیشد به همین آسانی حق چند کودک بی سرپرست پایمال شود
-
یعنی دیگه دنبال پرونده رو نمیگیرد
هنگامه نگاه متعجبی به او انداخت و گفت :
-
معلومه که پیگیری میکنیم . اما خوب تا زمانی که پرونده تو تجدید نظره ما فرصت داریم یه دلیل جدید پیدا کنیم برای رد ادعای اونا وگرنه معلوم نیست دیگه اصلا بشه کاری کرد ....
-
من بعید میدونم بشه کاری کرد وقتی طرف حسابتون یه سری آدمن که انقدر با نفوذن ! چطوری میشه از پسشون بر اومد
هنگامه با چهره ای جدی روی صندلی پشت میز نشست و رو به باران گفت :
-
باران ؛ خودت بهتر میدونی اولین وظیفه یه وکیل دفاع از حق مظلومه و توی این راه نباید به همین سادگی جا بزنه ، حتی اگر یه مانع به بلندی کوه اورست روبروش باشه باید همه تلاشش رو بکنه برای رد کردن اون مانع ...
-
و اگر نتونست ...
-
نتونستن وجود نداره ؛ اگر واقعا بخوای میشه و اگر نشد حداقل پیش وجدانت شرمنده نیستی و میدونی همه تلاشت رو کردی
باران دیگر چیزی نگفت اما عمیقا در فکر فرو رفته بود ....
تمام آن روز را به ماجرای ناظری و موسسه سعادت فکر می کرد . وقتی به خانه رسید سهند متوجه مشغول بودن فکرش شد و وقتی از او پرسید باران برای اولین بار بعد از مدت شروع شدن بیماریش مشغول حرف زدن درباره موضوعی غیر از مشکلاتش شد ، سهند با علاقه به حرفهایش گوش میکرد و با وجود همه تاسفی که نسبت به ناظری و قضیه موسسه داشت نمی توانست در دل از این موضوع خوشحال نباشد که باران بعد از مدتها به چیزی علاقه نشان میداد و درباره آن حرف میزد . وقتی بلاخره حرفهایش با سهند تمام شد به اتاقش پناه برد و بی اختیار باز همدم را گشود :
امروز زنی رو دیدم که حس کردم غصه های من دربرابر درد اون هیچی نیست . من فقط دو روز محمد صدرا رو بغل کردم و نمیتونم از بوی تنش خلاص بشم .. اون بیست و چند سال با بچه هاش زندگی کرده ... من خاطره دو روز رو نمی تونم فراموش کنم و اون خاطره بیست سال رو .. چقدر گاهی وقتها ابله به نظر میرسم ...
هنوز بیشتر از این چند خط ننوشته بود که صدای بلند سهند باعث شد تا به سرعت از اتاق بیرون برود
-
من گفتم که باران با شما حرفی نداره میگی نه الان از خودش می پرسم
و کلافه رو به باران که بالای پله های ایستاده بود نگریست :
-
باران فرهاد پشت خطه و میخواد باهات حرف بزنه تو میخوای باهاش حرف بزنی
باران به شدت سرش را تکان داد . سهند با اخم به طرف باران آمد و کنارش ایستاد :
-
سرت رو تکون نده بلد بگو
-
نه من حرفی باهاش ندارم
-
شنیدی ؟ هر حرفی داری با وکیلمون تماس بگیر
-
بله همون اقای صدرا ثابت فکر نمیکنم هیچ چیز خنده داری تو این موضوع باشه ..
نه حرف اول و آخرمون همینه ... باشه اونم خوشحال میشه تو رو فردا تو دفترش ببینه چون خیلی مشتاق بود باهات حرف بزنه ...
باران هراسان برجای مانده بود ؛ باورش نمیشد که فرهاد لحظاتی قبل پشت خط تلفن بود ... و با نگرانی متوجه شد که حدسش کاملا درست بوده و فرهاد قبل ازاینکه حتی متوجه موضوع شکایت بشود نام صدرا ثابت توجه اش را جلب کرده بود . کاش میشد فردا او هم در آن ملاقات حضور داشته باشد . برای لحظه ای از فکری که کرده بود ترسید ... نه او توان حضور در آن اجتماع سه نفره را نداشت ...
اما تا فردا... تا فردا ... حتما بر او صد سال خواهد گذشت ...

ساعت از یازده گذشته بود که موبایل صدرا به صدا در آمد ، شماره ناآشنابود . صدرا کتابی که مقابلش بود را بست و به جلد آن خیره شد ، مجموعه اشعار سید علی صالحی ... هر وقت خیلی آشفته بود به سراغ این کتاب می رفت . صدای ملایم زنگ تلفن همچنان ادامه داشت و بلاخره مقاومت صدرا را در هم شکست :
-
بله ؟
-
آقای ثابت ؟
-
بله بفرمایید !
برای چند ثانیه سکوت در آن سوی خط حکم فرما شد . صدرا ناچار پرسید :
-
شما؟ امرتون رو بفرمایید !
صدای زهرآگین و دورگه ای از آن سوی خط به گوشش رسید :
-
من فرهاد سرابی هستم ،همسر خانم اشراقی
حالا نوبت سکوت صدرا بود ، اما نه آنقدر این سکوت طولانی نبود که فرهاد حتی متوجه آن شود به سردی گفت :
-
منتظر تماستون بودم ...
فرهاد بی پرده پرسید :
-
رو چه حسابی ؟
-
بهتره حضورا صحبت کنیم .
-
موافقم !
-
فردا عصر ساعت پنج تو دفترم منتظرتونم ...
-
من ساعت پنج نمیتونم بیام !
-
متاسفانه بقیه وقتهای من پر هستند فکر کنم باید خودتون رو با این ساعت هماهنگ کنید!
فرهاد خشمش را فرو خورد ...
-
تا فردا !
صدرا بی هیچ کلام دیگری تماس را قطع کرد .باید از همان اول از صدای بم و دورگه اش به خاطر می آورد که او کیست .. بارها این نکته را در همدم خوانده بود . دلش نمیخواست به هیچ چیز فکر کند کتاب مقابلش را گشود و با صدایی نسبتا بلند شروع به خواندن کرد ....
من از حدیث دیو و دوری از تو می ترسم ...
ری را درست است که من
همیشه از نگاه نادرست و طعنه تاریک ترسیده ام ....
درست است که زیر بوته باد سر بر خشت خالی نهاده ام ....
درست است که طاقت تشنگی در من نیست .....
اما با اینهمه گمان مبر که در برودت این بادها خواهم برید ....

ساعت نزدیک سه بود که صدرا به دفتر رسید دلش میخواست خیلی قبل از آمدن فرهاد آنجا باشد تا بتواند به خوبی بر همه چیز مسلط شود
ملاحت به او خبر داد که قرار ملاقاتی با یکی از موکلینش برای ساعت چهار و نیم گذاشته . صدرا لبخندی زد همه چیز درست پیش می رفت . اقای نیک نام درست راس ساعت چهار و نیم آمد .و جلسه شان در خصوص قرارداد جدید شرکتش با یکی از موسسات مالی دبی آغاز شد . بررسی قرار داد بیشتر از بیست دقیقه وقت صدرا را نگرفت اما او نمیخواست به همین زودی این جلسه را به اتمام برساند . بنابراین بحث بی سرو تهی را در خصوص زندگی در دبی آغاز کرد و نیکنام که اندیشیده بود صدرا میخواهد برای زندگی به آنجا برود شروع به دادن اطلاعات مبسوطی در زمینه بافت شهری، امکانات سرمایه گذاری و بازار کار وکالت نمود . و صدرا با همه وجود سعی کرد چهره آدمی مشتاق برای شنیدن این اطلاعات مزخرف به خود بگیرد . و نیکنام با دیدن این اشتیاق بحث را به شب نشینی های دبی ، و امکانات تفریحی و دیسکوهای گوناگون کشید . صدرا کم کم داشت از شروع کردن این بحث منصرف میشد و دلش میخواست او را هرچه زودتر از دفتر بیرون کند که صدای زنگ در نگاهش را به سمت ساعت کشید : 5:10 و بلافاصله بعد از این نگاه تلفن داخلی به صدا در آمد
-
اقای ثابت ؛ آقایی به اسم سرابی اومدن و میگن که با شما قرار داشتن ساعت پنج
-
بله بگید منتظر بمونند !
...
بی اختیار به نیکنام گفت :
-
اینطور که شما توضیح دادید به نظر جای ایده آلی برای زندگی میاد ...
-
بله خیلی بهتره از ایرانه ، هم تجارتش هم تفریحاتش ... راستی شما مجردید ؟
-
بله
-
خوب اینکه دیگه خیلی بهتره ... به نظر من قبل از اینه ازدواج کنید حتما یه چند سالی برید اونجا زندگی کنید .. حداقلش اینکه مثل اکثر جوانهای ایرانی چشم و گوش بسته و ناکام پرت نمیشین وسط جهنم ...
صدرا با انزجار اندیشید :
-
حالا نه اینکه ازدواج خیلی مانع فساد آدمهای مثل شماست ....
و بعد امیدوارانه از او پرسید :
-
پس فکر میکنم شما از اون دسته آدمهایی هستید که به ازدواجتون متعهدین ...
نیکنام خنده زشتی کردو گفت :
-
واسه همینه که میگم قبل از ازدواج برید اونجا اونطوری مجبور نمی شید مثل من عذاب وجدانه ناخنک زدنهاتون رو تحمل کنید !!!!!
صدرا احساس خفقان میکرد . دلش میخواست کروات صورتی رنگش را بگیرد و دور گردن فربهش گره بزند تا ببیند باز می تواند با این قیافه ورم کرده و کت و شلوار سفید و بلوز زغالی مثل تازه دامادها اینجا بنشیند و از خیانتهای مکررش حرف بزند . اما حالا وقت این حرفها نبود خودش را لعنت می کرد که فقط به خاطر معطل کردن و تحقیر کردن فرهاد تن به گفتگویی داده بود که هرگز در گذشته حاضر نبود به آن تن در دهد . خودش را سرزنش کرد که چرا از قالب یک وکیل متشخص و منطقی در آمده و دست به لجبازیی میزند که گویا منتظر نگهداشتن فرهاد آغاز آن بود .
از جا بلند شد و رو به نیکنام کرد :
-
خیلی از صحبتهاتون مستفیض شدم ؛ اما همونطور که متوجه شدید قرارملاقات دارم و نمیخوام ایشون بیشتر از این منتظر بمونند !
نیکنام لبخند ولو شده اش را جمع کرد و دمغ از جابلند شد . دوست داشت روابط صمیمانه تری با صدرا ایجاد کند . به طور حتم داشتن وکیلی باهوش که قبول کند برای مسائل مالی و پولشویی و گمرکی همراهیش کند خیلی به نفعش بود .
-
حتما . فقط هروقت که تصمیم گرفتید برید دبی منو درجریان بگذارید میتونم براتون ترتیب بهترین امکانات را اونجا بدم .
-
ممنون از پیشنهادتون ؛ هر وقت تصمیم گرفتم برم به اولین کسی که خبر میدم شمایید !
بعد از گفتن این حرف دکمه تلفن را فشار داد و گفت :
-
خانم ملاحت ؛ آقای نیکنام دارن میرن ، لطفا آقای سرابی رو راهنمایی کنید ...
نیکنام به سمت در رفت و دستش را به علامت بدرود بالا آورد . صدرا به زحمت لبخندی روی لبش کشید و سرش را تکان داد .
بلافاصله بعد از خارج شدن نیکنام . درب اتاق مجدد باز شد و فرهاد در آستانه در ظاهر شد .
صدرا هنوز سرجایش ننشسته بود . دستهایش را به لبه میز تکیه داد . برای چند صدم ثانیه دو مرد با نگاهایی فولادی در چشمان هم خیره شدند . صدرا نمیخواست حساسیت فرهاد را تحریک کند سعی کرد عادی ترین لحن ممکن را در آن زمان به صدایش بدهد
-
سلام
جوابی از سمت فرهاد نیامد
-
بفرمایید بنشینید آقای سرابی ....
و به مبل نزدیک فرهاد اشاره کرد . اما فرها مستقیم به سمت مبل روبروی میز صدرا آمد و روی آن نشست .
صدرا باز دکمه تلفن را زد .
-
خانم ملاحت لطفا دوتا اسپرسو بیارید مال من تلخ باشه و بدون شکر ...
تاکیدش روی کلمه تلخ انقدر زیاد بود که فرهاد بی اختیار پوزخندی زد .
-
خوب من منتظرم آقای سرابی ...
فرهاد با شنیدن تن صدای گرم و ملایم صدرا حس کرد که نفرتش از او بیشتر می شود . دلش میخواست توانش را داشت و مردی که سایه وجود او را حتی در خصوصی ترین لحظات زندگی اش حس کرده بود به قتل برساند . اما به جای آن در جواب گفت :
-
شما گفتیدکه که باید حضورا صحبت کنیم پس بهتره اول صحبتهای شما رو بشنوم
صدرا لبخندی زد و روانویس روی میز را برداشت و در حالی که سعی میکرد توازن فکری اش را با حرکت دادن آن در دستهایش حفظ کند گفت :
-
خوب ما هر صحبتی که داشتیم رو توی دادخواستها و شکوائیه ای که رویت کردین گفتیم ....
-
ما ؟ منظورتون از ما کیه
عجیب بود که صدای بم فرهاد اصلا به گوش صدرا گیرا نبود دلش میخواست با سمباده ای تارهای صوتی اش را بسابد و صدایش را اصلاح کند .
-
من و موکلم خانم باران اشراقی !
صورت فرهاد بر افروخته شد ...
-
دوست ندارم اسم همسرم رو کنار اسمتون بگذارید !
سعی کرد کلمه همسر را پر رنگ و غلیظ ادا کند .صدرا خرسند لبخندی زد و گفت :
-
دقیقا چرا ؟ ایشون موکل من هستند ، میشه دلیل حساسیتون رو بدونم ؟
در همان زمان ملاحت پس از ضربه ای کوتاه در را گشود و در حین اینکه فنجانها را مقابل آنها می گذاشت . فرهاد حس میکرد با همین سوال ضربه فنی شده . جوابی نداشت که بدهد . باید چی میگفت ؛ می گفت که یه زمانی همسرش دیوانه وار عاشق او بوده می گفت که می ترسد هنوز هم این عشق در میان باشد ... می گفت که می ترسد که از این عشق لعنتی شکست بخورد .. هر جوابی که میداد فقط و فقط خودش را تحقیر میکرد . اما نه شاید صدرا هیچ خبری نداشت از این عشق لعنتی ... حتما خبر نداشت . هیچ وقت خانواده باران اورا تا این اندازه کوچک نمی کردند. . . بی کلام فنجانش را برداشت و اسپرسو را داغ نوشید گلویش می سوخت زبانش می سوخت ... انگارداشت خودش را بخاطر ضعفش تنبیه می کرد ...
صدرا نگاهی دیگر به او انداخت و در دل گفت یک هیچ به نفع من .
-
خوب آقای سرابی شما جوابی برای دادخواستها و شکوائیه ای که علیه اتون تنظیم شده دارید ؟
فرهاد پوزخندی زد و گفت :
-
فکر نمیکنم مرجعی که باید بهش جواب بدم شما باشید !
-
یعنی میخواهید همه چیز رو به زمان دادرسی بسپرید ؟
-
دقیقا !
-
فکر نمیکنم به نفعتون باشه آقای سرابی !
-
شما مایلید هر طور که میخواهید فکر کنید ...
-
این تفکرات من نیست که به علیه شما تموم میشه بلکه نتیجه اعمال خودتونه .. .
صدرا لحظه ای سکوت کرد و به فرهاد خیره شد . او به راستی خوش قیافه و در نوع خودش شیک پوش بود . نگاهش می درخشید و به هیچ عنوان اگر شناختی نداشتی نمیتوانستی حدس بزنی که اینهمه ظالم و خودخواه است . بی اختیار به دستان فرهاد که دور فنجان پیچیده شده بود خیره شد و به یادآورد که با همین دستها بارها و بارها به زور باران را در آغوش گرفته و بی توجه به سرخوردگی او به دنبال ارضا تمایلات جسمی خودش رفته ... احساس خشم و نفرت در وجودش جوشید نمی توانست بنشیند و به مردی نگاه کند که دریای آبی رنگ احساس باران را به باتلاقی از خون و تعفن تبدیل کرده .... از جا بلند شد و به سمت پنجره اتاقش رفت و کمی آن را گشود صدای بوق ماشینها و همهمه خیابان به سرعت از سد پنجره های دو جداره گذشت و سکوت تلخ اتاق را در هم شکست .
-
فکر نمیکنم شما کسی باشید که لایق قضاوت درباره اعمال من باشید !
صدرا همه نفرتش را در نگاهش جمع کرد :
-
درسته من در مقامش نیستم ... اما یکی هست که همیشه حاضر و ناظره . نمیدونم دربرابر کرسی قضاوت اون چطوری میخوای سربلند کنی ... دختری که شکسته و بی پناه به تو اعتماد کرد و سکان زندگی اش رو به دستت سپرد با خودخواهی ها و توهمات و خیانتهات به جایی رسوندی که به مرز جنون رسید .... اگر من لایق قضاوت درباره تو نیستم تو هم لایق عشق باران نیستی .. .. تو اصلا معنی عشق رو نمی فهمی ... تو فقط میخوای مثل یه موجود کور و خودخواه چیزهایی رو تصرف کنی که به نظرت دیگران نباید داشته باشن.. چیزهایی که فکر میکنی حق توست که مالکشون باشی... و این فرصت رو از بقیه بگیری...
جمله آخرش با اندوه تلخی بیان شد که فرهاد به سرعت آن را دریافت ... فنجان را محکم روی میز کوبید ... تکه های آن به هر سمتی پراکنده شد و مایع تیره رنگی روی میز جاری ...
از جا برخواست و قدمی به سمت صدرا برداشت ...
-
ببینم جوجه وکیل تو واسه همه موکلهات اینطوری سینه چاک میدی و ابراز احساسات میکنی ؟؟؟... تو خودت چقدر لیاقت داشتی و داری که حالا داری حسرتش رو میخوری... حسرت چه فرصت از دست رفته ای رو میخوری ؟
صدرا نیز گامی بزرگ به طرف فرهاد برداشت . دلش نمیخواست اینطور برخورد کند اما همه تمرکز و تعادلی که دو ساعت و نیم سعی در برقراریش داشت از دست رفت بود و صدای از درونش چون دیوی خشمگین نعره می کشید . ..
-
درسته ... من لایقت نداشتم و ندارم اما مطمئنم هیچ وقت تو زندگی ام انقدر خودخواه و ظالم نمی شم تا باعث مرگ فرزندم بشم ..تا کسی که بهم پناه آورده رو با جنون و خیانت و سادیسم آزارش بدم تا عقده های زندگی ام رو مثل یه هیولا ازش طلب کنم و فکرکنم اون وظیفشه که تاوان همه چیز رو پس بده ...
ملاحت با شنیدن صدای شکسته شدن فنجان در اتاق را گشوده بود :
-
چیزی شده آقای ثابت ...
فرهاد فاصله بینشان را با گامی بلند طی کرد و یقه کت سرمه ای تیره صدرا را گرفت ..
-
دهنت رو ببند ... وگرنه خودم می بندمش
-
از کسی که زندگی کردنش فقط روی غرایزش پایه گذاری شده چیزی جز این نمیشه انتظار داشت ...
فرهاد مشتش را بالا برد و به سنگینی گوشه دهان صدرا پایین آورد ... طعم شور خون و درد انگار صدرا را به خود آورد صدای ملاحت را شنید که با تلفن حرف میزد
-
آقا رضا سریع بیایید اینجا یه مشکلی پیش اومده
صدرا یقه کتش را به شدت از دست فرهاد بیرون کشید .و دست در جیب درونی کتش کرد و دستمال سفیدی را از آن بیرون آورد و رو به ملاحت گفت :
-
نیازی نیست خانم ملاحت اقای سرابی دارن میرن ...
بعد از پاک کردن خون دور دهانش گفت :
-
جواب مشتت رو ندادم چون حس میکنم حقم بوده شاید بیشتر از این حقم بوده . اما بهتره بری و خودت رو برای دادگاه ضرب و جرح منتهی به فوت کودکت و دادگاه پرداخت دین آقای اشراقی ودادگاه مهریه و دادگاه طلاق و و و آماده کنی .. اونجا به این همه گردن کلفتی احتیاج پیدا میکنی
فرهاد با خشم به سمت در رفت و گفت :
-
پس بچرخ تا بچرخیم ...

فرهاد با خشم از برج بیرون رفت توقع نداشت در دیدار اول با صدرا اینطور همه چیز به ضررش تمام شود . نگران بود نمی دانست صدرا دقیقا از باران و از روابط بین آنها چه میداند . با آنکه او اشاره مستقیمی به این مسئله نکرده بود که از علاقه باران به خود آگاه است ، اما در جملاتش نوعی حسرت تلخ احساس می شد . از خودش متنفر بود که دربرابر صدرا اینطور ضعف نشان داده در حالی که خودش هم می دانست که احساسی نسبت به باران ندارد حداقل حالا دیگر ندارد . اما دلش نمیخواست مثل تمام این چند سال زندگی مشترک حس کند که مدام در حال باختن به سایه مردی دیگر است ، مردی که حالا فقط یک سایه نبود .... باید با باران حرف میزد ... هیچ کس نباید او را اینطور بی رحمانه و یک طرفه قضاوت میکرد ...
سهند خارج شدن فرهاد از ساختمان را دید و وقتی سوار برماشینش از آنجا دور شدبه سمت دفتر صدرا به راه افتاد در تمام این مدت نیمه برادر و جودش می خواست که به سرعت به طرف دفتر بدو و حداقل تلافی یک هزارم از عذابهایی که باران کشیده بود را با زدن چند سیلی به فرهاد تلافی کند . اما نیمه دکتر و منطقی اش او را به صبر و بردباری دعوت میکرد .
وقتی بعد از گذشتن از سد منشی و اجازه گرفتن ملاحت از صدرا وارد اتاقش شد . برای لحظاتی با حیرت به صورت زخمی و چهره آشفته صدرا نگریست .
-
سلام سهند جان خوش اومدی بشین تا بگم برات نوشیدنی بیارن
سهند آب دهانش را فرو داد :
-
سلام .. چی شده ؟ این کار فرهاد که نیست ؟
صدرا لبخندی زد و گفت :
-
نگران نباش این مشت حقم بود ... زیاده روی کردم ...
-
زیاده روی توی چی
صدرا با صدایی که فقط یه مرد می تونست بغض پشتش رو بفهمه گفت :
-
تو همه چیز تو همه جا تو گذشته و حتی حالا ....
سهند با خشم دستش را مشت کرد و برکف دست دیگرش کوبید ...
-
آروم باش .. مشتی که من خوردم اصلا چیز مهمی نیست ... من حاضرم بدتر از این مشتها را تحمل کنم به شرطی که بتونیم حق خانم اشراقی رو بگیریم ..
سهند به آرامی روی نزدیکترین مبل نشست و در حالی که هنوز کاملا بر خودش مسلط نشده بود گفت :
-
من میدونم که تو می تونی صدرا ... اوایل فکر میکردم که دکتر بینا شاید اشتباه کرده که انقدر مصره تا تو وکیل باران باشی ... اما حالا خودمم سرسختانه موافق این نظریه ام ، تنها وکیلی که می تونه به باران کمک کنه فقط تویی ...
صدرا بازهم لبخند زد و درد شدیدی را گوشه لبش حس کرد :
-
خوب آقای دکتر مخالف ، چی شد که تغییر نظر دادی ؟
-
با دیدن رفتار باران ...
صدرا حس کرد ضربان قلبش تند تر شده هر چند خیلی شدید بود .. اما می توانست قسم بخورد که تند تر از چند ثانیه قبل می طپد
-
متوجه منظورت نمیشم ؟
-
خوب باران از وقتی که ما به این دفتر اومدیم و بعدش هم اون کارش رو شروع کرد خیلی پیشرفت کرده ... و روز به روز بیشتر داره از پیله ای که دور خودش پیچیده بیرون میاد ... هنوز هم ساعتی از شبانه روز رو با صدای بلند گریه می کنه ... هنوز هم اکثر شبها کابوس می بینه و باید با آرام بخش بخوابه ... اما به صورت قابل توجهی همه اینا کمتر شدن...
صدرا نفس از سر آسودگی کشید :
-
چقدر خوبه که اینا رو می شنوم همه اش نگران بودم که همه تلاش هام نتیجه برعکس بده ... مخصوصا اون روزی که اختیارم رو از دست دادم و باهاش بحث کردم .. بلافاصله از خودم متنفر شدم ... نگران بودم که گند زده باشم ...
سهند با مهربانی به او نگریست :
-
نه ، به نظر من حتی اون بحث هم براش مفید بوده ... یخهای دورش دارن ذوب میشن ... بعد از بحث اون روز برای اولین بار دوباره توی دفتر خاطراتش نوشت ...
چشمان صدرا برق زدند ... یعنی بعد از مدتها دوباره همدم ....
سهند سکوت ایجاد شده را شکست :
-
باران به من گفت که قرارداد مالی آماده شده
صدرا دستهایش را به نشانه مخالفت تکان داد :
-
من این حرف رو زدم که از حساسیت اون کم کنم
-
اما بلاخره که چی تو باید میزان حق الوکاله رو بگی و میدونم که باید یه قسمتی اش رو هم الان بهت بدیم ...
-
ببین سهند من توی این پرونده زمانی حق الوکاله میگیرم که موفق شده باشم ... خواهش میکنم این بحث رو ادامه نده .. راستی میخواستم درباره پرونده طلب پدرت از فرهاد باهم حرف بزنیم . مغازه کی دقیقا تو مزایده بانک فروخته شد؟
باران به ساعت نگاه کرد از هشت گذشته بود دقایقی قبل سهند به او اطمینان داد که اتفاق خاصی در دفتر صدرا نیافتاده ... اما دلش آرام نمی گرفت ... گوشی تلفن داخل اتاقش را برداشت و بی اختیار شروع به گرفتن شماره صدرا کرد .... وقتی صدای صدرا در تلفن پیچید اولین چیزی که به ذهن باران رسید این بود :
-
چطور هنوز یادمه بعد از این همه مدت ...
-
الو... الو..
-
الو سلام ببخشید من اشراقی هستم
نفس صدرا برای لحظه ای در سینه حبس شد .. این صدا را خوب می شناخت ... گرم ظریف و گیرا ....
-
سلام خانم اشراقی حالتون خوبه
-
ممنون .ببخشید که مزاحمتون شدم. ..
-
خواهش میکنم ، امرتون رو بفرمایید ؟
-
میخواستم درباره جلسه امروز بدونم ...
-
مگه سهند براتون تعریف نکرد
-
سهند چیز زیادی نگفت ..
-
خوب در اصل چیز زیادی هم برای تعریف نیست من فقط میخواستم ایشون رو ببینم که تا قبل از جلسه دادگاه یه شناختی داشته باشم . ..
-
یعنی هیچ برخوردی پیش نیومد . فرهاد هیچ عکس العملی نشون نداد
صدرا با بدجنسی پرسید :
-
مثلا چه طور عکس العملی ؟
-
خوب ... اینکه چرا شما وکیل من شدید
صدرا آشکارا لبخند عمیقی زد :
-
دفعه قبل هم اینو گفتید اما من اصلا متوجه نشدم که چرا باید فرهاد حساسیت نشون بده رو این قضیه .... منم یه وکیل مثل اینهمه وکیل دیگه تو تهران برای اون چه فرقی میکنه که من باشم یا گلدوزیان ....
باران گیر افتاده بود ... از تماسش پشیمان شد... نمی دانست چه باید در جواب بگوید ..
-
خوب .. راستش... خوب فرهاد خیلی بدبین و شکاکه گفتم شاید ...
صدرا ابروهایش را بالا برد اصلا باران استعدادی در دروغ گفتن نداشت
-
نگران نباشید خانم اشراقی مشکلی پیش نیومد ..
با نگرانی فکرکرد مثل اینکه خودش استعداد خوبی در این زمینه دارد ....
-
ممنون آقای ثابت ... راستش میخواستم ازتون عذر خواهی کنم ... من تو دیدار آخرمون رفتار درستی نداشتم
صدرا شرمنده شد از اینمه بزرگ منشی و فروتنی :
-
چوبکاریم نکنید خانم اشراقی من بودم که کنترل خودمو از دست دادم ....
-
شما حق داشتید .. من ادم محکمی نیستم .... رفتارم خیلی ضعیفه . و بهتون حق میدم عصبانی بشید ....
صدرا با خود فکر کرد از کجا و چرا این حق را به او میدهد ....
-
خانم اشراقی من نگران شما بودم شما یکی از بهترین همکلاسی های من و یکی از بهترین انسانهایی هستید که من باهاش تا حالا برخورد کردم ... تو این دنیای مادی گرا من شما رو به شدت ستایش میکنم ... اگر اختیارم رو از دست دادم به خاطر این نبود که شما ضعیف هستید ... به خاطر این بود که خودتون رو باور ندارید و نگران حرف و عکس العمل کسی هستید که تا این حد به شما آسیب رسونده و حالا اون باید نگران برخورد شما باشه ... من دلم میخواد شما قبل از هر کسی فقط و فقط به فکر خودتون باشید نه دیگران و افکارشون
باران بی اختیار لبخند زد ... چقدر خوب بود که بعد از این چند سال تلخ و تنهایی حالا کسانی بودند که نگرانش باشند و برایش ارزش قائل شوند ...
-
ممنون آقای ثابت .... واقعا ممنون ... قول میدم به حرفاتون خوب فکر کنم ... و بازم عذر میخوام ...
تماس که قطع شد صدرا عصبی خود را روی صندلی رها کرد
-
خیلی مسخره ای صدرا ثابت ... من شما رو ستایش می کنم .... می میردی اگر اینو نمی گفتی .... حالمو بهم میزنی با این دیالوگهای بی ارزش و پیش پا افتاده ات ...
اما در آن سو باران هنوز لبخند میزد .... حس میکرد حق با صدراست ... او اصلا کلمه ستایش را نشنیده بودو اگر هم شنیده بود درست به مفهمومش فکر نمی کرد ... تنها در این اندیشه بود که حق با صدراست و او بیش از اندازه به کسانی بها داده که نباید ...
دفترش را باز کرد
سلام همدم .... حالت خوبه .. منکه خوبم ...

نميدونم چرا خوبم اما حالم از چند وقت پيش خيلي بهتره . همه نگراني هاي ديروز تا امروزم شسته شده و رفته كنار . فكر ميكردم فرهاد بخواد با صدرا درگير بشه يا چيزي بگه كه باعث بشه ديگه تا آخر عمر نتونم توصورت صدرا نگاه كنم . خدا رو شكر هيچ حرفي از اون احساس تموم شده من به صدرا نزد . راستش بيشتر از اتفاقي كه ممكن بود بيافته نگران اين بودم كه چطور بايد با صدرا روبرو بشم بعد از برخوردش با فرهاد . دلم نميخواد هيچي از گذشته رو دوباره به خاطر بيارم .. نميخوام گذشته ام براي حالي كه الان دارم مشكل ساز بشه ...
الان حالم خوبه صدرا راست ميگفت بايد بي خيال اين فكرا بشم بايد به خودم فكر كنم ... اگر بتونم
اگر اين كابوسا بگذارن
اگر اين دلتنگي ها بگذارن
اگر اين اشكها بگذارن
صداي در اتاق بلند شد
-
باران بيتا اومده ديدنت
باران با شوق از جا بلند شد و در را باز كرد . بي اختيار دوستش را محكم در آغوش گرفت .. بوي آرامش ميداد بوي دوستي ... بوي همه چيزهايي كه به شدت محتاجشان بود ....

***
صدرا مقابل ساختمان باريكي كه در شش طبقه ساخته شده بود ايستاد از عرض كم ساختمان ميشد حدس زد همانطور كه باران گفته متراژ واحد ها نبايد بيشتر از چهل متر باشد . نمي دانست كه چطور بايد وارد ساختمان شود بدون اينكه فرهاد متوجه گردد. دلش نميخواست بيشتر از اين گزك دست فرهاد بدهد براي سوءظن . كمي پا به پا كرد و به پنجره هاي ساختمان خيره شد . وقتي ياد روزهاي كه باران در اين خانه به تلخي گذرانده بود مي افتاد دلش به درد مي آمد . همانطور كه در غرق در تفكراتش بود متوجه باز شدن درب ساختمان و خروج مرد مسني از آن گرديد به طرف او به راه افتاد
-
سلام حاج آقا
-
سلام
-
ببخشيد تو اين ساختمون واحد خالي هست براي فروش ؟
-
زياد درجريان نيستم اما طبقه دوم خيلي وقته كه خاليه يعني يه چهار ماهي ميشه . نميدونم زن و شوهري كه قبلا اينجا بودن قصد فروشش رو دارن يا خير
-
اتقافا منم شنيدم كه ميخوان طبقه دوم رو بفروشن ....
-
منم همينفكر رو ميكردم .
-
اينجا اونوقت آسانسور داره ؟
-
خوب معلومه مگه ميشه يه ساختموون شش طبقه آسانسور نداشته باشه
-
خوب اخه شنيده بودم ساختمونهاي بالاي پنج سال ساخت بعضي هاشون آسانسور ندارن
پيرمرد خنديد وگفت :
-
بهت اشتباه اطلاعات دادن جوون مگه ميشه با اين زور و بنيه كاهي اين روزها شش طبقه رو بدون آسانسور رفت و آمد كرد
صدرا سعي كرد لبخند بزند
-
از نظر امنيت اينجا چطوره مي دونيد خواهر من كه ميخواد اين ساختمون رو بخره خيلي حساسه . تو هفته گذشته توساختمونشون تو آسانسور يكي از ساكنين رو گير انداختن وهرچي داشته ازش گرفتن . اصلا معلوم نيست كه از كجا وارد ساختمون شدن . هيچ رد و نشوني هم تا حالا از دزدها پيدا نكردن
پيرمرد همانطور كه گام به گام همراه صدرا ميشد برايش از امكانات امنيتي ساختمان توضيح ميداد و حالا لبخند صدرا كمي واقعي تر به نظر مي رسيد . اگرچه هنوز مطلبي كه ميخواست بداند را نتوانسته بود از زير زبان پيرمرد بيرون بكشد .

****
هنگامه رو به باران كرد و گفت :
-
باران فردا بايد تو دادگاه مهمي شركت كنم و بايد حتما همراهم بيايي
-
موضوعش چيه تجاوز و قتل
باران حس كرد پشت كمرش يخ كرد
-
واي من يه خورده مي ترسم
-
از چي
-
از قاتل
-
قاتل در حال حاضر وقتي دستهاش تو دستبند و پاهاش توي پا بنده هيچ ترسي نداره اون وقتي بايد ازش ترسيد كه تو شهر مي چرخه و نقشه مي كشه ...
-
اخه
-
اخه نداره باران جان تو بايد ماهي چهارتا گزارش دادگاه داشته باشي اما هنوز تكميلش نكردي من اينطوري دفترچه ات رو امضا نميكنم فردا ساعت نه جلوي دادگاه كيفري استان باش ميدوني كه كجاست
-
نه
-
تو گلوبندك كنار دادگاه تجديد نظر
-
باشه
باران مي ترسيد دلش نميخواست با قاتل يا كسي كه به جرم تجاوز محكوم شده روبرو شود
اما انگار چاره اي جز اين نداشت ....

ساختمان دادگاه کیفری استان برخلاف تمام دادگاههای دیگر خلوت و کم تردد به نظر می رسید . باران از آن سکوت کمی ترسیده بود . مدام چشم به در ورودی داشت و منتظر آمدن هنگامه بود ... بلاخره هنگامه و برسام از راه رسیدند. چهره هیچ کدام برخلاف انچه باران هر روز در دفتر میدید بشاش نبود . انگار ماسک بی روحی روی صورتشان کشیده بودند با دیدن باران هر دو به آن سمت تغییر مسیر دادند. پس از سلام و احول پرسی مختصر هنگامه گفت :
-
باید بریم طبقه دوم
باران در آسانسور احساس خفگی می کرد . وحشت همه وجودش را پر کرده بود هنگامه متوجه عرق درشتی که بر پیشانی باران نشسته بود شد و نگران دستش را در دست گرفت :
-
خوبی باران چرا انقدر رنگت پریده ؟
برسام نگاه دقیقی به باران انداخت و با نگرانی گفت :
-
من که بهت گفتم هنگامه هنوز براش زوده که بخواد تو همچین جلسه هایی شرکت کنه .
هنگامه پشیمان رو به باران کرد :
-
میخوای برگردی دفتر و منتظر ما بمونی ؟
در همین هنگام آسانسور توقف کرد و هر سه از آن پیاده شدند . باران که حالا راحتتر نفس می کشید گفت :
-
نه راستش فقط زیاد تو آسانسور راحت نیستم .
برسام سرش را به نشان تاسف تکان داد و گفت :
-
خوب دختر خوب باید به ما می گفتی ... اون وقت از پله بالا می رفتیم
-
اخرش که چی بلاخره باید به این احساسم غلبه کنم .
صدای هیاهو و گریه گفتگویشان را قطع کرد .. به جهت صدا نگاه کردند . هنگامه چهره اش گرفته تر شد :
-
مثل اینکه خانواده خالدی زودتر از ما رسیدن .
-
اره ... مادرشو ببین چقدر بی تابی میکنه ... بعد گذشت اینهمه
هنگامه نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت . و هر سه به سمت درب شعبه حرکت کردند . از میان جمع مرد سیاه پوشی جدا شد و به طرف آنها آمد . به نظر حدود چهل و پنج ساله می آمد با قامتی بلند و چهره ای آفتاب سوخته
-
سلام خانم وکیل
-
سلام آقای خالدی حالتون خوبه
-
می بینید که خانم ... حال و روزمون رو که می بینید
-
متاسفم ... اما من که به شما گفتم نیازی نیست همسرتون رو با خودتون بیارید .
-
هر کاری کردم نموند خونه تازه برادر زنهامم هستند اونا پایینند راهشون ندادن بیان داخل
-
با اون بلوای که دفعه قبل راه انداختید خوب باید هم راشون نمی داند ...
-
خانم وکیل شما چی میدونید ... جگرمون سوخته ... قلبمون الان چاک چاک شده ..
صدای گرفته برسام به گوش رسید :
-
آقای خالدی ما شما رو درک میکنیم .. اما اگر میخواهید که خون دخترتون پایمال نشه بهتره که به هرچی وکلاتون بهتون میگن عمل کنید ...
-
سلام آقای مودت ببخشید متوجه شما نشدم
-
شرمنده سلام از ماست آقای خالدی..
-
آقای مودت چشم .. هرچی شما بگید .. اما داغمون خیلی سنگینه ... هیچ کدوممون مثل آدم زنده ها نیستیم .... هشت ماهه شب و روزمون شده گریه شده فریاد هشت ماهه سرمون رو به دیوار می کوبیم تا شاید به جای خواب بیهوش بشیم یا بهتر از اون بمیریم ...
-
خدا بهتون صبر بده ... فقط همین رو میتونم بگم اما خیالتون راحت باشه که اون جنایتکارها تقاص کارشون رو پس میدن
-
ما هم زنده فقط به دیدن همون روزیم ...
درب شعبه باز شد و مرد نسبتا جوانی به میان اجتماع آنها چشم دوخت و با دیدن برسام به او اشاره کرد که داخل شود .
هنگامه و باران روی نیمکت کنار در دادگاه نشستند . باران پرسید :
-
چرا دخترشون به قتل رسیده . کیا بهش تجاوز کردن ؟
هنگامه سرش را به تلخی تکان داد و گفت :
-
اینا تو یکی از روستاهای اطراف شهریار زندگی می کنند . کارشون باغداری و کشاورزیه ... یه دختر چهارده ساله داشتند که یه روز به همراه دختر عموش که از شهرستان به همراه خانواده اش اومده بودن تا یه چند روزی پیش اینا بمونند میره تا اطراف ده رو نشونش بده .... بین راه مثل اینکه دمپایی دختر عموش لبه اش جدا میشه و دختر اینا که اسمش تهمینه بود میگه من روی این سنگ می شینم تو برو کفشت رو عوض کن و بیا... دختر عموش وقتی میره خونه مادر تهمینه بهش میگه صبر کن تا یه ذره نون و کتلت براتون ساندویچ کنم همونجا کنار رودخونه بخورید ... این میشه که برگشتنش یه کم طول می کشه . وقتی برمیگرده می بینه خبری از تهمینه نیست ... بعد ازاینکه کلی اون دور و برها رو می گرده صدای جیغ تهمینه رو از باغ مخربه ای که اون حوالی بوده می شنوه ... میره به طرف باغ و از دیوار کوتاهش می پره داخل و می بینه که دو تا جوان در حالی که لباسهای خودشون و تهمینه رو در آوردن در حال کلنجار رفتن با تهمینه اند و اونم به شدت داره مقاومت میکنه .. دختر عموش به سرعت بر میگرده تا به خانواده اش خبر بده که تو راه میخوره زمین و مچ پاش در میره بلاخره با هر زحمتی که بود خودش رو می رسونه خونه اما نمیتونه خیلی سریع برسه ... و تا بقیه خبر دار میشن و میرن سراغ تهمینه می بینند که کسی اونجا نیست کل باغ رو میگردن و آخرش به چاهی که تو باغ بوده و ظاهر خشک به نظر می رسیده مشکوک میشن در همون زمان پلیس که از قبل باهاش تماس گرفته بودند میرسه و پلیسها هم با آتش نشانی تماس میگیرند بلاخره بعد از چندین ساعت جنازه تهمینه رو از چاه خارج می کنند در حالی که به شدت بهش تجاوز شده و بعد هم با سنگ انقدر توی سرش کوبیده بودن که مرده . با چهره نگاری که از طریق گفته های دختر عموی تهمینه می کنند می تونند متهمین رو شناسایی کنند و متوجه میشند که اونا دوتا مجرم فراری هستد که تو یکی از شهرستان های مرزی همین بلا رو سر یه دختر چوپان اورده بودند و فرار کردند . و علاوه بر اون چندین سابقه تو زمینه فروش مواد مخدر و سرقت های کوچیک داشتند ....
دهان باران خشک شده بود ... نگاهش به مادر تهمینه افتاد ... چادر کثیف و خاکی سرش کرده بود و کنار در شعبه روی زمین نشسته بود و زیر لب مویه می کرد ... انگار شعری به زبان محلی می خواند و می گریست ... پدر تهمینه هم کنارش نشسته بود و زیر گوشش حرف میز د ... او نیز با همه غرور مردانه اش نمی توانست جلوی ریختن اشکهایش را بگیرد و شانه های از هق هق فروخورده ایی به شدت می لرزید ...
بلاخره برسام از اتاق خارج شد و رو به هنگامه گفت :
-
قاضی و منشی اش از قضیه جار و جنجال دفعه پیش خیلی هنوز دلخورند کلی قول دادم که اجازه دادند اینا هم تو جلسه باشند البته فقط پدرش ... باید بریم تو
هنگامه از روی نیمکت برخواست و به طرف آن دو رفت .
-
آقای خالدی باید بریم داخل ...
زن و مرد هر دو به سرعت از جا برخواستند .
-
خانم خالدی شما باید بیرون منتظر بمونید
-
من باید بیام تو .. تروخدا خانم وکیل .. قول می دم خفه بشم و یه گوشه بشینم فقط بگذارید بیام تو ...
صدای زن مستاصل بیچاره و پر از التماس بود . قلب باران در هر ثانیه هزار تکه میشد .
هنگامه دست روی شانه زن گذاشت و با صدای که به شدت صاف و بی احساس به نظر می رسید گفت :
-
دست من نیست خانم خالدی این دستور قاضیه ... اگر بخواهید بیایید داخل باز مثل دفعه قبل همه چیز نصفه کاره رها میشه ... بهتره بیرون منتظر بمونید ...
زن هق هق بلندتری سرداد و با دست محکم بر دهان خود کوبید ... به دیوار تکیه داد و دوباره چون شاخه شکسته ای روی زمین نشست ..
باران پشت سر آن سه نفر پا به درون اتاق گذاشت ...

دادگاه خلوت به نظر می رسید ، به علت حساس بودن موضوع و مسائل مطروحه در آن قاضی اجازه حضور خبرنگاران را صادر نکرده بود. میز چوبی بلند قهوه ای رنگی در صدر اتاق قرار داشت که جای نشستن اعضای دادگاه به شمار می آمد و کنارش میز کوچکتری که باران می دانست میز منشی دادگاه است . و روبروی آن تعداد زیادی صندلی به صورت منظم و ردیف چیده شده بود . تقریبا مثل همه دادگاه های عمومی فقط کمی ابعاد اتاق بزرگتر و تعداد صندلی ها بیشتر به نظر می رسید . باران کنار هنگامه و برسام در ردیف اول صندلی ها نشست و پدر تهمینه به ردیف بعدی رفت . به روبرو نگاه کرد چهره قاضی کاملا غیر دوستانه به نظر می رسید . عبوس با ته ریشی پر که تقریبا تا نزدیکی چشمهایش روییده . منشی اش مرد نسبتا جوانی بود که برعکس قاضی صورت صاف و نگاه روشنی داشت . بلاخره بعد از چند دقیقه قاضی دست از ذل زدن به پرونده مقابلش برداشت و رو به منشی دادگاه کرد :
-
متهمین رو نیاوردن
-
چرا فکر کنم تا چند ثانیه دیگه وارد دادگاه میشن
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای فریاد و ناله ای از بیرو ن به گوش رسید . باران به خوبی صدا را شناخت صدای مادر تهمینه بود که با لهجه گنگش مشغول نفرین کردن و بد و بیراه گفتن بود . منشی دادگاه به سرعت از جا برخواست و از اتاق خارج شد و صدای فریادش قلب باران را به درد آورد دیگر حس نمی کرد که او نگاه روشنی داد دلش از بی رحمی اش گرفت :
-
چه خبره خانم کنار وایستا بگذار بیارنشون تو . اینطور که شما هر بار اینجا جنجال راه می اندازید هیچ وقت نمیشه کار این پرونده رو تموم کرد . میخوای بگم برشون گردونند زندون . اینطوری اینا هی بیشتر وقت دارن واسه زنده بودن . اگر میخوای زودتر تقاص کارشون رو بدن انقدر تو کار دادگاه اخلال ایجاد نکنید .
صدای زن تبدیل به زمزمه شد و باران چشمانش را بست و چهره زن را دید که باز بر دهان خود می کوبد و بی صدا اشک می ریزد . صدای فریاد دختری نوجوان به گوشش می رسید که التماس می کرد و فریاد می کشید . از خدا کمک می خواست ولی هیچ کس نبود ... و جسمش لگد کوب هوسرانی کسانی شد که تنها نامی از انسانیت بر خود داشتند .
هنگامه بازویش را به آرامی فشار داد و گفت :
-
حواست کجاست قاضی میگه باید بری ردیف اخر بشینی
باران به سرعت برخواست و چشمش به دو متهمی افتاد که چند صندلی آن طرف تر در همان ردیف اول نشسته بودند . با سرهای تراشیده و دست بند و پا بند هایی که به سختی دور دست و پاهایشان گره خورده بودند . صورت یکی از آنها استخوانی و مثلثی شکل ،با چانه ای ریز و چشمانی ریزتر که نشانی از هوش و زکاوت در آنها دیده نمیشد و آن دیگری درشت هیکل و با چهره ای زمخت گویی هیچ حسی در نگاهش نبود با چشمانی سبز رنگ پریده اش ذل زده بود به آرام الله روی میز قاضی دادگاه .
نگاهش را برگرفت همه وجودش سرشاز از نفرت و انزجار بود وقتی سرجایش نشست بلاخره جلسه دادگاه شروع شد .
باران باورش نمیشد که بیشتر از سه ساعت است که چشم به دهان قاضی دوخته و به سوالهای بی پرده اش از متهمین و توضیحات وقیحانه آنها گوش میدهد . انگار آن تصاویر مقابل چشمانش جان می گرفتند . تهمینه که با سرخوشی روی سنگ سپید کنار جاده نشسته بود و به مسیر رفتن دختر عموش نگاه می کرد و ترانه ایی را زیر لب می خواند . و دو مردی که از پشت سر به او نزدیک می شوند در حالی که برق شیطانی در نگاهشان و لبخند شنیعی برلبهایشان نشسته . کاوه که قوی هیکل تر است به سرعت خم میشود و دست بردهان تهمینه می گذارد عثمان به کمکش می آید و پاهای تهمینه را محکم نگاه می دارد تا تقلا نکند و به سرعت او را به سمت باغ مخروبه ای که کمی دور تر قرار دارد می برند . . . و باز صحنه های بعدی با سرعت بیشتری از مقابل چشمانش می گذرد . برهنه شدن ان دو مقاومت مزبوحانه تهمینه صدای ضجه های فروخورده اش و تعداد دفعاتی که نام خدا را صدا می زند .... پس چرا نمی شنود ... چرا خدا به کمک این دختر بی پناه که چون کبوتری در چنگال این کرکسهای بی رحم گرفتار شده نمی آید ....
و کاوه به شدت و با وحشی گری زیاد به تهمینه تجاوز می کند . باران دچاررعشه ای خفیف می شود . یاد شبی تلخ در وجودش زنده شده بود . شبی که حس می کرد او را ربوده اند تا تصرف کنند و سپس سر ببرند ....
شبی که درد روحش از زخم جسمش بسی عمیقتر و وحشتناک تر بود .
و دوباره تهمینه را دید که از شدت خشونت کاوه تقریبا بی حس و ناتوان با وحشت چشم به عثمان دوخته که به آهستگی و با لبخندی جنون آمیز برهنه تر می شود ... و به طرف او می آید ... سعی میکند .. با همه ناتوانی اش سعی میکند تا فریاد بکشد و خود را نجات دهد اما دیگر رمقی در دست و پایش باقی نماند ... قبل از اینکه عثمان به او نزدیکتر شود صدایی از روی دیوار نیمه کوتاه باغ به گوش می رسد و پس از آن صدای قدمهایی شتابزده. کاوه به سمت دیوار می رود و در پیچ جاده متوجه دور شدن سایه ای می گردد. به سرعت به طرف تهمینه بر میگردد . بی حرف نگاه پر معنایی به عثمان می اندازد . . . او سرش را با حرص به نشان تایید و تاسف از عملی نشدن مقصودش تکان می دهد و بعد همانطور که کاوه جاده را می پاید عثمان با سنگی در دست به سمت جسم نیمه جان تهمینه می رود و آنقدر ان سنگ را برسرش می کوبد تا سفره ای از خون زیر سرش پهن می گردد و جسم بی جانش را در چاه متروک داخل باغ رها می کنند
سپس هر دو به سرعت از آنجا می گریزند و دور می شوند
باران از این همه قساوت حس کرد قلبش در حال انفجار است .... چشمانش را باز کرد ... دادگاه تمام شده بود ... هنگامه نگران نگاهش میکرد :
-
باران ... چی شده .. خوبی ؟
-
چرا تموم شد ؟ قاضی حکم صادر کرد ؟
هنگامه ناراحت و عصبانی بود . برسام چهره اش به تلخی برافروخته بود .... هنگامه اشاره ای به پدر تهمینه کرد که کمی دور تر به آنها می نگریست و زیر لب گفت :
-
بعد برات میگم .
سپس رو به او کرد و گفت .:
-
شما تشریف ببرید زمان جلسه بعدی رو بهتون میگم
مرد به طرف هنگامه آمد :
-
خانم وکیل اول خدا بعد هم شما ...
به سرعت به سمت برسام برگشت و دستش را در دست گرفت و بوسید :
-
شما رو به شرفتون قسم دخترم که از دست رفت .. حداقل شرف از دست رفتمون رو برگردونید ... نگذارید خون دخترم پایمال بشه
برسام به سرعت دستش را عقب کشید و شانه مرد را بوسید:
-
این چه کاریه آقا !مطمئن باشید اونا به تقاص کارشون می رسند .... ما هم همه تلاشمون رو می کنیم که سریعتر انجام بشه ...
مرد پس از چند بار تشکر و خواهش بلاخره از کنار انها دور شد . هنگامه رو به باران کرد و گفت :
-
بلند شو بریم رنگ به صورتت نمونده دختر ....
-
اول بگو چی شده چرا انقدر تو و اقای مودت ناراحتید ...
هنگامه دستهایش را مشت کرد و تا خواست حرفی بزند صدایش در بغضی تلخ گم شد .... برسام دنبال حرف او را گرفت :
-
درباره کاوه که هیچ ،اون به جرم تجاوز و مشارکت در قتل اعدام میشه البته بعد از تموم شدن جلسه های دادگاه و صدور حکم و قطعی شدنش . اما عثمان چون فقط قاتله و موفق نشده که به تهمینه تجاوز کنه .... به جرم قتل قصاص میشه و این یعنی اینکه ...
باران با صدایی خفه گفت :
-
یعنی اینکه چون عثمان مرد بوده و تهمینه زن خانواده تهمینه باید نصف دیه عثمان رو به خانواده اش بدن تا قصاص بشه .... چون ارزش تهمینه به عنوان یه زن نصف عثمانه . چون عثمان قاتل الان باارزش تر از تهمینه است ...
باران بی تاب بلند شد . نمی توانست بماند حس میکرد هر لحظه ممکن است دوباره دچار تشنجی سخت شود . به صدای هنگامه توجه نکرد و تقریبا به حالت دو از پله ها پایین آمد . حتی فکر رفتن به سمت آسانسور را هم نکرد . برسام به هنگامه گفت :
-
من میرم دنبالش تو موبایلها رو بگیر و برو دفتر تا ما بیاییم .
به سرعت به دنبال باران از دادگاه خارج شد باران هنوز در پیاده رو گیج و نا متعادل راه می رفت .... می دانست مقصدش کجاست . اما نمی دانست که چطور باید به آنجا برود .... صدای بوق ماشینی او را به خود اورد ...
-
خانم اشراقی ... باران خانم ... بیایید من می رسونمتون
-
خودم میرم
-
شما نمی تونید با این حالتون ....
باران بیشتر از این مخالفت نکرد ... سوار ماشین شد برسام نفس عمیقی کشید و گفت :
-
کجا برم
باران زیر لب آدرس مطب دکتر بینا را داد .

سلام همدم
امروز حالم هيچ خوب نيست ... روز بدي بود ... وقتي روبروي دكتر بينا نشسته بودم و اشك مي ريختم حس مي كردم با هر قطره اشكم يه تيكه از وجودم كنده ميشه و پايين ميريزه ... دلم براي تهمينه مي سوخت كه خانواده قاتلش حالا دست خوش هم ميگرفتند . . انقدر با بينا حرف زدم كه فكر كنم تو كل زندگي ام انقدر با هيچ كس حرف نزده بودم... وقتي از اتاق اومدم بيرون آقاي مودت از ديدن چشمام وحشت كرد بنده خدا اونم خيلي ناراحت بود .. دعا ميكردم ازم نپرسه كه چرا اومدم اونجا ... اما هيچ نپرسيد . فقط بي حرف همراهي ام كرد . چقدر ازش ممنون شدم ... احساس خوبي داشتم از همراهي اش انگار يكي كنارمه و ازم حمايت ميكنه بدونه اينكه بخواد سر از گذشته من در بياره ... يا درباره ام قضاوت كنه .... درست برعكس صدرا نميدونم چرا هر بار كه مي بينمش بيشتر حس ميكنم كه دلش ميخواد خودش رو قاطي ماجراي زندگي من كنه .. بدون اينكه دليلش رو بدونم .
وقتي برگشتيم دفتر هنگامه با ديدن حالم خيلي نگران شد ، اما خدا رو شكر اونم چيزي نپرسيد . با برسام يه جلسه گذاشتن تا دادگاه صبح رو مرور كنند و به من گفتن كه نيازي نيست من تو جلسه اشون باشم منم از خدا خواسته اصرار نكردم اصلا توان مرور اون قضايا رو نداشتم ... سعي كردم سرم رو با مر تب كردن پرونده هاي ديگه گرم كنم ... وسطهاي كارم بود كه تلفن دفتر به صدا در اومد پست خط صدرا بود اهسته سلام كردم .. صدام هنوز از شدت گريه اي كه كرده بودم باز نشده بود
-
الو بفرماييد
-
سلام ثابت هستم با خانم تابان كار داشتم
-
ايشون تو جلسه هستن آقاي ثابت
-
پس براي همينه كه موبايلش رو جواب نميده
-
احتمالا !
-
شما خانوم اشراقي هستيد ؟
-
بله
-
نشناختم صداتون رو ! چرا انقدر صداتون گرفته
زير لب با خودم گفتم : اخه به تو چه مگه فضولي ...
-
راستش ...
-
سرما خورديد
-
نه يه خورده گريه كردم
خودمو لعنت كردم : باران اخه چرا بهش توضيح ميدي دروغكي بگو سرما خوردم ...
-
گريه ؟ اتفاقي افتاده ؟
واي حالا چي جواب اينو بدم :
-
نه راستش صبح با خانم تابان و آقاي مودت تو يه دادگاه شركت كردم كه يه ذره منو بهم ريخت
-
الان حالتون خوبه ؟ ميخواهيد بيام دنبالتون ببرمتون خونه !
چشمام از شدت تعجب باز شدن :
-
نه خوبم نگران نباشيد
-
به هر حال با من تعارف نكنيد
-
ممنون از پيشنهادتون ولي حالم كاملا خوبه ...
كمي سكوت كرد و بعد با لحني كه انگار يه چيزي تو ش قايم شده بود گفت :
-
باشه ... به هر حال هر كاري داشتيد تماس بگيريد ... فعلا با اجازه
-
ممنون خداحافظ
وقتي گوشي رو قطع كردم از اينهمه كنجكاويش كلافه و متعجب بودم ... انگار يه جور ديگه شده ديگه اون ثابتي كه در گذشته مي شناختم نيست .. نه اينكه نباشه ها اما خيلي تغيير كرده ...
خوبيه تلفنش اين بود كه كاملا حواسم رو از دادگاه صبح پرت كرد .. اما حالا كه به خونه رسيدم بازم ياد مظلوميت تهمينه افتادم ... كاش دنيا جاي بهتري بود براي زندگي ...
به قول مشيري
از همان روزي كه دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل
آدميت مرده بود .. گرچه آدم زنده بود ...

باران دفترش را بست و صداي موزيكي كه از لب تاپش مي آمد را بلند تر كرد و روي تخت دراز كشيد ... انقدر به ماجراهاي امروز فكر كرد كه خوابش برد ... سهند به آهستگي در اتاقش را گشود و با ديدن باران كه در خواب فرو رفته داخل اتاق رفت و صداي لب تاپ را خفه كرد . لبخندي به چهره دردمند خواهرش زدو با خود انديشيد تعداد شبهايي كه باران بدون نياز به قرص آرامبخش مي خوابد خيلي بيشتر از قبل شده .
**
صدرا خودنويس پاركش را روي برگه پرشده مقابلش گذاشت و به ساعت نگاه كرد امروز هر چقدر با هنگامه تماس گرفته بود تلفنش را جواب نداد. بي اختيار دوباره موبايلش را از روي ميز برداشت و در حالي كه به تابلوي مقابلش كه نقش يك كوير خشكيده و مردي از پا افتاده را در خود داشت نگاه ميكرد شماره هنگامه را گرفت و اينبار بلاخره صداي زيباي هنگامه در گوشي پيچيد :
-
سلام صدرا جان
-
سلام .. كجايي ؟ ميدوني امروز چقدر تماس گرفتم
-
ببخشيد خيلي حالم خوب نبود نمي تونستم جواب بدم يه جلسه چند ساعته هم داشتم كه حسابي خسته ام كرده بود
-
چي شده امروز همه اتون حالتون خوب نيست ... ؟
-
همه امون منظورت چيه ؟
-
آخه امروز كه موبايلت رو جواب ند ادي با دفتر تماس گرفتم . باران هم حالش خوب نبود انگار
-
اخ اره اون بنده خدا كه امروز خيلي شوكه شده بود
-
چرا ؟
-
اخه دادگاه صبح اصلا خوب برگزار نشد
-
ميشه واضحتر توضيح بدي تو هم كه مثل اون حرف ميزني
-
باشه بابا چرا انقدر عصباني ميشي يهو
هنگامه درحالي كه از اين همه اصرار صدرا متعجب بود به صورت خلاصه موضوع دادگاه را براي او تعريف كرد . صدرا كه اولين بار نبود اين قصه تكراري نابرابري را مي شنيد باتاسف سري تكان داد و گفت :
-
كي ميخواد يه روز اين جريان تموم بشه ..
-
نميدونم .. اصلا نميدونم چطور بعد از صدور حكم بايد به خانواده تهمينه بگم كه نصف ديه رو آماده كنند . مطمئنم كه توانش رو ندارن كل زندگيشون پنج ميليون هم نميشه ...
-
يعني هيچ راهي نيست كه بشه براي هر دو حكم اعدام گرفت ...
-
نه پزشكي قانوني هم تاييد كرده كه با وجود شدت جراحات تهمينه فقط يه نفر بهش تجاوز كرده ...
صدرا هم ناراحت غمگين شده بود . سعي كرد گفتگو را كوتاه كند... وقتي به مرد روي تابلو دوباره نگاهي انداخت .. حس ميكرد كه چقدر اين مردو اين كوير برايش آشنا هستند...
نگران باران بود از بين حرفهاي هنگامه فهميد كه مجبور شده امروز پيش بينا برود .. و اين نشان ميداد كه حتي خود باران هم متوجه وخامت حال روحي اش در آن لحظه شده ... سرش را روي ميز گذاشت دلش گرفته بود ... دوست داشت هرچه زودتر دو هفته ديگر فرابرسد تا شايد بت واند با پيروزي در دادگاه فرهاد اندكي از اين همه بار سنگين را از دوش باران بردارد ...
مادرش در را گشود تا با او حرف بزند با دين حال صدرا اخمهايش در هم رفت . چقدر تعداد روزهايي كه پسرش را در هم و غمگين مي ديد زياد شده بود ...
-
صدرا بيدارپسرم
صدرا سرش را به آرامي بلند كرد و در نگاه مهربان مادر غرق شد
-
جانم مامان
-
چرا اينجا خوابيدي برو سرجات استراحت كن
-
يه خورده كار دارم هنوز .
-
سرت درد ميكنه ؟
-
يه كمي
-
الان به شهلا خانم ميگم برات مسكن بياره
-
نه اونقدر نيست كه نتونم تحمل كنم
-
يه خورده به فكر خودت هم باش يه ذره به زندگي شخصي ات برس . كاش يه چند وقتي كار رو كلا تعطيل ميكردي
-
نميشه كه مامان مردم كارهاشون روسپردن به من ازم توقع دارن چطوري نيمه كاره رهاش كنم . . .
-
نمي دونم به هر حال اينطور كه داري پيش ميري از پا ميافتي ...
-
نگران نباش مراقب هستم . حالا چرا دم در وايستادي بيا تو
-
نه همينجا خوبه ... ميخواستم يه چيزي بهت بگم و بعد برم بخوابم
-
جانم بگو
-
درباره هنگامه است
-
هنگامه ؟ چيزي شده ؟
-
چيزي كه نه ! اما من و پدرت درباره اين مسئله خيلي حرف زديم . به نظرم هنگامه دختريه كه برات مناسبه .. حس ميكنم خودت هم به اين نتيجه رسيدي
صدرا با تعجب نگاهي به مادر انداخت
-
چطوري فكر كردين كه من هم به اين نتيجه رسيدم
-
من يه مادرم خواسته هاو نيازهاي پسرم رو مي شناسم
صدرا با خود فكر كرد پس چرا اين همه مدت بهم نگفتي كه دارم راه رو اشتباه ميرم .
-
نميخواد الان چيزي بگي به اين قضيه فكر كن اين وقتهايي كه با هم كار مي كنيد رو يه خورده اش رو هم اختصاص بده به اينكه بيشتر بشناسيش ...... ميخوام تا قبل از اينكه دير بشه بريم با خانواده اش حرف بزنيم
صد را هنوز متعجب به حرفهاي مادر فكر ميكرد كه متوجه شد مدتي است از جلوي در اتاق رفته ... در اين همهه و مشغله زياد تنها اين را كم داشت كه بخواد به ازدواج فكر كند .... چهره هنگامه جلوي چشمانش جان گرفت در حالي كه با لبخند و شيطنت و در عين حال با وقار و مهربان نگاهش ميكند ....

به خوبي مي دانست ، هنگامه دختري است كه مي تواند انتظارات يك مرد را از زني كه بايد شريك زندگي اش شود برآورده كند . با خود فكر كرد : الان وقت خوبي براي فكر كردن به اين چيزها نيست بعدها حتما راجبش جدي تر فكر مي كنم در حال حاضر تمام فكرش مشغول پرونده باران و موسسه سعادت بود . چهره بي تكلف و مهربان باران تصوير صورت زيباي هنگامه را كنار زد . انگار طرحي بود از مهر ورزي و انسانيت . صدرا بي اختيار لبخندي بر لب آورد .
******
باران پشت پنجره ايستاد و تردد متراكم خيابان ملاصدرا را زير نظر گرفت . دو هفته از تاريخ دادگاه تهمينه گذشته بود مي دانست كه هنگامه و صدرا سخت مشغول كار كردن روي پرونده موسسه سعادت هستند . برسام براي كارشناسي زميني به شمال رفته و باران در دفتر تنها بود و حس ميكرد كه چقدر به اين تنهايي نياز دارد . مي دانست كه فردا تاريخ اولين رسيدگي پرونده شكايتش عليه فرهاد به اتهام ايراد صدمه عمدي منجر به فوت نوزادش است . اما با وجود اين خيلي آرام بود آنقدر كه خودش هم نمي توانست باور كند . درد از دست دادن كودكي كه تنها چند روز كوتاه حق مادري كردن برايش را يافته بود حالا ديگر يكجاي قلبش مثل اثري از يك زخم كه ظاهرش در حال ترميم است اما از درون هرگز بهبود نخواد يافت ، آرام گرفته بود .
صداي موزيك در فضاي ساكت و خنك دفتر مي پيچيد و باران با سرانگشتانش روي شيشه ريم ملايم آهنگ را تكرار ميكرد . چند وقتي ميشد كه مصرف داروهايش تقريبا به نصف رسيده بود كمتر دچار تب هاي عصبي ميشد و صبحها خبري از تلخي دهان و منگي سرش نبود . فكر ميكرد هرچه به تاريخ دادگاه نزديكتر شود مضطرب تر خواهد شد اما اينگونه به نظر نمي رسيد ... او آرام بود و منتظر . شايد هم در حال فرار ...
صداي گيتار ملايمي كه از گوشي اش بلند شد رشته افكارش را پاره كرد به سمت ميز رفت و گوشي را برداشت نگاهي به صفحه آن انداخت صدرا ثابت . با توجه به دادگاه فردا منتظر اين تماس بود . صداي كامپيوتر را قطع كرد و دكمه سبزرنگ روي گوشي را فشرد :
-
الو سلام آقاي ثابت
-
سلام خانم اشراقي حالتون خوبه ؟
-
خوبم! ممنون ! شما خوبيد ؟
-
من هم بد نيستم . تماس گرفتم از بابت جلسه بازپرسي فردا، ميخواستم باهاتون حرف بزنم !
باران خود را روي صندلي رها كرد :
-
بفرماييد گوشم باشماست .
-
نه راستشه چيزه ...
باران ابروها را بالا داد . صدرا موبايل را بيشتر در دستش فشرد .
-
فكر ميكنم حضوري صحبت كنيم بهتر باشه...!
باران لبخند كمرنگي زد . خودش هم نمي دانست به چه مي خندد
-
حتما !من كي بيام دفترتون .
-
نيازي نيست شما بياييد من تا يه ساعت ديگه همراه هنگامه ميام دفترش .
-
بسيار خوب پس ساعت شش منتظرتون هستم !
-
باشه فقط اگر كمي دير شد باز هم منتظر بمونيد من حتما ميام ...
-
چشم منتظر مي مونم
پس از خداحافظي كوتاهي گوشي را قطع كرد . اولين چيزي كه به ذهنش رسيد تماس با سهند بود .
-
الو سلام سهند خوبي
-
سلام مرسي كجايي ؟
-
دفترم ديگه . به جاي بازجويي نميخواي حالمو بپرسي .
-
اوه اوه خواهر كوچولوي غضبناك بهت نميادا !!!
-
كجاشو ديدي حالا ....
-
من همينطوريش هم زمين خوردتيم باران خانوم تهديدمون نكن !
باران از لحن شوخ و مهربان سهند خنده اش گرفت :
-
آقاي دكتر لات ،زنگ زدم بگم امشب كمي ديرميام نگران من نشيد .
-
چرا ؟ اتفاقي افتاده ؟
-
نه فقط براي دادگاه فردا با اقاي ثابت جلسه دارم .
-
اها ،خوب باشه، من ميام دم دفترش دنبالت فقط ساعتش رو بگو .
-
نيازي نيست داداشي من ديگه بزرگ شدم در ضمن معلوم نيست جلسه امون كي تموم بشه . قرار هم نيست كه بريم دفتراون ، ثابت مياد همينجا .
-
باشه خانوم بزرگ هر وقت داشتي راه مي افتادي يه خبر بده .
-
باشه حتما !
پس از قطع كردن تلفن به سراغ فولدر پرونده تهمينه در كامپيوتر رفت در اين دو هفته حتي نتوانسته بود به آن نگاهي بياندازد چه برسد به اينكه بخواهد تكميلش كند . هنگامه و برسام هم بعد از آن جلسه طولاني ديگر حرفي از دادگاه به ميان نياورده بودند . گويا همه چيز را موكول كرده بودن به جلسه بعدي رسيدگي . سه روز قبل مادر و پدر تهمينه با دو جعبه بزرگ گوجه سبز و گيلاس نوبرانه به دفتر آمدند. مي گفتند از محصولات باغ خودشان است .مادرش در حالي كه انگار چشمه اشكش خشك نميشد با حرفهايش قلب آنها را دوباره به درد آورده بود
-
امسال كه ديگه ما دل و دماغ باغداري نداشتيم باغ رو سپرديم دست همسايه ... هر سال تهمينه با همون هيكل كوچيكش نصف كارها رو به دوش مي گرفت . هميشه يه جفت گيلاس آويزون گوشاش بود ... مي گفت دلم ميخواد اگر قرار نبود آدم باشم يه گيلاس سرخ و خوشگل مثل اينا باشم ... امسال كه همسايه سهم محصولمون رو آورد قلبم هزار پاره شد از ديدن اين گيلاسها انگار برق چشماي تهمينه رو دزديدن كه انقدر شفاف و قشنگ شدن ...
بعد از رفتنشون هيچ كدام از آنها نتوانستند و دلشان نيامد كه حتي دانه اي از آن ميوه ها را بخورند . برسام بي حرف جعبه ها را پشت ماشينش گذاشت و به پروشگاه آمنه برد .
باران نفس عميقي كشيد و مشغول ثبت مدارك جديد در پرونده شد . انقدر به دقت كارش را انجام مي داد كه متوجه گذر زمان نشد وقتي با صداي در سر بلند كرد نگاهش به ساعت افتاد كه پنج دقيقه از شش گذشته بود . منتظر كليد انداختن هنگامه و ورودش به همراه صدرا شد اما اين انتظاربي نتيجه ماند با خود فكركرد شايد كليدش را جا گذاشته . بلند شد و بي آنكه در چشمي در نگاه كند آن را گشود و لبخندش را به صورت كسي كه فكر ميكرد صدرا يا هنگامه است پاشيد ....
اما فرهاد با چهره اي درهم ،ته ريشي بر صورت و لبخندي نامفهوم پشت در ايستاده بود ....

برای لحظه مات و مبهوت برجای ماند و بعد بلافاصله بدنش شروع به واکنش نشان دادن کرد ، قدمی به عقب برداشت و بی اختیار خواست تا در را ببندد . اما فرهاد بلافاصله پایش را روی درگاه در گذاشت باران با صدایی که گویی از ته چاه در می آمد پرسید :
-
تو اینجا چیکار میکنی ؟ از کجا فهمیدی که من اینجام ..؟ چی کارم داری ؟
فرهاد لبخند زد :
-
سلام باران خانوم به جای اینکه اینطوری منو به رگبار ببندی بهتر نیست اول حالمو بپرسی یا سلام کنی ؟نکنه اینم از تاثیرات همنشینی با وکلاست که ادبت رو از دست دادی ؟ یا شایدم از دیدن شوهرت انقدر ذوق زده ای که نمی تونی هیچی بگی ؟
باران به سختی آب دهانش را فرو داد :
-
فرهاد من با تو حرفی ندارم ، از اینجا برو
-
اما من باز تو خیلی حرف دارم باران خانوم.
-
تو هرچی می تونستی و باید می گفتی رو قبلا گفتی . بهتره از اینجا بری
فرهاد وارد دفتر شد و در را بست .
-
تو باید به حرفام گوش کنی . نباید اینطور دوره راه بیافتی و همه جا منو مثل یه جنایت کار جلوه بدی
باران از شنیدن کلمه جنایتکار تکانی خورد و انگار صدا به حنجره اش برگشته باشد گفت :
-
به نظرت کسی که بچه خودش رو می کشه جنایتکار نیست ؟
فرهاد صداش رو برد بالا :
-
لعنتی خودت می دونی اون یه اتفاق بود ... من نمیخواستم ...
-
یعنی دستت بهم خورد و منو اتفاقا هل دادی ؟ یا اینکه از روی عمد ....
-
من عصبانی بودم ... من...
باران بی طاقت حرفش را قطع کرد :
-
یا نکنه اتفاقی بود که بدهی پدرم رو پرداخت نکردی تا مغازه اش مصادره بشه و بره تو مزایده ... اتفاقی بود که وقتی اومد محل کارت اونطور بهم ریختیش و بهش بی احترامی کردی تا الان مثل یه عروسک بی حرکت گوشه خونه بشینه و حسرت بخوره ...
-
باران اینو بفهم من عصبانی بودم قبول دارم که نباید زیاده روی میکردم .. نباید مثل بچه ها لج میکردم .... نباید .... نباید .... اما باور کن عقلم زایل شده بود ....
-
فرهاد تمام مدت خیانتهات رو می دیدم و می فهمیدم و سکوت میکردم . کار رو به جای رسوندی که علنا با دخترهای رنگارنگ معاشرت می کردی و انگار داشتی بهم حالی میکردی که هیچ ارزشی برات ندارم . تمام اینا رو تحمل کردم . اما اخرش چی شد . چهارماه تمام تو اسایشگاه بستری بودم . تو کجا بودی؟ هنوز م باید هر شب کلی قرص و دارو بخورم
صدای باران بی اختیار بالا رفته بود .... حس میکرد نفس کم آورده دستش را روی قفسه سینه اش گذاشت :
-
برو فرهاد من و تو دیگه هیچ حرفی نداریم ....
فرهاد تقریبا در حالی که فریاد می کشید گفت :
-
تو هیچ به من فکر کردی هیچ فکر کردی چطور با زنی زندگی می کردم که می دونستم قلبش مال کس دیگه اییه . به قول خودت با دخترهای جور واجور جلو چشمات رژه رفتم اما اصلا برات مهم نبود .. می دونی چرا چون تو هیچ وقت علاقه ای به من و زندگی ات نداشتی تو فقط به من پناه آورده بودی تا خودت رو از زندون پدرت خلاص کنی !!
باران به تلخی خندید :
-
خوبه که میگی بهت پناه آورده بودم . اما تو چیکار کردی به جای اینکه بذر عشق رو تو دلم پرورش بدی منو تبدیل به یه برده کردی ..... شب عروسیمون طوری بهم تجاوز کردی که در تمام این سالها هیچ وقت دلم نمیخواست شب بشه و بیای طرفم . طوری ازم جسمم رو طلبکار بودی که انگار من فقط یه وسیله ام که خریدیش تا نیازهای جسمانی ات رو برطرف کنه و حق مخالفت هم نداشته باشه ... من دوستت داشتم فرهاد !!وقتی حاضر شدم بیام تو زندگی ات همه چیز رو فراموش کردم ... با خودم جنگیدم شب و روز که دیگه به هیچی فکر نکنم جز زندگی مشترکمون .. اما تو همه چیزو از پایه ویران کردی !
-
یعنی تو هیچ وقت به صدرا فکر نکردی .. تو همیشه عاشقش بودی ... می بینی که الان هم اولین کاری که کردی اینکه اومدی پیش اون . همه این مدت با فکر اون با من زندگی کردی . بعد به من میگی خائن ... من اگر خیانت می کردم میخواستم عکس العمل تو رو ببینم !
باران سرش رو با ناتوانی تکان داد و خود را روی یکی از مبلهای انتظار سالن رها کرد پاهایش می لرزید ...
-
من به تو خیانت نکردم . تو می دونستی ... از همه چیز خبر داشتی از همه چیز .... می دونستی که من چه حسی دارم . بهت گفتم که نمیتونی باهاش کنار بیایی اما گفتی که می تونی ... گفتی که کاری میکنی همه چیز رو فراموش کنم . قرار بود کاری کنی که همه بهم حسرت بخورن ... می بینی .. می بینی چه خوب شدم مایه حسرت دیگران ... دست از سرم بردار فرهاد . ..
فرهاد به سرعت قدمی به طرف باران برداشت و دستش را کشید و از روی صندلی بلندش کرد :
-
انقدر خودت رو به مظلومیت نزن باران . تو ادعا میکنی فراموشش کردی ... فکر میکنی نمی دونستم که هنوز بهش فکر میکنی .... حتی وقتی خواستی برام کادو بخری رفتی دقیقا یه کیف مثل کیف اون عوضی خریدی ... حالا هم اومدی با انتخاب اون به عنوان وکیلت داری بهم می خندی ....
باران بهت زده نگاهش کرد و فرهاد پیروزمندانه ادامه داد :
-
چیه ؟ فکر نمیکردی که انقدر اطلاعات داشته باشم ؟ می دونی هر بار که می اومدم خونه و تو خواب بودی سراغ اولین چیزی که میرفتم دفتر خاطراتت بود . ... تمام این مدت با خوننش ضجر کشیدم ... از اینکه میدیدم تو هنوز بهش فکر می کنی .. . هر لحظه بیشتر از خودم و از تو متنفر می شدم . تو سهم من شده بودی اما قلبت هنوز با اون بود هیچ وقت نتونستم تو رو کامل به دست بیارم ...شده بودم یه آدم احمق که دلش رو به سایه یه زن خوش کرده ... مثل بچه ها لج کردم ... فکر می کردم اینطوری میتونم ازت انتقام بگیرم .تو زندگیمون رو خراب کردی باران !
باران براثر شوک قوی که بهش وارد شده بود حس میکرد باز هم نفس کشیدن برایش مشکل و مشکل تر شده .. دستش را از انحصار دست فرهاد بیرون کشید ..
-
تو حق نداشتی بخونیش ... تو هیچ حریم خصوصی برای من نگذاشتی ... حق نداشتی . ...
-
واقعا فکر میکنی به عنوان شوهرت حق نداشتم ... و تو حق داشتی تو هر چند صفحه از دفتر خاطراتت اسم اون لعنتی رو بیاری .... بهش فکر کنی .. در حالی که قول داده بودی همه چیز رو فراموش کنی ... اونکه خیانت کرده باران خانوم تویی ...!! اونکه باعث شد من نتونم به قولهام عمل کنم تویی ...!!! اونکه باعث شد من دست به لجبازی با تو و خانواده ات بزنم خودتی ... !!!
باران فریاد کشید ؛ اما نه فکر میکرد که فریاد می کشد در حالی که صدایش مثل زوزه حیوانی بود که به مسلخ میرود ...
-
فرهاد باز همه چیز رو تقصیر من ننداز .... من هیچ وقت بعد از ازدواجمون از عشق به کس دیگه ای تو اون دفتر ننوشتم ! تو ناراحتی ات مال چیزهایی که در باره احساساتم قبل از ازدواج نوشتم !
فرهاد با صدای بلند خندید . :
-
واقعا ؟ پس قضیه اون کیف چیه ؟ قضیه اون روز که دم کانون دیدیمش چیه ... ؟لعنت به تو قضیه اسمش که شب عروسیمون از دهنت در اومد چیه ... ؟؟؟
-
داد نزن .. تو که خوندی اون دفتر رو پس همه چیز رو خوب میدونی .... بی انصاف تو که خوندی دفتر رو نفهمیدی چقدر تلاش کردم برای به دست اوردنت .. چقدر تلاش کردم برای اینکه همه چیز رو همونطور که تو میخوای اداره کنم ... من از همه خواسته ها و آرزوهام گذشتم .. . تو زندان تو موندم و تن به خواسته هات دادم ... !
-
واسه چیزی که وظیفه ات بوده سرم منت نگذار!
باران سرش را با تاسف تکان داد :
-
می بینی هنوزم فکر میکنیکه من وظیفه ام بوده ... هنوزم ازم طلبکاری ... اگر همه دردت اون دفتر خاطراته من همه چیز رو گذاشتم کنار ... همه چیز حتی اون دفتر لعنتی ...! اما تو فقط یه مدت کوتاه خوب بودی ... دوباره .. شروع به آزارم کردی... دوباره .... بارها به خاطر اینکه فقط نظرم رو ابراز کردم توجمع منو تحقیر کردی ... به خاطر اعتراضهایی که به رفتارت میکردم ازت سیلی خوردم ...
-
تو فقط نمی نوشتی ، تو مغزت هر روز و هر روز داشتی منو با اون مقایسه میکردی .. فقط دیگه دفتری نبود ....
-
تو بیماری فرهاد .... برو ... برو بیرون !
فرهاد به زشتی پوزخندی زد :
-
فعلا اونکه بیماره تویی ... تویی که روانه بیمارستان شدی...
قلب باران به درد اومد :
-
همه اش به خاطر تو بود ... تو رویاهام رو ازم گرفتی .... آزادی ام رو گرفتی ... اعتمادم به خودت و خودم رو گرفتی .... بچه ام رو گرفتی .. پدرم رو گرفتی ... ابروم رو گرفتی ... تو باعث شدی من به این روز بیافتم ... حالا بگو از جون من چی میخوای ....
صدای فریادش حالا انقدر بلند بود که می دانست در کل ساختمان پیچیده ....
-
من هیچی نمیخوام .... خودمم نمی دونم . تو داری منو هم مثل خودت دیونه میکنی ...
-
من دیونه نیستم . ... برو بیرون ....
-
نمی رم تاتکلیفم رو روشن نکنی نمی رم !!!
-
من چی رو باید روشن کنم فرهاد ... دست از سرم بردار ... من بد ...! من خائن ...! ولم کن به حال خودم .
-
تو چرا دست از سر من بر نمیداری .... این شکایتهای چیه ؟ من ولت میکنم . اما طلاقت نمیدم که بری ور دل این جوجه وکیل و به من و اینهمه سالی که زندگی ام رو بازی دادی بخندی ...
باران با حالتی غیر عادی به طرف فرهاد رفت و بادست روی سینه اش کوبید :
-
پس دلیل اینکه بعد یک سال اومدی سراغ زنت ترس از این شکایتهاست ... برو بیرون و هر غلطی خواستی بکن ...
فرهاد پوزخندی زد و گفت :
-
باشه باران خانوم من میرم . اما بدون که آرزوی اینکه بخوای از من طلاق بگیری رو به گور میبری ... حداقل نه تا وقتی که این چند سال زندگی ام رو ازت پس بگیرم ..
باران متعجب از اینهمه وقاحت در چشمان فرهاد خیره شد و به سردی گفت :
-
آقای مرد ... آقای جوانمرد ... من به قول تو اگر اونقدر خائن باشم که میگی پس نیازی به طلاق گرفتن از تو ندارم .. همین الانش هم با همین جوجه وکیل دارم خوش گذرونی میکنم و به ریش تو میخندم ...
باران نفهمید که کی دست فرهاد بلند شد کی بر صورتش فرود آمد و کی او از شدت ضربه روی زمین پرت شد ....
-
خفه شو ... تمام این سالها چشمامو بستم و گذاشتم بهم خیانت کنی گذاشتم چیزی که حق من بود رو ببخشی به یکی دیگه ... اما دیگه نمی گذارم . ..
باران جاری شدن خون را از گوش لبش حس کرد و به تلخی پوزخند زد و با فریاد در حالی که از درد سیلی که خورده بود همه صورتش می سوخت گفت :
-
تازه چشمات رو می بستی و وضع من اون بود ؟؟؟... رو خیانت من ؟؟ داری کثافت کاری های خودت رو به من نسبت می دی ؟ از خدا نمی ترسی ؟....
فرهاد مجددا به سمت باران رفت ... که در دفتر به شدت باز شد ...

هنگامه و صدرا با چهره ای درهم به باران روی زمین افتاده و فرهاد خشمگین نگاه می کردند . هنگامه به سرعت به سمت باران دوید ؛ خم شد و او را در آغوش کشید و رو به فرهاد گفت :
-
هیچ معلومه اینجا چه خبره ؟ شما کی هستید ؟
باران در حالی که به کمک هنگامه روی پا می ایستاد گفت :
-
شرمنده هنگامه جان که توی دفترت اینطوری شد!
-
باران دیونه شدی ؟ این چه حرفیه میزنی من میخوام بدونم این کیه ؟
-
این مثلا اقا همسرمه فرهاد ...
هنگامه که خودش با توجه به حرفهای قبلی که صدرا بهش زده بود همین حدس را میزد بعد از نشاندن باران روی صندلی با خشم به طرف فرهاد که چون مجسمه های سنگی بی حرکت ایستاده بود رفت و قبل ازاینکه بتواند عکس العمل نشان دهد . صدرا که گویی از شوکی عمیق بیرون آمده بود به سرعت به طرف فرهاد رفت و یقه اش را در دست گرفت :
-
اینجا داری چه غلطی می کنی ؟ فکر می کنی چون اون روز تو دفترم هیچی بهت نگفتم و گذاشتم بری خبریه ؟ فکر کردی ازت می ترسم یا اینکه دنیا شهر هرته ...
فرهاد پوزخندی زد و گفت :
-
چته .. باز دور برداشتی جوجه وکیل ! به تو چه ؟ زنمه اومدم باهاش حرف بزنم اصلا اومدم برگردونمش خونه ... کجات دقیقا داره می سوزه ؟به تو چه !!مال خودمه اختیارش رو دارم .
صدرا کلافه یقه فرهاد را رها کرد و بعد یهو بی هوا دستش را بالا برد و به شدت روی صورت فرهاد پایین آورد :
-
این مال اینکه یاد بگیری جلوی دوتا خانوم درست حرف بزنی !
و قبل از اینکه فرهاد بتواند عکس العملی نشان دهد سیلی دیگری به صورتش نواخت و گفت :
-
اینم مال اینکه بفهمی آدمها مسواکت نیستن که بگی مال خودمه هر جا خواستم می برم . حالا هم برو بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم .
فرهاد به طرف صدرا رفت که صدای هنگامه که جلوی در ایستاده بود او را در جای خود میخکوب کرد :
-
یه قدم دیگه برداری همین الان در رو قفل میکنم و به صد و ده زنگ میزنم تا بیان به جرم ضرب و جرح و مزاحمت و ورود غیر قانونی ببرندت . اون وقت خیلی برات گرون تموم میشه مطمئن باش ....
فرهاد با حرص در جای خود باقی ماند و رو به هنگامه کرد :
-
فکر نکن از تهدیدت ترسیدم ، فقط چون میخوام فردا این جوجه وکیل رو تو دادسرا تبدیل به سوسک کنم میرم ... اما فردا هم روز خداست ....
-
صدرا پوزخندی زد :
-
هرچه در توان داری انجام بده ... اصلا نگران نباش نمیخواد ملاحظه ما رو بکنی ... فرهاد در حالی که به طرف در می رفت گفت :
-
نیازی نیست ملاحظه یه لات چاله میدونی رو بکنم که اسم خودش رو گذاشته وکیل .... مثل اینکه تخصصت رو تو زمینه یقه گرفتن خوب گرفتی ...
-
نه خیلی هم خوب نگرفتم وگرنه یقه آدم بی ارزشی مثل تو رو نمی چسبیدم ...
فرهاد در حالی که زیرلب حرفهایی نامفهوم بر زبان می آورد با خشم از دفتر خارج شد و در را پشت سر خود به شدت کوبید ... برای چند دقیقه بعد از رفتنش دفتر در سکوتی محض فرو رفت و تنها صدای هق هق خشک و خفه باران به گوش می رسید . صدرا دستش را توی موهایش فرو کرده بود و چهره اش گرفته تر از هر وقتی در زندگی اش به نظر می رسید .
هنگامه با حرکتش به سوی آبدارخانه این سکوت و سکون را بر هم زد . دقایقی بعد صدای چرخیدن قاشق در لیوان شربت همه جا را در بر گرفت . بی حرف کنار باران نشست و لیوان را به طرفش گرفت :
-
باران جان بخور عزیزم رنگت خیلی پریده
باران نفس عمیقی کشید و گفت :
-
دهنم پر از خونه ...
صدرا حس می کرد چیزی شبیه بغض و خشم سینه اش را از هم باز می کند . دو سیلی خیلی برای فرهاد کم بود . اما نمی توانست بیشتر از این گزک دست این مرد بیمار بدهد . هنگامه به باران کمک کرد تا برخیزد و به طرف دستشویی برود ... وقتی باران با صورتی نمناک و چشمانی سرخ از انجا بیرون امد صدرا بی اختیار به طرفش رفت :
-
خوبی ؟ میخوای بریم دکتر
در این بین باران فکر میکرد: این که باز ضمیر جمع و مفرد رو گم کرد ...
-
خوبم نگران نباشید ...
اما صدرا نگران بود ... نگران اینکه نکند باران باز دچار تشنج یا حمله عصبی شود ... صورت باران برافروخته بود هم از تب عصبی هم از شدت ضربه فرهاد .. هنگامه به زور چند جرعه شربت به او نوشاند . باران بی حرف به طرف میز رفت و شروع کرد به جمع کردن وسایلش
هنگامه با بهت نگاهش می کرد :
-
هیچ معلوم هست چیکار میکنی ؟
-
فکر میکنم بهتره من دیگه اینجا نباشم ... احتمالا منو تعقیب کرده و فهمیده که من اینجام ... می ترسم باز براتون دردسر درست کنه ....
هنگامه به عصبانیت رو به او کرد و گفت :
-
یعنی چی ؟ فکر میکنی تا حالا از این صحنه ها تو این دفتر پیش نیومده ... بارها شده که ما با طرف مقابل پرونده اینجا درگیر شدیم ... حتی نیاز به کمک پلیس پیدا کردیم . اینم مثل بقیه اگر قرار باشه تو جا بزنی چطور میخوای کارآموزی کنی؟
-
می گی چیکار کنم هنگامه ... من توان جنگیدن ندارم .. دلم میخواد برگردم خونه بخوابم .... به هیچی فکر نکنم ....
صدرا با صدایی گرفته گفت :
-
باران خانوم از شما بعیده ... من جور دیگه ایی درباره اتون فکر می کردم
-
هر طور تا پیش از این فکر می کردین رو فراموش کنید ... من دیگه اون باران شش سال پیش نیستم ...
صدرا زیر لب زمزمه کرد کاش بودی... کاش بودی... هنگامه حس میکرد هر دو طرف درمانده اند و اگر کاری نکند رشته کار از دست هر دو خارج خواهد شد .
-
باران تو هیچ جا نمیری ! وگرنه من گزارشش رو به کانون میدم و اونا هم دیگه برای بار دوم بهت فرصت نمیدن .... درباره همسرت هم تا وقتی تکلیفت باهاش روشن بشه فقط زمانی اینجا می مونی که من یا برسام باشیم . و برای رفت و آمد هم با یکی از ما یا خانواده ات هماهنگ می کنی
باران با صدایی غمگین گفت :
-
یعنی بشم یه بار اضافه روی دوش شما ... مثل همیشه ... بی مصرف ... پر از اشتباه ... شاید حق با فرهاده .... من بهش بد کردم ... من نباید ...
صدرا خشمگین رو به او کرد و گفت :
-
نمی خوام دیگه بشنوم . بهتره ادامه ندی وگرنه ممکنه چیزی بگم که از گفتنش پشیمون بشم .... تو هیچ جا نمیری و فردا هم همراه من تو جلسه دادسرا شرکت میکنی
نگاه باران پر از وحشت شد.
-
نه .. من نمیام ... مگه شما وکیل من نیستی ... من نمیام !
صدرا خشک و خالی از احساس گفت :
-
شما باید بهتر بدونی که تو مرحله دادسرا و تحقیقات مقدماتی بازپرس شاید لازم بدونه که با مجنی علیه ( کسی که جرم روش انجام شده ) حرف بزنه ... تو این مدت هم که پرونده تو کلانتری و دادسرا بوده بیشتراز چهاربار خواستن ازم که شما رو حاضر کنم . بنابراین فردا راس ساعت هشت جلوی در خونتون آماده باشید که بیام دنبالتون . باران خانوم دیگه فرار بسه ... فکر میکنم همه خستگی اتون از این فرار بی انتها باشه
باران حس می کرد هر لحظه ممکن است از حال برود . دوباره دچار همان بی حسی های قدیمی شده بود . با همه وجود در برابر تحلیل رفتن نیروش مقاومت کرد ...روی صندلی اش نشست .
صدرا حس میکرد باید هرچه زودتر این جو تغییر کند و همه از آنجا خارج شوند. گوشی موبایلش را خارج کرد و شماره سهند را گرفت و خلاصه به او گفت که باید دنبال باران بیایید چون صدرا نیز می خواهد با او حرف بزند . حدود بیست دقیقه طول کشید تا سهند به آنجا برسد . و در این مدت باران دفتر فیروزه ای رنگش را از کیف خارج کرد و برای اینکه بتواند همه نیرویش را یکجا جمع کند پس از کشیدن چند نفس عمیق مشغول نوشتن شد . صدرا هم روی صندلی نشست و در حالی که همه فکرش پیش دفتری بود که حالا حدس می زد چه باید باشد سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست . با سختی با این فکر مقابله می کرد که وقتی باران روی زمین درمانده افتاده بود کسی که باید به طرفش می دوید او بوده نه هنگامه . و باید طوری دندانهای فرهاد را در دهانش خرد می کرد که فردا جرات نکند در دادسر حرف اضافه ای بر زبان براند ...
همدم نمی دونم تو این حال و اوضاع چرا دارم می نویسم . اما می دونم اگر ننویسم ممکنه کنترل همه چیز از دستم خارج بشه .. می ترسم از هجوم اینهمه فکر و خیال به سرم دیوانه بشم و اینبار برای همیشه ساکن اون بیمارستان لعنتی ... امروز فرهاد اومده بود دفتر . اول که جلوی در دیدمش برای چند ثانیه فکر کردم که شاید پشیمون شده و اومده از دلم دربیاره . دروغ چرا حتی اگر عذر خواهی میکرد هم نمی تونستم ببخشمش . اما یه ذره شاید یه کوچولو حس بهتری نسبت به اون واین چند سالی که تو اون خونه سوزوندم پیدا می کردم . اما اون با وقاحت تمام همه تقصیرها رو انداخت گردن من و منو به خیانت متهم کرد. منی که سالهاست دیگه به اون احساس قدیمی فکر نمی کنم . نمیدونم اینهمه وقاحت رو فرهاد از کجا آورده .... بهم میگه بهش خیانت کردم . اما نمیدونم خیانت کارمن بوده که صادقانه اومدم و همه چیز رو بهش گفتم و ازش خواستم کمکم کنه .منی که بهش گفته بودم این احساس چیزی نیست که به این سادگی فراموش بشه اما من سعی ام رو میکنم و اونم قول داد باهام را بیاد . اما چی کار کرد درست از شب اول روح و روان منو در هم کوبید... مطمئنم اگر اون این اشتباه رومی کرد و اسم یکی از دوست دخترهای قدیمی اش رو به لب می اورد نهایتش با یکی دوبار عذر خواهی کردن توقع داشت من همه چیز رو ببخشم ... و اگر اعتراض میکردم متهم به کینه ای بودن می شدم . اما خودش چندین سال تمام با توهمی از یه احساس قدیمی که اگر بهم کمک می کرد دیگه هیچی ازش نمی موند منو زیر لگدهای خودخواهی اش له کرد . اگر من جای اون بودم هیچ وقت نقش یه متجاوز رو بازی نمیکردم حتی اگر قدرتش رو داشتم . ... از رابطه زناشویی واسم جز درد هیچ وقت هیچ یادگاری نمونده و اونم هیچ وقت سعی نکرد کاری کنه که من باهاش همراه باشم ... یا حداقل دلم تنگ بشه برای با اون بودن . شب برام همیشه تکرار درد و خشونتی بود که هرگز نفهمیدم چرا !!! هر بار و مکرر حقی رو ازم طلب کرد که هیچ وقت فرصت پیدا نکردم آمادگی لازم رو براش پیدا کنم ....حتی زمانی که من تو رو هم کنار گذاشتم و به هیچ چیز فکر نکردم بازم با خیانتهاش تحقیرهاش آزارهاش کتکهاش و توهین هاش من رو روز به روز از خودش دور تر کرد .... من اشتباه کردم ... نباید بهش اعتماد می کردم. می دونم نباید همون یاد کمرنگ رو از اولین عشقم توی قلبم نگه می داشتم ... اما خودت بگو همدم تو که شاهد بودی تو که شاهد بودی من برای بودن با صدرا حاضر بودم هستی ام رو بدم . منکه برای خوشبخت شدن صدرا حاضر شدم آینده ام رو بدم و حتی شاید زندگی ام رو ... منکه چهار سال تموم هوای کلاسی که اون توش بود رو نفس کشیدم و شبها شاعر عاشقانه هام شدم . چطور می تونستم انقدر سریع فراموش کنم ... خودش همه اینا رو می دونست . و حتی کمکم نکرد ... از همون شب اول... همون شب اول.... دلم برای صدرا و هنگامه هم می سوزه اونا هم از دست زندگی مسخره من به تنگ اومدن .... همدم من از دادگاه فردا می ترسم ... می ترسم که نتونم جلوی وقاحت فرهاد تحمل کنم ... که نتونم ....
صدای زنگ در مجال بیشتر نوشتن را از او گرفت .... سهند نگران در آستانه در ظاهر شد . صدرا خسته از جا برخواست و در حالی که دستش را به سمت سهند دراز میکرد او را به طرف داخل راهنمایی کرد . . . . .
******
باران باز هم کنار پنجره ایستاده بود ساعت هفت صبح بود و او تمام شب گذشته را بیدار مانده بود هر چقدر در راه خانه و بعد از ان در اتاقش تلاش کرد تا سهند را قانع کند که مانع حضور او در جلسه فردا شود فقط با سکوت و اخمهای در هم فرو رفته او مواجه شد . صدای ضربه ای که به در خورد باعث شد نگاهش را از سطح سیمانی رنگ خانه ی روبرو بردارد .
-
باران بیداری بیا صبحانه بخوریم باید هشت و نیم جلوی در شعبه باشیم .
حداقل خوشحال بود که دیگر مجبور نیست با صدرا برود و سهند هم همراهی اش میکند - بیدارم الان میام
ساعتی بعد کنار سهند در سکوت به خیابانها چشم دوخته بود . وقتی داخل خیابان فرعی شدند که دادسرا در آن قرار داشت حس کرد دیگر ذره ای از آن آرامشی که دیروز قبل ازآمدن فرهاد داشت خبری نیست از سد تفتیش بدنی که گذشتند سهند روی تابلوی راهنما دنبال شعبه پنج بازپرسی گشت . و بعد به همراه باران به طرف آسانسور رفت اما رنگ پریده و قدمهای مردد باران ترس او از آسانسور را به خاطرش آورد ... لبخند آرامش بخشی به روی او زد و دستش را گرفت :
-
نترس تا من کنارتم نمی گذارم یه مو از سرت کم بشه ...
باران با اینکه اندکی احساس آرامش کرد اما تا رسیدن به طبقه ششم جرات نکرد چشمانش را باز کند .... شعبه پنج در سمت راست آسانسور قرار داشت . راهروهای دادسرا حتی در آن ساعات اولیه کاری شلو غ و پر تردد بود ... هیچ چهره ای آرام نبود ... هیچ کس لبخند نمی زد . هیچ آرامشی دیده نمیشد . نگاه باران به صدرا افتاد که با کت و شلوار خوش دوخت طوسی رنگش که راه های بسیار کمرنگ از همان رنگ داشت و پیراهن سپید از همیشه برازنده تر به نظر می رسید . حتی دکمه سر دست هم زده بود .. باران حس می کرد با این پوشش بی نقص ، صدرا دلش می خواسته امروز کامل به نظر بیایید . باران تعجب کرد از اینکه هنوز از تماشای او لذت می برد ... هر چند دیگر طپش قلبی در کار نیست اما وقتی صدرا با دیدنشان لبخند زد ... حس کرد پرنده های سپیدی در آسمان ذهنش بال می زنند . و حس کرد با صدرا می تواند در هر پرونده ای موفق باشد .
هنوز چند قدم تا رسیدن به او مانده بود که در شعبه باز شد و زن چادری جوانی با صدای بلند اعلام کرد :
-
وقت ساعت هشت و نیم شعبه پنج بازپرسی
صدرا به آنها اشاره کرد که عجله کنند . باران به اطراف نگاه کرد خبری از فرهاد نبود . به همراه سهند و صدرا وارد اتاق شد . همه چیز به شدت دلگیر و تیره به نظر می رسید . هیچ شباهتی به اتاق بزرگ و روشن دادگاه تهمینه نداشت ... در اتاق دو نفر بیشتر حضور نداشتند که یکی از آنها همان زن چادری و دیگری بازپرس نسبتا جوان شعبه بود . باران زیر لب سلام کرد و کنار سهند روبروی بازپرس نشست
بازپرس بی آنکه سلام او را جواب بدهد رو به صدرا کرد و گفت :
-
شما وکیل شاکی بودید دیگه ؟
-
بله جناب بازپرس
-
و این آقا ؟
-
برادر خانم اشراقی شاکی پرونده
بازپرس به خشکی رو به سهند گفت :
-
آقا شما بیرون تشریف داشته باشید
صدرا با سر اشاره کرد و سهند بی حرف بی حرف از جا برخواست و از اتاق خارج شد
-
متهم نیومده ؟
-
نه هنوز
بازپرس رو به زن کرد و گفت :
-
اگر تا ده دقیقه دیگه نیومد با ضامنش تماس بگیر
هنوز حرف بازپرس تمام نشده بود که فرهاد با لبخندی برلب وارد اتاق شد ...

باران با نگرانی نگاهی به صدرا انداخت . صدرا لبخند اطمینان بخشی به روی او زد . فرهاد این تبادل نگاه و لبخند را دید و پوزخند زد . بازپرس با تحکم رو به او کرد :
-
اگر بار دیگه با تاخیر حا ضر بشید حکم میگم بازداشتتون کنند .
باران تعجب کرد معمولا شنیده بود که هیچ کدام از وقتهای رسیدگی در دادگاه سرساعت تشکیل نمی شود . اما این بازپرس بسیار قانونمند به نظر می رسید . نمی دانست باید خوشحال باشد یا نگران . او مدرک خاصی برای اینکه فرهاد او را هل داده نداشت . و این حتما کار را سختتر می کرد . فرهاد روی صندلی کنار باران نشست . و بازپرس رو به باران کرد و گفت :
-
خانم اشراقی لطفا تمام ماجرای روز مورد نظر رو تعریف کنید
باران دستهاش را در هم مشت کرد . وقتی انقدر نزدیک به فرهاد نشسته بود خیلی حرف زدن سخت به نظر می رسید . صدرا در سوی دیگریش نشست و آرام گفت :
-
به هیچی فکر نکن فقط هرچی که بوده رو همونطور تعریف کن .
صدای باران می لرزید اما تلخی خاصی در آ ن بود که قلب صدرا را فشرد . باران حرف میزد . و صحنه های آن روز پیش چشمانش جان می گرفت خشم فرهاد تمسخر هایش . بی اعتنایی صدایش وقتی به او خبر داد که پدرش تصادف کرده . بحثشان داخل اسانسور و ضربه شدیدی که به بازویش وارد کرد و او را به سمت بیرون آسانسور هل داد و خودش را دیدی که با شکم محکم به زمین خورد و درد در تمام وجودش پییچید اما انقدر نگران پدر بود که افتان و خیزان خود را به بیمارستان رساند و به دنیا آمدن محمد صدرا . ...
-
جناب بازپرس اگر اجازه بدید بیشتر از این موکلم حرف نزنه چون به خاطر آوردن بقیه اون خاطرات ممکنه حالشون رو بدتر کنه . همونطور که مستحضر هستید ایشون به خاطر همین قضیه چهار ماه تمام در بخش اعصاب و روان بستری بودند .
بازپرس سری تکان داد و گفت :
-
بسیار خوب تا همین اندازه کفایت میکنه .
و سپس رو به فرهاد گفت :
-
خوب شما در برابر ادعای ایشون چه دفاعی دارین ؟
فرهاد با خونسردی تمام گفت :
-
من همه این ادعا ها رو رد میکنم من عاشق زنم بودم و هستم و هرگز امکان نداشته که بخوام بهش آسیب بزنم . من با وجود سابقه دار بودنش باهاش ازدواج کردم و همه مشکلاتی که در این زمینه به وجود اومد رو تحمل کردم . چون بهش علاقه داشتم ، درباره بحث من با پدرش هم این یه حساب و کتاب شخصی بین من و ایشون بوده من هرگز به خاطر این مسئله به همسرم فشاری وارد نکردم و نمیکنم .
-
یعنی شما می گید که خانم اشراقی بی دلیل اقامه دعوی کرده و علیه شما شکایت تنظیم کرده ؟ به نظرتون از این مسئله چی عایدش میشه ؟
فرهاد لبخند کجی زد و گفت :
-
همونطور که آقای وکیل گفتند اون بعد از از دست رفتن پسرمون چند ماه تو بیمارستان اعصاب بستری بوده من فکر میکنم که تحت تاثیر تلقین های اطرافیان از جمله همین آقای وکیل این حس درش تقویت شده که من میخواستم بهش آسیب برسونم .
بازپرس چشمهایش را باریک کرد و گفت :
-
دقیقا منظورتون از تلقینهای آقای ثابت چیه ؟
فرهاد نگاهش را در چشمان صدرا دوخت و گفت :
-
اینو فکر میکنم خود ایشون بهتر می تونند توضیح بدن ، اما قبلش یه سری برگه هست که میخوام خانم اشراقی ببینند و اگر هنوز برسر ادعاشون بودند این مدارک رو ضمیمه پرونده می کنم ....
باران در سکوت به فرهاد خیره شد ؛ و فرهاد کیفش را گشود و چند برگه که کپی از نوشته هایی بود را مقابل باران گرفت ... و آهسته در گوشش گفت :
-
میخوای دست از این بازی مسخره برداری یا مجبورم میکنی کاری رو بکنم که دلم نمیخواد . فکر میکنم وکیل احمقت هم خوندن این صفحات براش خالی از لطف نباشه . حداقل می فهمه چه بدبختی... بودی که زندگیت رو روی این عشق یه طرفه قمار کردی .... حتما برای بازپرس هم جالبه بدونه که وکیل تو همون کسیه که به خاطرش سه روز تو بازداشت بودی و پرونده سیاسی داری ...
دست خط مرتب و زیبای باران جلوی چشمانش جان گرفتند و چون حشرات موزی از چشمهایش نفوذ کردند و وارد مغزش شدند . بی خوابی دیشب؛ یاد آوری از دست دادن محمد صدرا و حالا تصور اینکه بخواهد در این جلسه محکوم به رابطه ای شود که هرگز حتی تصورش را نکرده بود و در نهایت ترس از اینکه راز درونش پیش صدرا ، پدرش و سهند برملا شود و مجبور گردد این بار جلوی آنها خود را شکسته و سر به زیر ببیند ... نه .. اینها از توان او خارج بود . بی اختیار ازجا بلند شد ... می خواست ازآنجا بگریزد از همه آنها دور شود ... اما ناگهان تعادلش را از دست داد و با زانو محکم به زمین خورد ... سرش گیج می رفت ... چه احمق بود ...چه ابله بود که فکر میکرد می تواند حداقل بخشی از آزارهای فرهاد را تلافی کند ... که تقاص جسم بی حرکت پدر را از او بگیرد .. صدرا به سرعت به طرف او رفت، اما فرهاد قبل از اینکه او بتواند عکس العملی نشان دهد زیر بازوی باران راگرفت و پیروزمندانه رو به صدرا گفت :
-
فکر میکنم اون زن منه نیازی به کمک شما نیست ...
صدرا مستاصل رو به بازپرس کرد و گفت :
-
من میخوام اگر ممکن باشه یه جلسه دیگه برگزار بشه .... موکلم تو شرایط مساعدی نیست
بازپرس با تاسف سرش رو تکان داد و گفت :
-
من برای سه روز دیگه وقت رسیدگی می گذارم شما هم اگر مدرکی دال بر اثبات حرفهاتون دارید بهتره که ارائه کنید وگرنه مجبور میشم قرار منع تعقیب صادر کنم ..
فرهاد پس از اتمام جلسه همانطور که هنوز بازوی باران را در دست داشت به سمت بیرون از اتاق رفت . صدرا بعد ا ز امضای صورتجلسه به سرعت به دنبال آنها از اتاق خارج شد . به اطراف نگاه کرد اما سهند را ندید ، باران و فرهاد به طرف اسانسور می رفتند .... صدرا می دانست که باران از آسانسور می ترسد .. می دانست که علت این ترس تنها و تنها خاطره تلخی است که باران از فرهاد دارد . و حالا اگر دوباره با فرهاد سوار آسانسور شود خدا میداند چه روز اعصاب در هم شکسته اش می آید ... با نگرانی به طرف آنها دوید ...
-
خانم اشراقی صبر کنید .. بهتره همینجا منتظر بمونید تا برادرتون بیاد ....
باران به سمت او برگشت . چشمانش دریاچه ای از اشک بود ... دریاچه ای از درد از نا امیدی از یاس ..
فرهاد با خشم از این نگاه گفت:
-
باران تکلیف من رو روشن کن سه روز دیگه باز باید بیاییم اینجا ! میخوای شکایتت رو پس بگیری یا نه ....
باران زیرلب چیزی زمزمه می کرد . فرهاد کلافه و بلند تر گفت ... :
-
بلند بگو . میخوای این شکایت رو و بقیه پروند ها رو پس بگیری و برگردی یا اینکه ...
-
پس میگیرم ... همه اش رو پس میگیرم ...
فرهاد لبخند عمیقی زد و به صدرا نگاه کرد .. صدرا اما هیچ چیز در چهره اش مشخص نبود . بدون اینکه اهمیتی به فرهاد بدهد به باران نگاه کرد . به دست فرهاد که هنوز روی بازوی باران بود. به آن برگه هایی که به خوبی فهمیده بود کپی هایی از دفتر خاطرات باران است ... باید کسی کاری میکرد ... قبل از اینکه فرهاد ظالمانه برنده این بازی میشد ... باید کاری می کرد هرچند مجبورمی شد باران را بیشتر از این بیازارد ... درب اسانسور باز شد و سهند از آن خارج گردید . صدرا رو به او کرد :
-
سهند جان من باید باران رو با خودم ببرم . ..
سهند فهمید هیچ چیز عادی نیست فهمید که صدرا مجال توضیح دادن ندارد . تنها سری تکان داد و با خشم به دست فرهاد چشم دوخت . قبل از اینکه درب اسانسور بسته شود صدرا با دستش جلوی آن را گرفت و با دست دیگر مچ دست باران را در دست گرفت و او را به طرف آسانسور کشید ... فرهاد از این حرکت غیر منتظره جا خورد و باران را ناخودآگاه رها کرد . صدرا بدون اینکه به هیچ کس فرصت حرف زدن بدهد همراه باران وارد اسانسور شد وکلید پارکینگ را فشرد ....
فرهاد خشمگین و مبهوت رو به سهند کرد :
-
می بینم که مثل یه مجسمه از غیرت وایستادی تا یه مرد غریبه و نامحرم دست خواهرت رو بگیره و ببردش ...
سهند دستهایش را مشت کرد و از بین دندانهای کلید شده اش گفت :
-
تنها کسی که اینجا نامحرم و غریبه است .. تویی
فرهاد به تلخی خندید ...:
-
هر چقدر دلتون می خواد اراجیف بگین ... همونطور که جلسه امروز رو تعطیل کردم ... مطمئن باش برنده این بازی فقط و فقط منم...
سهند نمی توانست و نمی خواست با فرهاد بیشتر از این بحث کند . می دانست که او بیمار است . هرچند هیچ علاقه ای به درمان این بیمار که خواهرش را به این روز انداخته بود نداشت . اما اخلاق حرفه ای اش به او حکم میکرد که نباید با او درگیر شود . . . منتظر برگشتن آسانسور نشد و به سرعت از پله ها سرازیر گشت .
صدرا وقتی جلوی ماشینش رسیدند تازه فهمید که تمام این مدت دست باران را رها نکرده ... حتی اکنون که میخواستند سوار ماشین شوند اصلا میل نداشت دست او را رها کند . برایش مهم نبود که باران همسر مرد دیگری است . که باران به او نامحرم است که او حق ندارد ... فقط نمیخواست دیگر هیچ وقت باران را اینگونه درمانده و بی پناه ببیند.. نمی خواست دیگر چشمانش را آنطور بیچاره و پر از اشک ببیند ... نفس عمیقی کشید و با آنکه اصلا نمی خواست اما دست باران را رها کرد ،ریموت ماشین را زد و درب آن را برای باران گشود . باران پرسید :
-
کجا داریم میریم اقای ثابت ؟
صدرا با ملایمت گفت :
-
خواهش میکنم خانم اشراقی سوار شید . میریم دفتر من !
-
اما من میخوام برم و روی پرونده رضایت بگذارم
-
باشه .... بریم دفتر من اونجا رضایت نامه رو تنظیم می کنیم و من سه روز دیگه میام و روی پرونده ثبتش می کنم !
-
اما ..
-
خواهش میکنم ... خواهش میکنم سوار شو باران ... قول میدم اگر همچنان می خواستی روی این پرونده رضایت بگذاری خودم میام و اینکار رو میکنم ....
باران دیگر هیچ نگفت و سوار ماشین شد . در تمام طول راه سکوت تنها حاکم بلامنازع فضا بود . وقتی به برجی که دفتر صدرا در آن قرار داشت رسیدند . برای اولین بار صدرا بدون اینکه با رضا سلام و احوال پرسی کند وارد پارکینگ شد .
دقایقی بعد باران روی مبلهای راحت دفتر صدرا نشسته و به فنجان نسکافه ای که خانم ملاحت برایش آورده بود ؛ نگاه میکرد . صدرا به نظرش کلافه می رسید . باران نمی دانست چرا او را به اینجا اورده . صدرا نفس عمیقی کشید و بلاخره این سکوت شکسته شد .
-
چرا میخواهی رضایت بدی ؟
باران متوجه شد که صدرا دیگر خیال ندارد او را با ضمیر جمع مورد خطاب قرار دهد .
-
من دیگه توان ادامه دادن ندارم ... میخوام همه چیز تموم بشه !
-
یعنی میخوای برگردی سر خونه اول ... برگردی تو اون خونه؟؟
-
نه .. فقط نمیخوام دیگه تو هیچ دادگاهی با فرهاد روبرو بشم ....
-
چرا ؟
-
نپرسید نمی تونم بگم .... من دلیل این اصرار شما رو نمی فهمم . اگر شما وکیل من هستید من بهتون میگم که این شکایت رو مسترد کنید
صدای صدرا بلند شد :
-
باران من واقعا درکت نمی کنم . این دلیل انقدر برات مهمه که میخوای زندگی بچه ات رو فراموش کنی . که میخوای اوضاع پدرت رو فراموش کنی . میخوای به چه دلیلی روی همه اینا پا بگذاری . تنها حق تو نیست که پایمال شده که حالا داری راحت ازش می گذری ....
باران با درماندگی فکر کرد حق با صدراست . او بخاطر پنهان کردن علاقه ای که به صدرا داشته می خواهد از حق همه بگذرد ... حتی پدرش که .... اما انگار اختیار کلام و اراده اش دیگر با خودش نبود
-
شما اونو نمی شناسید . اون خیلی وقیحتر از این حرفاست .... می تونه با حرفاش کاری بکنه که اوضاع همه بدتر از این بشه حتی پدرم حتی سهند ... من نمیخوام ... نمی تونم ... باید جلوش رو بگیرم ... قبل از اینکه دهنش رو باز کنه قبل از اینکه ...
صدرا از پشت میزش بلند شد و به سمت باران آمد :
-
تو چشمای من نگاه کن باران . .. میدونم که همه اینا یه بهونه است که دلیل اصلی ات رو پنهان کنی ...
-
منظورتون رو نمی فهمم ....
-
تو از این می ترسی که اون برگه های لعنتی رو بخواد به من یا خانواده ات نشون بده و ما بهفمیم که ریشه همه این مشکلات کجاست ...
چشمان باران از حیرت باز شده بود صدرا درباره چی حرف میزد . امکان نداشت که او چیزی از ماجرای دفتر بداند . صدرا روی مبل کناری باران نشست ... برای چند لحظه چشمانش را بست ... و سپس به آرامی گفت :
-
باران من همه چیز رو میدونم ، من اون دفتر رو خوندم ... سهند و بقیه اعضای خانواده ات هم می دونند ... نیاز نیست باز برای حمایت از کسی خودت رو نابود کنی ...

باران فکر کرد اشتباه شنیده . برایش مهم نبود چند دقیقه است که صدرا او را باران خطاب میکند که از ضمیر مفرد استفاده می کند شنیدن هیچ کدام از اینها چندان مهم نبود اما باقی جمله ... نه امکان نداشت ... شاید صدرا داشت به او یک دستی میزد . شاید این یک طرفند زیرکانه بود برای پی بردن به موضوع ...
-
منظورتون چیه ؟ شما از چی خبر دارید ؟شما چی رو خوندید ؟
صدرا از جا بلند شد به طرف پنجره رفت . پشت به باران ایستاد .
-
من همدم رو خوندم ... همه چیز رو می دونم . قضیه حراست ؛ نائینی ، اون چند روز بازداشتت ... همه چیز رو تا همین امروز
باران احساس سرما میکرد . حس میکرد تمام دفتر صدرا آواری شده و برسرش فرود می آید. از جا بلند شد . صدرا حرکتش را حس کرد و به سرعت به طرف او برگشت . باران به طرف در رفت ؛ صدرا قبل از او جلوی در ایستاده بود . صورت باران گلگون بود آنقدر که گویی هرچه خون در بدن داشته اکنون در صورتش جمع شده .
-
برید کنارآقای ثابت من باید برم . ...
-
نه خواهش میکنم قبل از اینکه بری به حرفای من گوش کن ...
-
من الان تو شرایط درستی نیستم می ترسم بهتون بی احترامی کنم
-
مهم نیست ... باران مهم نیست حتی اگر تو صورتمم بزنی .. تا قبل از اینکه حرفام رو بشنوی امکان نداره بگذارم بری ...
صدای باران بالا رفت و به دنبال آن بغضش شکست ... شرمنده بود .. خجالت زده ... و عصبانی ... چرا هیچ کس هیچ حریم خصوصی برای او قائل نبود ... هیچ کس ...
-
شما حق نداشتید .. حق نداشتید اون دفتر رو بخونید .... نه شما نه خانواده ام . چرا هیچ کس منو به عنوان یه انسان به حساب نمیاره.... اول فرهاد و بعد شما و خاانواده ام .... به چه حقی پا به حریم خصوصی من گذاشتید ....
-
باران ما میخواهیم کمکت کنیم .. ما رو با فرهاد مقایسه نکن خانواده ات نگرانت بودند . می ترسیدند برای همیشه روی اون تخت لعنتی باقی بمونی ... اومدن پیش من .. و ...
-
و شما هم با کمال میل دفتر منو خوندید و کلی هم به دختر احمقی که با علاقه مسخره ای که براتون مشمئز کننده است زندگی اش رو برباد داده ... حالا چرا دارید به روم میارید ... میخواهید منو شرمنده کنید .. من نمی تونم اینجا صبر کنم و با شما درباره اون دفتر حرف بزنم... شما هم مثل فرهادید... دارید تو قلبتون از کوچیک شدن من...
صدرا هر دو دستش را داخل موهایش فرو کرد و با صدایی بلند تر از صدای باران گفت :
-
به خاطر خدا بس کن باران ...اونکه کوچیک و حقیره منم ... اونکه باید شرمنده باشه منم... منم که روح بزرگ تو رو ندیدم ...
باران هنوز از شدت خجالت نتوانسته بود سرش را بالا بیاورد ... اما فکر می کرد تنها درون یک کابوس ایستاده .. یک کابوس که با حرفهای صدرا داشت شکل دیگری به خود می گرفت .
صدرا به آرامی دست دراز کرد و بازوی باران را گرفت ..
-
خواهش میکنم بشین .. من چند کلمه حرف میزنم بعد هر جا خواستی برو..
باران آنقدر شوکه شده بود که توان مخالفت پیدا نکند .. ته مانده نیرویش در فریادهایی که برسر صدرا کشیده بود به اتمام رسید ...
صدرا وقتی باران را روی مبل نشاند .... در حالی که چون کودکان خطاکار روبروی او ایستاده و دستهایش را در هم قلاب کرده بود ؛ ادامه داد :
-
اونکه باید شرمنده باشه منم .... انقدر خودخواه و خود بین بودم انقدر غرق در آمال و آرزوهای خودم بودم که هیچ کس رو اطرافم نمی دیدم . که بارها با کلماتم روح لطیف تو رو آزردم و تو با بزرگواری به خاطر منه بی مقدار زندگی ات رو به خطر انداختی .... تو حق داری حتی اگر الان به صورتم سیلی بزنی ... بهم بد و بیراه بگی .. یعنی این آرزوی منه که تو اینکارها رو بکنی ...
باران حس کرد چیزی در این میان درست نیست .. صدرا نباید خودش را محکوم می کرد ... نمی داند چرا میان آنهمه درد و رنج و شرمی که حس می کند در آن لحظه این فکرش رسید که صدرا تنها کسی است که در این ماجرا مجرم نیست ...
-
شما تقصیر نداشتید آقای ثابت ... شما از چیزی مطلع نبودید
صدرا صدای لرزان و شرمنده باران را که گویی از ته چاه در می آمد شنید و غرق در قدرشناسی شد . حس کرد بغض تلخی باز برگلویش چنگ زده .به زحمت ادامه داد :
-
من حتی اگر از چیزی خبر هم نداشتم باید وقتی یکهو دیگه خبری ازت نشد سراغت رو میگرفتم . منکه هم شماره ات رو داشتم هم خونه ات رو بلد بودم . باید حداقل به عنوان کسی که چند ماه روی یک پرونده با هم کار کرده بودیم ؛ نگرانت می شدم ...اما من به همه چیز به چشم ابزاری برای رسیدن به هدفهای زندگی ام نگاه می کردم ... و حالا چقدر شرمنده ام...
صدرا وقتی این کلمات را میگفت با درد عمیقی اندیشید که در این چند ماه گذشته چقدر خودش را برای این بی خبری برای این کوتاهی برای این خودبینی سرزنش کرده . و چقدر نیاز داشته که روزی به این ضعف انسانی خود مقابل کسی اعتراف کند .... سرش را بالا اورد و نفس عمیقی کشید باز به طرف پنجره رفت . هوا برای تنفس کم بود ....
-
من خیلی بیشتر از این حرفا به شما مدیونم ...
-
شما دینی به من ندارید ... شاید اگر من خودم رو وسط نمی انداختم مشکل شما به سادگی حل میشد ... شاید من در اون زمان ...
-
نه ... نه باران من سابقه ای در زمینه سیاسی داشتم که اگر تو دخالت نمیکردی معلوم نبود الان چه بلایی سر زندگی شغلی ام اومده بود .. .
باران توان ادامه دادن نداشت . مطمئن بود تا دقایقی دیگر دچاره حمله و سپس بیهوشی خواهد شد .. باورش نمیشد آنجا نشسته و در حالی که صدرا از همه چیز خبر دارد از همه چیز ، هنوز به گفتگو با او ادامه می دهد ...
-
من باید برم ... دیگه هیچی مهم نیست
صدرا کلافه و بی خبر از حال باران باز با صدایی بلند گفت :
-
بله الان مهم نیست... بعد هم می تونیم درباره خیلی چیزها حرف بزنیم الان این مهمه که تو جلوی این آدم کم نیاری ... که به بازی کثیف اون نبازی ... که حقت رو بگیری ... حق خودت ؛ بچه ات ؛ پدرت ...
باران مستاصل از جا بلند شد
-
الان نمی تونم به هیچی فکر کنم .... شماها حق نداشتید ... حق ...
و قبل از اینکه صدرا بتواند مانع افتادنش شود آخرین قوایش نیز ته کشید و بیهوش برزمین افتاد .
***********
پونه بعد از چک کردن مجدد سرم روی لبه تخت باران نشست و نگاهی به ساعت دیواری اتاق باران که به شکل نیلوفر آبی بو انداخت ساعت دقیقا ده بود . آه کوتاهی کشید و به آرامی دست باران را نوازش کرد . چیزی نزدیک به سه روز بود که باران روی این تخت دراز کشیده و با هیچ کس حرف نمیزد حتی چیزی نمیخورد . سهند به فواصل منظم داروهایش را داخل سرم تزریق میکرد و باران به جز ساعات اندکی از روز ، باقی وقت را در خواب به سر می برد . به خوبی از نگاهی که گاه گاه به آنها می انداخت میشد رنجشی عظیم را حس کرد . سهند به آرامی در را گشود و وارد اتاق شد .
-
خوابیده ؟
-
آره ؛ فکر نکنم دیگه تا فردا صبح بیدار بشه .
-
صدرا تلفن کرده بود می گفت فردا صبح جلسه مجدد پرونده است
پونه با اخم گفت :
-
توقع نداره که باران با این حالش بره دادسرا ؟!
-
نه ! فقط می خواست حال باران رو بپرسه
-
گاهی وقتا فکر میکنم اشتباه کردم که به صدرا اعتماد کردم . نباید دفتر باران رو بهش می دادم نباید می گذاشتم وارد این جریان بشه ... اما وقتی باران اونطور درب و داغون بود واقعا هیچ چیز دیگه به ذهنم نمیرسد. فکر نمیکردم کار به اینجا بکشه
سهند دست نوازشی بر سر پونه که صدایش به وضوح از بغضی سنگین می لرزید کشید و گفت :
-
تو بهترین کار رو کردی ....
-
اما نباید صدرا بهش میگفت ... نباید .... حالا دیگه اون به هیچ کدوممون اعتماد نداره
-
با چیزهای که صدرا برام تعریف کرد ، واقعا چاره دیگه ای نداشته ....
پونه با سردرگمی نگاهی به سهند کرد . سهند دستش را گرفت :
-
بیا بریم بیرون ، ممکنه از صدای ما بیدار بشه ...
وقتی آن دو از اتاق بیرون رفتند . باران لای چشمانش را باز کرد . قطرات درشت اشک برگونه اش غلطید ... چقدر باعث زحمت خانواده اش شده بود و حالا باعث زحمت صدرا ... با به یاد آوردن جلسه فردا اضطراب او را به شدت در بر گرفت . می دانست که می تواند با یک تماس کوتاه جلوی بقیه روند رسیدگی را بگیرد ... اما در حال حاضر مغزش تهی از هر گونه تصمیمی بود ... ترجیح میداد به هیچ چیز فکر نکند و همچنان در دنیایی فراموشی و خاموشی بماند ....
*********
صدرا با ضربه ای آهسته به در وارد اتاق شعبه پنج بازپرسی شد . برخلاف جلسه قبل فرهاد پیش از آنها در جلسه حاضر شده بود . با همان لبخند تمسخر آمیز همیشگی بر گوشه لب...تقریبا مطمئن بود که باران امروز شکایتش را پس می گیرد ... اما صدرا مصمم و بدون تزلزل به نظر می رسید... جلسه بعد از طی شدن مراحل اولیه و اداری ، شروع شد .... بازپرس رو به فرهاد کرد و گفت :
-
شما همچنان بر این ادعا هستید که همسرتون رو هل ندادید ...
-
بله . من به هیچ عنوان هلش ندادم .
-
حتی سهوی ؟
-
من حتی دستم بهش نخورد .... اون خودش موقع خارج شدن انقدر عجله داشت برای اینکه بره پیش پدرش که باعث زمین خوردنش شد ...
بازپرس چند خط درون کاغذ مقابلش نوشت و سپس رو به صدرا کرد و گفت :
-
خوب آقای وکیل موکلتون چرا نیومدن ؟
-
می بخشید جناب بازپرس ولی ایشون بعد از جلسه گذشته به علت شوکی که بهشون وارد شد بستری هستند و شرایط جسمی و روحی حضور در جلسه رو نداشتند .
-
که اینطور ... خوب شما حرف جدیدی دارید که بزنید ...
-
بله .... و قبلش میخوام توضیح کوتاهی بدم
-
بفرمایید . فقط از حاشیه رفتن خود داری کنید .
فرهاد با بی خیالی به صدرا نگاه می کرد . و صدرا با صدایی قاطع و رسا شروع به سخن گفتن کرد :
-
من بعد از اینکه وکالت خانم اشراقی رو در این پرونده به عهده گرفتم ، چندین بار از محل سکونت سابق ایشون و همسرشون که محل وقوع جرم هم هست بازدید کردم ... و در این بازدیدهام با یکی از همسایگان صحبتهای داشتم و روابطی بین ما به وجود آمد . مردی به نام آقای امجدیان ... فکر میکنم متهم به خوبی بشناسدشون ...
بازپرس رو به فرهاد کرد :
-
شما کسی رو به اسم آقای امجدیان می شناسید ؟
-
بله ایشون همسایه طبقه بالا و مدیر ساختمون هستند
صدرا با لبخندی اادامه داد »:
-
دقیقا درسته! ایشون مدیر ساختمان محل سکونت سابق خانم اشراقی هستند . و متاسفانه در ابتدا امر به علت عدم آشنایی کامل با اینجانب و نداشتن اعتماد کافی و همچنین به جا آوردن رسم امانت داری چندان مایل به همکاری با من نبودند تا اینکه دو روز قبل پیک از طرف ایشون نامه و بسته ای رو برای من آورد که اگر اجازه بدید من متن نامه رو براتون بخونم !
-
بفرمایید فقط امیدوارم که مربوط به این پرونده باشه !
-
مطمئن باشید که هست جناب بازپرس !
-
پس بفرمایید !
صدرا برگه تا شده آچهاری را از کیفش خارج کرد و پس از مکث کوتاهی شروع به خواند آن کرد :
جناب آقای ثابت .
با سلام . من بعد از آخرین دیدارمان حس کردم در پس اصرار های شما حتما حقیقتی نهفته است که درک آن ممکن است برای من اندکی ثقیل باشد . در ابتدا امر نخواستم به این شک که در وجودم رخنه کرده بود توجه کنم اما وقتی بلاخره کنجکاوی بر من غلبه کرد نتوانستم بی تفاوت بمانم . حق با شماست آسانسور ما مجهز به دوربین مدار بسته می باشد و من بلاخره توانستم از میان آرشیو های تصاویر ثبت شده . بعد از تقریبا دو شب بی خوابی تصاویرمربوط به روز حادثه را پیدا کنم . و با کمال تعجب متوجه شدم که کاملا حق با شماست . حال برای اینکه شما بتوانید هر گونه اقدام صحیح در خصوص این فیلم انجام دهید، تا عدالت اجرا شود و حق کسی پایمال نگردد، من یک نسخه از آن را در اختیار شما قرار می دهم . و متاسفم که زودتر از این اقدام به این همکاری نکردم . با سپاس و تجدید احترام فرامرز امجدیان
صدرا لبخند بی رمقی زد و دست در کیف خود برد و فلشی را از آن خارج کرد و در حالی که به چهره فرهاد که حالا رنگ باخته به نظر می رسید با جدیت نگاه می کرد ، آن را روی میز بازپرس گذاشت :
-
همانطور که متوجه شدید این فلش حاوی فیلم روزی است که حادثه مورد نظر اتفاق افتاده . من در جلسه قبل می خواستم از محضر محترم بازپرس شعبه تقاضا کنم که دستور قضایی مبنی بر ضبط و توقیف و سپس بررسی دوربین مداربسته آسانسور صادر فرمایند که با توجه به نیمه کاره ماندن جلسه امکان پذیر نشد و قبل از اقدام مجدد من خوشبختانه خود اقای امجدیان با همکاری شایان تقدیرشان کار را برای من بسیار آسانتر و راه را کوتاه تر کردند .... البته این را هم اضافه میکنم که من دقیقا یک هفته است که توانستم مطمئن شوم که آسانسور مجتمع مجهز به دوربین مداربسته جهت ایمنی اهالی ساختمان می باشد .
بازپرس فلش را برداشت و تحویل زن جوان که حالا او نیز کنجکاوانه به این صحنه چشم دوخته بود داد و گفت :
-
به سیستم وصلش کنید هر وقت آماده بود بگید من بیام ببینم !
و سپس رو به صدرا گفت :
-
ادامه بدید
-
بله ممنون ! بعد از دیدن فیلم کاملا برای شما روشن خواهد شد که زمین خوردن خانم اشراقی کاملا عمدی بوده و توسط متهم صورت گرفته و متاسفانه متهم با تظاهر به بی گناهی و جو سازی قصد فریب قانون و فرار از مجازات را داشته است .
بازپرس با لحنی که دیگر حتی اندکی نرمش در آن دیده نمی شد رو به فرهاد کرد و گفت :
-
خوب دربرابر این مدرک جدیدچی داری که بگی ؟
-
اینا همه اش ساختگیه ..
-
ببین من تا قبل از اینکه فیلم رو ببینم بهت فرصت میدم ... که حقیقت رو بگی اما اگر باز انکار کنی و من فیلم رو ببینم و صدق گفتار وکیل پرونده ثابت بشه قبل از اینکه قرار وثیقه ات رو سنگین تر کنم یک هفته بازداشتت میکنم ...
فرهاد لحظه ای سکوت کرد .... اما گویا بازنده ای بود که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت :
-
من بیگناهم و تو اون فیلم هرچی باشه ساختگیه ....
در همان لحظه زن جوان در حالی که از پشت میزش بلند شده بود و چادرش را مرتب می کرد رو به بازپرس گفت :
-
فیلم آماده دیدنه
بازپرس به آرامی از جا بلند شد و به طرف میز منشی رفت . چند دقیقه در سکوت به مانتیور نگاه کرد و سپس در حالی که سرش را به حالت تاسف تکان میداد به سر جای خود باز گشت :
-
خانم بگید دوتا سرباز بیاد ایشون رو راهنمایی کنه بازداشتگاه دادسرا تا بعد منتقل بشن زندان
فرهاد به سرعت از جا بلند شد :
-
شما حق ندارید اینکار رو بکنید من حقوق خودم رو دارم ... این فیلم هرچی که هست ساختگیه من میخوام که کارشناسی بشه
بازپرس تقریبا فریاد کشید :
-
صدات رو توی این شعبه بلند نکن ... و سعی نکن به من درس قانون و حقوق بدی ... بهت اخطار کرده بودم . به خدا قسم که اگر اقرار میکردی فقط وثیقه ات رو سنگین تر می کردم و پرونده رو برای صدور حکم می فرستادم دادگاه ... اما حالا یک هفته بازداشت میشی و با ضامنت تماس میگیری و میگی که دیگه فیش حقوقی برای ضمانتت کفایت نمیکنه باید سند مالکیت بیارن ... البته بعد از یک هفته ...
صدای فرهاد خشن و غیر انسانی به گوش می رسید
-
من به این فیلم اعتراض دارم میخوام کارشناسی بشه ... این وکیل با زن من تبانی کرده
-
حرفی که می زنید رو ثبت میکنم ....دارید تهمت سنگینی به وکیل و همسرتون وارد می کنید . تو این یه هفته وقت داری که هر چقدر دلت میخواد اعتراض کنی و بنویسیش و بفرستی به دفتر دادسرا .... آقای ثابت بیاید صورت جلسه رو امضا کنید .... و براتون این حق محفوظه که به خاطر این تهت از متهم شکایت کنید
صدرا برگه را امضا کرد و در همان لحظه دو سرباز وارد اتاق شدند و با اشاره بازپرس به سمت فرهاد رفتند و دستبندی بر دستان فرهاد نشست ... صدرا چون کودکی حس می کرد که در دلش ناگهان باد خنکی شروع به وزیدن کرد ... نگاه مغرور و پیروزمندانه ای به فرهاد انداخت و چهره نوزادی معصوم با چشمانی بسته لا به لای ملافه سفید در ذهنش جان گرفت .....

صدرا رو به بازپرس پرونده کرد و گفت :
-
ایشون چهار روز دیگه باید در یه دادگاه دیگه حاضر باشند .
-
پس امروز به قاضی اون شعبه اطلاع بدید که ایشون میره زندان اوین تا از اونجا احضار بشه
-
حتما .... با اجازه
وقتی صدرا به طرف در برگشت فرهاد با نگاهی کینه جو آنجا ایستاده بود :
-
خیلی خوشحالی الان ؟ می تونی بری پیش موکلت و دم تکون بدی
صدرا با صدایی خفه گفت :
-
توهین های مکررت رو نشنیده میگیرم . برای اینکه به اندازه کافی پرونده ات سنگین هست که حالت رو جا بیاره
فرهاد پوزخندی زد :
-
که چی ؟ اصلا زنم بوده هلش دادم نهایتش یه دیه میدم و زندانم رو میخرم
صدرا سرش را بالا گرفت و گفت :
-
اشتباه بهت اطلاع دادن ... تو الان متهم به قتل غیر عمدی .... اینو بفهم ... قتل غیر عمد بچه خودت .... من اگر جای تو بودم نیاز به دادگاه و قضاوت نداشتم ، پیش وجدانم انقدر شرمنده می شدم که حتی نتونم سرم رو جلوی آیینه هم بالا ببرم . اون طفل معصوم حق زندگی داشت . اما تو بهش چند روز بیشتر فرصت زندگی کردن ندادی .... به مادرش چند ساعت بیشتر فرصت مادری ندادی .... تو یکیو از خون خودت با خودخواهی هات کشتی ....
نگاه فرهاد سخت شد. صدرا در عمق آن چیزی شبیه درد حس میکرد . شبیه درد شبیه کینه شبیه سردرگمی . اما به سختی فولاد :
-
بهتره تو هم خوب فکر کنی جوجه وکیل ... شاید نفهمی من چی میگیم اما یه قسمت زیاد این قضیه مقصرش تویی .. تویی که ...
صدرا کلافه حرفش را قطع کرد باید تا قبل از اینکه دربرابر حرفهایش حس بیچارگی کند با همین سلابت ( املاش رو دقیق خاطرم نیست شرمنده :”> ) از دادگاه خارج می شد :
-
اینو برای روشن شدن ذهنت میگم ... من از همه چیز خبر دارم . اون دفترها رو خوندم حتی متن توی لب تاپش رو هم خوندم چیزی که احتمالا روحت ازش خبر نداره ....
فرهاد در حالی که ابروهایش را تا جایی که می توانست بالا برده بود گفت :
-
خوب پس می دونی که چه بلایی می تونم سرباران بیارم تو این دادگاهها .... .
-
تو هیچ کاری نمی تونی بکنی ... باران هیچ جرمی مرتکب نشده ....
-
اینکه عشق سابقش الان وکیلش شده به نظرت غیر عادی نیست ؟
صدرا با تاسف سرش را تکان داد و گفت :
-
فکر نمیکردم تا این حد بی غیرت باشی ... اون هنوز زنته ...
و بعد از گفتن این حرف منتظر جواب فرهاد نماند و از شعبه خارج شد باید به دادگاه خانواده محلاتی می رفت جایی که پرونده طلاق در آن مطرح بود تا به قاضی بگوید که نامه احضار متهم از زندان را بنویسد .
************
سهند تماس را قطع کرد و موبایلش را داخل جیب درونی کتش گذاشت . لبخند عمیقی روی لبهایش جان گرفت . از جا بلند شد باید هرچه زودتر به خانه می رفت ، شاید دادن این خبر به باران کمی در رویه که در پیش گرفته بود تاثیر می گذاشت . اما می دانست که به اندازه کافی این روزها دکتر بدقولی برای بیمارانش بوده پس تصمیم گرفت که تا پایان وقتهایی که امروز داده شد بود صبر کند . حس خوبی که نسبت به صدرا در قلبش از همان اولین برخورد شکل گرفت، حالا در حال تقویت شدن بود . باوجود حال بدی که باران داشت می دانست که اگر صدرا قضیه دفتر را به او نمی گفت باز باران برای حفاظت از صدرا از خانواده اش و در نهایت از احساس خودش . دربرابر فرهاد تسلیم میشد .... و این غیرمنصفانه ترین اتفاق ممکن بود . وقتی پای احساسات به میان می آمد باران به هیچ عنوان قابل پیش بینی نبود و سهند کاملا احساس خطری که صدرا را به چنین عکس العمل تندی واداشته بود را درک میکرد . در حالی که همچنان لبخند روی لبهایش می رقصید دکمه روی تلفن را فشرد :
-
لطفا بیمار بعدی بیاد تو
*********
باران کیفش را از کنار تختش برداشت و در حالی که سعی می کرد سوزن سرم از دستش جدا نشود دفترش را از درون آن خارج کرد . دستهایش رمق چندانی نداشتند اما با اینهمه همه تلاشش را برای نوشتن کرد :
سلام همدم



گفتند عینک سیاهت را بردار
دنیا پر از زیبایی هاست !!!

عینک را برداشتم ...
وحشت کردم از هیاهوی رنگها

عینکم را بدهید می خواهم به دنیای
یکرنگم پناه ببرم ..

همدم باورت میشه که تو دیگه تنها همدم من نیستی . که تو این چند روز فهمیدم آدمهای زیادی به حریمت دست درازی کردن ... و آخرین نفری که تو دنیا فکر میکردم ممکنه اینکار رو بکنه صدرا بود . ... باورم نمیشه ... حتی جرات ندارم برگردم و اون دفترهایی که خونده رو دوباره مرور کنم . می ترسم از اینکه هستم کوچکتر و بی ارزشتر بشم . اما می تونم حدس بزنم که حداقل بخشی ازش پر از احساسات عاشقانه ای بوده که هر بار صدرا رو می دیدم می اومدم و تو صفحات تو ثبتش میکردم . نمیدونم چرا بیشتر از اینکه خجالت زده باشم عصبانی ام ... عصبانی از همه ... حتی از سهند و بیشتر از هم از صدرا ... برام هیچ دلیل و منطقی قابل قبول نیست .... هیچ دلیل و منطقی .... فقط و فقط از دست همه عصبانی ام ....
اما غصه نخورد همدمکم .. فکر نکن حالا که دیگران تونستند به راز بین من و تو پی ببرند دیگه سراغت نمیام .... بهت قول میدم اینبار خیلی بیشتر ازت مراقبت کنم.... خیلی بیشتر...
دستانش رمق بیشتر نوشتن را نداشت . دفتر را بست و آن را داخل کیفش گذاشت .... درب اتاق بعد از ضربه کوتاهی باز شد و مادرش با نگاهی نگران قدم به درون اتاق گذاشت :
-
بیداری باران ؟
پاسخ باران تنها سکوت بود و بس
-
اینطوری خودت رو از بین می بری ....
باران با تمسخر با خود گفت : بیشتر از اینکه الان هستم ... بیشتر از اون هویتی که شماها ازم گرفتید ... .
مادر به آهستگی کنارش نشست ، دستش را در دست گرفت و به طرفش خم شد . بوسه مادر برگونه اش حس خوشایندی را پس از گذشت چهار روز به او تزریق کرد . با خود اندیشید وقتی بچه بود قویا به این موضوع اعتقاد داشت که بوسه مادر همه دردها را تسکین می دهد ...
چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید .
چشمان مادر نمناک شده بود ...
-
یه خورده حرف بزن ... حتی اگر میخوای بهمون بد و بیراه بگی ....
پونه درب اتاق را گشود و کلام مادر نیمه کاره ماند :
-
باران هنگامه و آقای ثابت اومدن دیدنت
مادر به سرعت از جایش برخواست و به سمت در رفت تا از آنها استقبال کند .
-
نمیخوام کسی رو ببینم ....
باران بلاخره بعد از چهار روز شروع به حرف زدن کرد.
پونه عصبی جواب داد :
-
من دیگه بیشتر از این نمیگذارم خودت رو از بین ببری . اونا اومدن دیدنت و تو هم می بینیشون ... یادت نره که یکیشون وکیل سرپرستته و یکی دیگه اشون وکیلته که میخواد خبر موفقیتش تو دادگاه امروز رو بهت بده ... پس دقیقا مثل یه آدم متشخص و مودب ... همونطور که تربیت شدی ، باهاشون روبرو میشی ....
ذهن باران از میان اینهمه جمله که از دهان پونه با خشونت خارج شد روی کلمات خبر موفقت ماند ....

پونه از سكوت باران استفاده كردو به سرعت شالي از روي جا لباسي برداشت و به دستش داد ، سپس در اتاق را گشود و با صداي بلند گفت :
-
بفرماييد داخل لطفا .
باران سعي كرد از تخت پايين بياييد اما هنگامه به سرعت جلو آمد و دستش را روي شانه اش گذشت :
-
سلام خانومي نميخواد بلند شي از جات .
باران نگاهي به آن دو ا نداخت هنگامه مانتوي كاربني رنگ خوش دوختي پوشيده بود كه با روسري مارك ورساچه آبي و سفيدش كاملا همخواني داشت . صدرا هم برخلاف هميشه كت و شلوار به تن نداشت و پيراهن مردانه آستين كوتاه سرمه اي رنگي به همراه شلوار پارچه اي دودي رنگي پوشيده بود . باران بي اختيار انديشيد چقدر بهم ميان ....
هنگامه دسته گل اركيده سپيدي را كه به همراه داشت به مادر باران كه كنارشان ايستاده بود داد و با حرص به صدرا كه هنوز حتي سلام هم نكرده بود نگاه كرد . صدرا گويي به خود آمد و قدمي به طرف تخت باران برداشت :
-
سلام . حالت چطوره ؟
باران با خود گفت مثل اينكه اين ديگه نميخواد بي خيال اين صميميت مسخره بشه .
زير لب به هر دو سلامي كرد و دوباره به بالش پشت سرش تكيه داد . لحظاتي در سكوت گذشت پونه اشاره اي به مادركرد و به بهانه آوردن وسايل پذيرايي هر دو از اتاق خارج شدند .
هنگامه كه لبه تخت نشسته بود دستش را روي دست باران گذاشت و رو به صدرا گفت :
-
به جاي اينكه مثل مجسمه ابولهول وايستي جلوي اين بنده خدا برو بشين سرگيجه گرفت .
صدرا لبخند بي رنگي زد و روي صندلي ميز كامپيوتر باران نشست . نگاهش را به اطراف اتاق چرخاند . اينجا همان مكاني بود كه باران بارها و بارها پشت همين ميز نشسته بود و با همدم از صدرا و خاطراهايش حرف زده بود . اينجا همان اتاقي بود كه بارها صدرا هنگام خواند دفترش خود را در آن فضا ديد. اتاقي ساده با دكوراسيوني به رنگ آبي . البته دكوراسيون به آن معني خاص كه بايد باشد نبود . اما به هر حال در هر چيزي كه امكانش بود نشاني از رنگ آبي ديده ميشد . در قاليچه كرم و آبي كف اتاق گرفته تا تابلوي زيبايي از بارش باران روي سطح دريايي آرام و آبي رنگ ...تا پرده كتان ساده اتاق ... تا پوسترهاي شعر قاب گرفته اي كه در جاي جاي ديوار به چشم مي آمد ... و عجيب بود كه همه آنها از يك شاعر بود ...صالحي ...
هنگامه از سكوت كلافه شد و رو به صدرا كرد :
-
نميخواي درباره دادگاه امروز هيچي بگي .
صدرا خوشحال از بيرون كشيده شدن از افكار رويايي كه در آن غرق شده بود پاسخ داد :
-
براي سهند توضيح دادم . ترجيح ميدم كه....
-
باز براي من از ترجيحات ذهني اش حرف ميزنه ... بگو چي شد ديگه ....
صدرا كلافه نگاهي سنگيني به هنگامه كرد و هنگامه در پاسخ با شيطنت و لبخند ابروهايش را بالا برد . باران در سكوت به اين فضا نگاه ميكرد و با خود ميگفت :
-
اگر ميخوان واسه هم ادا در بيارن چرا نميرن بيرون اينكار رو بكنند .... اصلا چطور اين صدرا با كمال پرويي اومده اينجا ...
-
خوب باران از كي برميگردي دفتر؟
باران نگاهي به او كرد و گفت :
-
فكر نميكنم ديگه بتونم به كارم ادامه بدم ...
هنگامه اين بار از تعجب ابروهايش را بالا برد و پرسيد :
-
چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- ...
-
نميخواي جواب من و بدي
-
ببخش هنگامه جون اصلا حال و حوصله حرف زدن ندارم .... حداقل الان ندارم
هنگامه عصبي از سرجايش بلند شد .
-
ا گر نگران فرهادي كه صدرا اونوفعلا نشونده سرجاش ..
باران پوزخندي زد :
-
خوبه خودت ميگي فعلا !
-
خوب كه چي ... تو چطور ميخواي با اين روحيه ات به ديگران كمك كني ...
باران با حرص چشمهايش را بست :
-
خوب براي همينه كه ديگه نميخوام وكيل بشم . چون نميتونم به كسي كمك كنم
صداي صدرا هنگامه را وادار به سكوت كرد :
-
كاملا اشتباه فكر مي كني من قبلا هم بهت گفتم كه تو حتما يكي از بهترين وكلا ميشي
-
اونوقت شما از كجا به اين نتيجه رسيديد ... از خوندن دفتر خاطراتم ...
صدرا كلافه دست در موهايش فرو برد به نظرش كاملا ظالمانه داشت قضاوت مي شد .
-
نه من از همون موقع كه روي پرونده ضحي با هم كار مي كرديم ... به اين نتيجه رسيدم اين رو همون موقع هم بهتون گفتم ... تو دربند ...
گونه هاي باران رنگ گرفت .... دلش نميخواست به هيچ عنوان جلوي صدرا دوباره ان خاطرات را به ياد آورد ... صدرا خودش مي دانست كمي بي رحم شده ...اما از اينهمه منفعلي باران خسته شده بود . هنگامه نگذاشت سكوت بحث را از تب و تاب بياندازد
-
باران به نظر من هم تو حتما تو اين كار موفق مي شي به شرطي كه بخواي
باران نگاهش را گنگ و بي هدف به روبرو دوخت :
-
مشكل همينجاست كه من نمي خوام .. ..
-
اما تو بايد بخوايي وگرنه مجبورت ميكنم ....
باران متعجب از خشمي كه در صداي صدرا بود براي لحظه اي ساكت ماند اما بعد انگار آتشفشان درون او هم روشن شده باشد گفت :
-
رو چه حسابي ..اصلا براي چي اومديد اينجا و دارين به زور بهم تلقين ميكنيد كه بايد برگردم ..... من دلم نميخواد ديگه اينكار رو ادامه بدم ... و به هيچ كس هم ربطي نداره دليلش... ببخش هنگامه جان كه اينطوري حرف ميزنم . اما ديگه نميخوام به كسي اجازه بدم تو حريم خصوصي ام سرك بكشه .. .
هنگامه توقع اين برخورد را نداشت ... صدايش سرد و برنده شد :
-
باران ببخش كه اين رو ميگم . اما از وقتي كه فرهاد پاش روگذاشت تو دفتر من و به كارآموزم توهين كرد و كتكش زد اين ديگه حريم خصوصي تو نيست ...
-
اما ...
-
ساكت باش ...ميخوام خوب گوش كني چي ميگم . اصلا تو فكر كن كه بزرگترين مشكلات دنيا رو داري ... فكر كن كه همه بدبختي هاي دنيا آوار شدن روي سرت ... يعني ميخواي همينطوري زندگي كني .يه پيله بپيچي دور خودت و هي غصه بخوري و نگذاري هيچ كس نزديكت بشه ... تا تو همون پيله خودت خفه بشي... ؟؟؟
-
آره ... تو فكر كن كه ميخوام اينكار رو بكنم ....اگر پيله است مال خودمه اگر قراره خفه بشم بايد خودم ...

صدرا به سرعت به تخت نزديك شد و جاي قبلي هنگامه نشست ... باران سرش را پايين انداخت.. نميتوانست در چشمان صدرا نگاه كند نه بعد از آنكه دفترش را خوانده و از ....
اما صدرا دست دراز كرد و صورت باران را بالاآورد ... از سرماي صورتش لرزيد ... و باران از حرارت تب گونه انگشتان صدرا چانه اش سوخت ... صدرا به سرعت دستش را پس كشيد . نگران باران شده بود نگران اين خون يخ زده در رگهايش... چند ثانيه سكوت كرد و سپس رو به باران گفت :
-
باران مهم نيست كه چقدر از دست من عصباني باشي ... نميخوام از خودم دفاع كنم ... اما ميدونم لايق اين همه خشم بي دليل هم نيستم... اما فقط ميخوام اين رو بدوني كه باز نبايد به خاطر هيچ موجود ديگه ايي آينده شغلي ات رو خراب كني ...
باران حس كرد نفسش در سينه حبس شده . نبايد ... نبايد بهش اشاره مي كردي صدرا .. لعنتي . با لكنت زبان رو به صدرا گفت :
-
كي به شما اين توهم رو داده كه من به خاطر يه نفر ديگه دارم اينكار رو ميكنم .
صدرا قبل از اينكه بتواند لبخندش را كنترل كند پاسخ داد :
-
بهم ثابت كن كه اينطوري نيست . يك دليل بيار كه اينطوري نيست ... چرا دقيقا بعد از فهميدن ماجراي دفتر خاطرات ميخواي از كارت عقب بكشي ....
-
به خاطر اون نيست ... به خاطر اينكه توان ادامه دادن ندارم ... از جنگيدن خسته ام ....
صدرا بي اختيار صدايش كمي بالا رفت :
-
آخه دختر خوب تو كي جنگيدي ... تو تمام مدت فقط مشكلات رو تحمل كردي... بار مشكلات يه گردان آدم رو به دوش كشيدي...
باران هيچ پاسخي ند اد دوست نداشت بيشتر ازاين جلوي هنگامه وارد اين بحث شود . باز سرش را به عقب برد و چشمانش را بست . صدرا كلافه از جا بلند شد . هنگامه كم كم صبوريش را از دست مي داد . به ميز كامپيوتر تكيه داد و با بي رحمي گفت :
-
مشكل تو فقط فرار كردنه باران ... نميدونم از چي نمي دونم از كي .. داري فرار ميكني از خودت از مشكلاتت و از يه سري چيز ديگه كه .... دارم باور ميكنم بي شهامت ترين آدمي هستي كه تا حالا تو عمرم ديدم . راستش رو بخواي دارم به اين نتيجه مي رسم كه حق با توست ... تو وقتي حتي توان نداري دربرابر مشكلاتت بيايستي... چطور ميتوني وكيل بيشي . وكيلي كه مدام فرار كنه به موكلهاش هم راه حل ارائه نميده راه فرار ارائه ميده ...
صدرا با اخم به هنگامه نگاه كرد اما خود هنگامه هم مي دانست كه بي انصافي ميكند . صداي باران پر از بغض به گوش هر دو رسيد :
-
تو اصلا خودت ميدوني مشكل چيه ؟ تا حالا به قول خودت مجبور به فرار شدي؟ تا حالا به خاطر از دست دادن آرزوها و اميدهات گريه كردي.... چطور ميتوني منو قضاوت كني ... وقتي حتي يكيش رو تجربه نكردي ...
-
آره تو راست ميگي من يه مرفه بي دردم كه تا حالا هيچ مشكلي نداشتم كه بخوام ازش فرار كنم. اما هزارتا مثل تو رو ديدم با مشكلاتي كه پشت كوه رو خم مي كنه . سرپا وايستادن مقاومت كردن و مشكلات رو از رو بردن . زني رو ديدم كه شبانه روز كار ميكنه تا خرج داروي هاي سنگين سرطان پسرشش ساله اش رو بده اما بعد اينهمه سختي با اشتباه يه پزشك تازه كار ناشي بچه اش رو از دست ميده .... صداي گريه مردي رو شنيدم كه دخترش درست بعد از عمل پيوند كليه بر اثر بي دقتي كاركنان بيمارستان دچار برق گرفتي شديد ميشه و ميميره ... خم شدن كمر پيرمردي رو ديدم كه بچه اش سرش كلاه گذاشته و تنها خونه اش رو فروخته و اونو آواره خيابونها ... من خرد شدن غرور مردي رو ديدم كه زنش رو با بهترين دوستش تو بدترين حالت ممكن مي بينه و فقط بهش ميگه از زندگيم برو بيرون... و زن با كمال پرويي تمام مهريه اش رو ازش ميگيره ...ااما همه اين آدمها وقتي اومدن پيش من . هنوز سرپا بودن هنوز ميخواستن زندگي كنند نه مثل تو چسبيده به بدبختي هاشون ..
صدرا به طرف هنگامه رفت :
-
بسه ديگه هنگامه . باران حالش خوب نيست ... معلومه داري چي ميگي ...
-
خيلي هم حالش خوبه ... فقط خا نواده اش زيادي لي لي به لالاش گذاشتن لوس شده ....
اشك صورت باران را پوشانده بود صدرا كلافه شد مي خواست هنگامه را از اتاق پرت كند بيرون اما تنها عكس العملش كوبيدن مشت روي ميز كامپيوتر باران بود.
-
كدوم خانواده هنگامه ... پدرم كه مثل يه عروسكه فلجه .. .مادرم كه دلش ميخواد من هرچه زودتر با فرهاد آشتي كنم حتي با ديدن حال و روز من و بابام ... پونه كه با غصه من خيلي زودتر از اونچه بايد بزرگ شد .... يا سهند كه همه زندگيش شده سر و كله زدن با خواهر به قول تو لوسش ...
هنگامه نفس عميقي كشيد . درد صداي باران قلبش را خراش داد .
-
باران اين رو بفهم كه شرايط همين خانواده اي كه داري تك تك تحليشون مي كني ،تا وقتي تو به اين تخت چسبيده باشي از اين بهتر كه نميشه هيچ حتما بدتر هم ميشه ...اما نميگم به خاطر اونا يه تكوني به خودت بده ... به خاطر خودت به خاطر باران ... به خاطراينكه حق داري زندگي كني ... به خاطر اينكه تو يه انساني ... به خاطر اينكه من مطمئنم ظرف قلب و روحت خيلي بيشتر از اين آدمهاي كه اسم بردم جا داره ... من فردا صبح ميخوام برم كانون اصلاح و تربيت ميخوام توهم همراهم باشي . اگر نيايي گزارش تخلفت رو رد ميكنم واسه كانون ... ديگه هر طور خود داني ...
بعد بدون آنكه چيز ديگري اضافه كند كيفش را از كنار تخت برداشت و رو به صدرا گفت :
-
من بيرون منتتظرم ...
صدرا از بيرون رفتن ناگهاني هنگامه دستپاچه شد ... دلش نميخواست در حال حاضر با باران تنها بماند ... زير لب رو به باران گفت :
-
من متاسفم . دوست نداشتم اين شرايط پيش بياد ... فقط ميخوام بدوني اگر دفترت رو خوندم فقط براي كمك كردن بهت بوده ... من به عنوان يه وكيل دفترت رو خوندم و از همون منظر هم نگاهش كردم... نميخواستم حريم خصوصي ات رو زير پا بگذارم و اگر بخواي تك تك چيزهايي كه خوندم رو فراموش مي كنم .... كاري نكن كه باز خودموو سرزنش كنم ...
بعد از گفتن بدون خداحافظي از اتاق خارج شد . باران بي اختيار اشك مي ريخت ... و شانه هايش از هق هق مي لرزيد . سرم درون دستش را بيرون كشيد . و خون روي تخت پاشيد ....
وقتي سهند به خانه رسيد صدرا و هنگامه تازه رفته بودند پونه زخم دست باران را پانسمان كرد ه و كنار تختش نشسته بود . سهند اشاره اي به او كرد تا از اتاق خارج شود . و خود درست مقابل تخت باران ايستاد :
-
چي كار كردي با خودت دختر...
صورت باران متورم از اشك بود و هنوز هق هق هاي گاه و بيگاه تنش را مي لرزاند
-
صدرا بهم گفت كه فرهاد رو انداخته بازداشتگاه گفت كه تو آسانسور دوربين مداربسته داشته ....
باران هيچ عكس العملي نشان نداد . سهند پايين تخت باران روي زمين نشست و چانه اش را روي لبه پاييني تخت گذاشت ...
-
باران صدرا اگر دفترت رو خوند .. اگر من دفترت رو خوندم . همه مجبور بوديم .... وقتي تو حالت بد شد من ايران نبودم بابا تو كما بود پونه ترسيده بود ... و فقط اين خواست خدا بودكه آقاي دوراني تو رو به پونه معرفي كرد . تو يا بيهوش بودي يا دچار تشنجي ميشدي . پونه ترسيده بود .... و به نظر من درست ترين كار ممكن رو تو اون زمان انجام داد ... تو خودت نميخواستي و نمي تونستي درباره مشكلاتت حرف بزني كه حداقل يكي بدونه كه سرت چي اومده كه به اين روز افتادي ... نمي شد دست روي دست بگذاريم . من خودم از پونه خواستم دفتر رو براي صدرا ببره .... تا يكي باشه كه بدونم حداقل قانوني ازتون حمايت ميكنه تا من بتونم برگردم .... من مطمئنم صدرا آدم منطقي و فهميده ايه اون با دفترت كاملا حرفه اي برخورد كرده ... تو نبايد از احساساتي كه نسبت به اون داشتي شرمنده باشي ... عشق بزرگترين هديه خداست ... اونم وقتي به پاكي و مقدسي عشقي باشه كه تو به صدرا داشتي .... هر كسي لياقت اين عشق رو نداره .. عشق نبايد باعث خجالتت بشه ...
سهند اين حرفها را گفت و از جا برخواست آهسته سر باران را بوسيد ... قبل از اينكه از اتاق خارج بشود صداي باران را شنيد
-
سهند صبح داري ميري منو بيدار كن
سهند با لبخند پرسيد :
-
ميري دفتر ؟
-
هم ميخوام برم پيش هنگامه و هم بايد يه سر برم دفتر آقاي ثابت
-
حتمابيدارت ميكنم عزيزم . حالا هم استراحت كن . شام خوردي
-
نه ميل ندارم
-
باشه شبت خوش
سهند وقتي در اتاق را بست لبخندش عمقتر شد و زير لب زمزمه كرد :
-
خدا را شكر ....

باران جلوی دفتر هنگامه از ماشین سهند پیاده شد . سهند با اینکه دلش می خواست آنجا بماند و مطمئن شود که باران بدون هیچ مزاحمت یا اتفاقی به درون دفتر می رود اما می دانست که در حال حاضر بزرگترین اشتباهی که ممکن است از او سر بزند همین ادامه دادن به این حمایتهای بی رویه است . بنابراین با بوق کوتاهی به سرعت از آنجا دور شد .
باران هنوز احساس ضعف میکرد صبحانه ای که با نظارت دقیق سهند و قربان صدقه رفتنهای مادر به زور خورده بود در معده اش بالا و پایین می رفت . هنگامی که در دفتر را گشود هنگامه هنوز نیامده بود . پشت میزش نشست و سرش را روی آن گذاشت ... چشمانش از گریه دیشب هنوز می سوخت و داغ بود . کف دستان یخ کرده اش را روی آنها گذاشت و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند . نه به فرهاد نه به صدرا نه حتی حرفهای بی رحمانه هنگامه . دلش میخواست سبک و بی وزن شود . چند دقیقه به همان حال ماند که صدای چرخیدن کلید وادارش کرد سرش را بالا بیاورد با وحشت به در نگاه کرد . هنگامه وقتی نگاه وحشت زده باران را دید لبخند زد . برای ثانیه ای باران نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد
-
سلام چرا برقها رو روشن نکردی
-
سلام صبح بخیر اخه چشمام یه کم ...
هنگامه به طرف میز آمد . باران از جا بلند شد . هر دو در یک زمان گفتند :
-
راستش ..
لبخندی بر لبانشان نشست هنگامه دست دراز کرد و دستان سرد باران را در دست گرفت
-
من مطمئن بودم میایی ...
باران خنده بی رمقی کرد :
-
با حرفایی که تو بهم زدی اگر سنگم بود امروز جاری میشد تو خیابون ....
-
خوب اگر فکر میکنی الان ازت عذر خواهی میکنم و میگم ببخشید سخت در اشتباهی
-
اما من ازت عذر میخوام . دیروز خیلی بد باهات حرف زدم ....
هنگامه دست باران را فشرد :
-
من مطمئنم تو یه روز یکی از بهترین وکلای این شهر میشی ....
-
ممنون که باورم داری
-
ممنون که برای حرفام ارزش قائل شدی ... وگرنه تو اولین پروژه کارآموز گیری با شکست متفضحانه ای روبرو میشدم
باران ابروهایش را بالا برد :
-
پس اونهمه جوش و خروش دیشب واسه پروژه خودت بود ؟ از کی تا حالا کارآموز داشتن پروژه است
هنگامه بلند خندید :
-
نمی دونستی ؟ انقدررررر کلاس داره که نگو . آدم پروژه داشته باشه اونم پروژه انسانی ...
-
خوب مدیر پروژه عزیز اون وقت ساعت چند ما باید کانون اصلاح و تربیت باشیم ....
هنگامه به تندی دست باران را رها کرد :
-
اوه اوه خوب شد گفتی بگذار پرونده رو بیارم بریم ....
وقتی از کانون خارج شدند باران کلافه بود دیدن آن پسر بچه دوازده ساله که توسط پدر و مادرش معتاد شده بود و مجبور به خرده فروشی مواد فراسوی تحمل و بارو باران بود ؛ دندانهای زرد رنگ پسر با معصومیت میان چهره گندمگونش می درخشید وقتی با گرفتن بسته بزرگ شکلات کیت کت از دست هنگامه و تصور تقسیم کردنش با دیگر دوستانش لبخندی به بزرگی همه انسانیت زد ...
هنگامه عینک بزرگ آفتابی اش را به چشم زد و رو به باران گفت :
-
وضعش خیلی بهتر از اون بود که انتظار داشتم . تقریبا یه ماهی هست که ترک کرده و اومده اینجا دادگاهش ده روز دیگه است مطمئنم که بعدش می فرستندش بهزیستی ...
باران هیچ نگفت فقط در ذهنش مشغول تجزیه و تحلیل داده هایی بود که به تازگی به حجم افکارش اضافه می شد .
-
خوب بریم با هم ناهار بخوریم بعدش من باید برم دفتر صدرا ؛ برای پرونده سعادت
-
میشه منم باهات بیام
-
کجا دفتر صدرا ؟
-
بله میخوام باهاشون حرف بزنم !
-
حتما چرا که نه . فقط از اون عذر خواهی نکن یعنی کلا مردها وقتی ازشون عذر خواهی می کنی جو گیر میشن و احساس مدیر عامل بودن بهشون دست میده
باران خندید :
-
به هر حال دیروز با اونم بد حرف زدم و یه سری حرف دیگه هم ..
-
باشه! نیاز نیست توضیح بدی! بیا اول بریم ناهار که دارم ضعف میکنم بعد از سه چهار ساعت سر پا وایستادن
ملاحت در را به روی هنگامه و باران گشود و با احترام دعوتشان کرد به داخل . مدتها بود که حتی ملاحت هم حس می کرد فضای دفتر تغییر کرده . رفت و آمد های گاه و بیگاه هنگامه به آنجا برای پرونده سعادت و برخوردهای کوتاه باران و صدرا در دفتر و احساس و نگاهی که در اعماق چشمان صدرا موج میزد باعث می شد تا برخی اوقات با خود بگوید :
-
پس بلاخره نوبت تو شد آقای وکیل بی احساس ...
اگر همسرش را آنقدر دوست نداشت حتما حالا حسادت می کرد . اما خوشبختانه اکنون تنها می توانست با احترام و محبت از این دو خانم متفاوت پذیرایی کند .
-
آقای ثابت اومدن ؟
-
بله تو اتاقشون منتظرتون هستند یه خورده هم نگرانند
-
چطور؟
-
خوب مثل اینکه چند روزه که حکم تخلیه ساختمون موسسه و خونه صادر شده
-
یعنی حکم از تجدید نظر برگشته
-
بله ! اجرائیه هم صادر شده
هنگامه دست بر پیشانی گذاشت . تمام تلاشهای آنها بی نتیجه بود . اگر تنها اندکی وقت داشتند فقط اندکی وقت حتما می توانستند مدرکی دال بر زنده نبودن عموی بچه ها در زمان مورد ادعای مسئولان موسسه پیدا کنند . یکی از اقوام هنگامه در آمریکا مشغول بررسی این مسئله بود . اما حکم خیلی زودتر از آنچه تصور میشد از دادگاه تجدید نظر برگشته بود . و این کاملا از اعمال نفوذ در پرونده خبر میداد ....
صدای باران او را به خود آورد :
-
هنگامه جان اگر اشکال نداره من قبل از شما یه چند کلمه با آقای ثابت حرف بزنم
-
حتما گلم من بیرون منتظر می مونم
باران ضربه کوتاهی به در زد . ملاحت پیشتر خبر آمدنش را با تلفن داخلی به صدرا داده بود باران منتظر نماند و در را گشود .
-
سلام آقا ثابت
-
سلام بیا تو
باران نفس عمیقی کشید و وارد اتاق شد . دیگر مخالف صمیمی حرف زدن صدرا نبود . به نوعی شاید کار را برای آنچه میخواست بگوید راحتتر میکرد . صدرا که با دیدن او از جا بلند شده بود از پشت میزش کنار آمد و همانطور که به باران اشاره میکرد تا بنشیند خودش نیز روی یکی از مبلها نشست .
-
حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟
-
بله خیلی بهترم .
-
خوب خدا را شکر / بهترین تصمیم رو گرفتی که به کارت برگشتی
-
ممنون . راستش میخواستم باهاتون حرف بزنم
-
بگو گوش میکنم
صدرا به صورت ساده و بی آلایش باران نگاه کرد به چشمان پف کرده اش که نشان از گریه و بی خوابی شب گذشته بر خود داشت . به صورت گرد و با نمکش که در مقنعه طوسی رنگی قاب گرفته شده بود . به شیب ملایم موهایش که از کنار مقنعه اندکی پیدا بود . به لباس ساده و زیبایی که بر تن داشت که بسیار رسمی به نظر می رسید درست مثل یک خانم وکیل ...
-
من بابت دیشب خیلی متاسفم . رفتارم بی نهایت زشت بود مخصوصا دربرابر مهمانهایی که برای عیادت از من اومده بودند
صدرا با مهربانی خندید . انگار چیزی ته دل باران لرزید .
-
نه اینطوری نگو ما شاید مهمانهای وقت نشناسی بودیم . شاید هم زیادی تو مسائل شخصی تو خودمون رو دخالت دادیم .
باران با خود فکرکرد خوبه که حالا دیگه خودت میدونی این مسائل دیگه خیلی وقته شخصی نیست ....
-
به هر حال من نباید اونطوری برخورد میکردم خواهش میکنم فراموشش کنید رفتار زشتم رو
-
باشه اگر اینطوری راحتتری فراموش میکنم .
-
ممنون . یه چیزی دیگه هم هست که میخوام فراموش کنید
صدرا با استفهام نگاهش کرد . باران حس میکرد زیر این نگاه مهربان پر از سوال و گیرا چقدر حرف زدن برایش سخت شده . چرا دیگر مثل یک ساعت پیش مصمم نبود برای گفتن حرفهایش .
-
میخوام که هرچی تو دفتر خاطرات من خوندید رو فراموش کنید
-
من وکیل تو ام چطور می تونم فراموش کنم . من با خوندنش میخواستم کمکت کنم ...
-
نه نه منظورم اینکه اون قسمتیکه .... قسمتی
از توان باران خارج بود که بخواهد این حرف را بر زبان بیاورد ... صورتش گلگون شده بود و قطرات ریز عرق روی پیشانی برق می زد
صدرا نفس عمیقی کشید و کف دستهایش را روی پایش فشار داد و کمی به سمت باران خم شد . بوی عطر صدرا تا عمق جان باران نفوذ کرد . چقدر عجیب بود که در تمام این چند سال گذشته او هنوز عطرش را عوض نکرده بود . و از آن عجیب تر اینکه باران هنوز آن رایحه را به خاطر داشت . ...
صدرا با صدایی که گنگ بود گرفته بود و کمی عصبی به نظر می رسید گفت :
-
منظورت علاقه اییه که به من داشتی ؟
باران گر گرفت دیگر از سرمای که این چند روز در رگهایش جاری بود هیچ باقی نماند .
به سختی زمزمه کرد
-
بله
صدرا لختی سکوت کرد و بعد به سنگینی گفت :
-
مطمئن باش من به اون قسمت از خاطراتت به هیچ عنوان فکر نمی کنم .
-
ممنون
-
نیاز به تشکر نیست
-
مطمئنم درک میکنید که اون احساسات تو اون دوره تو اون سن و سال اصلا دست خود آدم نیست . اما بهتون اطمینان میدم که هیچی از اون احساسات باقی نمونده . من هرگز مثل اون آدمهایی که شما همیشه ازشون بیزار بودید رفتار نکردم و نمیکنم . دوست ندارم درباره من اینطوری قضاوت کنید
-
من هرگز درباره تو اینطوری قضاوت نکردم . مطمئن باش اگر همون سالها هم چیزی از این قضیه رو می فهمیدم باز هیچ وقت تو رو به چشم اونا نمیدیدم.
برای باران حرف زدن چون جانکندن شده بود .
-
ممنون . در هر صورت اون روزها گذشته و همه ما تغییر کردیم من دیگه اون باران سابق نیستم . همه چیز تو من عوض شده برای همین میخوام همه چیز رو فراموش کنید
صدرا حالا دستهایش را مشت کرده بود خودش هم نمی فهمید که درست از چه چیز ناراحت است .
-
نیازی نیست این موضوع رو تکرار کنید . مطمئن باشید که من هر چیزی رو که به پرونده قضایی شما ربطی نداشته باشه و تو اون دفتر خونده باشم فراموش می کنم .
-
ممنون . ببخشید که با حرفام وقتتون رو گرفتم . می دونم که به خاطر پرونده سعادت فکرتون مشغوله
صدرا در حالی که هنوز درست حواسش جمع نشده بود گفت :
-
خیلی ... خیلی مشغوله .. فکرم شده مثل یه پازل هزار تیکه .....
-
اگر رو حساب پرویی نگذارید میخواستم اجازه بدیدکه منم این پرونده رو بخونم . میدونم که کاری ازم بر نمیاد اما حداقل یه تجربه میشه برام
صدرا نفس عمیقی کشید خوشحال بود که باران این اعتماد به نفس را پیدا کرده که خودش بخواهد تا در پرونده ایی همراهشان باشد
-
حتما اما نه فقط برای مطالعه پرونده . میخوام که همه تلاشت رو بکنی تا شاید بتونیم یه روزن پیدا کنیم که حداقل یه کم وقت بخریم .... الان هم بریم تو اتاق کنفرانس تا دوباره یه بار دیگه پرونده رو از اول مرور کنیم
وقتی باران داشت از اتاق خارج می شد . صدرا بی اختیار صدایش کرد
-
باران
-
بله
-
دوتا نکته میخوام بهت بگم
-
چی ؟
صدرا نگاه نافذش را در چشمان باران دوخت و گفت :
-
اول اینکه میخوام با من همونطور حر ف بزنی که با هنگامه حرف میزنی وقتی قراره رو یه پرونده کار کنیم احترام زیادی و تعارفات کار رو سخت می کنندن .
-
سعی میکنم
-
و دوم اینکه من همه چیز رو فراموش می کنم هر چیزی که درباره احساساتت نوشتی . اما نه به اون دلیل که فکر میکنم اون احساسات نباید از اول به وجود می اومد یا الان نباید باشه . فقط به این خاطر که تو الان تعهداتی داری که فراموش کردن همه این چیزها درست ترین کاره .....
دست باران روی دستگیره در لرزید نمیتوانست معنی حرف صدرا را درک کند . اما نباید ضعف نشان می داد که صدرا لحظه ای شک ببرد به اینکه او هنوز همان دختر ضعیف و احساساتی است که بود . تنها سری تکان داد و از اتاق خارج شد .

سلام همدم خوبي؟
من انگار تو كمام ! راستش خودمم نمي دونم خوبم يا بد . ديروز هنگامه و صدرا اومدن اينجا . راستش يه جورايي از خودم بدم اومد حس كردم تبديل شدم به يه بچه زبون نفهم كه داره واسه زخمي كه حداقل ظاهرش خوب شده مدام نق ميزنه و هيچ چيزي هم نميتونه خفه اش كنه
حس ميكنم دارم زيادي اطرافيانم رو اذيت ميكنم . ديشب كه بعد رفتنشون و بعد شنيدن اون حرفاي تلخ از هنگامه غرق نفرت و خشم بودم سهند اومد وقتي اونطوري پايين تختم نشسته بود و مظلومانه چونه اش رو به چوب پايين تخت تكيه داده بود دلم براش آتيش گرفت . چه خواهر خودخواهي شدم من كه مدام بايد همه نگرانم باشن . چسبيدم به قول هنگامه به اين تخت و مدام ور ميزن. ...
وقتي ياد قيافه شرمنده صدرا مي افتم وقت بيرون رفتنش از اتاق دلم ميگيره . اون بنده خدا كه تقصيري نداشت ميخواست كمكم كنه ...... هر چند هنوزم فكر ميكنم بايد دنبال يه راه ديگه اي جز سرك كشيدن تو زندگي من مي گشت . اما خوب اين اشتباه اونقدر بزرگ نيست كه بخوام اينطوري شخصيت يه آدم خوب مثل اونو خورد كنم.
امروز صبح بيدار شدن برام سخت بود اما به هر زحمتي بود همراه سهند رفتم از خونه بيرون وقتي دم دفتر سهند به سرعت گازشو گرفت و از اونجا دور شد بغض نشست تو گلوم . انگار هر طوري هست ميخوان منو رو پا نگهدارن انگار از اينهمه بازي من خسته شدن ....
تو كانون اصلاح و تربيت حالم بدتر از بد شد . ديدن اون بچه هايي كه هنوز معصوميت تنها نور توي چشماشون بود با اون سر تراشيده و لباسهاي خاكستري قلبمو آتيش ميزد . هزاران بار پدر و مادرهاشون رو لعنت كردم .....
اما وقتي بلاخره رسيدم به دفتر صدرا كمي آرومتر شده بودم . تصميم داشتم باهاش حرف بزنم تا شايد روابط بينمون دوباره شكل عادي بگيره . چه بخوام چه نخوام انگار بايد باهاش در ارتباط باشم .
خوب وقتي وارد اتاقش شدم هنوز مصمم بودم به اونچه ميخوام بگم . اما وقتي نگاه مهربونش رو با لبخندي مهربون تر پاشيد تو صورتم يه چيزي ته دلم لرزيد ... به هيچ كس نمي تونم بگم حتي پيش خودمم جرات ندارم تكرارش كنم . اما تواين چند مدت با ديدن اينهمه مهربوني و مسئوليتش روي پرونده من و سعادت و خيلي از پروند هاي ديگه انگار دوباره داره بهم ثابت ميشه يكي از بهترين انسانهاييه كه تو عمرم شناختم . نه اينكه هنوز فكر كنم همون آدم بي عيب و ايراديه كه توهمش رو داشتم . نه ! كاهي وقتها حتي انقدر از دستش عصباني شدم كه دوست داشتم دق و دلي ام رو سرش خالي كنم . اما ديروز اون نگاه اون لبخند . وقتي به طرفم خم شد اون عطري كه پيچيد تو مشامم ....
مردي كه عطر تو را زده بود در خيابان از كنارم رد شد
و اين يعني قتل عمد ............
برام باور كردي نبود كه بعد اين همه سال هنوز اين رايحه رو به خوبي بشناسم . يه لحظه حس كردم تو كلاس نشستم و دستم رو زدم زير چونه ام و دارم عاشقانه نگاهش ميكنم.
گفتن حرفم برام سخت شده بود اما بايد مي گفتم . هنوز يادم نرفته كه درباره امثال مريم چه احساسي داشت . حرفامو گفتم و اون با صبر و حوصله تمام گوش كرد . بر خلاف چيزي كه فكر ميكردم تو نگاهش نه تمسخر بود نه ناراحتي ... خيلي منطقي جوابم رو داد حس مي كردم قلبم هر لحظه داره فضاش كوچيكتر و كوچيكتر ميشه . البته يه ذره حس كردم حرفام بهش برخورده چون يهو خيلي لحنش سنگين شد .
بهم اجازه داد روي پرونده سعادت باهاشون كار كنم . باورم نميشد انقدر بهم اعتماد داشته باشه . اين پرونده خيلي مهمه ... خيلي ...
اما قبل از اينكه از اتاق خارج بشم يه چيزي بهم گفت كه همه لرزيدن دل و ترديدم رو دود كرد.... وقتي از تعهدي گفت كه الان تو زندگي منه و منظورش پيوند بين من و فرهاد بود . درست مثل معلمي بود كه داشت به يه بچه بازيگوش يه چيزي بديهي رو تذكر ميداد ....
من شرمنده شدم اون لحظه كه گذاشتم حتي براي چند ثانيه باز دلم بلرزه و با يه عطر ياد چند سال پيش تو دلم زنده بشه ...
اما وقتي از اتاق خا رج شديم رفتارش خيلي عا دي و دوستانه بود . حالا خيلي را حتتر مي تونم باهاش كار كنم . به هنگامه گفت يكي از وكالتنامه هام رو امضا كنه تا برم بگذارم روي پرونده سعادت و اونو تو دادگاه مطالعه كنم . بلاخره مطالعه پرونده تو دادگاه هم يكي از وظايف دوره كا رآموزي منه ... .قراره فراد اينكار رو بكنم . هرچند بعيد مي دونم بود و نبود من تواين پرونده بتونه كمكي بهشون بكنه ....
چقدر ديروزم با امروزم فرق ميكنه . حس ميكنم كنار صدرا و هنگامه دارم رشد ميكنم . راستي يه جورايي دلم براي برسام هم تنگ شده وقتي نيست فضاي دفتر خيلي كسالت بار به نظر مياد .
من بايد برم لالا ... خيلي وقت بود اينطوري باهات حرف نزده بودم . پس فردا اولين جلسه دادگاه طلاقمه درسته كه قرار نيست من شركت كنم توش اما انقدر استرس دارم كه ميخوام پشت اين پر حرفي ها پنهانش كنم ....
راستي شهريور هم داره تموم ميشه دلم براي پاييز لك زده

حواست هست؟
شهریور است ...
کم کم فکر باد و باران باش ...
شاید کسی تمام گریه هایش را
برای پاییز گذاشته باشد ...



باران دفتر را بست و با آرامش به تختش رفت ... سعي كرد به هيچ چيز فكر نكند به هيچ چيز ...نه دادگاه طلاق نه نگاه غمگين صدرا موقع گفتن جمله آخر ...

********************

صدرا از در كه وارد شد مادر به استقبالش آمد
-
سلام پسرم خسته نباشي
-
ممنون مامان
-
تازگي ها خيلي كم پيدا شديا ؟
-
ببخشيد كارهام خيلي سنگين شده
-
شربت ميخوري بگم شهلا خانم برات بياره
-
اول ميخوام دوش بگيرم
-
باشه . راستي قراره آخر هفته با خانواده تابان بريم يه سفر چند روز تركيه . خواستم برنامه ات رو رديف كني
-
مامان برنامه كاري من و هنگامه خيلي سنگينه
صدرا سرش را كج كرد و با خواهش به مادرش نگاه كرد
-
بهانه نيار . الان وسط شهريوره چند روز هم كه پشت هم تعطيلات رسمي داريم يكي دو روز هم بهش اضافه كن .... ميخوام همه با هم باشيم
-
قول نميدم ...
-
اما من از طرف تو هم به خانواده تابان قول دادم
صدرا ديگر هيچ نگفت از كودكي آموخته بود كه مخالفت با خواسته اي كه مادر بر آن مصر بود مثل آب در هاون كوبيدن است . بايد صبر ميكرد تا در فرصت بهتر مادر را از تصميمش منصرف مي نمود .
رب دو شامبر سرمه اي رنگش را محكم به دور خود پيچيد ليوان شربت نعنا در دستانش سرماي دلپزيري را ايجاد ميكرد . كنار پنجره ايستاد و به آسمان صاف و بدون ابر شهريور ماه چشم دوخت . سوسوي ستاره هاي درخشان او را به ياد برق نگاه غمگين باران انداخت ... نمي دانست چرا وقتي آن حرفها را از باران شنيده آنقدر احساس سرخوردگي و نااميدي كرده . برخود خشم گرفت :
-
پسره از خود راضي دلت ميخواد اين دختر تمام عمرش رو بشينه و واسه تو اشك بريزه
صداي موزي گفت :
-
از كجا معلوم كه باران راستش رو امروز گفته باشه شايد فقط ميخواسته غرورش رو حفظ كنه مثل گذشته ها
-
خوب چي به تو ميرسه ... چي .... اون هنوز زن يكي ديگه است . اين قند چيه كه تو دلت آب مي كنند ؟؟؟
-
من قند تو دلم آب نكردن فقط ميگم شايد داشته پنهان كاري ميكرده ....
به صداي درونش پوزخندي زد :
-
به همين خيال باش ...
-
اگر من دارم اشتباه ميكنم تو چرا انقدر ناراحتي ؟ از اينكه اومد و صاف و پوست كنده بهت گفت ديگه دوستت ندارم . چرا با حرف آخرت ميخواستي بهش طعنه بزني .... چرا الان انقدر كلافه اي ... چرا بعد از دادن اون قول به باران بيشتر از قبل دلت ميخواد كه بري و زمزمه هاي عاشقانه اش رو توي اون دفتر بخوني ....
صدرا سرش را به شدت تكان داد و شربت سرد را يك نفس سر كشيد . سرماي آن باعث تير كشيدن مغزش شد و اشك به چشمانش آورد ... حالا چشمانش نمناك بود و هزارن ستاره از آسمان درونش مي درخشيد ....

وقتی دست زنی را عاشقانه میگیری
تازه میفهمی مرد بودن را باید میانِ دستانِ ظریف زن احساس کرد.
مرد که باشی
وقتی سرتو روی سینه اش میزاری
حس میکنی چقدر به زن نیازمندی

و زن چقدر به حس مرد بودنت نیازمندِ ...



ساعت از نه گذشته بود ولي هنوز آنها سر از روي برگه هاي مقابلشان بالا نياورده بودند... سكوت سنگين فضا را هنگامه با پرت كردن روانويسش روي كاغذها شكست :

-
ديگه چشمام ياري نمي كنه ...

صدرا هم دست از خواند برگه اي كه در دست داشت برداشت و رو به هنگامه گفت :

-
فكر نميكنم بتونيم تا فردا صبح چيزي پيدا كنيم كه حداقل چند روز جلوي اجراي حكم رو بگيره

باران با نگراني از هنگامه پرسيد :

-
چقدر طول ميكشه تا از آمريكا برگه هاي لازم به دستمون برسه ..

هنگامه نفس عميقي كشيد و گفت :

-
حداكثر يك هفته ... شايد هم زودتر ...

-
چرا از طريق خود دادگاه نخواستيم كه پيگيري كنند !

صدرا به جاي هنگامه جواب داد :

-
اونا نمي دونند كه همچين سندي وجود داره . و ما هم نميخواهيم كه هوشيارشون كنيم .... ميخواهيم در مقابل عمل انجام شده قرار بگيرن ... چون درست نمي دونيم كه كدوم از كاركنان دادگاه يا حتي قاضي ممكنه ذينفع باشه و بخواد مانع انجام روند تحقيق ما بشه ...

-
اين برگ برنده چيه ؟

-
بهتره كل داستان رو برات بگم كه كاملا روشن بشي عموي بچه ها وقتي به يه سفر تفريحي همراه چند تا از دوستانش رفته بود اونها تنها بر ميگردن و ادعا ميكنند كه اون گم شده يعني از هتل زده بيرون و ديگه برنگشته ... جستجو هاي هم به نتيجه نميرسه . اما در نهايت همين چند وقت پيش مشخص ميشه كه عموي بچه ها قرباني يه شوخي با ماشين ميشه . يعني يكي از اعضاي گروه كه قرار بوده اون مرحوم سوار ماشينش بشه به شوخي با سرعت مياد طرفش تا بترسوندش اما اون كه به خاطر خوردن مشروب چندان هوشيار نبود نتونست درست عكس العمل نشون بده و به شدت مصدوم ميشه . اونا هم مي ترسن و به جاي اينكه ببرنش بيمارستان همونجا رهاش ميكنند . يه ماشين گذري بلاخره به بيمارستان يه شهر كوچيك تو همون حوالي مي رسوندش اما بعد از چند ماه در كما بودن بدون اينكه به هوش بياد ميميره ...

باران با نگاهي پرسشگر نشان داد كه هنوز منتظر شنيدن ربط اين مسئله به پرونده جاري دارد :

-
خوب مشكل وكلاي سعادت اينجاست كه عنوان كردن اون در زماني اومده ايران و اموال رو گرفته كه درست همون موقع تو كما بوده و گويا اين وكلا از پروسه بستري طولانيش خبري ندارن و فقط تاريخ مرگ رو دقيق مي دونند

باران كه تازه متوجه اهميت قضيه شد برقي در چشمانش درخشيد :

-
خوب اگر فردا حكم اجرا بشه و ما نتونيم جلوش رو بگيريم اين برگ برنده ديگه به درد ما نمي خوره

-
چرا اما اينكه بخواهيم دوباره يك حكم جديد بگيريم و يا درخواست ابطال حكم قبلي رو بديم يه پروسه زماني حداقل دو سه ساله است كه با اعمال نفوذ اين آدمها ممكنه بيشتر هم بشه و ممكنه ساختمونها چند دست بچرخه و كار مشكل تر و مشكل تر بشه ...

هنگامه از جا بلند شد:

-
من برم چايي بيارم و بعدش بهتره بريم خونه

صدرا مخالفتي نكرد و به همراه باران مشغول مرتب كردن اوراق پراكنده ي روي ميز كنفرانس كردند . باران با ترديد پرسيد :

-
من فردا بايد چيكار كنم ؟

صدرا صاف ايستاد و دسته اي برگه ها را داخل كيفش گذاشت :

-
شما با هنگامه برو تا موقع اجراي حكم پيش بچه ها باشيد فكر نميكنم بتونند تنهايي بار اين قضيه رو به دوش بكشند

-
يعني نيازي نيست بيام و در دادگاه طلاق شركت كنم ؟

-
نه نيازي نيست

-
من .. من مي ترسم

هنگامه سيني به دست پشت در ماند .

صدرا با مهرباني در چشمان باران خيره شد :

-
از چي مي ترسي ؟

-
از دادگاه فردا ! از اينكه بخواد چيزي بگه كه ....

صدرا گامي به طرف باران برداشت . صداي باران مي لرزيد برگه هاي درون دستش نيز لرزش خفيفي داشتند . قلب صدرا به تلخي در هم فشرده شد . بدون اينكه به هيچ چيزي فكر كند به هيچ تعهدي به هيچ مانعي دست دراز كرد و دستان سرد و يخ كرده باران را در دست گرفت .

-
نترس .. تا من تو اين پرونده كنارتم از هيچي نترس . بهت قول ميدم نگذارم كوچكترين مشكلي برات درست كنه .. من روي شرافت شغلي ام قسم خوردم ... ديگه نميگذارم

باران اما گويي از زمان و مكان جدا شده بود برق نگاه صدرا و گرماي دستانش آرامشي را به او هديه ميكرد كه هيچ حس گناهي در آن راه نداشت . صدرا بدون اينكه دست باران را رها كند گفت :

-
اون هرچي بخواد بگه مطمئن باش چاله اي كه براي خودش كنده رو عميق تر ميكنه ... همين و بس ....

باران به آرامي دستش را عقب كشيد . نگاهش سرشار از قدرشناسي بود . قلبش مملو از احساسي كه نمي دانست نامش چيست اما انگار همه حجم قلبش را انباشته بود . هنگامه به آرامي وارد اتاق شد چاي درون سيني يخ كرده بود اما هيچ كس ميلي به نوشيدن چاي نداشت .

وقتي به سوي خانه مي رفتند صدرا نگذاشت باران با سهند تماس بگيرد و بعد از خداحافظي كوتاهي و معين كردن برنامه صبح با هنگامه درب ماشين را براي باران گشود ... در ميان راه هيچ كدام ميلي به حرف زدن نداشتند . صدرا فلش كوچكي را به سيستم صوتي ماشين وصل كرد و اندكي بعد صداي موسيقي فضاي ماشين را پر كرد :

نه، تو تنها نیستی ، ماهی و زورق و پارو پس چیه؟
نه، تو تنها نیستی ، این همه ستاره پس مال کیه؟

نه،تو تنها نیستی ، خلوت ِ دل کده ی ِ نقاشیه
نه ، تو تنها نیستی ، فکر ِ آزادی خود زندگیه

نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم

ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز

نه، تو تنها نیستی، نا تمام ِ من تمام ِ تو میشه
نه، تو تنها نیستی، دست ِ من سفره ی شام ِ تو میشه

حتا تبت قد ِ بام ِ تو میشه
ماه نقره ای به نام ِ تو میشه

نه، تو تنها نیستی
نه، تو تنها نیستی

نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم

ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز

درد بی دردی و دردی دل پیچ
درد بی عشقی ما یعنی هیچ

مثل یک آینه ی بی جیوه
خاک بی عشق جهان بی میوه

نه، تو تنها نیستی
نه، تو تنها نیستی

نگو ما دو تا کمیم
من و تو این همه ایم

ای عزیز گل ریز
عشق یعنی همه چیز

وقتي به مقابل خانه رسيدند هنوز هيچ كلامي بينشان رد و بدل نشده بود . باران زير لب تشكري كرد و از ماشين پياده شد . صدرا نامش را صدا كرد :

-
باران

باران به سرعت برگشت

-
خداحافظ تا فردا

باران تكرار كرد :

-
تا فردا

آن شب نه باران كلامي در همدم نوشت نه صدرا دوباره كنار پنجره ايستاد . انگار هيچ كدام نمي خواستند به هيچ چيزي فكر كنند . مي خواستند بروند ... بروند تا فردا .

***********

باران شماره هنگامه را گرفت :

-
سلام

-
سلام كجايي پس

-
ببين هنگامه من يه سر ميرم شعبه دادگاه ميخوام يه بار پرونده رو از نزديك ببينم

-
باران ما كه تقريبا كل پرونده رو كپي اش رو داريم

-
خودت داري ميگي تقريبا ديگه

-
فايده نداره

-
اشكالي نداره اگر ديدم هيچ راهي نيست سريع خودمو بهت ميرسوننم

-
باشه من كنار بچه ها منتظرتم

باران به سرعت پله هاي جلويي ساختمان را بالا رفت و از سد بازرسي بدني گذشت . وقتي مقابل ميز مدير دفتر شعبه ايستاد او كلافه نگاهي بهش كرد :

-
سلام

-
سلام شما كه ديروز صبح اينجا بوديد

-
شما اجازه نداذيد من پرونده رو مطالعه كنم

-
اجازه اش با من نيست بايد از قاضي دستور بگيريد . در ضمن حكم امروز اجرا ميشه بهتر نيست به جاي اومدن اينجا بريد موقع اجراي حكم اونجا باشيد

-
خودتون هم مي دونيد كه من به عنوان يه كار آموز تو اين پرونده ام بنابراين ميخوام پرونده رو دقيق مطالعه كنم

مدير دفتر بي طاقت گفت :

-
خانم اشراقي وقت من رو نگيريد گفتم كه بايد قاضي دستور بده و قاضي هم گفته به كار آموز روي اين پرونده اجازه مطالعه نميده

باران قبل از اينكه جمله آخر را درست بشنود درب ميان دفتر و اتاق قاضي را گشود و بدون توجه به اعتراض مدير دفتر كه حالا دنبال روان شده بود وارد اتاق شد

-
بفرماييد بيرون خانم اشراقي جلسه رسيدگي در حال جريانه مزاحم نشيد

قاضي با اخم رو به او كرد :

-
شما كارآموز خانم تابان هستيد ايشون يادتون ندادند كه وسط جلسه نبايد وارد اتاق بشيد

باران نگاهي به حضار داخل اتاق كرد و گفت :

-
من از شما عذر ميخوام اما وقتي نيست جناب قاضي حكم داره اجرا ميشه من فقط ميخوام يه بار اجازه بديد كه پرونده رو ببينم

قاضي با صدايي كه كم كم خشمگين ميشد گفت :

-
خانم تابان و آقاي ثابت دوتا از وكلاي خوب هستند يعني فكر مي كنيد نكته بودده كه شما بتونيد بهش پي ببريد

-
من همچين جسارتي نكردم . فقط ميخوام پيش وجدان خودم سربلند باشم كه منم همه تلاشم رو كردم .

قاضي در برابر پاسخ صريح و كنايه دار و تكيه بر كلمه وجدان از سوي باران سكوت تلخي كرد و با اشاره رو به مدير دفتر همچنان طلبكار گفت :

-
پرونده رو به اندازه ده دقيقه بهش بديد نه بيشتر

-
اما دستور كتبي ...

-
آقاي معزي مثل اينكه بايد به شما هم تذكر بدم وقتي خودم اينجا دارم حي و زنده بهتون ميگم كه بديد پرونده رو باز داريد چي ميگين ؟

-
ببخشيد

باران با لبخندي عميق از قاضي سالخورده شعبه تشكر كرد و از اتاق خارج شد . مدير دفتر با بي ادبي تمام پرونده قطور را جلوي او پرت كردو گفت :

-
فقط ده دقيقه

باران بدون تعلل پرونده را گشود و در آن غرق شد . ده دقيقه خيلي زودتر از آنچه انتظار داشت تمام شد . باران قبل از اينكه به دست دراز شده مدير دفتر براي گرفتن پرونده توجهي كند پروندده را بر داشت و به طرف اتاق قاضي دويد . به هيچ كس مجالي براي حرف زدن نداد نه به قاضي نه به مدير دفتر شعبه پرونده را باز كرد روي ميز و نفس بريده گفت :

-
آقاي قاضي وكيلي كه درخواست صدور اجرائيه داده تو وكالت نامه اش اين اختيار رو نداشته . وكيل اول پرونده اين اختيار رو داشته كه اون هم اين درخواست رو نداده پس اين اجرادئيه كلا باطله

قاضي پرونده نگاهي به ستون اختيارات وكيل انداخت و بعد از چند ثانيه نگاه پرسشگري به مدير دفتر شعبه انداخت :

-
آقاي معزي مگه شما وقتي درخواست رو گرفتيد وكالتنامه رو چك نكرديد

-
چرا آقاي قاضي من خودم چك كردم

-
پس چرا ؟

مدير دفتر پاسخي نداد و تنها نگاه خصمانه اي به باران انداخت باران به خوبي مي دانست كه قضيه از چه قرار است . قاضي رو به باران گفت :

-
خانم اشراقي بر فرض كه من اين اجرائيه رو باطل هم كنم بلافاصله وكيل ديگه اشون مياد و درخواست صدور اجرائيه ميكنه باز هم همين رونده تو نتيجه هيچ فرقي نداره

باران ميز قاضي را دور زد و كنارش قرار گرفت . مدير دفتر اعتراض كرد :

-
خانم بفرماييد بيرون درخواستتون روكتبي بديد

باران هيچ توجهي به اين اعتراض نيم بند نكرد و سرش را نزديك صورت قاضي برد و آهسته زمزمه كرد :

-
خواهش ميكنم اقاي قاضي ما به وقت نياز داريم .... اين اجرائيه اگر مجدد هم صادر بهش باز ده روز طول ميكشه تا به ما ابلاغ قانوني بشه ما به همين ده روز وقت نياز داريم . من چيز غير قانوني ازتون نميخوام ... فقط همين ده روز وقت ... به خاطر اين بچه هاي يتيم و غريب ...به خاطر خدا به خاطر سوگندي كه خورديد ...

قاضي كلافه و عصبي گفت :

-
عقب به ايستيد خانم ! نيازي به اين همه قسم دادن نيست درخواستون رو بنويسيد تا دستور توقف اجراي حكم رو بدم .

-
من نميتونم درخواست بدم من فقط يه كار آموزم تو اين پرونده

قاضي چشمهايش را براي لحظه اي بست و بعد دست در كشوي ميز كرد و برگ كوچكي را كه روي آن سربرگ قوه قضاييه به چشم مي خورد خارج كرد .

باران كه با دستور مهر شده از دادگاه بيرون دويد قاضي با خود انديشيد چقدر اين دختر شبيه ثابت است شبيه وكيلي كه او را به ياد يكي از بهترين دوستانش مي انداخت زير لب زمزمه كرد :

-
مثل اينكه اين روزها كانون وكلا داره يه تحولاتي تو سيستمش به وجود مياره و دست از سري دوزي كردن برداشته ....

باران جلوي دادگاه به صداي راننده هاي تاكسي كه مدام ميگفتند :

-
خانم تاكسي نميخواهين

توجهي نكرد و دستش را به سمت اولين موتور سواري كه كنار بقيه همكارانش به انتظار مسافر ايستاده بود دراز كرد

وقتي كيف اداري اش را بين خودش و راننده موتور گذاشت زمزمه كرد :

-
آقا تا جايي كه مي توني سريع برو ...

هنگامه در حالی که دست نلای کوچک را که دوازده سال بیشتر نداشت در دست می فشرد با خشم به وکیل موسسه سعادت که کنار مرد جوانی با ریش انبوه و لبخندی مشمئز کننده ایستاده بود می نگریست . کارگران باربری که همراهش آمده بودند بی صدا و با سرعت اندک وسایلی که در این مدت کوتاه برای آنجا تهیه شده بود را داخل خاور زرد رنگ جلوی در می گذاشتند. هنگامه و صدرا از دو روز قبل اپارتمان کوچکی را برای بچه ها در مرکز شهر اجاره کرده بودند . می دانستند که بعد از ساختمان بانک آنها حتما به سراغ ویلا می روند . اما نیک پسر بزرگ خانواده زیر بار رفتن به آنجا نمی رفت و مصر بود تا به بهزیستی برگردند . حالا هم عصبانی روی پله های کوتاهی که راهروی ورودی را به سالن اصلی مرتبط می کرد نشسته بود و با نوک کفشش خطوط فرضی روی زمین رسم می کرد و بر خلاف نلا و نوژن چهارده ساله که صورتشان پوشیده از اشک بود گریه نمی کردو حتی کلامی حرف نمیزد .
هنگامه همراه نلا به سمت نوژن که سر روی زانویش گذاشته بود رفت و کنارش نشست . اما نمی دانست با چه کلامی می تواند او را دلداری دهد . تنها دست برشانه اش گذاشت و سرش را به دیوار پشت سر تکیه داد .
وقتی باران به جلوی درب ساختمان رسید تقریبا آخرین تکه از وسایل داخل ماشین گذاشته می شد . باران به سرعت از روی موتور پایین پرید بعد از مدت طولانی بستری بودن و نداشتن فعالیت خاص ، حالا حس میکرد ماهیچه های پایش از درد این موتور سواری طولانی با آن وضعیت ناراحت نشستن ، فریاد می کشند ، اما توجهی نکرد و به سرعت سرباز کلانتری را که کنار در ایستاده بود کنار زد و بدون توجه به اعتراض او با خوشحالی به سمت هنگامه دوید . هنگامه به سرعت از جا بلند شد
-
اومدی بلاخره! نگران بودم از اینجا بریم طرف ویلا و تو هنوز نرسیده باشی. من تنهای از پس آروم کردن اینا بر نمیام .
باران نگاهی به صورت زیبا و و اشک آلود نلا انداخت چشمان کشیده و بادامی اش که به خوبی یادگاری از مادر فیلیپینی اش بود تقریبا از شدت گریه به خون نشسته بود . باران بی اختیار به طرفش رفت و او را در آغوش کشید .
-
نگران نباش عزیزم همه چیز درست میشه من بهت قول میدم
-
اما دارن ما رو بیرون می کنند !
-
نمی کنند دیگه اینکار رو نمی کنند!
نلا را رها کرد و در حالی که همچنان به روی هنگامه لبخند می زد اشک در چشمانش حلقه بست . برای روح بیمار و خسته باران تحمل این حجم از هیجان ،فشار بزرگی به حساب می آمد . وقتی کاغذ را از جیب بیرونی کیف خارج کرد و به دست هنگامه داد حس میکرد آخرین قوای جسمی اش در حال تحلیل رفتن است . اما دست به دیوار گرفت و خود را سرپا نگهداشت . همانطور که هنگامه با ناباوری مشغول خواند کاغذ بود باران نگاهش به مقابل و وکیل سعادت و مرد کنارش افتاد . حس کرد زمین زیر پایش تبدیل به سطحی لغزنده شده . نائینی هم درست در همان لحظه متوجه او شدو تعجب کاملا در صورتش نمایان گشت . باران دستش را روی دیوار محکمتر فشرد . احساس نفرت وخشم ،ضعفش را تشدید میکرد. اما حالا نه .... نباید ذره ای جلوی نائینی ضعف از خود نشان میداد . هنگامه به شدت باران را در آغوش کشید
-
وای دختر تو چیکار کردی ؟ چطوری این نامه رو گرفتی .
باران حس می کرد فشار آغوش هنگامه آخرین ذرات اکسیژین درون ریه اش را بیرون می کشد . به سختی خود را آزاد کرد
-
دارن برجسب های پلمب رو در میارن برو دستور رو بده بهشون
-
نه خودت ببر ! تو اینو گرفتی من کاره ای نیستم !
-
نمیتونم هنگامه خواهش میکنم
-
وقتی تونستی اینو بگیری این دو سه قدم که چیزی نیست
هنگامه باران را رها کرد و با فشار اندکی او را به سمت نائینی و وکیل موسسه که حالا با تعجب بیشتری به آنها می نگریستند فرستاد . باران متوجه نشده بود که کی هنگامه برگه دستور را در دستش گذاشت . وقتی بی حرف آن را جلوی وکیل موسسه گرفت حس میکرد زیر نگاه گستاخ و عصبی نائینی در حال فروپاشی است .
با خواندن هر سطر ازآن نامه چشمان مرد گشوده تر می شود
هنگامه رو به سرباز دم در گفت :
-
سرکار به جناب سروان بگو بیاد تو و به باربری دستور بده وسایل رو برگردونند اینجا
سرباز با تعجب پرسید :
-
چرا ؟
-
دستور اومده از قاضی که اجرای حکم متوقف بشه !
صدای نائینی چون سوهانی بر اعصاب باران کشیده شد :
-
هیچ کس نمیتونه جلوی اجرای حکم رو بگیره
هنگامه با تمسخر به او گفت :
-
گرچه نمیدونم سمت شما تو این پرونده چیه، اما فعلا می بینید که شده . تنها مرجعی که می تونه جلوی اجرای حکم رو بگیره دستور قاضیه که این دستور هم الان تو دست وکیلتونه .....
نائینی با خشم قدمی به طرف هنگامه برداشت . باران کمی لرزید . اما از جایش تکان نخورد :
-
عقب وایستا نائینی فکر کردی اینجا هم دانشگاهه که میخوای با گردن کلفتی حرفت رو به کرسی بشونی ؟
نائینی نگاه نفرت انگیزی به باران انداخت :
-
به به خانم اشراقی بلاخره صدای جیک جیکت رو شنیدم . اینو یاد باشه همه جای این شهر و شاید همه جای این کشور واسه من مثل همون اتاق دانشگاهه خورد کردن آدمهای مثل تو هیچ کاری واسم نداره مثل اینکه خبرش هنوز بهت نرسیده ...
هنگامه گیج از این گفتگو رو به وکیل موسسه کرد و گفت :
-
آقای برخوردار ! بهتره به این آقا تذکر بدید که با کارآموزم درست حرف بزنه
صدای سروان کیایی از کنارشان به گوش رسید :
-
قضیه چیه آقای برخوردار ؟
برخوردار به آهستگی زمزمه کرد :
-
مثل اینکه روند شکلی اجرای حکم یه ایرادی داشته باید متوقف بشه ...
و دستور قاضی را به طرف کیایی گرفت . نائینی ساکت شده بود هیچ کلامی به زبان نمی آورد و تنها با خشمی آشکار شاهد برگردانده شدن وسایل اندک درون خاور به ساختمان بود . نیک در حالی که با خوشحالی به این صحنه نگاه می کرد دستان نلا و نوژن را گرفت و کنار باران ایستاد . برخوردار به طرف باران آمد و گفت :
-
من نمی فهمم منظور شما از این کش دادن پرونده چیه؟ خوب می دونید که ما همین الان میریم یه درخواست دیگه برای صدور اجرائیه میدیم . شما چند ماه وقت داشتید این چند روز فرقی براتون نمیکنه
باران حرفی نزد . نمی توانست زیر نگاه کینه جو و خیره نائینی کلامی به زبان بیاورد . هنگامه لبخند بزرگی زد و پاسخ داد :
-
شما به این فکر کن که ما دلمون میخواد چند روز بیشتر تو این ساختمون اطراق کنیم . شایدم تونستیم مثل غول چراغ جادو یه شبه این ساختمون رو غیب کنیم ....
برخوردار نگاه تمسخر آمیزی به او انداخت و به سمت در رفت . نائینی با نگاه و لبخندی مرموز به دنبالش روان شد . در همان هنگام صدرا به سرعت وارد سالن شد و درست سینه به سینه نائینی قرار گرفت .


برای لحظه ای زمان و مکان از دست صدرا خارج شده بود . به سرعت دست دراز کرد و شانه نائینی را گرفت :
-
تو اینجا چه غلطی می کنی ؟!
برخوردار به سرعت به سمت آنها آمد :
-
آقای ثابت این چه طرز برخورده . می دونید که ...
-
اره می دونم که می تونید ازم شکایت کنید !
سروان کیانی به طرف آن دو آمد .
-
مشکلی اینجا پیش اومده ؟
نائینی شانه اش را از دست صدرا بیرون کشید :
-
نه فقط اینجا رو با گود زورخونه اشتباه گرفته این اقای وکیل .
بعد از گفتن این حرف نگاه نفرت انگیز و پر از تمسخری به باران انداخت .
هنگامه به طرف صدرا آمد و بازویش را گرفت :
-
صدرا چیکار می کنی ؟ بیا این ور !
صدرا به سختی برخود مسلط شد نفس عمیقی کشید :
-
اینجا چه خبره ؟
-
اجرای حکم متوقف شد ؟
صدرا با ناباوری گفت :
-
چطور ؟
-
باران حکمش رو گرفت خودمم هنوز نمی دونم چطور موفق به اینکار شد !
صدرا با شنیدن اسم باران همه چیز را در آن لحظه فراموش کرد بدون توجه به خروج برخوردار و نائینی از ساختمان و بدون توجه به صدای کیانی که از آنها می خواست صورتجلسه را امضا کنند به طرف باران رفت . هنگامه به سرعت صورتجلسه را امضا کرد و همراه نیک به طرف کارگران مشغول کار رفتند تا به آنها کمک کنند .
صدرا مقابل باران ایستاد نمی دانست از او چه بپرسد . می دانست که باران تحت فشار شدیدیست . حتما دیدن نائینی در این زمان و مکان برایش شوک بزرگی بوده . نلا دست باران را رها کرد و به سمت صدرا دوید
-
عمو ما رو بیرون نمی کنند ! ما می تونیم بریم خونمون ؟
صدرا لبخند کمرنگی زد و با حواس پرتی دستی به سر نلا کشید .
-
اره عزیزم می تونید برگردین خونه .
نلا شادمان به سمت نیک و هنگامه دوید .
صدرا اهسته پرسید :
-
خوبی باران ؟
باران با بغض سر تکان داد :
-
خوبم ...
-
مطمئنی ؟
-
اره ... نگران نباش. . .
صدرا دلش می خواست نگران نباشد اما نمی توانست . نه بعد از دادگاه امروز . نه بعد از حرفهایی که شنیده بود ... نمی دانست شنیدن آن حرفها چه بر سر باران خواهد آورد ...
صدرا اهسته بازوی باران را گرفت و فشرد . باران سرش را بالا آورد و در چشمان صدرا خیره ماند . دلش میخواست بپرسد که از دادگاه چه خبر اما جرات نمی کرد چیزی در نگاه صدرا بود که به او این جرات را نمی داد . صدرا متوجه لرزش بدن باران شد اهسته او را به سمت نزدیک ترین صندلی موجود در سالن برد و با ملایمت او را روی آن نشاند . باران چون کودکی برجای مانده بود تا هدایتش کند .
بلاخره صدایش را بازیافت :
-
دادگاه چی شد ؟
صدرا کلافه دست در موهایش فرو برد . باران مستاصل حس کرد قلبش از سر جایش چند میلیمتر تکان خورد ....
-
بعد درباره اون حرف میزنیم . الان میخوام بدونم چطوری حکم رو گرفتی ؟
باران معذب جابجا شد :
-
هیچی رفتم پرونده رو دوباره نگاه کردم
-
چطور فرصت کردی تو اون فرصت کم ....
-
خوب راستش ما تقریبا همه برگه ها رو کپی ازشون داشتیم جز چند تا برگه من فقط اون چند تا رو که کپی نداشتیم بررسی کردم بقیه رو که قبلا خونده بودیم تو دفتر
صدرا بی اختیار لبخند زد حس می کرد چون کودکی مورد شماتت قرار گرفته :
-
خوب چی پیدا کردی خانوم وکیل ؟
باران با شنیدن کلمه خانوم وکیل لبخند زد :
-
وقتی وکالتنامه برخوردار رو بررسی کردم دیدم که اون اصلا حق درخواست صدور اجرائیه رو نداشته ! یعنی این جزو اختیاراتش نبوده
صدرا مبهوت برجای باقی ماند چطور او و هنگامه متوجه این نکته نشده بودند. با شرمندگی به یاد آورد که موقع مرور پرونده در دادگاه به قدر عصبی بود که حتی نیم نگاهی به برگه های وکالتنامه وکلای موسسه نیانداخته بود . به نظرش هیچ چیزی مهمی درون آنها نمی توانست پیدا کند . اما حالا دقیقا همین برگه های به ظاهر بی اهمیت برایشان وقت خریده بود . لبخندی عمیق و واقعی روی لبانش جان گرفت با صدایی که نمی توانست محبت درونش را پنهان کند رو به او گفت :
-
دیدی من اشتباه نکردم . تو حتما یه روز از بهترین وکلای این شهر میشی !
باران هجوم خون را به صورتش حس کرد :
-
شرمنده ام نکن من که کاری نکردم فقط یه نکته بی اهمیت رو فهمیدم .
صدرا سرش را به شدت تکان داد :
-
نه این نکته اصلا بی اهمیت نبود می بینی که حداقل ده روز برامون وقت گرفتی .
-
خوب شما فرصت نکردید حتما وگرنه .....
صدرا دست دراز کرد و چانه باران را گرفت و صورتش را بالا آورد . در حالی که نگاهی همراه با مهر و سپاس در چشمانش می دوخت گفت :
-
باران ما به اندازه تو و حتی خیلی بیشتر از تو وقت داشتیم .. خودت هم میدونی . کاری که کردی بی نظیر بود هیچی نگو و فقط خودت رو باور کن و بگذار ازت ممنون باشیم . . .
باران سکوت کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد . صدرا خندید لبخند نزد خندید و به سمت بچه ها رفت حالا می خواست بی توجهی که در بدو ورود نشان داده بود را جبران کند . و باران بی اختیار چشم به صحنه مقابل دوخت به صدرا که شادمان دست نلا و نوژن را گرفته بود و با آنها می چرخید و سپس به سراغ نیک رفت و همراه او سر میز بزرگی را گرفت و به سمت دیگر سالن برد . می دانست که کمتر وکیلی حتی با بالاترین میزان حق الوکاله حاضر به چنین همدلی و همراهی با موکلینش می شود . چه برسد به پرونده ای که رایگان و تبرعا برعهده گرفته باشد . در دلش این انسانیت قابل تمجید را ستود ... و به این فکر کرد که هیچ وقت اشتباه نکرده هیچ وقت در شناخت شخصیت انسانی صدرا اشتباه نکرده . صدای هنگامه او را از افکارش بیرون کشید :
-
امروز همه ناهار مهمون من
و رو به کارگرهای بابری ادامه داد :
-
شما هم باید حتما بیایید
صدای هورای بلند صدرا و بچه ها باعث شد باران هم بخندد . او هم دیگر لبخند نمی زد . می خندید . از جا بلند شد و همه هیجان و خوشحالی اش را با در آغوش گرفتن هنگامه نشان داد . از فراسوی شانه هنگامه به صدرا نگریست که حالا در میان نلا و نوژن خندان ایستاده بود و با نگاهی عمیق و لبخندی عمیق تر به او نگاه میکرد ...

برای لحظه ای زمان و مکان از دست صدرا خارج شده بود . به سرعت دست دراز کرد و شانه نائینی را گرفت :
-
تو اینجا چه غلطی می کنی ؟ !
برخوردار به سرعت به سمت آنها آمد :
-
آقای ثابت این چه طرز برخورده . می دونید که ...
-
اره می دونم که می تونید ازم شکایت کنید !
سروان کیانی به طرف آن دو آمد .
-
مشکلی اینجا پیش اومده ؟
نائینی شانه اش را از دست صدرا بیرون کشید :
-
نه فقط اینجا رو با گود زورخونه اشتباه گرفته این اقای وکیل .
بعد از گفتن این حرف نگاه نفرت انگیز و پر از تمسخری به باران انداخت .
هنگامه به طرف صدرا آمد و بازویش را گرفت :
-
صدرا چیکار می کنی ؟ بیا این ور !
صدرا به سختی برخود مسلط شد نفس عمیقی کشید :
-
اینجا چه خبره ؟
-
اجرای حکم متوقف شد ؟
صدرا با ناباوری گفت :
-
چطور ؟
-
باران حکمش رو گرفت خودمم هنوز نمی دونم چطور موفق به اینکار شد !
صدرا با شنیدن اسم باران همه چیز را در آن لحظه فراموش کرد بدون توجه به خروج برخوردار و نائینی از ساختمان و بدون توجه به صدای کیانی که از آنها می خواست صورتجلسه را امضا کنند به طرف باران رفت . هنگامه به سرعت صورتجلسه را امضا کرد و همراه نیک به طرف کارگران مشغول کار رفتند تا به آنها کمک کنند .
صدرا مقابل باران ایستاد نمی دانست از او چه بپرسد . می دانست که باران تحت فشار شدیدیست . حتما دیدن نائینی در این زمان و مکان برایش شوک بزرگی بوده . نلا دست باران را رها کرد و به سمت صدرا دوید
-
عمو ما رو بیرون نمی کنند ! ما می تونیم بریم خونمون ؟
صدرا لبخند کمرنگی زد و با حواس پرتی دستی به سر نلا کشید .
-
اره عزیزم می تونید برگردین خونه .
نلا شادمان به سمت نیک و هنگامه دوید .
صدرا اهسته پرسید :
-
خوبی باران ؟
باران با بغض سر تکان داد :
-
خوبم ...
-
مطمئنی ؟
-
اره ... نگران نباش. . .
صدرا دلش می خواست نگران نباشد اما نمی توانست . نه بعد از دادگاه امروز . نه بعد از حرفهایی که شنیده بود ... نمی دانست شنیدن آن حرفها چه بر سر باران خواهد آورد ...
صدرا اهسته بازوی باران را گرفت و فشرد . باران سرش را بالا آورد و در چشمان صدرا خیره ماند . دلش میخواست بپرسد که از دادگاه چه خبر اما جرات نمی کرد چیزی در نگاه صدرا بود که به او این جرات را نمی داد . صدرا متوجه لرزش بدن باران شد اهسته او را به سمت نزدیک ترین صندلی موجود در سالن برد و با ملایمت او را روی آن نشاند . باران چون کودکی برجای مانده بود تا هدایتش کند .
بلاخره صدایش را بازیافت :
-
دادگاه چی شد ؟
صدرا کلافه دست در موهایش فرو برد . باران مستاصل حس کرد قلبش از سر جایش چند میلیمتر تکان خورد ....
-
بعد درباره اون حرف میزنیم . الان میخوام بدونم چطوری حکم رو گرفتی ؟
باران معذب جابجا شد :
-
هیچی رفتم پرونده رو دوباره نگاه کردم
-
چطور فرصت کردی تو اون فرصت کم ....
-
خوب راستش ما تقریبا همه برگه ها رو کپی ازشون داشتیم جز چند تا برگه من فقط اون چند تا رو که کپی نداشتیم بررسی کردم بقیه رو که قبلا خونده بودیم تو دفتر
صدرا بی اختیار لبخند زد حس می کرد چون کودکی مورد شماتت قرار گرفته :
-
خوب چی پیدا کردی خانوم وکیل ؟
باران با شنیدن کلمه خانوم وکیل لبخند زد :
-
وقتی وکالتنامه برخوردار رو بررسی کردم دیدم که اون اصلا حق درخواست صدور اجرائیه رو نداشته ! یعنی این جزو اختیاراتش نبوده
صدرا مبهوت برجای باقی ماند چطور او و هنگامه متوجه این نکته نشده بودند. با شرمندگی به یاد آورد که موقع مرور پرونده در دادگاه به قدر عصبی بود که حتی نیم نگاهی به برگه های وکالتنامه وکلای موسسه نیانداخته بود . به نظرش هیچ چیزی مهمی درون آنها نمی توانست پیدا کند . اما حالا دقیقا همین برگه های به ظاهر بی اهمیت برایشان وقت خریده بود . لبخندی عمیق و واقعی روی لبانش جان گرفت با صدایی که نمی توانست محبت درونش را پنهان کند رو به او گفت :
-
دیدی من اشتباه نکردم . تو حتما یه روز از بهترین وکلای این شهر میشی !
باران هجوم خون را به صورتش حس کرد :
-
شرمنده ام نکن من که کاری نکردم فقط یه نکته بی اهمیت رو فهمیدم .
صدرا سرش را به شدت تکان داد :
-
نه این نکته اصلا بی اهمیت نبود می بینی که حداقل ده روز برامون وقت گرفتی .
-
خوب شما فرصت نکردید حتما وگرنه .....
صدرا دست دراز کرد و چانه باران را گرفت و صورتش را بالا آورد . در حالی که نگاهی همراه با مهر و سپاس در چشمانش می دوخت گفت :
-
باران ما به اندازه تو و حتی خیلی بیشتر از تو وقت داشتیم .. خودت هم میدونی . کاری که کردی بی نظیر بود هیچی نگو و فقط خودت رو باور کن و بگذار ازت ممنون باشیم . . .
باران سکوت کرد و سرش را به نشانه تایید تکان داد . صدرا خندید لبخند نزد خندید و به سمت بچه ها رفت حالا می خواست بی توجهی که در بدو ورود نشان داده بود را جبران کند . و باران بی اختیار چشم به صحنه مقابل دوخت به صدرا که شادمان دست نلا و نوژن را گرفته بود و با آنها می چرخید و سپس به سراغ نیک رفت و همراه او سر میز بزرگی را گرفت و به سمت دیگر سالن برد . می دانست که کمتر وکیلی حتی با بالاترین میزان حق الوکاله حاضر به چنین همدلی و همراهی با موکلینش می شود . چه برسد به پرونده ای که رایگان و تبرعا برعهده گرفته باشد . در دلش این انسانیت قابل تمجید را ستود ... و به این فکر کرد که هیچ وقت اشتباه نکرده هیچ وقت در شناخت شخصیت انسانی صدرا اشتباه نکرده . صدای هنگامه او را از افکارش بیرون کشید :
-
امروز همه ناهار مهمون من
و رو به کارگرهای بابری ادامه داد :
-
شما هم باید حتما بیایید
صدای هورای بلند صدرا و بچه ها باعث شد باران هم بخندد . او هم دیگر لبخند نمی زد . می خندید . از جا بلند شد و همه هیجان و خوشحالی اش را با در آغوش گرفتن هنگامه نشان داد . از فراسوی شانه هنگامه به صدرا نگریست که حالا در میان نلا و نوژن خندان ایستاده بود و با نگاهی عمیق و لبخندی عمیق تر به او نگاه میکرد ...
*****************
-
آقای ثابت ، آقای اشراقی اینجان
-
بگید بیان داخل
صدرا از جا بلند شد و به استقبال سهند تا جلوی در اتاق رفت و پس از خوش و بشی کوتاه مقابل هم روی مبلها نشستند .
سهند بی مقدمه پرسید :
-
خوب صدرا چه خبر از دادگاه صبح ؟
صدرا نفس عمیقی کشید و با به خاطر اوردن ماجرای صبح همه چیز را همانطور که اتفاق افتاده بود شرح داد و به خاطر آورد
صبح که به جلوی در شعبه رسیده بود فرهاد با لباس مخصوص زندانی ها و دست بندی بر دست قبل از او آنجا ایستاده بود و سربازی کنارش به چشم می خورد . صدرا سعی کرد نگاهش نکند اما پوزخندهای مدام و نفسهای عمیق صدرا این اجازه را به او نمی داد .
وقتی منشی دفتر صدا کرد :
-
ساعت هشت و نیم شعبه 254
صدرا حس کرد از آن جو مسخره رهایی یافته است . از شب گذشته لایحه خود را آماده کرده بود دلش نمی خواست مقابل فرهاد حرفی بزند تا بهانه ای به دست او بدهد برای خراب کردن ذهنیت قاضی . اما صدرا با نامه متقابل و مشمئز کننده ای مواجه شد که فرهاد روی پرونده گذاشته بود . فرهاد او و باران را متهم به داشتن رابطه نامشروع در طی زندگی مشترکش کرده و شکایتی هم از داخل زندان تنظیم و به دادسرای ارشاد فرستاده بود .
صدرا نمی دانست چطور دقایق بعدی را پشت سر گذاشته اما هرگز فکر نمیکرد فرهاد تا این اندازه از درجه انسانیت سقوط کند .
قاضی دادگاه با تعجب به این وکیل جوان که تا بحال او را در دادگاه خانواده ندیده بود نگاه می کرد و لی از ابزار هر گونه عقیده و نظری خود داری کرد و در نهایت گفت:
-
فعلا رسیدگی به دادخواست خانم اشراقی متوقف میشه تا تکلیف پرونده ضرب و جرج و سقط جنین و شکایت خوانده در دادسرای ارشاد مشخص بشه
و صدرا می دانست این یعنی حداقل یک سال به تعویق افتادن پرونده طلاق . . .
صورت سهند از شنیدن این حرفها سخت گلگون شده بود و طرز نفس کشیدنش نشان می داد که تا چه اندازه خشمگین و عصبانی است .
صدرا به آرامی اضافه کرد :
-
نگران نباش سهند این پرونده تو همون مراحل اولیه تو ارشاد بسته میشه
سهند با صدایی خفه گفت :
-
نیاز به گفتن نیست !می دونم که بسته میشه! اما می دونی این دادگاه چه به روز باران میاره ؟
صدرا مستاصل گفت :
-
می دونم .... میدونم . ..اما همه تلاشم رو میکنم که اصلا نیازی به حضور باران در دادسرا نباشه
سهند با خشم برخواست و با صدایی تقریبا بلند گفت :
-
اخه این چه قانونیه که به یه مرد اجازه می ده بدون اینکه هیچ مدرک درستی داشته باشه چنین تهمتی به زنش که از برگ گل پاکتره بزنه ....
صدرا چشمانش را بست هیچ پاسخی برای این سوال سهند نداشت اما با صدایی که از فرط اندوه سنگین به گوش می رسید گفت :
-
می دونم گفتنش ظالمانه به نظر میرسه اما فرهاد با این حماقتی که کرد راه پرونده باران رو خیلی کوتاه تر کرد. ...
سهند برجای باقی ماند با خشم به صدرا نگریست
-
می فهمی چی میگی صدرا ؟
-
گفتم که ظالمانه است .. اما من وکیل بارانم باید فقط به فکر کمک کردن بهش باشم
-
به هر قیمتی ؟
-
من این شرایط را به وجود نیاوردم سهند ... اما حالا که در عین انزجارم این شرایط به وجود اومده میخوام ازش به نفع موکلم استفاده کنم . باور کن اگر دست خودم بود فرهاد رو برای ابد زندانی میکردم که نتونه تو هیچ دادگاهی حاضر بشه و این خزئبلات رو بگه ...
سهند سکوت کرد باید منطقی برخورد میکرد اما نمی توانست . دلش میخواست برود و فرهاد را از هر زندانی که هست بیرون بکشد و تا حد مرگ کتک بزند . نفهمید چطور با صدرا خداحافظی کرد اما دقایقی بعد خود را بیرون دفتر یافت که به سرعت با پای پیاده ماشینش را جلوی دفتر جا گذاشته بود و به سمت خانه می رفت

همدم سلام .
صدای موزیک رو می شنوی ؟ خیلی برات آشناست مگه نه ؟ چقدر این آلبوم احسان رو گوش میکردم ! انقدر که حتی وقتی خواب بودم بی اختیار زمزمه می کردم ترانه هاش رو اما حالا امروز انگار باید فقط این اهنگ رو گوش کنم
دلیل اینکه آرومم امید لمس دستاته
همین لبخند پنهانی کنار لحن گیراته
دلیل اینکه تنهایی همین دستای تنهامه
همین دنیای تاریکم همین تردید چشماممه
شبیه حس پژمردن دچار شک و بی رنگی
من آرومم تو تنهایی حقیقت داره دلتنگی

همدم دو روز نفس گیر رو پشت سر گذاشتم . حال عجیبی دارم نمی دونم از چی برات بگم از چی باید بگم اما حالم انقدر غریبه که نمی تونم ننویسم . تو این چند روز سخت داشتیم روی پرونده سعادت کار می کردیم اما انگار گره کور افتاده بود تو کارمون . باورت میشه همدم این گره کور رو من باز کردم ... خودمم باور نمی کنم تو چطور میخوای باور کنی . انگار اون باران گیج و منگ و افسرده یه جایی قایم شده درسته الان خیلی ترسیده و نگرانم اما اصلا احساس منگی نمیکنم . امروز صبح وقتی به طرف دادگاه می رفتم می دونستم که می تونم یه چیزی از تو پرونده در بیارم .... نمی دونم اما مطمئن بودم که دست خالی بر نمیردم ...
و همینطور هم شد وقتی معزی وایستاده بود جلوم تا نتونم دستور بگیرم از قاضی ،از تو چشماش خوندم که بد با این پرونده درگیر شده . اما انگار دیگه هیچ تردیدی تو دلم نبود . و وقتی حکم رو از قاضی گرفتم تو چشمای قاضی هم خوندم که از دادن این حکم خوشحاله، هر چند عبوس بود هر چند اخم کرده بود هرچند دکمه های یقه دیپلماتش رو تا خرخره بسته بود هر چند روی پیشونیش یه لکه کمرنگ مهر بود اما اصلا رنگ نگاهش شبیه یکی مثل نائینی نبود . دلم میخواست صورت خشنش رو ببوسم اما فکر کن که یه درصد اینکار رو میکردم چه به روزم می اومد .
بازم دارم وراجی می کنم که اصل قضیه رو نگم .... اصل اینکه چقدر حالم عجیبه از وقتی صدرا دیشب اونقدر نزدیک بهم وایستاد دستامو گرفت وای همدم این همه سال فرارم دود شد و رفت هوا ... سرزنشم نکن ... نگو !نگو! نگو !نمیخوام بشنوم ..
هنوزم میشه عاشق شد
هنوزم حال من خوبه
ببین دنیا پر از رنگه
هنوزم عشق محبوبه
لالا لالا لالا
تو دلگیری نمی دونی چه رویایی به من داری
اگر فکر میکنی سردم برو رد شو تو آزادی
نمی دونم چقدر سخته
تو پشت نبض دیواری
نمی دونم تو این روزا
چه احساسی به من داری ...
شبیه حس پژمردن
دچار شک و بی رنگی
من آرومم تو تنهایی
حقیقت داره دلتنگی ...

وقتی دستامو گرفت نلرزیدم، نترسیدم از گناه ،نترسیدم از اشتباه ،همه وجودم پر شد از آرامش، از حس خوب مورد توجه قرار گرفتن . تو چشماش میدیدم که منو می بینه نه باران اشراقی رو بلکه این زن ترسیده و تنها رو می بینه . . نمیگم دوباره عاشقش شدم نه اما وقتی دیروز دستامو گرفت همه وجودم پر از انرژی شد ... انگار رها شدم حالا دیگه رازی بینمون نبود و من برخلاف اونچه فکر می کرد اصلا معذب نبودم اصلا ناراحت نبودم، دیگه حتی خجالت زده هم نبودم . وقتی یه موجود انقدر قابل ستایش و کامله چرا باید من از اون خاطرات پشیمون و خجل باشم ..... و امروز وقتی کنارم وایستاد وقتی سرم رو گرفت بالا وقتی تو چشمام نگاه کرد وقتی به خاطر کاری که کرده بودم ستایشم کرد حس کردم پاهام دیگه روی زمین نیست .....
وای همدم حال خوبی دارم و حال خوبی ندارم ....
میدونم که دیگه عاشقش نیستم یا حداقل اون عشقی که اون موقع فکر می کردم دارم و تهش فهمیدم منم یکی مثل بقیه صدرا رو میخوام که فقط مال من باشه که کنارم باشه که لمسش کنم که باورش کنم ....

نمیدونم این حسم نسبت بهش چیه .... تو این وضعیتی که هستم نمیخوام برگردم سر جای شش سال پیشم .... من به اندازه کافی از این عشق صدمه خوردم . نمیخوام دیگه به دلم اعتماد کنم.... حتی نمی خوام به نگاه مهربون صدرا اعتماد کنم ....
قول میدم ... قول میدم که نگذارم دوباره حریمم بشکنه ... میخوام یکی بشم مثل صدرا . یه آدم مثل صدرا یه وکیل مثل صدرا ...
اما اول باید از این بندهایی که به دست و پام هست آزاد بشم . ومهمترین بند همین علاقه ایه كه داره دوباره رنگ میگیره
ببخش همدم میدونم خیلی ضد و نقیض دارم حرف میزنم .... اما نمیدونی از دیروز تا امروز دستای صدرا لبخند صدرا نگاه صدرا و حمایت صدرا با من چه کرده ...
نه اینکه سرد و مغرورم
نه اینکه دور از احساسم
بگذار دست دلم روشه
بگذار رویا رو بشناسم
تموم شهر خوابیدن
من از فکر تو بیدارم
یه روز می فهمی
از چشمام
چه احساسی به تو دارم
شبیه حس پژمردن
دچار شک و بی رنگی
من آرومم تو تنهایی
حقیقت داره دلتنگی ...
همدم سرزنشم نکن .... میدونم .... خودم می دونم چه گندی دارم میزنم با این حرفام . می دونم من هنوز زن فرهادم ... اما همدم انگار فرهاد رو نمی شناسم ... تموم مدتی که تو خونه اش بودم ... همه تلاشم رو کردم به صدرا فکر نکنم .... اما خودش مدام صدرا رو به یاد من می آورد ... مدام به هر بهانه ای اسم اونو می آورد.
وسط اما خدا خودش میدونه که هیچ وقت آرزو نکردم که صدرا جای اون تو زندگی ام باشه ...
تو اون دو سال اخر که حتی یه خط هم توی تو ننوشتم که نکنه یه وقت دلم بلرزه دوباره ...
اما اون چیکار میکرد اون مدام تحقیرم می کرد به اعتمادم خیانت میکرد. جلوی چشمام با دخترهای رنگ به رنگ که هم از من قشنگتر بودن هم کم سن تر رژه می رفت .... و من فکر می کردم به خاطر لطفی که بهم کرده باید سکوت کنم تحمل کنم تا برگرده طرفم ...
اما اتفاقی که برای بابام افتاد برای محمد صدرا افتاد همون حس تعهدی که تو قلبم برای فرهاد مونده بود رو از بین برد آتیش زد ... حتی اگر مجبور باشم تا اخر عمر زنش بمونم به هیچ عنوان اون شوهر من نیست .... اون برای من فقط یه مرد غریبه است یه متجاوز یکی که خودخواهی هاش عشقی که داشت نسبت بهش تو دلم جوانه میزد رو سوزوند ....
من تاوان گذشته فرهاد رو پس دادم
اما خودم میدونم که اشتباه تنها از اون نبوده . من از اول نباید به حرفش به قولش اعتماد می کردم ... باید می فهمیدم که هیچ مردی نمیتونه رویاهای زندگیش رو با کس دیگه ای شریک بشه ....
من اگر هم میخواستم ازدواج کنم باید با کسی اینکار رو میکردم که خبری از وجود صدرا نداشت مطمئنم که حالا وضعم این نبود .... که شاید حتی اگر مثل الان سرنوشت من رو دوباره سر ر اه صدرا قرار میداد بهش مثل یکی از این آ دمهای تو خیابون نگاه می کردم ...... کاری که فرهاد نتونست با دلم بکنه ....
من میخواستم با فرهاد زندگی کنم
می خواستم عاشق فرهاد بشم
می خواستم مادر بچه اش باشم
میخواستم بزرگش کنم کاری که مادرش نکرد
اما خودش نخواست ....
حالا چرا دارم اینا رو به تو میگم ... شاید دارم واسه حسی که از دیروز دچارش شدم خودمو تبرئه می کنم شاید میخوام پیش تو شرمنده نباشم ...
هر چی فکر میکنم می بینم که من تو اون دفتر چیزی ننوشته بودم که بخواد باعث این رفتار ظالمانه فرهاد بشه ... فرهاد از اون اول هم مرد این میدون نبود .. فکر میکرد هست ... فکر میکرد می تونه .... اما نبود
نتونست ....

باران سر که از روی دفتر بلند کرد تمام صورتش پوشیده از اشک بود صدای هق هق گریه اش قلب شکسته سهند را بیشتر و بیشتر شکست ....
*****************
صدرا جلوی شعبه هفت بازپرسی دادسرای ارشاد ایستاد درست می دانست که باید چه کار کند و چه بگوید حتی ذره ای هم تردید نداشت . مدیر دفتر شعبه در برابر پرسش او حتی سرش را بلند نکرد و تنها گفت :
-
این خانم در مقام متهمه و شما به عنوان وکیلش قبل از اینکه خودش اینجا بیاد نمی تونید وارد پرونده بشید .
-
می دونم اما شرایط این خانم خاصه من نمیخوام
-
آقای محترم همه متهمین اینجا شرایطشون خاصه یادتون نرفته که اینجا دادسرای ارشاده
صدرا از تمسخر پنهان در صدای محمدیان مدیر دفتر شعبه هفت کلافه شد . نگاهی به ساعتش انداخت فرصتی تا آمدن فرهاد نمانده بود . تا به حال در زندگی شغلی اش تن به اینکار نداده بود اما انگار دیگر چاره ای نداشت ...
به آهستگی دست در جیب بغل کتش کرد و پاکت حاوی سه تراول پنجاه هزارتومانی را روی میز گذاشت
-
آقای محمدیان شما این نامه رو ببینید این از طرف پزشک معالج خانم اشراقیه
محمدیان بی حرف پاکت را گشود . و چشمانش برقی زد لبخندی میان ته ریش کدرش جا خوش کرد و رو به صدرا گفت :
-
خوب شما که نامه داشتید چرا یه ساعته من و خودتو الاف میکنی
و سپس به سرعت از جا برخواست به طرف اتاق بازپرس رفت و چند دقیقه بعد پرونده به دست از اتاق خارج شد .
-
همینجا بشین مطالعه اش کن دو ساعت دیگه وقت رسیدگیشه با بازپرس حرف میزنم که راضی بشه این جلسه رو بدون حضور متهمه شرکت کنی ... اما فکر نمیکنم با این نامه رضایت بده ....
صدرا درد سنگینی را در قفسه سینه اش حس کرد حس تحقیر حس ناتوانی بر وجودش چنگ انداخت :
-
شما نگران نباش من میرم دو ساعت دیگه با یه نامه محکمتر بر میگردم . ..
-
اها این درسته وکیل باید همه کارهاش رو حساب کتاب باشه ....
صدرا بی حرف پوشه قرمز رنگ را گشود و به محتویاتش چشم دوخت . و لحظه به لحظه لبخندش عمیق تر شد . و تنها وقتی به اسم شاهدی که قرار بود در جلسه حضور پیدا کند رسید اخمهایش در هم رفت . نائینی رئیس حراست دانشگاه ....
صدرا پوشه را بست و آ ن را روی میز محمدیان گذاشت وقت کم بود و او به خوبی می دانست که باید کجا برود و چه کند .... وقتی از دادسرا خارج شد اولین کاری که کرد تماس گرفتن با سهند بود ....

فرهاد جلوی آیینه بخار گرفته حمام ایستاد ، دست دراز کرد تا بخار روی آن را پاک کند اما با انبوه بخاری که در فضای حمام متراکم بود تلاش عبثی به نظر می رسید . صدای فرید از آن سوی در به گوش می رسید که هنوز و همچنان سعی در متقاعد کردنش داشت :
-
فرهاد می دونم میشنوی صدامو به خودت بیا ، دست از این بازی مسخره بردار، واقعا خجالت نمی کشی که همچین پرونده ای علیه باران درست کردی ؟ اگر اون میخواست علیه کثافت کاری های تو پرونده درست کنه میدونی قطرش چقدر میشد ؟ اون وقت تو واسه زنی که من یکی حاضرم رو اسمش قسم بخورم تو ارشاد پرونده سازی می کنی ؟ فکر میکنی اونو داری خورد میکنی با اینکار ... خبر نداری که خودت رو بیشتر از اونچه باید می شکنی آقا فرهاد !
فرهاد اما نمی خواست بشنود ... هیچ کدام از حرفا و توهین های فرید آزارش نمی داد و تاثیری رویش نداشت . فقط دلش میخواست در این بازی برنده باشد حتی اگر مجبور شود کثیف ترین بازی ممکن را ارائه دهد . خودش می دانست روی لبه تیغ ایستاده اما انقدر خود را در این مثلث سه نفره تحقیر شده حس میکرد که تنها میل وحشیانه ای به شکستن آن دو داشت و دیگر هیچ . . .
************
ده دقیقه از شروع جلسه گذشته بود که صدرا رسید . محمدیان نگاه پر طمعی به او انداخت . صدرا پاکت دیگری رو محکم روی میزش کوبید و بی درنگ وارد اتاق بازپرس شد . مرد ریز نقشی با کت و شلوار طوسی روشن و یقه تا گلو بسته شده اش پشت میز نشسته بود
-
سلام جناب بازپرس
-
سلام شما چه سمتی دارید تو این پرونده
-
من یکی از متهمین و همینطور وکیل خانم اشراقی هستم
-
وقتی خودتون متهم باشید دیگه نمی تونید تو این پرونده وکیل هم باشید
-
می دونم جناب بازپرس
-
پس فعلا تشریف ببرید تا احضارتون کنم
فرهاد نیم نگاهی به صدرا انداخت و لبخندی کجی روی لبهایش نشست . صدرا حس میکرد چقدر این مردی که در ردیف اول صندلی ها نشسته به نظر نفرت انگیز و در عین حال قابل ترحم می آید .
سعی کرد بدون اینکه خشمگین شود شمرده شمرده حرف بزند
-
جناب بازپرس من میرم اما فقط میخوام چند تا چیز رو شما رویت کنید قبل از اینکه وارد اصل رسیدگی بشید
-
شما دارین برای من تعیین تکلیف می کنید !
-
نه من چنین جسارتی نمی کنم
-
پس بفرمایید بیرون تا براتون احضاریه بیاد
صدرا از جایش تکان نخورد
بازپرس کلافه صدرا زد
-
محمدیان بیا ایشون رو راهنمایی کن بیرون
محمدیان با خوش خدمتی به داخل اتاق امد دیگر از برق آشنایی در نگاهش خبری نبود .
-
بیا برو بیرون آقا برات احضاریه که فرستادیم بیا
صدرا نگاهی سرشار از تحقیر به او انداخت محمدیان خشمگین دهان باز کرد . که صدایش در صدای فردی که قدم به اتاق گذاشته بود خفه شد
-
جناب بازپرس اگر اجازه بدید من یه چند کلام صحبت دارم باهاتون
بازپرس به ظاهر خشن شاکریان نگاه کرد
-
شما ؟ امروز اینجا چه خبره چرا همه سرشون رو می اندازن پایین میان داخل
شاکریان بدون تعلل به طرف میز بازپرس رفت ؛ و کارتش را نشانش داد . باز پرس دست از غر زدن برداشت و پرسید :
-
خوب شما می تونید باشید اما ایشون
-
من از شما میخوام که به ایشون و برادر خانم اشراقی هم اجازه حضور تو جلسه رو بدید . مطمئن باشید که این پرونده با حضور شون تو همین جلسه مختومه میشه شما هم حتما علاقه ای به کش اومدن همچین پرونده ای ندارید
بازپرس حرفی نزد و تنها با سرش به صدرا اشاره کرد که بنشیند . صدرا به سرعت به سمت در رفت و سهند را صدرا زد . دقایقی بعد جلسه در سکوتی تلخ فرو رفته بود بازپرس به سرعت در دفتر می نوشت و سپس رو به فرهاد کرد و پرسید :
-
شما همسرتون رو به رابطه داشتن با آقای صدرا ثابت همکلاسی سابق و وکیل ایشون کردید . و برای اثبات ادعاتون چند برگه به دست خط خود خانم اشراقی و شهادت ریاست حراست دانشکده رو ارائه کردید حرف دیگه ای دارید که بزنید
فرهاد لحظه ای مکث کرد و سپس با صدایی که گویی روح از درونش پر کشیده بود گفت :
-
حرف تازه ای که نه اما میخوام خود همسرم در جلسه حضور داشته باشه چون مطمئنا این آدمای که اینجا اومدن از هر راهی استفاده می کنند تا این گند رو بپوشونند
سهند تکان شدیدی سر جایش خورد . صدرا دستش را روی پای او گذاشت و مانع حرکت بعدی اش شد . شاکریان که هنوز ایستاده بود رو به بازپرس کرد و گفت :
-
من به عنوان شاهد آقای ثابت و خانم اشراقی میخوام چند جمله بگم و شما مکتوب کنید لطفا
صدرا نمی دانست که سمت اکنون شاکریان چیست اما انقدر قوی بود که دهان اعتراض بازپرس پرونده کاملا بسته شده بود . و گویا تنها می توانست با زبان اشاره سخن بگوید ، شاکریان لبخندی زد و ادامه داد :
-
زمانی که خانم اشراقی دانشجوی دانشکده ما بودند من معاون حراست دانشکده بودم . پرونده مورد ادعای ایشون در زمان حضور من در دانشکده رخ داد و آقای نائینی شاهد پرونده در اون زمان دانشجو بودند .نمی دونم چه شهادتی داده اما خانم اشراقی و آقای ثابت در دوران دانشجویی هیچ ارتباط خاصی با هم نداشتند ما حتی یک نمونه گزارش هم رفتار مشکوک یا غیر اخلاقی یا غیر شرعی ازشون تو پروند های اون زمان نداریم
فرهاد با بی صبری حرفش را قطع کرد حالا دیگر شاکریان را شناخته بود :
-
یعنی شما منکر این هستید که خانم اشراقی به خاطر این آقا حتی حاضر شد سه روز به زندان بروند
شاکریان تلخ و محکم حرفش را قطع کرد :
-
خانم اشراقی به زندان نرفت سه روز به خاطر مسئله تحت بازجویی در بازداشتگاه بود
-
چه مسئله ای آقای شاکریان
بازپرس با کنجکاوی این را پرسید و فرهاد لبخند پیروزمندانه ای زد :
-
شما هم دانشجوی حقوق بودید آقای بازپرس و حتما خوب به یاد می ارید جلسات نقدو بررسی قوانین کشور رو که در دانشکده های حقوق رواج بسیاری داره . در یکی از این جلسات که مربوط به حق ولایت پدر بر فرزند داره و خانم اشراقی کنفرانسی در این زمینه داشت
فرهاد با تمسخر اضافه کرد :
-
خانم اشراقی و اقای ثابت ...
-
بله درسته خانم اشراقی و آقای ثابت با هم کنفرانسی داشتند بحث کمی به بیراهه رفت بود و توسط آقای نائینی که شهادتشون در پرونده درج شد ه به مراجع بالاتر اطلاع داده شد و برای خانم اشراقی مشکلاتی ایجاد شد که در نهایت منجر به تبرئه ایشون از کلیه اتهامات شد اینم رونوشت حکم
شاکریان برگه ای را روی میز بازپرس گذاشت . صدای فرهاد باز هم به گوش رسید :
-
چرا فقط خانم اشراقی بار این اتهام رو به دوش کشید ؟
-
چون ما اینطور تشخیص دادیم ....
-
شما یا خودش خواست بخاطر عشقش فداکاری کنه
صدرا دستهایش را به شدت مشت کرد . سهند هم در کنارش به کوه آتشفشان درحال انفجار شباهت داشت باورش نمیشد که فرهاد اینطور راحت و وقیحانه درباره باران درباره کسی که ادعا میکرد روزی عاشقش بوده حرف بزند

صدای شاکریان مجال اندیشیدن را از او گرفت :
-
من فکر نمی کنم اینطور باشه اما برفرض اگر در اون زمان خانم اشراقی احساسی هم به آقای ثابت داشتند همسر شما نبودند فکر میکنم دراین باره خود آقای ثابت بهتر توضیح بدهند .
بازپرس اعتراضی نکرد و نگاهی به صدرا انداخت .
صدرا در حالی که سعی می کرد خشمش را کنترل کند و منطقی و حساب شده حرف بزند از جا برخواست دستش را به سمت سهند دراز کرد و سر رسید باران را از او گرفت .
-
جناب بازپرس دفتر خاطراتی که این آقا کپی دست کاری شده برخی از برگه ها را جهت اثبات رابطه مورد ادعاشون ارائه کرده اینجاست .
-
من تو اون خاطرات دست نبردم همه اش به خط خودشه می تونید کارشناسی کنید
صدرا از این همه خباثت و حماقت متعجب شد . دلش برای کودک درون احمق و کم هوش فرهاد برای لحظه ای سوخت .
-
شما دست کاری نکردید اما قسمتهای رو به هم چسبوندید که از نظر تاریخ وقوع هیچ ربطی بهم نداشتند .
صدرا دفتر رو روی میز بازپرس گذاشت و چند صفحه را به او نشان داد و خواست تا با برگه های درون پرونده مطابقت دهد
-
شما از کجا انقدر مطمئنید آقای ثابت ؟
این سوالی بود که فرهاد با تمسخر و حرص از او پرسید :
-
از اونجا که من تمام این دفتر خاطرات رو خوندم
فرهاد توقع شنیدن این پاسخ را نداشت با خشم از جا پرید:
-
تو به چه حقی تو حریم خصوصی زن من سر کشیدی
-
زمانی که خودت دفتر رو میخوندی حریم خصوصی نبود
-
من شوهرشم تو چیکاره اش بودی که دفترش رو خوندی ؟
بازپرس نگاهی به صدرا انداخت پرسید :
-
میشه توضیح بدید که این دفتر دست شما چه می کنه و شما چرا باید خونده باشیدش . در ضمن آقا شما هم بشینید وگرنه مجبور میشم از اتاق بیرونتون کنم
فرهاد در پی تذکر بازپرس با چهره ای درهم روی صندلی نشست . سهند از جا بلند شد و گفت :
-
اگر اشکال نداره من دلیلش رو توضیح میدم
-
شما ؟
-
من برادر خانم اشراقی هستم
-
شهادت شما به نفع ایشون تاثیری تو روند پرونده نداره
-
من فقط به عنوان بردارش و پزشک معالجش میخوام چند تا نکته رو بیان کنم
-
کوتاه و مختصر بفرمایید
سهند در حالی که فکر میکرد اینهمه رنج رو چطور باید کوتاه و مختصر کرد به سرعت مشغول توضیح دادن در خصوص اتفاقاتی که در زندگی مشترک برای باران افتاده بود و سپس بستری شدنش و مراجعه پونه به دفتر صدرا و دادن دفترها به او شد ...
فرهاد بعد از تمام شدن حرفهای سهند پوزخندی زد و گفت:
-
پس این بی غیرتی و بیعاری کاملا خانوادگیه ...
سهند دستهایش را مشت کرد وسعی کرد تا در آن لحظه فقط به عنوان یک پزشک رفتار کند نه برادر عصبانی و خشمگین باران .
بنابراین بدون توجه به توهین فرهاد رو به بازپرس کرد و گفت :
-
این تمام ماجرا بود
-
آیا پرونده ای در خصوص این ضرب و جرح منجر به فوت نوزاد در جریانه
صدرا به سرعت کاغذ کوچکی را مقابل بازپرس گذاشت .
-
این شماره کلاسه پرونده مطروحه تو دادسرای عمومیه و قرار مجرمیت هم صادر شده به استناد فیلمی که توسط دوربین های مدار بسته از لحظه اعمال خشونت این آقا علیه خانم اشراقی گرفته شده .
بازپرس سری تکان داد و سپس رو به حضار کرد :
-
همه بیرون باشید تا من صحت حرفهاتون رو بررسی کنم
فرهاد خواست حرفی بزند که بازپرس گفت :
-
برو بیرون و دعا کن که بهم ثابت نشه حرفای این چند نفر درسته ....
صدرا و سهند به همراه شاکریان قبل از فرهاد از اتاق خارج شدند . فرهاد دهان باز کرد تا حرفی بزند اما انگار کلمات قدرت خود را از دست داده بودند .
صدرا رو به شاکریان کرد و گفت :
-
من واقعا ازتون ممنونم که با وجود مشغله کاری قبول کردید و به این سرعت اومدین . الان اگر بخواهید می تونید تشریف ببرید
شاکریان آهی کشید و گفت :
-
نه من می مونم تا تکلیف این پرونده امروز روشن بشه
-
من فکر نمیکنم به این سرعت اظهار نظر کنه بازپرس
شاکریان با تحکم گفت:
-
من مجبورش می کنم که اظهار نظر کنه ...
-
پس شما اینجا هم بلدید اعمال نفوذکنید ؟
صدای فرهاد از پشت سرشان به گوش رسید . شاکریان با خشونت چند قدم به طرف فرهاد برداشت :
-
گوش کن به اصطلاح مرد ! تو اگر ذره ای شرف داشتی پای زنت رو به این دادسرا باز نمی کردی
-
حالا که به لطف حامیان گوناگون پاش باز نشده به اینجا
-
این حمایت ما نیست این بی گناهی خودشه که داره ازش حمایت میکنه . من کاری به مسائل شخصی بین تو و زنت ندارم که قضاوتش فقط با خداست اما اگر بخوای حتی یه کلمه دیگه حرف اضافه اینجا از دهانت در بیاد کاری میکنم که تا اخر عمرت جرات نکنی دهنت رو باز کنی ....
سهند گامی به سوی فرهاد برداشت :
-
اخه به تو هم میگن انسان به تو هم می گن مرد . خواهر من از گل هم پاکتره... خودت هم میدونی تنها اشتباه زندگیش اینه که مدام سعی کرد خودش رو فدای دیگران کنه ...
صدرا از طعنه درون حرفهای سهند به خود لرزید ....
-
اما بین این همه آدم تو اصلا ارزشش رو نداشتی . ا ون چشمش رو روی همه کثافت کاری های تو بست بارها و بارها بهت فرصت جبران داد اما تو چیکار کردی با خودش با جسمش با خانواده اش ... کاش می فهمیدم که ادمهای مثل تو چطور فکر می کنند که کارشون به اینجا می کشه
فرهاد شروع به دست زدن کرد :
-
به به برادر دلسوز و پزشک حاذق ! این همه مدت کجا بودین .... که حالا اومدی و واسه خواهرت داری سینه چاک میدی. اون زمانها که خواهر معصومت با عشق این ادم با من زندگی می کرد و حتی منو درست نمی دید کجا بودی ... که از من دفاع کنی . ..
هر سه نفر از این چند جمله آخر انقدر احساس تاسف کردند که بی اختیار نفس عمیقی کشیدند ....
-
تو بیماری فرهاد .... اما متاسفانه تا خودت اینو قبول نکنی هیچ کس هیچ کمکی بهت نمی تونه بکنه ....
-
اونکه بیماره خواهر توست نه من
-
اون بیمار شد به خاطر بلاهایی که تو به سرش اوردی
-
نه اون بیمار شد به خاطر اینکه نتونست عشقش رو فراموش کنه چون تحمل زندگی کنار مردی مثل من براش سخت بود چون هر لحظه به این فکر میکرد که کاش به جای من ...من مطمئنم ... که این دوتا اشنای دوباره اشون بر میگیرده به دورانی که باران چشمش رو به قول تو رو کثافکاری های من می بست ... چون یکی رو داشت که بتونه بهش این توان رو بده ...
صدرا خواست تا حرفی بزند اما برای لحظه ای صحبتهای دکتر بینا یادش آمد که می گفت اولین شوک به باران درست زمانی وارد شده که او را به همراه دیبا در دربند دیده بود . عرق سردی بر پیشانی اش نشست باز محکمه ای بی رحمانه در ذهنش برپا شد . باز کودک درونش گوشه ای کز کرد و به ندای وجدانش گوش می داد به سرزنش های وجدانش ....
سهند با لحنی که حالا اندکی ترحم هم درونش دیده میشد ترحم به حال مردی که تبری برداشته بود و هر لحظه بیشتر خود را در هم می شکست .... گفت :
-
باران به تو پناه آورد .. از وضع درهم زندگیش . حیف که من اون موقع نمی دونستم برای چی داره باهات ازدواج میکنه وگرنه هرگز نمی گذاشتم این اتفاق بیافته ... اما اون بهت پناه اورد صادقانه میخواست که کنارت زندگی کنه بهت تکیه کنه و در سایه محبت تو همه چیز رو فراموش کنه .... اما تو بهش این مجال رو ندادی .... تو انقدر مرد نبودی که به وعده های که بهش میدادی حتی برای یک روز عمل کنی... حتی یک روز حتی یک شب .. تو فقط اونو طلبکارانه از خودش مطالبه کردی ... بدون اینکه فکر کنی چه به سرش میاری .... باهاش مثل یه یک شی ء که مال توست و باید به خواسته هات تن بده رفتار کردی نه بعنوان زنی که احساس داره زنی که می تونه زندگی کنه ....زنی که حق انتخاب داره ... تو روز به روز اونو از خودت دور تر و دور ترکردی ... اون علاقه تازه پا گرفته رو خشک کردی .... فقط چون به زور میخواستی اونچه که فکر میکردی حق توست و دارن ازت میگیرن رو پس بگیری.... فرهاد تو هیچ وقت عاشق باران نبودی ... تو هیچ وقت دوستش نداشتی . تو فقط میخواستی اون عاشق تو باشه همونطور که یه زمان عاشق صدرا بود . میخواستی اون علاقه شدید رو داشته باشی تا شاید .... اما از همون لحظه اول بعد از ازدواجتون فهمیدی اشتباه کردی . فهمیدی که علاقه ای به باران نداری و دیدی دلیل پنهانی که به خاطرش ازدواج کرده بودی تا خلاهات رو پر کنی در معرض خطره ... هر لحظه در معرض خطره .... و به غیر انسانی ترین روشها متوسل شدی تا بازنده بازی که خودت شروع کردی نباشی ....
فرهاد در تمام مدت حرف زدن سهند سکوت کرده بود و تنها پوزخند می زد ... شاکریان با بهت گوش می کرد و سر تکان می داد اما صدرا ناتوان روی نیمکت راهرو نشسته و تن به محاکمه ذهنش داده بود ....
سهند کنار صدرا نشست . حس میکرد بیش از این توان کنترل خودش را ندارد و هر لحظه ممکن است به فرهاد آسیبی برساند .
-
تو منو مقصر بدون و برای تبرئه کردن خواهرت هر مزخرفی دلت میخواد سر هم کن ... اما من هنوز سر حرفم هستم .... و ثابت میکنم که حق با منه ....
فرهاد به دنبال گفتن این حرف به سرعت به سمت راه پله های خروجی رفت شاکریان خواست مانع اش شود که سهند گفت :
-
ولش کنید . هر جا بره با این ذهن بیماری که داره برمیگرده ....
یک ساعت بعد در سکوت گذشت هر کدام از این سه نفر در افکار خود غرق بودند . . . تا بلاخره بازپرس پرونده که در این بین دو پرونده دیگر را هم بررسی کرده بود انها را به داخل خواند...
قبل از سهند و صدرا شاکریان وارد اتاق شد و وقتی آن دو در پی اش روان شدند متوجه گفتگوی آهسته آنها گردیدند
بازپرس سرش را به نشانه تایید حرفهای شاکریان تکان داد و رو به سهند و صدرا گفت :
-
از نظر من هم خانم اشراقی کاملا از اتهام وارد مبرا هستند .... من همین امروز قرار منع تعقیب ایشون رو صادر می کنم . شما هم بعد از قطعی شدن این قرار می تونید علیه شاکی شکایت کنید
صدرا و سهند تشکر کوتاهی کردند و از جا برخواستند صدرا به سمت میز بازپرس رفت و دفتر را برداشت . شاکریان به دقت به این صحنه نگاه می کرد . و با خود می اندیشید کاش ثابت خیلی سال زودتر می فهمید که باید از باران حمایت کند نه اینکه باران برای حمایت از او زندگی اش را این چنین به بن بست ببرد ...
سهند کنار صدرا نشست و کمربند ایمنی را بست ... دقایقی در سکوت گذشت و صدرا سعی میکرد همه حواسش را به رانندگی و ماشین های اطرافش بدهد . تا اینکه صدای سهند شنیده شد
-
به سر زنهای دیگه چی می آد
-
چی ؟
-
باران یکی مثل تو رو داره یه برادر روانپزشک داره واین شانس رو داشته که با یه آدم خوب مثل شاکریان مواجه بشه ... که حالا بدون حضور در این جلسه مسخره تبرئه بشه ... اما زنهای دیگه چی ... کدوم قانون ازشون حمایت میکنه ... زنهای دیگه ای که دفتر خاطرات ندارن ... تو آسانسورهاشون دوربین مدار بسته نیست ... تو خونه که توش کتک میخورن هیچ شاهدی نیست .... زنهایی که بارها و بارها شوهراشون رو به خاطر خیانتهایشون می بخشند .... اونا چیکار میکنند .
صدرا آهی کشید و گفت :
-
البته همیشه مقصر مردها نیستند و در برخی پرونده ها کاملا قضیه متفاوته .. اما حق با توست تو کشور ما زیاد زنهای که مورد ظلم قرار می گیرند و هیچ کس نیست ازشون حمایت کنه هیچ طوری نمی تونند عذابهای روحی و جسمی که توسط شوهراشون بهشون تحمیل میشه رو اثبات کنند . و خیلی هاشون حتی نمی دونند که اگر کتک می خورند اگر تحقیر میشن این حق رو دارن که اعتراض کنند که شکایت کنند . فکر میکنند که کتک خوردن یه روند طبیعی زندگیه ... و مردها هم فکر می کنند که کتک زدن زن یه چیز عادیه درست مثل بچه ای که اشتباه میکنه و بهش پشت دستی می زنند....
-
و تازه بعد از اون کتکی که خوردن تمام سعی اشون رو میکنند تا در رابطه جنسی که همون شب بهشون تحمیل میشه جبران اشتباهشون رو بکنند و از دل شوهرشون در بیارند .... و این طور زنها در نهان هر روز بیمار تر و بیمار تر میشن .... دمل های روحی تو وجودشون شکل میگیره که یا یه روزی به بدترین شکل ممکن سر باز میکنه و زندگیشون رو نابود .. یا اینکه انقدر رشد میکنه تا بلاخره به یه جسمی دچار میشن و بر اثر همون ذره ذره می میرن ... درصد بالایی از زنهای جا معه ما به خاطر همین رفتار زن ستیز دچار افسردگی پنهان هستند که حتی خودشون دلیلش رو نمی دونند....
صدرا با حرص پایش را محکمتر روی پدال گاز فشرد . خودش دقیقا می دانست که به کجا می خواهد برود ... .الان فقط دلش میخواست در دفتر هنگامه و کنار باران باشد ....

صدرا بي قرار زنگ در دفتر را به صدا در آورد . كمي طول كشيد تا باران در را باز كند اما وقتي در باز شد پشت در باران با چشماني سرخ از گريه ايستاده بود . صدرا ترسيد با خود فكر كرد :
-
نكنه از جريان جلسه رسيدگي امروز خبردار شده
مردد وارد سالن شد در اتاق برسام و هنگامه بسته بود
-
سلام
-
سلام
-
خوبي ؟ چرا گريه مي كني ؟
-
چيز مهمي نيست !
-
چطور ميگي چيز مهمي نيست چشمات اينهمه ورم كرده
-
مهم نيست ! با هنگامه كار داشتي؟
صدرا حس كرد باران با اين سوال به او فهمانده كه فضولي موقوف ... صداي موزيك غمگيني از سيستم صوتي پخش ميشد
-
ظاهرا مثل اينكه نيست؟
-
نه هنوز نيومده !
-
يعني تنهايي؟
صدرا بلافاصله بعد از پرسيدن اين سوال به خود ش پوزخند زد .\" گند زدي با اين سوال پرسيدن \"
-
بله برسام هم دادگاه داشت هنوز نيومده !
-
برسام ؟
حس ناخوشايندي داشت از اينكه او را به نام كوچك ميخواند
-
منظورم آقاي مودته !
ابروهايش را بالا برد
-
آها ./... خوب من مي تونم منتظرشون بمونم ؟
-
البته بشين تا من برات نوشيدني بيارم !
-
نه چيزي نميخوام اگر خواستم خودم بر ميدارم .
باران بي توجه به اين حرف صدرا وارد آبدارخانه شد . دستهايش به هنگام هم زدن شربت مي لرزيد ... نگاهش سرخ سرخ بود كاش امروز صدرا را نميديد آنهم امروز كه تلخ ترين روز زندگيش بود .. كه هيچ كس حاضر نبود جواب سوالش را بدهد ... با دستي لرزان شربت را جلوي صدرا كه ظاهرا سرگرم خواندن روزنامه بود گذاشت وپشت ميزش نشست . موزيك همچنان ادامه داشت ، باران دلش نمي خواست آن را قطع كند ! صدرا با تعجب متوجه شد كه يك آهنگ مدام و مدام تكرار مي شود ... بي اختيار از جا بلند شد به طرف ميز باران رفت . باران چون عروسكي مات ذل زده بود به صفحه مانيتور هفده اينچي ال جي مقابلش ... صدرا فكر كرد با اينكه تمام لباسهاش از شال ابريشمي ظريف تا مانتوي و شلوار خوش دوختش و همينطور كفشش سياه است اما حالت چهره اش چون فرشته اي به سوگ نشسته مي ماند .
صداي موزيك افكارش را دوباره قطع كرد :
با یه بغل مریم ناز دارم میام به دیدنت
این غصه سهم من نبود دلگیرم از بریدنت
دلگیرم از تو که منو تنها گذاشتی با همه
حس میکنم بدون تو غصه دارم یه عالمه
دیشب به خوابم اومدی از غصه غمگین تر شدم
گفتی بیا به دیدنم از بغض تو پرپر شدم

-
باران چي شده . چرا انقدر امروز پريشوني ؟.... اگر ميخواي گريه كني راحت باش ملاحظه منو نكن
خواننده با سوز ادامه داد :

شبها مرغ لب بسته منم دل شکسته منم تا سحر بیدارم سر به زانو دارم
بر نخیزد از من هاي و هويي هرگز هرگز باور نکنم عهد و پیمانه ما شد فراموش

چشمان باران دوباره از اشكي نريخته شفاف شد . براي كنترل گريه اش انقدر به شقيقه هايش فشار آورده بود كه حس ميكرد تنها چند ثانيه ديگر كافي است تا مويرگهايش پاره شوند .
صدرا روبروي ميزش ايستاد . دلش ميخواست اين فرشته مغموم و پريشان را در آغوش بگيرد و آرام بر شانه اش بزند تا او هر چقدر مي خواهد گريه كند . دلش ميخواست غرور مردانه اش را كنار بگذارد و هم پاي او اشك بريزد .
-
باران خواهش ميكنم بگو چي شده؟ من دارم نگران ميشم !
-
چرا ؟
باران با صدايي لرزان از بغض به سادگي اين را پرسيد .
گفتم قرارمون نبود اروم و بی صدا بشی
بری تو دست سرد خاک اینجور ازم جدا بشی
با این دوتا چشم ترم زل میزنم توی چشات
پلکاتو اسوده ببند لالایی میخونم برات

شبها مرغ لب بسته منم دل شکسته منم تا سحر بیدارم سر به زانو دارم
بر نخیزد از من های و هویی هرگز هرگز باور نکنم عهد و پیمانه ما شد فراموش

موزيك كه به اين نقطه رسيد باران دوباره تحملش را از دست داد اشك پهناي صورت بچه گانه اش را فرا گرفت :
-
چرا صدرا ؟چرا آقاي ثابت؟ چرا براي من نگران ميشيد ؟ مني كه هيچ ارزشي تو اين دنيا براي هيچ كس ندارم !مني كه حتي نمي تونم بفهمم كه بچه ام رو كجا به خاك سپردن !.... شما با اين دل نگراني هاتون چي رو ميخواهيد به من و خودتون ثابت كنيد ؟... نكنه عذاب وجدان داري .... ؟
-
باران مي فهمي داري چي مي گي ؟ خواهش ميكنم ...
-
خواهش مي كني كه چي ... ؟نه صدرا تو هيچ ديني به من نداري! بخدا نداري! پس انقدر خودت رو عذاب نده! من همه چيز رو فراموش كردم ...! چيزي هم كه به سر من اومده نتيجه اعتماد به يه نامرده ...! پس تو هيچ ديني به من نداري!
صدرا ميز را دور زد به طرف باران رفت كه حالا شانه اش از شدت هق هق تلخي كه دچارش بود به سختي مي لرزيد ...
دستش را روي شانه باران گذاشت .... باران به شدت آن را پس زد
-
خواهش ميكنم ديگه به هيچ دليلي به من دست نزن ... احساسات من رو زخمي نكن ... از خودم بيزار ميشم از اون چيزي كه الان هستم .... نمي دونم چي رو ميخواي به خودت يا من ثابت كني .... اما من موش آزمايشگاهي تو نيستم .. و تو هم هيچ ديني به من نداري!
صدرا از طعنه تلخي كه در كلام باران بود لرزيد
-
هيچ مي فهمي داري چي ميگي ؟ تو درباره من اشتباه فكر ميكني ... من به خاطر ديني كه بهت دارم كنارت نيستم... من فقط نگرانتم !
-
چرا؟
-
ما يه زماني دوست بوديم يه زمان همكلاس بوديم.. الان هم دوستيم همكاريم ...
باران سرش را با تاسف تكان داد
-
ديگه براي نگران شدن خيلي ديره آقاي ثابت .... همكلاسي قديمي همكار جديد... !
-
ببين خودت ميگي ديني به گردنم نداري و بعد داري به خاطر كوتاهي گذشته ام سركوفتم مي زني . پس قبول داري كه باعث زندگي امروزتو منم ... منم كه...
باران به خود پوزخند زد چطور توانسته بود حتي يك درصد فكر كند كه شايد صدرا نيز حسي هر چند اندك نسبت به او غير از حس يك همكلاسي قديم يك اشناي قديمي داشته باشد .... اين صدراي كه مقابل او بود پر از عذاب وجدان بود و ديگر هيچ ...
-
نه منظورم اين نبود . مقصر زندگي امروزمم خودمم! فقط خودم و حالا هم دارم تاوانش رو پس ميدم...
-
ديگه بسه باران !
صدرا اين را فرياد زد و به كلافه شروع به راه رفتن در طول سالن كرد
-
انقدر خودت رو سرزنش نكن! انقدر خودت رو عذاب نده .... تو مي توني همه چيز رو فراموش كني . نه اصلا تو بايد همه چيز رو فراموش كني !
-
مسخره است ... براي تو راحته ... من ميخوام كه فراموش كنم اما بعضي چيزها رو نمي شه فراموش كرد ... نمي شه فراموش كرد كه امروز سالروز از دست دادن بچه امه و من حتي نمي دونم كجا خاكش كردن ... هيچ كس بهم هيچ جوابي نميده هيچ كس ... كم كم دارم به اين فكر ميكنم كه زنگ بزنم از فرهاد بگيرم .. چطور ميتونم اين درد لعنتي رو فراموش كنم ... چطور؟
صدرا از وسعت اندوه درون صداي باران لرزيد ... خودش را لعنت كرد كه بدون آنكه بداند موضوع از چه قرار است اينطور سرش داد كشيده بود و سرزنشش كرده بود . باران سرش را روي ميز گذاشت و صداي خواننده چون سمفوني زشت باز در مغز صدرا تكرار ميشد
با یه بغل مریم ناز دارم میام به دیدنت
این غصه سهم من نبود دلگیرم از بریدنت
دلگیرم از تو که منو تنها گذاشتی با همه
حس میکنم بدون تو غصه دارم یه عالمه
دیشب به خوابم اومدی از غصه غمگین تر شدم
گفتی بیا به دیدنم از بغض تو پرپر شدم

صدرا دست برد و سيم كامپيوتر را از برق كشيد كيف باران را از روي ميز برداشت و دستش را گرفت تمام اين كارها در عرض كمتر از چند ثانيه انجام شد . باران حتي نتوانست فكر كند كه به كجا مي رود . صدرا بدون اينكه به او مجال حرف زدن بدهد او را به سمت درب خروجي برد . وقتي جلوي ماشين صدرا رسيدند باران تازه فرصت پيدا كرد تا بپرسد :
-
هيچ معلومه داري چيكار مي كني ؟
و دستش را به شدت از دست صدرا بيرون كشيد . اما صدرا بدون توجه به حرف او درب ماشين را باز كرد و با صدايي كه در عين قاطع بودن دردي عميق درونش پنهان بود گفت :
-
سوارشو مي برمت همونجا كه ميخواي
باران متوجه منظور صدرا نمي شد . صدرا دستش را روي شانه اش گذاشت و او را تقريبا به زور روي صندلي نشاند . و خود بلافاصله سوار شد، باران بي حوصله گفت :
-
صدرا بگذار برم! من حوصله هيچ چيز و هيچ جا رو ندارم !
صدرا در حالي كه نگاهش مثل فولاد و صورتش به سردي تكه اي يخ بود گفت :
-
تو به من اعتماد داري ...!ميدونم! به من لعنتي !به من بي فكر! به منه بي احساس !بي منه بي عاطفه! اعتماد داري ....پس كمربندت رو ببند و هيچ چيز نپرس .
صدرا بعد از گفتن اين حرف دوباره از ماشين پياده شد و شماره سهند را گرفت :
-
الو سلام سهند
-
سلام
-
سهند بچه باران كجاست ؟
-
چي ؟
-
محمد صدرا رو كجا دفن كرديد ؟
-
براي چي ميخواي بدوني ؟
-
امروز سالگرده همون اتفاقه درسته ؟
-
آره اما تو از كجا مي دوني ؟
-
من الان پيش بارانم !
-
خوب ....؟
-
سهند من ميخوام بدونم كجاست ؟
-
صدرا ممكنه براي باران خوب نباشه كه بره اونجا !
-
اه سهند خسته شدم از اين معادلات پزشكي تو و دكتر بينا... از اين ممكنه ها .. از اين شايد ها ... از اين نبايد ها ... من ميخوام امروز باران رو ببرم سر مزار بچه اش ... برام مهم نيست كه شما چي فكر ميكنيد ... اگر بهم نگي كجاست تك تك گورستانهاي شهر رو با باران مي گردم....
سهند سكوت كرد . حس مي كرد هيچ چيز در حال حاضر نمي تواند مانع اين صدرا خشمگين عصبي و ناراحت شود . تمام ديروز باران از او خواهش كرده بود و او مدام وعده زماني بهتر را داد. اما حالا فكر ميكرد شايد كمي ظالمانه تصميم گرفته . باران اين حق را دارد كه در سالگرد مرگ فرزندش سر مزار او حاضر شود . حتي اگر اين حضور باعث از دست رفتن تمام زحمات اين چند وقت بشود .
-
سهند خواهش ميكنم بگو ... باران مستحق اين عذاب نيست
-
ابن بابويه ...
محل دقيق را به خاطر سپرد و دوباره سوار ماشين شد . باران ديگر اشك نمي ريخت اما حرفي هم نمي زد .
وقتي به درب ورودي گورستان رسيدند باران با با ناباوري نگاهي به صدرا انداخت . صدرا بي حرف به راه افتاد و باران به دنبالش چون كودكي كه مي ترسيد گم شود به سرعت حركت كرد . صدرا از پسر دستفروشي گلاب و شمع و گل و آب معدني خريد . باران شرمنده بود بابت همه آنچه ساعتي پيش برسرش فرياد كشيده بود.
وقتي كنار ارامگاه كوچك محمد صدرا ايستادند . صدرا گامي خود را عقب كشيد .... باران با خواندن نام محمد صدرا روي سنگ سپيد كوچك حس كرد چيزي در درونش فرو ريخت و چقدر اين فرو ريختن دردناك بود ..زير لب زمزمه كرد :
-
چقدر دردناكه ... چقدر دردناكه ...
زانوانش توان سرپا نگهداشتنش را نداشت به سختي با زانو به زمين خورد اما درد شديد آن دربرابر درد ي كه در سينه اش پيچيده بود هيچ به نظر ميرسيد . دست روي سنگ سرد كشيد سرش را بالا برد و به صدرا نگاه كرد
:
-
مي بيني چقدر اين سنگ كوچيكه ..درست مثل محمد صدرا ... اما سرده ... درست مثل وقتي كه تو بغلم بود و من هر لحظه حس ميكردم داره سرد تر و سرد تر ميشه ....
اشك راه بر نفسش بست ...
-
آخ بچه ام ... بچه ام .... محمدم ... نفسم.... چقدر كوچيكه سنگت ... مثل دستهات مثل پاهات ... مثل عمرت كه ازت گرفتنش ..
سرش را روي سنگ گذاشت
-
صدرا بوي محمدصدرام رو ميده ... بوي شير.. بوي بچه ... اين سنگ هنوز بوي بچه ام رو داره ...
صدرا ديگر طاقت بريده بود روي برگرداند و سرش رو درخت چنار پشت سرش گذاشت . شانه هايش در جدال با غرور مردانه اش مي لرزيد و اشك هايش بدون آنكه مجالي براي نفس كشيدن به او بدهد خاك زير پايش را تر مي كرد ....
خودش هم درست نمي دانست كه چقدر گذشته .. اما سرش را كه از روي تنه درخت بلند كرد باران را ديدي كه هنوز سر بر سنگ سپيد مي گريد و مويه مي كند . خم شد و بازويش را گرفت :
-
باران بلند شو ...
صداي باران به سختي به گوش رسيد :
-
بگذار همينجا بمونم... بگذار همينجا بميرم
-
بسه باران .... داري روح اون طفل معصوم رو عذاب ميدي
سر بلند كرد . صدرا دربرابر خود زني را ميديد كه تابلويي مجسم از درد بود .
-
ديگه گريه نمي كنم بگذار فقط ميخوام بوش كنم ... ميخوام به اندازه همه اين يك سالي كه نگذاشتن بيام اينجا بوش كنم ...
صدرا به آرامي او را بلند كرد . با مهرباني خاك روي لباسش را تكاند . بطري آب معدني كه به همراه داشتند را باز كرد. هر چقدر اصرار كرد باران تنها سر تكان داد . صدرا خم شد و همه آب را روي سنگ سپيد ريخت . به آرامي روي نوشته هاي سنگ دست كشيد و وقتي به كلمه صدرا رسيد تنش لرزيد . دلش لرزيد ... اما نه ديگر نبايد گريه مي كرد يكي از آن دو بايد توان كنترل خود را به دست مي آورد وگرنه معلوم نبود كه به سر باران چه مي آيد . بطري گلاب را به دست باران داد . اما باران به شدت سرش را تكان داد :
-
نه بوي خودش بهتره نميخوام بوي گلاب بگيره
صدرا هيچ نگفت شمع ها را از جعبه خارج كرد و كنار سنگ روي زمين چسباند . باران در سكوت گلها را از او گرفت و تك به تك روي سنگ قبر پر پركرد دوباره كنار قبر نشست صدرا هم كنار او نشست . باران دست بر سنگ مي كشيد و خود را به آرامي تكان مي داد و زير لب زمزمه مي كرد :


خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمی چینی

دیگه خورشید چهرتو نمیسوزونه
جای سیلیای باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکارو جا گذاشتی
قانون جنگلو زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره


همانطور كه زمزمه مي كرد توان خود را از دست ميداد و صدرا درست در آخرين لحظه متوجه شد كه او در حال بيهوش شدن است به سرعت دست دراز كرد و هر دو بازويش را گرفت و او را بلند كرد . در حالي كه دستش را دور شانه اش مي انداخت او را سرپا نگهداشت . باران تمام سعي اش را كرد تا اندك قواي خود را از دست ندهد . خواست تا خود را رها كند تا به تنهايي سرپا به ايستد . اما صدرا دوباره بازويش را گرفت و گفت :
-
من ميبرمت تا ماشين! خواهش ميكنم بهم تكيه كن !
باران ديگر هيچ نگفت دلش ميخواست اعتراض ميكرد و مي گفت كه مي خواهد آنجا بماند تا اخر دنيا . اما حتي توان بيان كردن كلمه اي را نيز نداشت ... صدرا او را تا ماشين رساند و درست زماني كه او را به سختي داخل ماشين نشاند سر باران روي شانه اش خم شد و از هوش رفت . صدرا به سرعت سوار شد و ماشين را روشن كرد زير لب خودش را لعنت مي كرد .قبل از اينكه حركت كند به سمت باران خم شد و كمربند ايمني اش را كشيد صورتش مقابل صورت متورم از اشك باران توقف كرد . با خود گفت :
-
خدايا چقدر درد تو اين صورته ... مگه اين زن چند سالشه ... ديگه نمي گذارم .. نمي گذارم بيشتر از اين عذاب بكشي باران . بهت قول ميدم ...
و آهسته خم شد و پيشاني باران را بوسيد ....
و سپس به سرعت به سمت تهران حركت كرد تا باران را به اولين مركز درماني برساند .
سهند نفس عميقي كشيد . تقريبا او هم همزمان با آنها به آنجا رسيد. مطمئن بود كه باران در همان لحظات اول دچار شك مي شود و توان مقابله ندارد . اما در تمام مدتي كه از رنج بيكران خواهرش در عذاب بود به خوبي ميديد كه باران زير سايه حمايت صدرا بي آنكه بداند اين خطر بزرگ را پشت سر گذاشت ...
به آهستگي به سمت ماشينش رفت و شماره صدرا را گرفت حالا ديگر ميخواست كنار آنها باشد . هر دوي آنها نياز به كمك او داشتند ...
به كمك او داشتند ..

صدرا چشم به قطرات سرم دوخته بود که آرام آرام فرو میریخت . پرستار جوانی پرده مقابل تخت را کنار زد و نگاهی به صورت رنگ پریده باران انداخت . و درجه باریک شیشه ای را که دقیقه ای قبل گوشه لب باران گذاشته بود برداشت و نگاهی به آن انداخت
-
این که هنوز تبش پایین نیومده
به دنبال این حرف خم شد و کشوی میز کنار تخت را باز کرد و بسته پلاستیکی را از آن بیرون آورد و باز کرد . پارچه سفید رنگی را به طرف صدرا گرفت
-
این رو با آب ولرم مایل به سرد مرطوب کنید و هر چند دقیقه یک بار روی صورت و پیشونی اش بکشید تا من به دکتر بگم بیاد چکش کنه
صدرا برخواست و دستمال را از او گرفت . وقتی برگشت باران هنوز در حالتی بین بیهوشی و خواب به سر می برد . به آرامی صورتش را مرطوب کرد . باران اخم ظریفی کرد . صدرا به صورت گرد و کودکانه اش نگریست . چقدر این چهره دوست داشتنی به نظر می رسید . نمی دانست چرا باران خود را زیبا نمی داند او دلش می خواست ساعتها و ساعتها به این صورت نگاه کند و از معصومیت نهفته در آن لذت ببرد . دستی روی شانه اش قرار گرفت به سرعت به عقب برگشت سهند لبخند بی رنگی به رویش زد :
-
خسته شدی تو بگذار بقیه اش رو من انجام بدم
صدرا که توقع نداشت سهند بعد از تماس تلفنی اش به آن سرعت برسد غافلگیر شد . از جا برخواست و جایش را به او داد . سهند دست باران را در دست گرفت و با نگرانی گفت :
-
چقدر داغه ...
-
تب کرده ... دکتر می گفت تبش عصبیه
-
توقع اش رو داشتم
صدرا چون کودکی لجباز گفت :
-
فکر نکن من الان پشیمونم از اینکه باران رو بردم اونجا
سهند در حالی که چروکهای خیالی روی ملحفه باران را صاف می کرد گفت :
-
کار خوبی کردی ... من ازت ممنونم
صدرا با ناباوری گفت :
-
اما تو که ..
-
من اشتباه کردم . شاید من جراتش رو نداشتم ... نمی دونم اگر اینکار و نمی کردی من با عذاب وجدانی که گریبانم رو می گرفت چه می کردم .
سهند از جا بلند شد . به آرامی دستش را روی شانه صدرا گذاشت :
-
واقعا تصمیم دکتر بینا برای اینکه تو وکیل باران باشی درست ترین تصمیم دنیاست . من به تو اعتماد داشتم و از امروز اعتمادم خیلی بیشتر شد .
صدرا برای لحظه ای به یاد بوسه اش بر پیشانی باران افتاد اما به شدت تمام این افکار را عقب راند خود او و خدایش می دانستند که تنها آرزویش در آن لحظه حمایت از باران بود و این حرکت جوششی ناخواسته از چشمه محبتی بود که حالا دیگر نمی توانست جلوی روان شدنش را بگیرد .
سهند ضربه آهسته ای به پشت صدرا زد و گفت :
-
بهتره تو دیگه بری من هستم . نگران باران هم نباش مطمئنم با یکی دو ساعت استراحت حالش بهتر میشه . من انتظار بدتر از اینها رو داشتم
-
من کاری خاصی ندارم می تونم بمونم .
-
از چهره ات معلومه خیلی خسته ای دلم نمیخواد دوتا مریض بیافته رو دستم ...
صدرا لبخند کمرنگی زد و دستش را برای خداحافظی به سوی سهند دراز کرد . هنوز چند قدمی دور نشده بود که به سمت سهند برگشت :
-
راستی باران با زانو زمین خورده دکترش که اومد بگو زانوهاش رو چک کنه نمی دونم زخم شده یا نه
سهند چشمهایش را به نشان پذیرفتن باز و بسته کرد و سرش را تکان داد. صدرا با آنکه دلش نمیخواست اما واقعا او هم حس می کرد که توان سرپا ماندن را بیش از این ندارد.
**********
فرهاد باناباوری به قرار منع تعقیب داخل پرونده خیره شد . با عصبانیت و بدون در زدن وارد اتاق بازپرس شد :
-
چرا این قرار رو صادر کردید . از چی شاکریان ترسیدید..
-
بهتره متوجه حرفی که میزنی باشی وگرنه به جرم توهین و افترا میدم بازداشتت کنند جوری که حالا حالا ها نتونی بیایی بیرون ..
-
پس به من بگید چرا ؟ چرا ؟
-
تو خودت نمی دونی چرا . فکر می کنی با کنار هم گذاشتن چند تا نوشته که اصلا مال تاریخ های دنبال هم نیستند و با شهادت نصف و نیمه یه آدم می تونی دامن زنی رو لکه دار کنی اونم زن خودت... ؟
-
شما تو این فرصت کم همه اون دفتر رو خوندید ؟
-
نه اما به اندازه کافی دیدم .... که بتونم قرار صادر کنم ....
-
من به این قرار اعتراض می کنم
-
تو این حق رو داری از امروز تا ده روز این وقت رو داری که اعتراض کنی اما بهت توصیه می کنم قبلش بری با خودت و وجدانت مشورت کنی ... ببینی که آیا واقعا این زن مستحق این همه عذابی که داره به دوش می کشه هست یا نه ....
فرهاد بی آنکه پاسخی به پرسش بازپرس بدهد به سرعت از اتاق و سپس دادسرا خارج شد .
*************
پونه به آهستگی در اتاق را گشود ، باران تحت تاثیر داروهای آرامبخشی که در طی روز به او تزریق شد به خوابی آرام فرو رفته بود . آه عمیقی کشید . در قلبش احساس سنگینی زیادی می کرد دلش نمی خواست به حرفهای چند دقیقه پیشش با فرید به آن لحن التماس آمیزش فکر کند ... با سنگدلی تمام او را رد کرده بود . تا قبل از اینکه دیوارهای کاذب خوشبختی باران از دورش فروبریزد پونه و فرید دلبسته هم شدند ... و فرید منتظر روزی بود که پونه آنقدر خانم و بزرگ شده باشد که بتواند قدمی برایش جلو بگذارد ... اما حالا پونه حتی دیگر نمی خواست کلمه ای از این محبت پنهان را بشنود .... در اتاق باران را بست و به آن تکیه داد چشمهایش را بست ، نگاه مهربان فرید مقابلش جان گرفت صدایش گیرایش دوباره در ذهنش پیچید .. به شدت سرش را تکان داد
-
چی شده خانوم کوچولو .... چرا پریشونی
به سرعت چشم باز کرد . حالت دزدی را داشت که هنگام دزدی مچش را گرفته اند
-
چیزی نیست ...
-
اما ظاهرت که چیز دیگه ای می گه ....
-
باور کن چیزی نیست .
-
باشه باور کردم .. حالا چرا اخم کردی
به زور خندید و به سهند گفت :
-
میخوام به مهتاب و ساسان بگم فردا بیان با باران بریم بیرون شاید یه خورده حال و روزش بهتر بشه ...
-
فکر خوبیه اتفاقا خیلی وقته ساسان رو ندیدم
-
طفلکی خودش نمیاد ! عذاب وجدان داره مهتاب میگه مدام خودش رو لعنت میکنه که فرهاد رو وارد خانواده کرده .....
سهند دستش را دور شانه های ظریف پونه حلقه کرد و در حالی که به همراه او به سمت هال می رفت گفت :
-
ای بابا فکر کنم باید یه چند جلسه روان درمانی هم واسه اون بگذاریم
پونه بی اختیار از لحن طنز آلود سهند خنده اش گرفت ....
سهند خواهر کوچکش را بیشتر به خود فشرد و گفت :
-
واقعا فکر خوبی کردی .... خیلی وقته که با فامیل مراوده نداشتیم ... انگار اونا از ما دوری می کنند شایدم فکر می کنند یه بیماری مسری داریم .
-
اره دقیقا اما ساسان و مهتاب همیشه با بقیه فرق داشتن
-
درسته !

باران چشم که باز کرد حس کرد با نخ و سوزن به تخت دوخته شده .... همه بدنش کرخت و بی حس بود . به سختی سر جای خود نشست دست دراز کرد و چراغ خواب فیروزه ای رنگ صدفی اش را روشن کرد . نگاهی به ساعت انداخت نزدیک پنج صبح بود . از جا بلند شد . دلش می خواست بعد از مدتها نماز بخواند بر خلاف روز سختی که بر او گذشته بود آرامشی سنگین بر وجودش سایه انداخته بود . وقتی وضو گرفت کنار پنجره اتاقش ایستاد و گذاشت تا وزش ملایم باد صبح گاهی قطرات آب را روی صورتش خشک کند . نمازش که تمام شد به سراغ همدم رفت و قبل از هر چیز صدای موزیک ملایمی در اتاق پیچید . دلش نمی خواست زیاد بنویسد فقط میخواست روزی که پشت سر گذاشته بود را ثبت کند ... روزی تلخ و روبرو شدن با حقیقتی تلخ تر
وقتی دست از نوشتن برداشت چشمهایش باز بارانی بود اما انگار این اشک ریختن دیگر مثل گذشته تکه تکه روحش را جدا نمی کرد .... نفس عمیقی کشید و به نوشتن ادامه داد :
می دونی همدم بعد از گذشتن از همه این چیزهایی که برات نوشتم حالا حس می کنم با رسیدن سالگرد از دست دادن محمد صدرام این منم که بزرگتر شدم . دیگه به هیچ عنوان اون باران چند روز پیش نیستم ...
و بیچاره صدرا چقدر کنار من عذاب کشید ... از خودم شرمنده ام که انقدر ضعیف النفس شدم که انقدر شکننده شدم ... بهتره دیگه تمومش کنم این همه آزار دیگران رو ....
صدرا امروز پر از عذاب و جدان بود پر از احساس دین . باید طوری رفتار کنم که اونم راحتتر بره دنبال زندگیش ... میخوام از این بندی که به زور منو بهش وصل کرده رها بشه ..همه همراهی اش نشونم داد که هیچ وقت درباره شناختش و ستایشش اشتباه نکردم ... اره هنوز دوستش دارم هنوز دیدن رفتار انسانی اش قلبم رو تکون میده اما دیگه بسه بسه این احساس یک طرفه که باعث شده اینهمه صدرا دچار تعارض و عذاب وجدان بشه .... بهتره رهاش کنم تا اینطور در هم نبینمش ... امروز چیزی که باعث شد بتونم خودم رو کنترل کنم دیدن اشکهای صدرا بود ... وقتی برای محمد صدرام اشک می ریخت وقتی منو تو دستهای حمایت کننده اش قدم قدم راه برد ... اما دیگه نمیخوام بهش تکیه کنم ... نمی خوام .... میخوام این احساس دین رو فراموش کنه ... باید هر دو زندگی کنیم ... و اون باید بدون من زندگی هدفمندی که داشت رو ادامه بده ....
باران قلم رو روی میز رها کرد و سرش را روی همدم گذاشت صدای موزیک همچنان با دلش همنوایی می کرد :
برای من همین خوبه ،که با رویات می شینم
تو رو از دور می بوسم ،تو رو از دور می بینم
برای من همین خوبه، بگیرم رد دنیات رو
ببینم هر کجا میرم، از اون جا رد شدم با تو ...
همین که حال من خوش نیست، همین که قلبم آشوبه
تو خوش باشی برای من، همین بد بودنم خوبه
به اینکه بغضم از چی بود،به اینکه تو دلم چی نیست
تمام عمر خندیدم ،تمام عمر شوخی نیست
...................................
برای من همین خوبه، که از هر کی تو رو دیده
شبی صد بار می پرسم، ازم چیزی نپرسیده
همینکه حال من خوش نیست، همینکه قلبم آشوبه
تو خوش باشی برای من ،همین بد بودنم خوبه ...

********
صدرا به آسمان نیمه روشن صبح نگاه کرد ... صاف و بدون ابر ... با اینکه هنوز تابستان خودنمایی می کرد اما هوای سحرگاه این روز شهریوری کمی سرد بود . روی صندلی زیر یکی از درختان بید کنار استخر کوچکشان نشست ... این تابستان اصلا فرصت شنا کردن در این استخر را پیدا نکرده بودند نه او نه طاها که گویی سخت مشغول کار نیمه وقتش در شرکت دایی شاهرخ بود . اما سال قبل..... زیر لب زمزمه کرد سال قبل
-
سال قبل .. چقدر فرق داشت با امسال ... من چقدر فرق کردم با سال قبل . ... همه چیز عوض شده .. حتی انگار این آسمون دلگیر بدون ابر .. . من کجا به این چیزها دقت می کردم به بودن ابر یا خورشید ... اما الان دلم یه آسمون ابری میخواد یه آسمون ابری که قطرات ریز بارونش صورتم رو خیس کنه ... شاید کمی از این گرمای لعنتی که تو وجودم پا گرفته رو سرد کنه ....
به شدت سرش را تکان داد
-
نه نمیخوام سرد بشه ... الان دقیقا می دونم که چی میخوام ....
صدای موزی درونش با خنده ای پنهان گفت :
-
حتما میخوای بگی که اونکه می خوای باران ...
- ....
-
چطور تا چند وقت پیش صدای منو مدام خفه می کردی و به حرفام پوزخند میزدی
-
الانم دلم میخواد خفه شی ...
این را تقریبا بلند گفت و از جا بلند شد و شروع به نرمش کردن کرد . شاید با این حرکت ناگهانی می خواست دیگر هیچ صدایی به گوشش نرسد ... به سرعت دور استخر می دوید و افکار درون ذهنش را پس می زد . دلش نمیخواست هیچ سرزنشی بشنود . آنقدر به حرکات نرمشی و دویدنش ادامه داد که آفتاب کاملا در آسمان نمایان شد.
شکوفه از پشت پنجره نگاهش می کرد نیم ساعتی می شد که بیدارشده و مشغول تماشای پسرش این پنجره ایستاده بود .
کلافگی را در تمام حرکات صدرا حس می کرد . بی اختیار تلفن را برداشت و شماره دیبا را گرفت می دانست که این موقع صبح بیدار است و مشغول آماده کردن صبحانه برای شهاب .
-
سلام مامانی صبحت بخیر خیر باشه این وقت صبح
-
سلام یه دقه زبون به دهن بگیر همینطوری پشت هم ردیف نکن جملات رو
-
خوب الان شگفت زده ام آخه
-
اونکه شگفت زده است منم
-
چی شده مگه
-
دیبا تو میدونی صدرا چشه
-
چشه ؟
-
منو مسخره نکن دختر سر صبجی
-
ای بابا خوب من از کجا بدونم مامان منکه ماهی یه بار هم نمی بینمش
-
گفتم شاید با تو درد دل کنه
-
نگرانم کردی مامان بگو چی شده
شکوفه روی لبه تخت خواب دو نفره قدیمی طرح ویکتوریایشان نشست .
-
دیشب بهش گفتم که فردا شب قراره با خانواده تابان بریم ترکیه
-
یعنی یهویی گفتی شاید برنامه داشته
-
ای بابا زود نشو وکیل داداشت اون خودش وکیل صد نفره
-
گفتم شاید بهم اومد رفتم تغییر رشته دادم
-
دیبا میگذاری حرف بزنم یا قطع کنم
-
ببخشید غلط کردم مامان بگو
-
هیچی دیگه اولش که غر زد کلی بعدش بهش گفتم یک شنبه که تعطیله شنبه و دوشنبه رو تعطیل کنه فقط . اخرش با کلی منت قبول کرد اما
-
اما چی ...
-
بگذار حرف بزنم . هیچی دیگه تا بهش گفتم تو این سفر یه ذره به هنگامه نزدیکتر بشه تا اگر کاملا مورد تاییدش قرار گرفت بعد از سفر یه قرار بگذاریم بریم خونه تابان اینا
-
خوب ؟ اون چی گفت
شیطنت از صدای هنگامه رخت بسته بود و حالا متفکر به نظر می رسید :
-
عصبی شد بهم گفت که هنگامه براش مثل یه همکار و دوسته و هیچ حسی نسبت بهش نداره و دوست نداره ما با وسط کشیدن این حرفا رابطه اشون رو خراب کنیم
-
خوب راست میگه مامان
-
یعنی چی راست میگه ؟
-
عصبانی نشو ازم اما راست میگه اونا با هم همکارن رابطه حسنه ای هم دارن . تا جایی که من میدونم صدرا دوتا دوست بیشتر نداره یکی نوید یکی هم هنگامه یه کاری نکن که همین معدود دوستهایی که داره رو از دست بده
-
من نمی فهمم خوب نمیشه زن و شوهر بشن و دوست هم باقی بمونند
-
خوب این دیگه به خودشون بستگی داره اگر به این نتیجه برسن خودشون بهتون میگن . مامان صدرا رو تحت فشار نگذار . تازگی به اندازه کافی فشار روش هست
شکوفه هشیار شد :
-
چه فشاری ؟ تو چی میدونی که من نمی دونم
-
شما هم که منتظر سوژه گرفتن هستید ها . یه چند تا پرونده سنگین داره همین
-
این که همیشه هست یعنی تا اخر عمرش باید با پروند هاش زندگی کنه ؟
-
نه مادر من ! بلاخره وقتش که بشه همه چیز اتفاق می افته . اصلا به این فکر نکردی که شاید صدرا یک نفر دیگه رو دوست داشته باشه
-
خوبه خودت میدونی اون جز قاضی و پرونده و کتاب قانون هیچ چیز دیگه دور و برش نیست ....
-
نمی دونم والا . فقط بهش فشار نیار که به زور به صدرا فکر کنه بگذار خودش تصمیم بگیره ....
-
من و باش تازه می خواستم ازت بخوام با صدرا حرف بزنی
-
نیازی نیست من باهاش حرف بزنم همین حرفی که شما دیشب زدی حواسش رو جمع کرده .... و مطمئن باش تو سفر حسابی رو هنگامه فکر می کنه
شکوفه شانه بالا انداخت و گفت :
-
امیدوارم همینطور باشه که میگی ...

صدرا نفس بریده از دویدن باز ایستاد ، خم شد و دست بر زانوانش گذاشت. به خوبی می دانست که بدترین کار ممکن بعد از یک نرمش طولانی و نفس گیر ایستادن ناگهانی است اما در آن لحظه دیگر توان حتی برداشت یک گام دیگر نداشت . صورتش به شدت برافروخته و موهای سرکشش خیس از عرق به پیشانی اش چسبیده بودند. زیپ لباس ورزشی سفید و سرمه ای اش را بالا کشید . و به آهستگی به سمت ساختمان به راه افتاد با کشیدن نفس های عمیق سعی در کنترل ضربان شدید قلبش داشت .
دقایقی بعد دیگر موهایش خیس از عرق نبود بلکه بوی خوش کاج که ناشی از شامپوی مخصوصش بود سر میز صبحانه در مشام همه می پیچید .
شکوفه خانم رو به شهلا کرد و گفت :
-
شهلا جان لطفا برای صدرا یه لیوان شیر گرم بیار می ترسم بعد از اون عرق کردن و بعد اون حموم سرما بخوره
صدرا به چهره نگران مادر نگاهی کرد و لبخند زد . شکوفه حس می کرد چقدر چهره صدرا این روزها روشن و نگاهش درخشان است . تا دیشب فکر می کرد این درخشش به خاطر وجود هنگامه است ؛ اما حالا با برخورد صدرا کاملا گیج شده بود . شهلا خانم قاشقی عسل در شیر گرم صدرا ریخت و بعد از اینکه آن را به دقت هم زد مقابل صدرا روی میز گذاشت . صدرا نگاه مهربانی به شهلا خانم کرد او را مانند مادر دومش دوست داشت . عاشق بوی عطر بلو لیدی قدیمی بود که همیشه از شهلا خانم به مشام می رسید . نه به خاطر علاقه اش به رایحه آن بلکه چون او را به یاد روزهای خوب زندگی اش می انداخت . از وقتی به خاطر می آورد شهلا عاشق این عطر بود و همیشه یکی از آنها حتی اگر شده تمام بازار را زیر پا می گذاشت تا در روز زن برای او این عطر را پیدا کند . همیشه فروشند ها از این تلاش آنها تعجب می کردند که این عطر قدیمی و ارزان قیمت با ظاهر این مشتریان شیک پوش و امروز اصلا سنخیت ندارد .
صدرا اندکی از لیوانش را نوشید و از مادر پرسید :
-
امشب ساعت چند پروازه ؟
شکوفه سبد نان را به طرف صدرا هل داد و گفت :
-
نه و نیم اما باید هفت و نیم از اینجا حرکت کنیم خودت که میدونی تا فرودگاه کلی راهه .
-
طاها میاد ؟
-
نه میگه نمیتونه کارش رو تعطیل کنه ! اما دیبا و هستی میان !
صدرا لبخندی از سر شادمانی زد :
-
چه عالی ...
-
بله دیگه برای شما که سالی یه بار هم فرصت نمی کنی به خواهرت و بچه اش سر بزنی عالیه ؛ اما من بیچاره باید اونجا هم بچه داری کنم !
صدرا ابروهایش را بالا برد :
-
مامان کمی داری بی انصافی می کنی ! بنده خدا دیبا که خودش همه کارهای هستی رو میکنه ... در ضمن منکه میدونم حرفات از ته دلت نیست . یه عزیز جون که بهت میگه دلت زیر رو رو میشه !
-
نگو نگو که دلم خونه ! هر چی سعی کردم بهش یاد بدم منو مادر جون صدا کنه اصلا انگار نه انگار . اگر بدونم این عزیز جون رو کی تو دهنش انداخته ... انگار من صد سالمه
صدرا خندید . به خوبی می دانست که مادر هم می داند این شیطنتها فقط و فقط مختص طاهاست ...
صدرا لیوانش را سر کشید و از جا برخواست .
-
من برم یه سری کارها رو مرتب کنم
-
صدرا دیر نکنی ها امروز چهار شنبه است عصر خیابونها خیلی شلوغه شاید اصلا ساعت هفت از اینجا راه بیافتیم !
-
من شش خونه ام مادر !
-
وسایلت رو کی میخوای جمع کنی !
-
چیزی با خودم نمیارم . یه چند دست لباسه که اونم لحظه آخر جمع اش میکنم .
شکوفه دیگر چیزی نگفت و تنها نگاهش را به قامت کشیده فرزند محبوبش دوخت که از پله ها بالا می رفت تا به سمت اتاقش برود . باز ذهنش به سمت حرفهای آن روز صبح کشیده شد . دلش می خواست دلیل اینهمه تغییر در صدرا را پیدا کند . هنوز ندایی در ذهنش می گفت که او اشتباه نکرده است و صدرا تنها به خاطر وجود هنگامه است که اینهمه تغییر کرده .
صدرا رو به ملاحت کرد و گفت :
-
خانم ملاحت امروز زودتر میریم . من شنبه و دوشنبه هم نمیام . شما هم نیازی نیست بیایید . فقط تلفن دفتر رو روی همراهتون دایورت کنید که اگر کسی کار فوری داشت بتونه باهاتون ارتباط برقرار کنه
-
چشم آقای ثابت
-
چیزی سوغاتی نمیخواهید ! داریم میریم ترکیه اگر لوازم شروع زندگیتون رو کامل تهیه نکردین و چیزی لازم دارید بگید براتون میارم !
ملاحت متعجب از این محبت و توجه صدرا سری تکان داد و مبهوت گفت :
-
خیلی ممنون آقای ثابت چیزی لازم ندارم انشالله به سلامتی بریدو برگردید و بهتون خوش بگذره .
صدرا لبخند عمیقی از سر قدرشناسی به او زد و نگاهی به ساعتش انداخت ساعت سه بود . شماره سهند را گرفت :
-
سلام سهند جان
-
سلام آقای وکیل خوبی؟
-
قربانت خوبم . شما خوبی ؟
-
شکر !
-
خونه ای
-
نه تو راه مطبم چطور؟
-
می خواستم اگر خونه باشی بیام دیدن باران خانم برای احوالپرسی !
-
من نیستم اما بقیه خونه اند البته فکر می کنم باران و پونه بخوان برن بیرون . اما قرارشون ساعت شش بود
-
پس با اجازه من با هنگامه هماهنگ می کنم تا یه سر به باران بزنم
-
لطف میکنی صدرا جان
وقتی صدرا از دفتر خارج شد ملاحت با تعجب به رفتار و حرفهای صدرا فکر می کرد در این چند سال گذشته بارها عازم سفرهای گونان چه داخلی و چه خارجی شده بود اما هرگز این برخورد را از او ندیده بود . و گذشته از آن اسم باران و چهره بشاش صدرا بعد از اتمام تماس تلفنی لحظه ای از مقابل چشمانش دور نمی شد .
صدرا و هنگامه برای بار دوم همراه هم پا به خانه باران گذاشتند . این بار باران در اتاقش نبود و تا جلوی در به استقبالشان رفت . پیراهنی بلند نخی صدری رنگی با گلهای ریز پرتقالی و کرم پوشیده بود و روسری کرم رنگ سبکی صورتش را قاب گرفته بود .
هنگامه جعبه شکلات بزرگی را به دستش داد و در حالی که قدم به درون هال می گذاشت گفت :
-
خداییش خسته نشدی باران من انقدر اومدم ملاقاتت خسته شدم . نکنه هی مریض میشی که ما بیاییم نازت رو بکشیم ؟!
باران خندید و گفت :
-
نه اینکه تو خیلی هم دفعه قبل ناز منو کشیدی !
هنگامه ایستاد و سمت باران برگشت و با خنده گفت :
-
مدل ناز کشیدن وکلا اینطوریه ! نمیدونستی ؟ یاد میگیری !
صدرا هنوزوارد نشده بود . باران نگاهی به قامت کشیده اش در آستانه در انداخت و با لبخند گفت :
-
بفرمایید تو !
صدرا گل های سپید ی را که در دست داشت به سمت باران گرفت و لبخند زد :
-
سلام
-
اخ ببخشید انقدر این هنگامه حرف میزنه یادم رفت سلام کنم !
هنگامه در حالی که دست مادر باران را می فشرد گفت :
-
حواس پرتی خودت رو گردن من نیانداز تو هیچ محکمه ای پذیرفته نیست !
صدرا بدون توجه به طعنه هنگامه پرسید :
-
بهتری؟
-
بله خیلی خوبم . واقعا شرمنده شدم دیروز . کلی بهتون زحمت دادم !
صدرا نگاهش را به چشمان باران دوخت :
-
چه زحمتی . خوشحالم که خوبی !
-
ممنون که دیروز همراهمی ام کردی . ممنون که منو به اونجا بردی ... خیلی حالا حالم بهتره .
باران در حالی که قدرشناسانه به صدرا نگاه می کرد سعی کرد حس لمس بازوان صدرا را بدور دستانش در ذهنش عقب براند .
-
هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد نیازی به تشکر نیست
باران کمی سرخورده شد :
-
نه ! خانواده ام حاضر نشدند این کار رو بکنند . زحمتش افتاد گردن شما
-
اما برای من هیچ زحمتی نداشت من دوست داشتم همراهت باشم ...
صدای پونه گفتگویشان را قطع کرد :
-
سلام آقای ثابت
صدرا با نگاهی سرشار از محبت به پونه نگاه کرد این حس از همان روز اول که پونه را در دفتر دیده بود در او جوانه زد . حس اینکه این دختر بی نهایت دوست داشتنی است .
-
سلام حالتون چطوره
-
ممنون خوش اومدید . باران چرا دم در نگه اشون داشتی ! بفرمایید تو
وقتی همه کنار هم روی مبلهای ساده و قدیمی نشیمن نشستند . هنگامه به باران گفت :
-
من یه چند روزی نیستم اما برسام هست تو دفتر باهاش هماهنگ کن وقتهایی که دفتره برو اونجا می تونی پروند های قدیمیمون رو مطالعه کنی .
صدرا به میان حرفهای هنگامه پرید :
-
چه وکیل سرپرست سخت گیری هستی داری میری مسافرت خوب بگذار باران هم تو خونه استراحت کنه
پونه با خودفکر کرد از کی صدرا باران را بدون پسوند خانم و بدون استفاده از نام فامیلی صدا می کند .
-
نه اشکالی نداره من تو خونه بمونم حوصله ام سر میره !
-
خوب هنگامه که نیست تو هم بمون خونه
هنگامه رو به صدرا کرد :
-
آی آقای ثابت مثل اینکه کارآموز منِ ایشون !
-
خوب اگر به تو باشه میگی جمعه هم بیاد مثل اینکه نمی دونی ممکنه ..
-
نگران نباش برسام هست
صدرا با حرصی درونی گفت :
-
برسام که یکیو میخواد مراقب خودش باشه
ابروهای هنگامه بالا رفت و تا خواست چیزی بگوید باران حرفش را برید :
-
من خودم می تونم مراقب خودم باشم . اما تا جایی که ممکنه سعی می کنم وقتی برم دفتر که آقای مودت باشه .
هنگامه برای جلو گیری از ادامه بحث رو به باران گفت :
-
احتمالا تو همین چند روز اون مدرک از آمریکا میرسه برای همین میخوام تو و برسام تو دفتر باشید که همه فکس ها رو چک کنید . من برسم اونجا بهت تلفن میکنم و یه شماره تماس بهت میدم که بتونی با من یا صدرا تماس بگیری
باران بعد از کمی مکث پرسید :
-
با هم می رید سفر؟!
صدرا دستهایش را مشت کرد . دلش نمیخواست این جو به وجود بیایید . اما هنگامه با بی خیالی پاسخ داد :
-
آره قراره همراه مامان اینا یه چند روزی بریم ترکیه .
سکوت به وجود آمده بعد از این جمله آنقدر کوتاه بود که تنها خود باران و شاید صدرا متوجه آن شدند . لبخندی روی لبهای باران کشیده شد :
-
چه عالی خوش بگذره بهتون
صدرا کلافه پاسخ داد :
-
منکه انقدر فکرم درگیر این پروند های جاریه که اگر اصرار مادرم نبود به هیچ عنوان تن به این سفر نمی دادم
باران با خود فکر کرد مثل اینکه مادر صدرا هم جذب هنگامه شده .
با پس زدن افکارش سعی کرد لحن بی تفاوتی به صدایش بدهد :
-
چرا که نه ! اینطوری یه تمدد اعصاب هم میشه براتون می تونید با انرژی بیشتر برگردین و کار رو ادامه بدین .
صدرا شانه بالا انداخت . مادر باران با سینی چای و شیرینی مشغول پذیرایی شد .
باران به درگاه تکیه داد و سعی کرد لبخندش را همچنان بر لبانش نگاه دارد :
-
خیلی ممنون که به دیدنم اومدید بهتون قول میدم این آخرین باری باشه که به عنوان یه مریض میایین دیدنم
هنگامه با مهربانی دست باران را در دست گرفت :
-
امیدوارم همینطور باشه . چیزی لازم نداری برات بیارم
-
نه ممنون فقط سلامتی
هنگامه به نرمی باران را در آغوش کشید :
-
عزیزم مراقب خودت باش. به هیچ عنوان وقتی برسام تو دفتر نیست اونجا نرو من تا برسم بهت شماره تماس میدم .
باران بوسه کوتاهی بر گونه هنگامه نشاند :
-
حتما خیالت راحت باشه . تو هم مراقب خودت باش و سعی کن به هیچ عنوان به کار فکر نکنی ...
هنگامه دستش را برای خداحافظی به سوی پونه که همچنان ساکت و کم حرف به آنها می نگریست دراز کرد .
صدرا گامی به طرف باران برداشت :
-
خیلی مراقب خودت باش . به هیچ عنوان با فرهاد هیچ قرار ملاقاتی نگذار تا من برگردم . اصلا نیازی نیست حتی جواب تلفن هاش رو بدی . به حرف هنگامه هم توجه نکن به نظر من نیازی نیست تو این چند روز بری دفتر . برسام هست و اگر فکس برسه خودش کارش رو انجام میده
باران با لبخند توصیه های پشت هم ممتدد صدرا قطع کرد و گفت :
-
نگران من نباش . از پس خودم بر میام و فرهاد هم با وجود همه بدی هاش هنوز همسرمه و مطمئنا تصمیم به قتلم نداره
صدرا حس کرد سیلی محکمی خورده شنیدن کلمه همسر برایش ثقیل بود . با حرص گفت :
-
درسته اما فراموش نکن که یه بار تقریبا داشت این کار رو می کرد
-
بله اما من دیگه اون باران نیستم ....
صدرا نفس عمیقی کشید و در دل گفت . می دونم که اون باران نیستی نمی دونم که چرا ارزو میکنم کاش همون باران بودی ...
صدرا دستش را به سوی باران دراز کرد و دستان ظریف باران در آن جای گرفت . برای لحظه ای کوتاه صدرا همه حواسش را به نگاه باران داد . و بی آنکه بگوید خداحافظ از خانه خارج شد .
تمام طول راه به حرفهای باران فکر می کرد و ذهنش درگیر احساس ناخوشایندی بود که خودش نیز نمی دانست نامش را چه بگذارد .... اما فکر می کرد این پنج روز چقدر از همین حالا طولانی به نظر می رسد . با خود فکر می کرد چطور این همه سال را توانسته بی هیچ مشکلی به سر کند اما حالا این پنج روز را نمی تواند . پایش را محکم روی پدال گاز فشرد و صدای سیستم صوتی ماشین را اندکی بلند تر کرد . دلش نمی خواست به هیچ چیز فکر کند به هیچ چیز ...



از این بیراهه ی تردید
از این بن بست می ترسم
من از حسی که بین ما
هنوزم هست می ترسم
ته این راه روشن نیست
منم مثل تو می دونم
نگو باید برید از عشق
نه می تونی نه می تونم
نه می تونیم برگردیم
نه رد شیم از تو این بن بست
منم می دونم این احساس
نباید باشه اما هست
دارم می ترسم از خوابی
که شاید هر دومون دیدیم
از این که هر دومون با هم
خلاف کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ
گریزی غیرِ دنیا نیست
نمی دونم ولی شاید
بهشت اندازه ی ما نیست

 

صدرا نگاهی به هنگامه انداخت که در مقابلش چون کودکان شیطان بالا و پایین می پرید و با آن لباس کنفی خنک و کلاه آفتابگیر لبه بلند، شبیه دختر ماهیگیر روستایی شده بود که از قضا حالا به ساحل این شهر نیمه اروپایی و نیمه آسیایی آمده ، تا بستنی بزرگ توت فرنگی باتکه های شکلات را با لذت لیس بزند و درخشش خورشید را در نگاهش منعکس کند . به راستی که تابلوی دلپذیری بود از زیبایی سرزندگی و جذابیت . صدرا در حالی که به حرکات کودکانه اش لبخند می زد به او گفت :
-
خانم وکیل نمی ترسی که یکی از موکلهات اینجا ببینندت اون وقت با این وضعیت دیگه اصلا بهت اعتماد می کنند که کارشون رو بدن دستت یا اینکه ترجیح میدن معرفیت کنند مهد کودک گلها ؟
هنگامه با زبانش تکه بزرگ شکلاتی که در حال فرو افتادن از روی بستنی بود را گرفت و با بی خیالی گفت :
-
نگران نباش موکلهای من این طرفی پیداش نمیشه .
صدرا یکی از ابروهایش را بالا برد و پرسید :
-
از کجا انقدر مطمئنی ؟
-
از اونجا که یکیشون چند روز پیش تلفن کرده بود بهم تا بگه که قرار روز شنبه امون بهم خورده چون عازم سفره . منم بهش گفتم که اتفاقات منم دارم میرم سفر و نیستم واز اونجا که حس فضولی ام گل کرده بود پرسیدم شما کجا تشریف می برید انشالله دوبی ترکیه ؟ اونم یهو نه گذاشت نه برداشت گفت نه خانم تابان دوبی و و ترکیه و تایلند که مال پایین شهری هاست ! دارم میرم ونیز شما کجا میری ؟
صدرا حرفش را قطع کرد و گفت :
-
خوب تو هم می گفتی منم دارم میرم هاوایی ...
-
نه بابا منم گفتم از اونجا که بزرگترین افتخارم اینکه تو خیابون پامنار که یکی از همون محله های پایینه به دنیا اومدم و بزرگ شدم الان دارم با خانواده میرم ترکیه ...
صدرا خندید و گفت :
-
اشتباه کردی خوب ! شاید خواستگاری چیزی از آب در می اومد ...
-
نه بابا یه چهل و پنج سالی داره ! پیر پسره
-
خوب چه اشکالی داره مهم تفاهمه !
هنگامه با لذت آخرین گاز را به نان بستنی قیفی اش زد و دستانش را بهم کوبید تا خرده های باقی مانده روی آنها فرو بریزد :
-
می بینی که تفاهم هم نداریم اون الان توی ونیزه من توی استانبول
بعد به طرز مشکوکی ابروهایش را بالا برد :
-
خوب مثل اینکه بدت نمیاد منو شوهر بدی آقای ثابت !
-
من نه بابا به خاطر خودت میگم ! باید یه خورده به فکر آینده ات باشی
-
هستم نگران نباش ... بیا اینجا بشنیم من از نفس افتادم
-
از بس ورجه ورجه می کنی .
صدرا به دنبال گفتن این حرف کنار هنگامه روی نیم کت سیمانی کنار بلوار منتهی به دریا نشست . و به مناظر اطراف چشم دوخت . استانبول بی نهایت زیبا و چشم نواز بود و البته شلوغ . نیم بیشتر شلوغی آن به خاطر توریستهای فراوانی بود که به آنجا آمده بودند . رو به هنگامه کرد :
-
هیچ دقت کردی که چقدر ایرانی اینجاست !
-
اره خوب الان وقت خوبی واسه مسافرت به استانبوله چون هواش معتدله و کمتر شرجیه .
-
اما انگار یه عده اشون اینجا زندگی می کنند .
-
اوهوم . اما من اصلا برای زندگی استانبول رو دوست ندارم
-
احتمالا ونیز شهر مورد علاقه ات نیست ؟
هنگامه چپ چپ به صدرا نگریست و گفت :
-
احتمالا دلت کتک نمیخواد ؟
-
منظور نداشتم باور کن می دونی که ونیز خیلی قشنگه ...
-
اگر خیلی دوست داری بهتره خودت بری اونجا ساکن بشی !
-
شاید اگر بعد از ازدواج همسرم دوست داشت همینکار رو هم کردم
هنگامه با تعجب نگاهی به او کرد :
-
تو که عاشق کارت تو ایران هستی ؟ چطور شده که هوس مهاجرت به سرت زده ؟
-
خسته ام ! جوی که تو دستگاه قضایی حاکمه خسته ام کرده . و گاهی برخورد مردم هم خسته ترم می کنه .
-
واسه همین میخوای فرار کنی ؟
-
فرار نه ! اما دلم میخواد اگر تلاش می کنم این تلاش دیده بشه و به ثمر برسه دوست ندارم یه دور باطل بزنم !
-
صدرا برای تغییر یه جوی که دوست نداریم اول باید از تغییر اطرافمون شروع کنیم ... شاید نتونیم به اون جامعه آرمانی که مد نظر مونه برسیم . اما وقتی به آخر خط زندگی رسیدیم خیالمون راحته که همه تلاشمون رو برای انجام دادن هدفی که بخاطرش به دنیا اومدیم کردیم ...
-
به نظرت این هدف چیه ؟
-
کامل کردن انسانیت ...
صدرا لبخندی زد :
-
یه کم داری شعار میدی!
-
اره خوب ! خودمم می دونم که چندان حرفام با واقعیت امروز جامعه جور در نمیاد .... اما مطئنم که هدف از افریده شدن ما فرار کردن از مقابل مشکلات نبوده!
-
پس آرامش خودمون چی؟
-
آرامش به دنبال تلاش میاد ...
صدرا نفس عمیقی کشید . یه طرف ذهنش حق را به هنگامه می داد اما طرف بدبین او را به سمتی می کشید که کاملا خلاف گفته های او بود . هنگامه که متوجه درگیری ذهنی صدرا شده بود برای عوض کردن جو با خنده رو به صدرا کرد و پرسید :
-
هیچ میدونی که هدف اصلی مامان اینا از ترتیب دادن این سفر چیه ؟
-
نه ! چیه ؟
-
اینکه ما رو بهم نزدیکتر کنند...
صدرا با ناباوری به هنگامه نگریست :
-
یعنی با هم تبانی کردن ؟
-
اهوم ! البته مامانم قبل از اینکه بیام با هام حرف زده بود که نظرم رو درباره تو بدونه .... از بین حرفاش فهمیدم که هدفشون از این سفر چیه !
صدرا کمی سکوت کرد و یاد حرفهای شکوفه در شب قبل سفرشان افتاد... به آرامی به پیشانی اش کوبید :
-
تازگی ها خنگ شدم ها .... مادر منم شب قبل از اومدنمون به یه چیزهایی اشاره کرد .. اما
-
اما تو از بس ذهنت مشغوله یادت نمود !
-
شاید ! خوب می تونم بدونم در جواب مامانت چی گفتی ؟
-
چرا میخوای بدونی مگه برات مهمه ؟
صدرا دقیق و موشکافانه نگاهش کرد و گفت :
-
خوب مشخصه مهمه ... تو بعد از خانواده ام الان نزدیکترین شخص به منی . برام مهمه که بدونم درباره من چی فکر می کنی ؟
-
خوب اگر تو جواب همین سوال رو بدی منم میگم !
-
باشه !
-
پس اول تو بگو !
-
باشه فرقی نمیکنه که تو اول بگی یا من . نوجوان که نیستیم!!
-
تو شاید بابابزرگ اما من از چهارده سال اونور تر نرفتم .
-
خیلی خوب تین ایجر عزیز ! میگذاری بگم یا همینطور میخوای به خودستایی ادامه بدی
-
بفرمایید من دیگه ساکت ...
-
گفتم که تو بهترین دوستی هستی که من تا به حال داشتم و افکار و عقایدمون درباره کار و مسائل اجتماعی و فرهنگی خیلی بهم نزدیکه . اما تا حالا نخواستم به عنوان شریک زندگی بهت فکر کنم ....
-
یعنی یه جورایی ترجیح میدی برای همیشه همین دوست بمونیم ؟ منظور حرفت همین بود !
-
نمیدونم ...
-
یعنی چی که نمیدونی !
-
خوب هنگامه تو بهترین زنی هستی که یه مرد می تونه داشته باشه . سرزنده تحصیل کرده با شخصیت و زیبا... من مرد احمقی هستم اگر نخوام که همچین زنی داشته باشم ...
-
اما خوب مثل اینکه خیلی احمقی صدرا ....
هنگامه این را با خنده گفت و دست برد و موهای مرتب صدرا را بهم ریخت .
-
منکه گفتم نمی دونم ...
-
اما من می دونم ....
-
چیو ...
-
اینه احمق نیستی ! تو کسی رو تو دلت داری که شاید خیلی بهتر از من باشه ...
صدرا متعجب نگاهش کرد :
-
منظورت کیه ؟
-
من چرا باید بگم ! خودت باید بدونی !
-
منو گیج نکن ! کسی تو زندگی من نیست .
هنگامه چشمهایش را باریک کرد و در چشمان صدرا نگریست :
-
مطمئنی ؟
- ....
-
دیدی مطمئن نیستی ... صدرا واقعا گاهی وقتها حس می کنم که تو اصلا اونطور که به نظر می رسه مرد کاملی نیستی ....وقتی پای احساسات به میون میاد آدم دلش میخواد با یه لنگه کفش پاشنه تیز بکوبه وسط نقطه احساس تو مغزت شاید تکون خورد ....
-
جالبه پس نظر تو رو هم دونستم درباره خودم . اما من واقعا گیج شدم الان .
-
بهتره به دلت رجوع کنی .. تو این قسمت ماجرا مغز و عقل و هوش به کار نمیاد آقای وکیل ....
صدرا تا خواست پاسخ بدهد تلفن همراه هنگامه به صدا در آمد و با همان سلام و احوالپرسی اول متوجه شد که باران پشت خط است . دلش گرفت بی اختیار تلفنش را از جیب خارج کرد و به آن چشم دوخت . روز اولی که رسیده بودند برای خود یک سیم کارت اعتباری گرفتند و هنگامه هر دو شماره را به باران داد تا در صورت لزوم با آن تماس بگیرد . اما حالا که روز آخر بود و پروازشان در ساعت ده شب بعد از چهار روز بی خبری باران با هنگامه تماس گرفته بود . با اینکه می دانست وکیل سرپرست باران او نیست اما طلبکارانه برای لحظه ای دلش خواست که این تلفن او باشد که به صدا در می آید و بعد صدای باران ....
یاد نوشته ای افتاد که در دفتر باران خوانده بود :
دِلــَم یک اتِّفاق می خـواهـَد !
یکـــ تـلفن نا آشنا
با بـی مـِـ ـیلی تـمام جواب دَهَم
وصـِـــــــــــدای تــو ...
در افکار خود غرق شده بود که با صدای جیغ هنگامه به خود آمد . :
-
وای صدرا باورت نمیشه باران بود . گفت که فکس رسیده ... صدرا تموم شد ما بردیم
صدرا از جا پرید همه وجودش پر از شادمانی شد هنگامه دستش را به سوی او دراز کرد و صدرا به سرعت هر دو دست او را در دست گرفت و فشرد .
-
باورم نمیشه .. ممنون هنگامه ممنون این همه اش به خاطر توست ... ممنون
هر دواز شادمانی تقریبا از سطح زمین جدا شدند . هنگامه چون کودکان بالا و پایین می پرید ... صدرا سرش را به سمت آسمان برد .انگار ابرهای پراکنده آسمان آبی استانبول به شکل لبخندی بزرگ در آمده بودند . به شکل لبخند خدا ...
چند دقیقه بعد هر دو آرام گرفته بودند .... صدرا روی نیمکت رها شد سرش را پایین انداخت و دستهایش را در موهایش فرو کرد . مدتها بود معنی شادمانی واقعی را فراموش کرده بود .بعد از آنهمه اتفاقات بد .. حالا می توانست از صمیم قلب خوشحال باشد .. برای لحظه ای همه چیز را فراموش کند . هنگامه هم بی حرف کنارش نشست نزدیک به نیم ساعت هر کدام در افکار خود غوطه ور بودند افکاری که شاید بعد از مدتها اندوه هیچ جایی در آن نداشت . بلاخره صدرا این سکوت را شکست :
-
من باید برم خرید میخوام یه کم سوغاتی بخرم تو هم میایی ؟
-
نه من بر میگردم هتل به مامان قول دادم همراه اون برم خرید .
-
باشه پس تو هتل می بینمت
-
باشه
صدرا از جا برخواست و کم کم دور شد . هنوز چند قدم نرفته بود که باز به سمت هنگامه برگشت و با شادمانی که به وضوح در صورتش دیده میشد به سوی او دست تکان داد و گفت :
-
فعلا خداحافظ هنگامه .. بازم ازت ممنونم ....
هنگامه در پاسخ تنها سرش را تکان داد . .. صدرا دورشد و هنگامه زیر لب گفت :
-
انقدر هیجان زده شدی که حتی نخواستی نظر من رو بدونی .. تو هم بهترین مردی هستی که هر زنی می تونه آرزوی داشتنش رو بکنه ... مهربان ،مسئول، با وجدان ،با هوش، متعهد، فهمیده ، جذاب .. و چه غم انگیزه که من به اندازه ایی احمق نیستم که آرزوی داشتنت رو نداشته باشم ....
بعد از گفتن این حرف چشم هایش را روی هم گذاشت و بی اختیار سوزش اشک را گوشه آنها حس کرد .... اما سرش را به شدت تکان داد ...
-
بچه نشو هنگامه ... اونم نه حالا که باید خوشحال باشی ...
از جا برخواست و دست در جیب پیراهن کنفی اش کرد و قدم زنان به سمت مسیر مخالف صدرا به راه افتاد ....

می خواستم بهت بگم خیلی پریشونم
دیدم خودخواهی دیدم نمی تونم
تحمل می کنم بی تو به هر سختی
به شرطی که بدونم شاد و خوشبختی
به شرطی بشنوم دنیات ارومه
که دوستش داری از چشمات معلومه
یکی اونجاست شبیه من
یه دیونه که بیشتر از خودم قدرت رو میدونه
چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم؟
تو می خندی چه شیرینه !
گذشتم ! تازه می فهمم !
تو رو میخوام تموم زندگیم اینه
دارم میرم ته دیونگی ام اینه
نمی رسه به تو حتی صدای من
تو خوشبختی همین بسه برای منه
چیکار کردی که با قلبم
به خاطر تو بی رحمم
تو میخندی !
چه شیرینه
گذشتم ...
تازه می فهمم....

باران ضربه ای کوتاه به درب اتاق برسام زد !
-
بفرمایید
به آرامی در را گشود و وارد اتاق شد :
-
دیدم خیلی وقته مشغول کارید گفتم براتون قهوه بیارم یه کم انرژی بگیرد
برسام لبخندی به روی باران زد و از پشت میز برخواست :
-
چرا زحمت کشیدی خودم می اومدم درست می کردم .
-
منکه کار خاصی نداشتم ، کارام تموم شده بود .
-
لطف کردی !
باران سینی حاوی فنجان قهوه و بیسکوئیت پرتقالی را روی میز گذاشت . برسام با دیدن ظرف بیسکوئیت لبخندش پهن تر شد و گفت :
-
مرسی از این حضور ذهن!
-
شما انقدر به هر چیزی که مربوط به پرتقال میشه علاقه داری که هر کی جای من هم بود یادش می موند .
برسام به میز تکیه داد و تقریبا روی لبه آن نشست . باران از این حرکت کودکانه او خنده اش گرفت . به آن ظاهر برازنده و جذاب به پیراهن مارک گوچی یقه بلند که دو دکمه آن با بی قیدی باز بود و شلوار اتو کشیده و کفشهای ورنی براق اصلا نمی آمد که حالا اینطور به خاطر دیدن چند عدد بیسکوئیت به هیجان آمده باشد .
برسام با شیطنت رو به باران کرد و گفت :
-
می شه نتیجه تجزیه تحلیلت رو به من هم بگی ...
باران غافلگیر شد . آنقدر که نتوانست کنترل زبانش را در اختیار بگیرد :
-
داشتم فکر میکردم به این ظاهر اتو کشیده و گرون قیمت نمیاد که روی میز بشینه و واسه چند تا بیسکوئیت چشماش برق بزنه ....
برسام با صدای بلند خندید ، باران بی اختیار جلوی دهانش را گرفت :
-
ببخشید آقای مودت از دهنم در رفت
برسام که از شدت خرده بیسکوئیت به گلویش پرید بود چند سرفه پیاپی کرد و گفت :
-
مودت نه برسام ! اتفاقا خیلی بامزه بود . حالا برق چشمام چه رنگیه که انقدر مشخص بود ...
باران خجالت زده خواست تا از اتاق خارج شود .
-
کجا تو که کارت تموم شد ه؟
-
میرم که مزاحمتون نباشم شما گویا خیلی کار دارید !
-
نه اتفاقا یه کم استراحت برام لازم بود . این قانون ثبت کلا مغزم رو تعطیل کرده
باران به سمت او برگشت و گفت :
-
منم تو دوران دانشجویی از حقوق ثبت بدم می اومد .
-
خوب این درس که اختیاری بود برش نمی داشتی
-
ناچار شدم بردارم
-
ناچار؟ چرا ؟
باران کمی مکث کرد ، نمی توانست به برسام بگوید چون صدرا این درس را برداشته بود و او چون سایه ای در همه کلاسها در تعقیب او می چرخید .
-
به خاطر دوستم
-
اها ! اما خوب چندان ضرر هم نکردی تو کار خیلی به دردت میخوره
-
خوب چندان یادم نیست چیزی ازش . اگر وکیل بشم سعی میکنم دور و بر پرونده های ثبتی نرم
برسام جرعه آخر قهوه اش را نوشید و گفت :
-
اگر نداره تو که نصف بیشتر راه رو رفتی . دیگه تو کارت اما و اگر نیار. درباره پرونده های ثبتی هم درسته خشک و خسته کننده است اما درآمد خوبی داره . سرپا نیایست بشین .
باران روی اولین مبل نشست و لبخند زنان گفت :
-
پس همون غم نان دیگه ؟!
-
دقیقا !
-
اما من دلم میخواد به این قسمت کار فکر نکنم .
-
وقتی وارد بازار کار بشی ، ناخودآگاه درگیر این چیزها میشی
باران شانه بالا انداخت و گفت :
-
نمی دونم شاید حق با شما باشه . ...
برسام به پشت میزش برگشت . باران فکر کرد اگر صدرا جای او بود حتما روی مبلی کنار یا مقابلش می نشست و به پشت میز بر نمی گشت . از این مقایسه خنده اش گرفت
-
به چی میخندی ؟
-
هیچی چیز مهمی نیست
-
خوب از خودت بیشتر برام میگی ؟
باران از این پرسش برسام جا خورد :
-
متوجه نمی شم ؟
-
خوب ما چند وقته با هم همکاریم اما من چیز خاصی ازت نمی دونم .
باران بی اختیار گفت :
-
خوب منم نمی دونم !
-
باشه پس من اول میگم بعد تو بگو .... من فوق لیسانس حقوق بین المللم . به کارم کاملا به صورت حرفه ای نگاه میکنم . یعنی علایق و سلایقم رو توش داخل نمی کنم .
باران بی اختیار حرفش رو قطع کرد :
-
چطور میشه علایق رو وارد کار وکالت کرد .
برسام لبخندی زد و باران فکر کرد چه دندانهای سفید و مرتبی چقدر لبخند به صورتش میاد :
-
مثل خودت مثلا میگی من پرونده های ثبتی قبول نمی کنم یا مثل هنگامه که وقتی پرونده ای رو میگیره از نظر احساسی درگیرش میشه و گاهی آسیب می بینه !
-
خوب اینکه بد نیست !
-
چرا بده ، اینطوری زندگی شخصی ات آسیب می بینه .... وقتی برای هر پرونده ای بخوای از انرژی روانی ات مایه بگذاری بعد از مدت کوتاهی کم میاری ....
-
پس برای همین بود که تو دادگاه کیفری استان انقدر راحت با خانواده تهمینه حرف میزدی و بهشون امر و نهی می کردی
برسام ضمن اینکه متوجه شد باران کم کم دارد به راحت حرف زدن با او عادت میکند اما لحنش به شدت کنایه آمیز است .
نفس عمیقی کشید و پاسخ داد :
-
تو برخی از پرونده ها باید وکیل محکم تر از موکل باشه وگرنه حق موکل ضایع میشه . اگر ما هم بخواهیم مثل اونا احساسات نشون بدیم روند پرونده به ناکجا آباد میره ....
-
خوب میشه حداقل تو برخورد با اونا کمی منفعل تر باشید ....
-
درسته میشه ! اما گاهی اوقات باید قاطع برخورد کنی تا اونا به خودشون مسلط بشن و با رفتارشون مانع رسیدگی به پرونده نشن .
-
شاید حق با شما باشه ... اما فکر نمی کنم من بتونم اینطوری حرفه ای عمل کنم
برسام سرش را کج کرد و با لبخندی مهر آمیز به او گفت :
-
خوب وجود وکلای عاطفی حداقل حسنش اینه که این دید بد و منفور رو که بین مردم در خصوص این کار وجود داره رو تغییر میده . ... خوب داشتم می گفتم من تنها فرزند پدر و مادرم هستم اونا تقریبا خیلی دیر ازدواج کردند و من آخرین شانس اونا برای بچه دار شدن بودم ... وقتی با مادرم به مدرسه می رفتم همه فکر میکردند که او مادربزرگ منه .... اما خوب این مزیت رو داشت که خیلی لوسم کردند ...
باران متعجب نگاهی به صورت خندان برسام انداخت ...
-
جدی میگم با وجود همه چیزهایی که گفتم می تونی مطئن باشی که من لوس ترین وکیل تو تهرانم .... از اون یکی یه دونه های اصیل که یه ذره هم ناخالصی تو وجودم نیست ...
باران بی اختیار خندید . برسام روی دکمه ای از صفحه کلید لب تاپش ضربه ای زد و گفت :
-
بیا تا عکسهاشون رو نشونت بدم ...
وقتی باران کنار برسام ایستاد بوی ملایمی در مشامش پیچید .. چیزی شبیه چوب معطری که سوخته ... پدر و مادر برسام در عکس همانطور که خودش اشاره کرده بود بسیار مسن به نظر می آمدند . ... باران حدس زد وقتی برسام به دنیا آمده مادرش حداقل چهل سال داشته .
برسام بعد از نشان دادن چند عکس لب تاب را بست و گفت :
-
خوب حالا نوبت توست . از خودت بگو
باران همانطور که به سمت دیگر میز می رفت تا دوباره بنشیند با خود فکر میکرد دقیقا چی باید بگم ...
-
خوب من همونطور که می دونید لیسانس حقوق دارم ...
-
اشتباه نکن من هیچی درباره تو نمی دونم ...
باران متعجب از اینهمه دقت و توجه ادامه داد :
-
لیسانس حقوق دارم و بچه وسطی خانواده هستم به جز من یه خواهر کوچیکتر و یه برادر بزرگتر هم دارم .
بعد از سکوت کوتاهی که در اتاق جاری شد برسام پرسید :
-
همین ؟
-
خوب چیز دیگه ای به نظرم نمیاد که بگم ...
-
از علایقت بگو .. از آ رزوهات ...
-
من عاشق شغل وکالتم . اما دلم میخواد وقتی وکیل شدم به قول شما اصلا حرفه ای بهش نگاه نکنم .. دوست دارم همونطور که به مردم کمک میکنم یه دردی هم از روی دوششون بردارم منظورم از نظر عاطفیه ... دلم میخواد بیشتر توز مینه پروند های مربوط به بچه ها و زنان کار کنم ... البته اصلا فمنیست نیستم . اما حس میکنم مردها به خوبی می تونند از پس احقاق حقوقشون بر بیان ...
-
خوب دختر خوب اینطوری که از پس اجاره دفترت هم بر نمیایی .... و کم کم از اینکار زده میشی ...
-
میدونم .. برای همین گاهی فکر میکنم من به درد این کار نمی خورم ...
برسام از جا برخواست ، به سمت باران آمد و روی صندلی مقابلش نشست :
-
اشتباه نکن آدمهای مثل تو باعث میشن دنیا جای بهتری برای زندگی باشه ....
گونه های باران رنگ گرفت قبلا هم این حرف را از کسی شنیده بود اما نمی دانست از کی و کجا ...
-
ما وکلا موجودات خسته گننده ای هستیم ... از دور که بهمون نگاه می کنند شیک و پر زرق و برق به نظر میاییم اما خودمون انقدر بین این ماده و تبصره و بخشنامه و آیین نامه ها گم شدیم که یادمون میره برای چی زندگی می کنیم .... اما خوب آدمهای مثل تو و هنگامه به این شغل روح میدن ..
باران متعجب به لحن مهربان برسام گوش می داد . برسام خواست جمله ای دیگر بگوید که صدای زنگ درب ورودی باران را از جا پراند ....
به سرعت به سمت سالن و در حرکت کرد . برسام هم به تبعیت از او ، از اتاق خارج شد . باران مقابل در خشکش زده بود . به سرعت خواست تا در را ببندد اما دیگر فایده ای نداشت چون فرهاد گامی بلند به داخل دفتر برداشت .
باران حس کرد دهانش به سرعت خشک و نفسش تنگ می شود .
-
تو اینجا چیکار داری ؟
-
میخوام باهات حرف بزنم ....
-
من حرفی باتو ندارم ...
-
اما من دارم و تو هم مجبوری گوش کنی .
برسام به فرهاد نگریست و پرسید :
-
خانم اشراقی مشکلی پیش اومده .
فرهاد با پوزخندی آشکار سرتا پای برسام را از پیراهن گران قیمتش تا کفشهای براقش برانداز کرد .
-
به شما ربطی نداره این یه مشکل خانوادگیه
برسام با تمسخر گفت :
-
من این جمله رو تو چند سال وکالتم زیاد شنیدم اما آخرش متوجه شدن که به من هم ربط داره ...
فرهاد به سمت باران برگشت و سری تکان داد :
-
می بینم که کلا با وکلا می پری
باران با صدای بلند گفت :
-
دهنت رو ببند و از اینجا برو بیرون ....
-
من نمیرم ، یا با من میایی تابیرون از اینجا حرف بزنیم یا همینجا می مونم تا مجبور شی به حرفام گوش کنی ....
برسام قدمی به طرف فرهاد برداشت و با لحنی تهدید آمیز گفت :
-
مثل اینکه نمیشه با مسالمت باهات حرف زد میری بیرون یا جور دیگه برخورد کنم
-
حتما میخوای تلفن کنی به پلیس . از وکلای سوسولی مثل تو چیزی بیشتر از این بر نمیاد..
-
بسه فرهاد خجالت بکش چرا به دیگران توهین می کنی
-
فعلا این دیگران با زن من تو یه دفتر دارن کار می کنند و واسه من گردن کلفتی ...
ابروهای برسام بالا رفت . باران به خوبی متوجه شد که او تمام سعی اش را میکند تا حیرتش در چهره اش مشخص نباشد . فرهاد با تمسخر ادامه داد :
-
اگر بخوای می تونی با پلیس تماس بگیری وقتی هم اومدن بگو این آقا شوهر این خانومه اومده باهاش حرف بزنه اما من میخوام بندازمش بیرون ...
به دنبال گفتن این حرف روی یکی از مبلها نشست . برسام اندکی از بهت در آمد و رو به باران کرد :
-
خانم اشراقی اگر واقعا نمی خواهید باهاشون حرف بزنید من با نگهبانی تماس بگیرم بگم بیان ...
فرهاد با شنیدن این حرف از شدت خشم نیم خیز شد و گفت :
-
مثل اینکه نفهمیدی چی گفتم من شوهرشم ...
باران تقریبا فریاد کشید :
-
بسه فرهاد انقدر این کلمه رو تکرار نکن ...
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
-
بهت ده دقیقه فرصت میدم تا حرفات رو بزنی و بری ...
فرهاد پیروز مندانه روی صندلی نشست . برسام کلافه و عصبی به سمت اتاقش برگشت و گفت :
-
خانم اشراقی من در رو باز میگذارم
-
شاید حرفامون خصوصی باشه آقای مثلا وکیل
-
آقای مثلا محترم اگر حرف خصوصی داشتی با زنت نمی اومدی اینجا دادو بیداد راه بندازی اینجا دفتر منه این خانم هم کارآموزه این دفتره ... تو این دفتر ما محدوده خصوصی نداریم ....
به دنبال این حرف به داخل اتاقش برگشت و فرهاد عصبی به مسیر رفتنش خیره شده بود . باران سکوت را شکست :
-
بهتره شروع کنی چون وقتت تموم میشه
فرهاد عصبانی در حالی که چهره اش به شدت در هم بود گفت :
-
تو کی هستی که به من وقت بدی یا ندی ... . فکر نکن منم همچین مشتاقم که اینجا بشینم و این صورت مسخره تو رو ببینم ...
-
پس برای اینکه بیشتر از این مجبور به تحمل من نشی حرفت رو بزن و برو ...
فرهاد از جا بلند شد و گامی به طرف باران برداشت :
-
من دیگه داره صبرم تموم میشه .... خیلی خوشحالی که به پشتوانه عشق اولت تو دادگاه تبرئه شدی ... فکر میکنی به این راحتی می تونی از زیر مجازات فرار کنی .... تو زندگی منو خراب کردی .
باران حرفش را قطع کرد :
-
من زندگی تو رو خراب کردم .. من ؟ خوب فکر کن فرهاد ببین کی زندگی کیو خراب کرده . منکه از روز اول صادقانه باهات زندگی کردم ... منکه هر حسی تو دلم بود رو بهت گفتم و همه تلاشم رو کردم تا همونی باشم که میخوای .... اما تو چی ... تو با من چه کردی ... ؟چند روز پیش سالگرد مرگ بچه امون بود همون بچه ای که تو باعث مرگش شدی اصلا یادت هست .. یاد هست که چه روزی مرد ... که چطوری مرد ...
رنگ فرهاد به وضوح پرید ...
-
وقتی مرد تو بغلم بود داشتم سعی میکردم بهش شیر بدم اما رمق نداشت ... لبهاش جون نداشت که مک بزنه ... تو بغلم سرد و سرد تر شد ... تو چی میفهمی فرهاد من چی کار کردم که حقم این باشه ....
فرهاد به سختی زمزمه کرد :
-
تو بهم خیانت کردی ... تو تمام مدت کنار من بودی اما با من نبودی ...
باران پوزخندی زد :
-
برات متاسفم ... برات متاسفم که اینطوری فکر میکنی ... من همه تلاشم رو کردم و الان پیش وجدانم شرمنده نیستم... حداقل تو از خیانت حرف نزن ... تو حتی بعد از مرگ بچه امون بعد از بستری شدن من داشتی با معشوقه ات زندگی می کردی ...
-
من داشتم تلافی می کردم ...
-
تلافی چی ؟ تلافی احساسی که بعد از اومدن به خونه تو به شدت سرکوبش کردم ... تلافیش رو با زمینگیر کردن پدرم با کشتن بچه ام در آوردی ... این منصفانه است ؟ اصلا میدونی بچه ات رو کجا دفن کردن ... رفتی سر مزارش یه شمع روشن کنی برای روح پاکش دعا کنی ... ازش طلب بخشش کنی که فرصت زندگی کردن رو ازش گر فتی... که فرصت مادر بودن رو از من گرفتی ... اونم به جرم نکرده ... حالا اومدی این حرفای تکراری رو می زنی که چی که ابراز وجود کنی که هی تکرار کنی که شوهرمی ... من حرفی باهات ندارم فرهاد .. زندگی ما تموم شده .. شاید از همون شب اول تموم شد فقط یه کم دیر فهمیدم و بهای سنگینی برای این نفهمی ام دادم ... حالا هم برو
باران سرپا ایستاده بود و می لرزید ... فرهاد گامی دیگر به طرفش برداشت :
-
به من نزدیک نشو فرهاد حتی تصور نزدیک شدنت حالم رو بدتر میکنه
-
چرا ؟؟ چون الان از ما بهترون دور و برت رو گرفتن
-
برات متاسفم ...
فرهاد با خشم دستش را دراز کرد تا بازوی باران را بگیرد ...
که باران چند گام به عقب تر کشیده شد . برسام در حالی که دست دیگر باران را در دست داشت با نفرت رو به فرهاد کرد و گفت :
-
منم برات متاسفم ... اگر سنگ اینجا بود با شنیدن حرفای باران آب میشد اما تو ثابت کردی که از سنگ هم بی احساس تری ... از اینجا برو بیرون
-
دستت رو از زن من بکش کنار .. .
فرهاد به دنبال گفتن این حرف به طرف او رفت . برسام دست باران را کشید و تقریبا او را به پشت سر خودش پرت کرد ... و شانه های فرهاد را گرفت و به کمد مجلات تخصصی که کنارش بود کوبید . تعدادی مجله و روزنامه روی زمین افتاد :
-
ببین اینجا گود زورخونه نیست .... بهتره بری بیرون ... برو بیرون و به حرفای این زن فکر کن ... من نه می خوام نه تو در حدی هستی که باهات در گیر بشم ... اما فقط بهت میگم برو بیرون و فکر کن به چیزی که این بلا رو سر زندگی ات آورد .. حالا هر چی که میخواد باشه ....
و سپس او را رها کرد .... فرهاد دهان باز کرد تا چیزی بگوید که باران نالید :
-
خواهش می کنم برو فرهاد ... برو هرچی که داری تو دادگاه بگو
فرهاد پوزخندی زد و گفت :
-
که باز با اعمال نفوذ همه چیز رو به نفع خودت تموم کنی
باران متحیر نگاهش کرد چطور فرهاد این همه عوض شد . اگر از اول همین بود چطور باران تن به ازدواج با آدم خودخواه و بی منطقی چون او داده بود ...
صدای کوبیده شدن در دفتر او را به خود آورد ... برسام با لیوانی آب مقابلش ایستاده بود :
-
خوبی ؟
نفس عمیقی کشید و بغضش را فرو داد ... همه تلاشش را کرده بود که مقابل فرهاد دوباره گریه نکند :
-
خوبم نگران نباش
برسام کلافه گفت :
-
ببخشید که هلت دادم ترسیدم یهو بهت آسیب برسونه
باران لبخند بی جانی زد :
-
خواهش میکنم تو ببخش اگر امروز مجبور شدی تو این موقعیت قرار بگیری
لحن برسام رنگ شوخی گرفت :
-
این چه حرفیه خیلی وقت بودکه صحنه درام و اکشن رو به این نزدیکی ندیده بودم ... گرچه به قول تو به این ظاهر گرون قیمت و به قول اون سوسولم نمیادکه گردن کلفتی کنم واسه کسی ... اما خودمونیم فکرشم نمی کردم تو یه ساعت این همه مطلب درباره ت بفهمم ...
باران بی اختیار مچ دستش را که از فشار وارد شده توسط برسام و سپس پرت شدنش کمی درد می کرد ماساژ داد و سعی کرد به لحن شوخ او لبخند بزند ...
برسام شرمنده سری تکان داد و گفت :
-
بهتره امروز دیگه دفتر رو تعطیل کنیم آماده شو من می رسونمت
باران نای مخالفت نداشت به طرف کیفش رفت و برسام هم بعد از برداشت کت و کیفش به سمت درب خروجی رفت.

فرهاد درب آپارتمان را گشود و وارد آن شد . مدتها بود که پا به اینجا نگذاشته بود . روی دیوار کنار در کلید برق را زد . ساعت دیواری خاک گرفته ؛ سه نیمه شب را نشان می داد . همه چیز به طرز عجیبی غم گرفته و ساکت به نظر می رسید . سوئیچش را روی میز پرت کرد و خود نیز روی مبل رها شد . نفس عمیقی کشید و چشمهایش را بست . مدتها بود که دلش می خواست دوباره به اینجا سر بزند اما بعد از جریان دوربین مدار بسته دوست نداشت که هیچ یک از ساکنان واحد های دیگر روبرو شود . بی اختیار باز نفس عمیقی کشید و به توقع بی معنی اش برای استشمام بوی باران در خانه پوزخند زد . دلش برای بوی عطر سرد و ملایم باران تنگ شده بود ... چشمهایش را باز کرد به فضای آپارتمان کوچک چهل متریشان نگاه کرد همه دکوراسیون به رنگ سپید و صورتی کمرنگ و دقیقا مطابق سلیقه باران بود . و آشپزخانه ترکیبی از بنفش تیره و روشن .... یاد روزهای دور افتاد که تمام روز به دنبال آپارتمانی مناسب بودجه اشان کل شهر را زیر پا میگذاشتند .. به یاد روزی که به همراه پونه و باران برای چیدن جهیزه مختصر اما زیبا و شکیل باران به اینجا آمده و آخر شب تقریبا نیمه بیهوش از خستگی هر کدام گوشه ای خوابیدند ... آن شب مطابق عادت همیشگی اش نیمه شب از خواب برخواست و باران را دید که روی زیر انداز کوچکی که میان کارتن های خالی وسایل انداخته شده بود به خواب رفته . سرویس خواب قرار بود روز بعد تحویل و نصب شود . پونه هم با اصرار آنها روی کاناپه کوچک خودش را جمع کرده بود و دهانش به طرز بانمکی باز مانده بود و خرو پف ظریفی می کرد .فرهاد بی اختیار به طرف باران رفت و خود را به زور روی زیر انداز کوچک جا داد و سرش را کنار سر او گذاشت . باران چشمهایش را خواب آلود باز کرد و به او نگاه کرد . فرهاد چقدر در آن نیمه شب دور چهره خواب الود و گنگ باران را دوست داشتنی دید... بی اختیار خم شد و پیشانی باران را بوسید ... باران خواب آلود لبخندی زد و دوباره چشمهایش را بست ...
فرهاد از این یاد آوری تلخ لبخند تلختری بر لبانش نشست ... سیگار وینستون و فندک زیپوی عقاب نشانش را از جیب شلوارش در آورد و لحظه ای بعد بوی تلخ و سنگین سیگار وینستون در فضا پیچید و کام فرهاد تلخ تر شد ....
دلش برای باران تنگ شده بود ، اما دلش نمی خواست حالا او را در اینجا می دید .. می دانست که رابطه آنها مدتها پیش تر از آن روز شوم به پایان رسیده .. حالا که باران اینهمه نزدیک صدرا بود و حمایت او را داشت مطمئنا دیگر حتی فکر بازگشت به سمت او را نمی کرد ... صدرا .. با به یاد آوردن برق چشمان صدرا موقع دفاع کردن از باران هیولای خشم در وجودش خرناس کشید .... سیگار را مچاله کرد .. سوزش کف دستش او را متوجه کاری که کرده بود نمود . از جا بلند شد ... دستش را زیر شیر اب سرد گرفت ... بعد از چند ثانیه به طرف یخچال چرخید و از درون آن قوطی سبز و نقره ای رنگی را خارج کرد و همراه چند تکه یخ و لیوانی که حتی حوصله نکرد غبار روی آن را بشوید دوباره به سرجایش بازگشت ....
تلخی محتویات لیوان اشک به چشمش آورد ... دوباره قوطی را بلند کرد تا لیوان را پر کند . نگاهی به آن انداخت این از آخرین آثار بجا مانده از زندگی کوتاهش با ترانه بود ... همانطور که ذره ذره محتویات لیوان را می نوشید با خود فکر کرد دقیقا از چه روزی شروع کرده بود به خیانت کردن به باران ...
شاید درست از یک هفته بعد از عروسیشان ....
با آنکه به سراغ باران رفت و بابت اتفاقات شب زفافشان از او طلب بخشش کرد اما هر گز نتوانست باران را به خاطر به زبان آوردن آن کلمات ببخشد ... حتی بعد از خواندن دفتر خاطرات باران ...
هر وقت باران به جایی خیره می شد و در فکر فرو می رفت این بیم رهایش نمی کرد که نکند در اندیشه صدراست ... هر بار به ترانه ای بیش از یک بار گوش می کرد باز می اندیشد حتما او را به یاد خاطره خاصی می اندازد ....
وقتی باران با تلخی او را در مقابل روابط جنسیشان پس می زد با خشم به خود میگفت حتما دوست ندارد تا شریک تختش من باشم ... اگر دوستم داشت هرگز مرا پس نمی زد ... و این باعث میشد تا بیشتر و بیشتر وجود خود را به باران تحمیل کند و هر بار حس میکرد باران از این رابطه بیزار تر و بیزار تر می شود ... حتی زمانی که باران سعی میکرد کاملا در نقش خود به عنوان یک زن وظیفه شناس فرو برود اما او از فرار لبهای باران از جدال لبهایش از نفس های کوتاه و عمیقش .. می فهمید که هرچه در این رابطه زناشویی هست عشق نیست ...
باقی مانده لیوان را یک نفس سر کشید و به سرفه افتاد ... سیگار دیگری گیراند . سوزش دستش کلافه اش کرده بود ...
از همان روزها بود که وقتی توجه دختران جوان را در موسسه می دید با خود فکر می کرد من چرا دارم منت عشق کسی رو می کشم که انگار منو نمی بینه .. و هر بار احمقانه خود را قانع می کرد که با سرگرم شدن با این دختران می تواند فراموش کند که شاید در همه چیز با زنش شریکی دارد ... شریکی نامرئی که هر گز نخواهد توانست او را شکست دهد ...
حتی وقتی باران به طرز رقت انگیزی ساکت و مطیع شد . فکر می کرد که حتما می خواهد گناهی که با اندیشیدن به دیگری در حق او مرتکب می شود را جبران کند .. روز به روز از باران دورتر می شد ...

روز به روز خشمگین تر می شد .
و حالا در جنگی علنی و رو در رو با کسانی که فکر میکرد حق او را غصب کرده اند گرفتار شده بود و با ناامیدی حس می کرد هر روز بیشتر از روز قبل بازنده این جدال است ...
زیر لب با خود تکرار کرد :
-
نمیگذارم به این راحتی همه چی تموم بشه ...
قوطی خالی در دستش مشت شد و تاب نیاورد ...
صدایی ضعیف از گوشه ای در ذهنش می گفت :
-
تو مطمئنی کسی که مورد ظلم قرار گرفته تو این ماجرا تویی؟.
قوطی را بیشتر مچاله کرد . الکل ذره ذره در رگهایش پیش می رفت و خواب بر چشمانش مستولی می شد ... نمی خواست به هیچ چیز بیاندیشد . صدای ضعیف را خفه کرد ... و خود را روی کاناپه رها نمود .. تا صبح میان خوابهای پریشانش کودکی جیغ می کشید ...

**************
باران ؛ هنگامه را در آغوش کشید و به روی صورت برنزه شده از آفتابش لبخند زد . صدرا به دنبال هنگامه وارد دفتر شد . باران با خود فکر کرد که این رنگ تیره که بر چهره اش نشسته او را دوست داشتنی تر کرده .
-
سلام رسیدن به خیر
صدرا دست باران را در دست فشرد :
-
سلام ممنون
باران با مهربانی به هر دو نگاه کرد :
-
می بینم که هر دوتاتون حسابی سوختید مشخصه که کل سفر رو کنار دریا بودین ...
هنگامه خندید :
-
نه اتفاقا بیشتر وقتمون تو خیابون استقلال گذشت
صدرا با اخم نگاهش کرد و گفت :
-
از این وصله ها به من نمی چسبه منو قاطی خودت نکن
برسام خندان از اتاق خارج شد و در حالی که به سمت آن دو می آمد گفت :
-
به به سلام به مسافرین عزیز زیارت قبول ! مثل اینکه بحث خیابون استقلال و دیسکو واینا بود درست شنیدم ...
صدرا کلافه ابرو بالا انداخت و گفت :
-
ای بابا مدعی دوتا شد ...
باران در حالی که به سمت میزش می رفت با لحنی دلداری دهنده گفت :
-
منکه نمی دونم خیابون استقلال چطور جاییه ولی اگر دیسکو هم رفته باشین که اشکالی نداره آدم میره سفر که بهش خوش بگذره
صدرا در حالی که خودش هم به درستی نمی دانست از چه چیز آزرده شده گفت :
-
من هر نوع خوشگذرونی رو تفریح نمی دونم ..
هنگامه دستهایش را بالا برد :
-
بابا تسلیم ! از این صدرا تو ترکیه پسر سر به زیر تر اصلا پیدا نمی شد ... گرچه بچه امون قبلا تو سوئیس امتحانش رو پس داده بود .... کلا این چند روز رو هم تو کتابخونه مرکزی استانبول مشغول مطالعه و بررسی گونه های مختلف قوانین منسوخ شده آتاترک بود...
باران همانطور که می خندید در چهره صدرا کلافگی و عصبی بودن را دید . برای اینکه به این شوخی ها پایان بدهد کشوی میزش را باز کرد و از داخل پوشه تلقی صورتی رنگی چند برگ که به زبان انگلیسی نوشته شده بود و در بالا و پایین آن آرم و مهر موسسه خاصی به چشم می خورد به دست هنگامه داد .
صدرا به سرعت به طرف اتاق کنفرانس رفت و گفت :
-
هنگامه فکس رو بیار اینجا با هم بررسیش کنیم .
باران مردد سر جای خود نشست . صدرا جلوی در توقف کرد و پرسید :
-
تو چرا اونجا نشستی ، زود بیا وقت نداریم میخوام تا پایان وقت اداری لایحه اش رو ببرم بگذارم رو پرونده ...
باران در حالی که خوشحالی اش را پنهان می کرد به سرعت به سمت اتاق به راه افتاد ... هنگامه و صدرا همانطور که متن انگلیسی را می خواندند آن را برای باران ترجمه کردند . سندی که ارسال شده بود نشان می داد که عموی بچه ها در زمان مورد ادعای نائینی و باقی خواندگان دعوی در بیمارستان کوچکی بستری بود و هویتش به طور کامل مورد تایید بیمارستان قرار گرفته بود..
هر سه نفر به شدت هیجان زده شدند . صدرا از کیفش لب تاپش را در آورد و مقابل باران گذاشت
-
باران میخوام لایحه رو به سرعت تایپ کنی . فکر میکنم سرعتت از من و هنگامه خیلی بالاتر باشه .. همینطور که من میگم تایپ کن
باران دکمه کنار لب تاپ را فشرد و صبر کرد تا صفحه بالا بیایید ... برای لحظه ای نگاهش روی پس زمینه زیبای صفحه مانتیور لب تاپ باقی ماند ..
تصویری زیبا از بارش باران روی برگهای پاییزی که در سمت راست آن با خط نستلیق
به زیبایی نوشته شده بود
\"
چیست این باران که دلخواه من است ....
زیر او چتر روانم روشن است ....

 

باران نگاهی به صدرا انداخت و گفت :
-
چه شعر ز یبایی
صدرا مکثی کرد و بعد با حالتی بانمک سرش را اندکی خم نمود و لبخند زد .
باران به word را باز کرد و خود را آماده نشان داد . صدرا به از حالت گنگی که دچارش شده بود خود را رها کرد و با صدای گیرا و محکم شروع به دیکته لایحه اش نمود .
ریاست محترم شعبه ... مجعتمع شهید بهشتی
با سلام و تقدیم احترامات بدین وسیله به استحضار عالی می رساند ....
وقتی آخرین کلمه لایحه نیز نوشته شد صدرا به سرعت لپ تاپ را به سالن برد تا پرینت نوشته را بگیرد و راهی شود . هنگامه از جا بلند شد و دست روی شانه باران گذاشت .
-
آفرین به این سرعت تایپ ...
باران خندیدو شانه بالا انداخت :
-
اینا ثمره یه عمر چت کردنه !
-
جدی ؟ چه با مزه ! اما من شنیدم که بیشتر به لاتین چت می کنند اما تو تایپ فارسیت هم خوبه
-
من همیشه فارسی تایپ می کردم .. هیچ وقت دوست نداشتم فینگلیش بنویسم ..
-
افرین به این تعصب . اما خدایی صدرا چه حافظه ای داره من هیچ وقت نمی تونم شفاهی اینقدر قوی و محکم لایحه تنظیم کنم اونم با استناد به همه مواد قانونی لازم ...
باران به نشانه تایید سرش را تکان داد :
-
درسته . تو دانشکده هم تقریبا از تمام دانشجو هایی که من دیده بودم باهوش تر بود . موقع جواب دادن به سوالها حتی شماره ماده رو هم بیان می کرد چیزی که کمتر دانشجویی به خاطرش می سپرد .. من موقع امتحانات توضیحات صدرا رو بهتر به خاطر می آوردم تا توضیحات استاد رو !
هنگامه لبخند کشداری زد و گفت :
-
عجــــب ! اینطور که می بینم خوب اون روزها رو یادته ... اما انقدر خودت رو دست کم نگیر تو اگر باهوش نبودی که تو دانشکده دولتی ،حقوق قبول نمی شدی ..
باران از جا بلند شد و گفت :
-
اینطوری هام نیست بیشتر شاید رو چشم و هم چشمی فامیل بود . منو با یکی مثل صدرا مقایسه نکن ...
صدای صدرا از چهار چوب در بلند شد :
-
منم یکی مثل دیگران ، تو مشکلت اینکه خودت رو زیاد دست کم میگیری و دیگران رو زیادی بالا .. یادت نرفته که هنوز ده روز نشده تو چیزی رو تو پرونده سعادت کشف کردی که من و هنگامه نتونستیم ... به نظر من هوش و استعدادت بی نظیره ؛ مخصوصا وقتی میخوای از حق یه نفر که مطمئنی داره بهش ظلم میشه ، دفاع کنی ... فقط باید خودت رو باور کنی و جدی بگیری ... الان هم زود راه بیافتید که تا قاضی نرفته خودمون رو برسونیم به دادگاه!
باران حس می کرد از اینهمه تعریف گونه هایش آتش گرفته ؛ به همراه هنگامه به طرف در رفت صدرا هنوز مقابل در ایستاده بود و به باران نگاه میکرد هنگامه بازویش را گرفت و گفت :
-
به ما میگی عجله کن خودت مثل آدمای گیج اینجا وایستادی ذل ذل چیو نگاه میکنی برو کنار
صدرا تکانی خورد و به سرعت از جلوی در کنار رفت .
برسام آنها را که راهی دید گفت :
-
یاد یه سریال بی مزه افتادم که چندسال پیش میداد به اسم وکلای جوان ... شما هم الان دارین لشکر کشی می کنید به شعبه پس می افته قاضی . لشکر وکلای جوان ....
-
من که وکیل نیستم کار آ موزم معلوم نیست که اصلا بتونم ...........
هنگام , صدرا ؛ برسام با لحنی اعتراضی و با هم گفتند :
-
باراااان ..
باران قبل همه از در خارج شد تا از آماج شماتت و نصیحت در امان بماند .
مدیر دفتر با چهره ای درهم به انها می نگریست :
-
وقت های رسیدگی تموم شد حاج آقام داره میره خونه برید فردا بیایید!
صدرا قاطع و محکم گفت :
-
اما من باید امروز باهاشون حرف بزنم !!!
-
آقای ثابت مثل اینکه شما هر بار میایی اینجا باید ما سردرد بگیریم میگم برید فردابیایید ..
صدرا بدون توجه به حرفهای مدیر دفتر وارد اتاق شد و او باز معترض به دنبال آنها روان شد . قاضی پشت میزش نشسته بود و مشغول بررسی پرونده مقابلش بود .
-
حااج آقا من بهشون گفتم که وقت تموم شد اما اصلا ایشون هیچ وقت توجهی به اعتراضات من نمی کنند نه خودشون نه کارآموزهاشون ..
-
من کار آموزی ندارم و وقتی هم میگم که امروز باید با ایشون حرف بزنم حتما دلیلی داره ...
قاضی عینکش را جابجا کرد و گفت :
-
جناب ثابت هر جایی مقرراتی داره برای خودش شما که وکیلی نباید این قوانین رو زیر پا بگذارید ...
صدرا از داخل کیفش برگه فکس را به سرعت خارج کرد و روی میز قاضی گذاشت
-
من باید باهاتون تنها حرف بزنم حاج آقا همین حالا ...
قاضی نگاهی به برگه انداخت .
هنگامه جلو آمد :
-
بگذارید براتون ترجمه اش کنم تو اولین فرصت هم ترجمه رسمی اش رو تقدیم می کنیم .
قاضی سر بلند کرد و چپ چپ به او نگاهی انداخت :
-
خانم تابان اونقدر سر از انگلیسی در میارم که بتونم متوجه بشم اینجا چی نوشته ...
صدرا زیر لب به هنگامه گفت :
-
ایشون دکترای حقوق بین الملل دارن ..
هنگامه سرخ از خجالت عقب رفت :
-
شرمنده ببخشید! .
قاضی اشاره ای به منشی دفتر و مدیر دفتر که هنوز با قیافه طلبکارانه آنجا ایستاده بود کرد تا از اتاق خارج شوند . صدرا به سرعت درب را پشت سر آنها بست ....
دقایقی در سکوت گذشت ... قاضی سرش را بلند کرد . در نگاهش چیزی شبیه به تحسین بود اما با این وجود گفت :
-
این برگه تا زمانی که تایید نشه چندان اعتباری نداره!
صدرا سرش را تکان داد و گفت :
-
من فقط میخوام شما جلوی صدور اجرائیه رو بگیرید ،تا اون وقت هم میشه از طریق سفارت سوئیس که حافظ منافع آمریکا تو ایرانه تاییدیه این برگه رو گرفت فقط اینکه من ...
صدرا برای لحظه ای از سخن گفتن باز ماند .
-
شما چی آقای ثابت ؟
-
می دونم حرفی که دارم میزنم جسارت بزرگیه و من هیچ مدرکی هم برای اثباتش ندارم و ممکنه حتی منجر به متهم شدنم به افترا بشه اما من به کارمندان این شعبه اعتماد ندارم که این برگه را پیوست پرونده کنم . می خوام تا زمانی که تاییدیه این برگه میاد هیچ اثری ازش توی پرونده نباشه ... برگه و لایحه من پیش خودتون بمونه !
قاضی با جدیت گفت :
-
تهمتی که دارید می زنید خیلی سنگینه ! حتی اگر ما هم مدعی نشیم می تونید بار وجدانیش رو به عهده بگیرید .. .
-
با شرمندگی باید بگم که بله ... کارشکنی هایی که تا بحال سر راه ما شده تو این پرونده کاملا خبر از دستهایی میده که با قدرت مشغول کارند .... و من دقیقا به خاطر بار وجدانی مسئولیت سه بچه یتیم میخوام این راز حفظ بشه شما اگر استعلام قضایی رو خطاب به سفارت سوئیس بنویسید من به سرعت کارش رو انجام میدم ...
قاضی برای چند ثانیه سکوت کرد و سپس شروع به نوشتن نمود ... صدرا رونوشتی از سند را به او داد و بعد از گرفتن استعلام و دستور قاضی در حالی هیچ توجهی به چهره درهم مدیر دفتر نکردند به سرعت از آنجا خارج شدند .
باران وقتی سوار ماشین شدند پرسید :
-
فکر می کنید جواب این استعلام چقدر طول بکشه که بیاد ؟ حتما اونم چند ماه طول می کشه ..
صدرا لبخندی زد واز اینه ماشین به او نگاهی انداخت :
-
چند ماه نه ! انقدر همه چیز پیشرفته شده که وقتی فردا این استعلام رو تحویل بدم روز بعدش و شاید همون روز بتونم تاییدیش رو بگیرم . فقط بعدش باید بدیم به یه مترجم رسمی دادگستری تا برامون ترجمه کنه ...
باران نفسی از سر آسودگی کشید و سرش را به شیشه پنجره ماشین تکیه داد ... هنگامه رو به صدرا کرد و پرسید :
-
خوب چرا حالا ما دوتا رو دنبال خودت راه انداختی ...
صدرا خنده کوتاهی کرد و پاسخ داد :
-
والا با بی دقتی که من سر این پرونده کردم ، دیگه هر جا که برم در خصوص این پرونده شما دوتا رو هم با خودم می برم ...
هنگامه نیشخندی زد و گفت :
-
اونوفت فکر کنم باید ما رو استخدام کنی یا اینکه کل پروند هات رو به ما بدی خودت یه درصد کمی برداری ... شهرت از تو کار از ما !
-
دیگه اونقدر هم بی دست و پا نشدم که ...
هنگامه رو به باران کرد و گفت :
-
باران فکر کنم با کاری که تو این پرونده کردی کل اعتماد به نفس کاری صدرا رو بردی زیر سوال ... دیدی این بچه ها از مدرسه می ترسن میگن مامانمون بیاد سر کلاس بشینه کنارمون . اینم ما رو میاره که یه وقت گربه شاخش نزنه ...
باران لبخندی زد و گفت :
-
صدرا شکسته نفسی میکنه وگرنه ... !
-
وای تروخدا باران دوباره شروع نکن این جنبه تعریف نداره
اما در نگاه صدرا چیزی شبیه به غرور و شادی می درخشید از اینکه باران هنوز او را همانقدر که در گذشته تایید میکرد قبول دارد حس ناشناخته اما پر از شادی را به او منتقل کرد بی اختیار پایش را محکمتر روی پدال گاز فشرد و به طرف دفتر هنگامه به راه افتادند ...
*******

برسام با لبخند در را به رویشان گشود .
-
می بینم که لشکر وکلای جوان شیر شیر برگشته .
هر سه وارد دفتر شدند و صدرا دستی به شانه برسام کوبید و گفت :
-
ناراحت نباش خودمون برات یه دوره فشرده \"چگونه وکیل موفقی باشید\" می گذاریم تا یه وقت سرخورده نشی ...
-
شما نیاز نیست واسه من کاری بکنید من تو این چند روز که نبودید به اندازه کافی از باران درس آموزی کردم ... فکر کنم تا اینجا افتخار این پرونده به نام اون زده شده . نمی دونم تو چرا پزشو میدی ..
لبخند از روی لبهای صدرا جمع شد بی اختیار نگاهی به باران انداخت که با خنده به برسام می نگریست و مشغول تعارف بود . به طرف میز باران در وسط سالن رفت و کیفش را روی آن گذاشت و به میان صحبت او و برسام پرید :
-
باران بیا اینجا لطفا !
باران متعجب صحبتش را نیمه کاره رها کرد و به سمت صدرا رفت . هنگامه خندید .. برسام زیر لب به او گفت :
-
چته خوش خنده ...
صدرا درب کیفش را باز کرد و بسته کوچکی را به سمتش گرفت :
-
ببخشید نا قابله ...!
برسام در حالی که دستهایش را به هم می کوبید به طرف آنها آمد
-
به به سوغاتی ...
هنگامه لبه کتش را گرفت و او را به سمت اتاق خودش کشید :
-
ندید بدید بیا بریم سوغاتی تو پیش منه ... !
باران متحیر و شرمنده نگاهی به صدرا انداخت :
-
وای ممنون اصلا توقع نداشتم .
-
خواهش میکنم چیز قابل داری نیست .... !
باران در حالی که بسته را باز می کرد به پشت میز رفت ... و در کمال ناباوری جعبه سیاهرنگی را دید که از نوشته ها و تصویر رویش می شد تشخیص داد که درونش یک گوشی موبایل sumsung قرار دارد ...
برای چند لحظه برجای ماند و سپس در حالی که بسته را به سمت صدرا می گرفت گفت :
-
من نمیتونم اینو قبول کنم اصلا درست نیست که انقدر خودتون رو به زحمت انداختید . ..
صدرا دستهایش را در پشتش قلاب کرد و با لبخند گفت :
-
من به زحمت زیادی نیافتادم خودم که نساختمش ... می خواستم براتون سوغاتی بگیرم فکر کردم چیزی باشه که به کارتون بیاد ، می دونستم ممکنه حساس بشید پس سراغ مدلی رفتم که فکر نکنید خییییییییلی تو زحمت افتادم . می دونم که خانواده یا خودتون می تونید بهترین نوعش رو تهیه کنید اما دلم میخواست که اینو از من داشته باشید !
-
اما من ..
-
کاملا در جریانم مدتیه که دیگه تلفن همراه ندارید و گاهی از همراه برادر یا خواهرتون استفاده می کنید . اما به خاطر کارتون خیلی ضروریه که شماره مخصوص خودتون رو داشته باشید چون باید به فکر طراحی کارت ویزیت باشید ...
باران ابروهایش را بالا برد و با لبخند پرسید :
-
با اینهمه توجیح و دلیلی که آوردید نمی تونم سوغاتیتون رو رد کنم آقای وکیل اما اینجا دادگاه نیست که به من مجال حرف زدن نمیدید . در ضمن شما اطلاعات دقیقی راجب به من دارید تا جایی که می دونم چیزی درباره این مسئله تو همدم ننوشته بودم ...
صدرا از شیطنت درون صدای باران وقت اشاره کردن به موضوع خوانده شدن همدم توسط او هم شرمنده شد هم خنده اش گرفت . در حالی که در کیفش را می بست گفت :
-
وقتی کسی برای آدم مهم باشه سعی میکنه اطلاعات جامع و کاملی درباره اش جمع آوری کنه ... اطلاعات ناقص ممکنه به روند پرونده آسیب برسونه خانوم وکیل ...
باران ساکت برجا ماند و صدرا همچنان که لبخند میزد به سمت اتاق هنگامه به راه افتاد.
خود را روی صندلی رها کرد . صدای ضربان قلبش در گوشش تکرار می شد . چشمهایش را به آرامی بست و با خود زمزمه کرد :
-
باران تو نباید دچار سوءتفاهم بشی . اینو هیچ وقت فراموش نکن !
صدای زنگ در او را از فکر خیالش بیرون کشید . بی حواس بلند شد و به طرف در حرکت کرد همینکه در باز شد سه مرد به سرعت آن را هل دادند و داخل شدند . یکی از آنها به سرعت بازوی باران را گرفت و او را چرخاند و در حالی که چاقوی کوچکی را زیر گلویش قرار می داد با پا در را پشت سرش بست ...


باران جیغ کوتاهی کشید مرد مهاجم با حرکتی شال سیاه باران را از سرش کشید و تیغه چاقو را بیشتر بر گردن باران فشرد . صدرا و به دنبال او برسام و هنگامه از اتاق بیرون دویدند.... صدرا فریاد کشید :
-
شما کی هستید اینجا چه غلطی می کنید ؟
مردی که باران را در انحصار داشت گفت :
-
صدات در نیاد آقای وکیل وگرنه نمی دونم اونقدر زنده می مونه که فریاد بعدیش را بشنوید یا نه !
و به دنبال این حرف فشار بیشتر به چاقو وارد کرد باران سوزش خفیفی را در محل برخورد چاقو با پوستش احساس کرد و چشمانش را برهم فشرد .
صدرا با نگرانی و خشم به این صحنه نگاه می کرد اما ترس اینکه اگر کلامی بگوید باران بیشتر آسیب ببیند صدایش را در گلو خفه کرده بود .
مرد اشاره ای به دو نفر دیگر کرد و آنها به سرعت مشغول جستجو در دفتر شدند در عرض چند دقیقه کل فضای دفتر بهم ریخته شد . آنها بی هدف درون تمام کشو ها بین کتابها و حتی آبدارخانه را گشتند و زیر و رو کردند . برسام قدمی برداشت و گفت :
-
حداقل بگید دنبال چی هستین ..
مرد پشت باران پوزخندی زد و پاسخ داد :
-
خیلی احمقین اگر ندونید دنبال چی اومدیم خصوصا شما آقای ثابت ... شنیدم تازگی ها خیلی گردن کلفت شدی . بهت نمیاد . بهتره بگی اون که ما دنبالش اومدیم کجاست وگرنه این خانم کوچولو رو با خودمون می بریم ...
صدرا خشمگین قدمی به طرف آنها برداشت و گفت :
-
من نمی دونم تو از چی داری حرف میزنی ! واضح بگو چی میخوای تا بهت بدم .
-
نه عزیزم ! من میخوام خودت بفهمی . اگر انقدر کودنی که حالیت نیست همون بهتره که این خانوم کوچولو دیگه ریختت رو نبینه .
صدرا گفت :
-
تو فکر کن من کودنم من ابلهم .. هر چی میگی درست . بهم بگو چی می خوای
-
همون چیزی که امروز به خاطرش شاد و شنگول از این دفتر رفتی و دوباره برگشتی ..
صدرا با نفرت گفت :
-
یعنی انقدر این زالو ها پلید شدن که دست به همچین کاری می زنند . من هرچی داشتم گذاشتم رو پرونده برید از خود قاضی بگیرید ..
مردعصبی گفت :
-
خودت میگی زالو پس دیگه چرا تعجب می کنی ؟! تو پرونده هیچی نیست .. مطمئن باش اگر از اینجا نتیجه نگیریم این خانم کوچولو رو با خودمون می بریم و بعدش می ریم سراغ اون قاضی ابله .. اگر دلت نمیخواد آدمای بیشتری آسیب ببینند بهتره که با زبون خوش هرچی که داری رو کنی ..
صدرا سعی کرد کمی به آنها نزدیک تر و در نهایت استیصال حس می کرد هنگامه که تقریبا از پشت سر به او چسبیده بود حرکات ظ ریفی می کند و دعا کرد که کاری انجام ندهد تا آنها بیشتر جری شوند و جان باران به خطر بیافتد :
-
من هیچ مدرکی نبردم فقط رفتم از قاضی وقت بگیرم ...
-
سرجات بمون و تکون نخور یه قدم دیگه جلو بیایی خرخره اش رو می برم تا خونش فواره بزن تو صورتت ..

با گفتن این حرف دست آزادش را جلو اورد و دور شکم باران حلقه کرد . صدرا بی طاقت فریاد کشید :
-
دست کثیفت رو بکش کنار
-
نه تو مثل اینکه زبون آدمی زاد سرت نمیشه ...
باران سوزش شدیدی تری را حس کرد و جاری شدن مایع گرم و غلیظی روی پوست گردنش او را متوجه خونریزی که آغاز شده بود نمود ....
هنگامه با صدای بلندی که از فرط هیجان و ترس لرزان و جیغ مانند بود گفت :
-
صدرا تروخدا بیا اینور، الان می کشندش این بی رحما....
برسام فریاد کشید :
-
نه!! لعنتی ولش کن .... کشتیش ...
صدرا از وحشت قدمی عقب رفت :
-
باشه من دیگه جلو نمیام فقط اون چاقو رو از زیر گردنش بردارد ...
صدای مردی از اتاق هنگامه بلند شد :
-
یاور یه سری برگه تو کیفه که به نظر مشکوک میاد ...
-
هرچی به نظرت مشکوکه رو به همراه کیس کامپیوتر ها بگذار دم در تا با این خانوم کوچولو از اینجا ببریم ...
باران حس میکرد امکان ندارد کسی در هیچ لحظه ای بیشتر از این لحظه که او وحشت را با پوست و گوشتش حس می کند معنی ترس را چشیده باشد ...
سرش گیج می رفت خونریزی روی گردنش قطع نمی شد ... گلویش خشک خشک بود اما حتی قدرت اینکه اب دهانش را فرو بدهد نداشت ...
در عرض چند دقیقه تمام برگه ها و وسایلی که به نظر آنها مشکوک می آمد جلوی در جمع شد . . .
صدرا با خشم و پوزخند گفت :
-
خیلی احمقی روسات هم خیلی احمقند ... با همین کارشون نشون دادند که یه جای کارشون می لنگه که انقدر ترسیدن ... انقدر احمقانه تصمیم گرفتن ... اونا خودشون قبر خودشون رو کندند ..
یاور با خنده ای مشمئز کننده گفت :
-
قبل از اینکه قبر اونا کنده شه .... ما شما سه تا رو دفن می کنیم .. نگران صحنه سازی هم نباش من خودم استاداین قضیه ام حتی می دونم چطوری از پس این ماس ماسکها که به اسم دوربین تو دفتر گذاشتین بر بیام ...
و سپس با سر اشاره ای به دو مرد دیگر کرد و آنها بلافاصله دو کلت کمری از پشت کمرشان در آوردند و به سمت آنها گرفتند ..
یاور آهسته و شمرده گفت :
-
بهتون ثابت شده که من صبرم کمه ... بنابراین مثل بچه آدم و بدو ن اینکه جلب توجه بکنید .. همراه ما سوار ماشین میشین ... دعا کنید کسی تو راهرو نباشه چون هر کی که باشه یا می کشیمش یا می بریمش ....
صدرا به خوبی صدای نفسهای منقطع هنگامه را از پشت سرش می شنید ... برسام خشمگین نگاهش به رد خون روی گردن باران دوخته شده بود ...
یاور فریاد کشید :
-
مگه نشنیدین چی گفتم راه بیافتید سمت در ...
و به دنبال این حرف دستش را از دور کمر باران برداشت و عقب عقب در حالی که چاقو هنوز زیر گردن باران بود به سمت در رفت . باران انقدر لبهایش را گاز گرفته بود که طعم شور خون در دهانش حالش را بهم میزد ...
یکی از مردها همانطور که اسلحه ها را به طرف آنها گرفته بود به سمتشان آمد با خشونت هنگامه را به جلو هل داد ... و اسلحه را پشت گردنش گذاشت ... ناگهان با خشم و ترس فریاد کشید :
-
یاور این گوشیش تو جیبش روشنه از این پشت نور مانیتورش معلومه ...
و بلافاصله دست در جیب پاکتی هنگامه که از پشت سر نمایی کاملا مشخص و واضح داشت کردو گوشی را از آن خارج کرد ..
-
تو چطوری شماره پدرت رو گرفتی عوضی ..
صدرا نگران نگاهی به هنگامه انداخت . . . برسام زیر لب گفت :
-
چیکار کردی هنگامه........
یاور به سرعت با آنجش ضربه ای به پشت گردن باران زد که در جا باعث بیهوشی اش شد و او را رها کرد . باران ناگهان به زمین افتاد و سرش به لبه مبله نزدیک پایشان خورد ...
یاور به سمت هنگامه آمد دستش را دراز کرد و یقه مانتویش را گرفت :
-
خیلی اشتباه کردی دختر خانوم .. کاری می کنم که ننگ چطور مردنت تا اخر عمر از پیشونی خانواده ات پاک نشه ... و خصوصا ددی جونت پاک نشه
سپس سیلی محکمی به صورت هنگامه کوبید ... شدت ضربه به قدری بود که هنگامه به عقب پرت شدو تقریبا در آغوش مرد اسلحه به دست پشت سرش قرار گرفت ...
یاور رو به آن مرد کرد و گفت :
-
این مال تو قبل از اینکه دخلش رو بیاریم می تونی هر کاری که خواستی باهاش بکنی ...
صدرا فریاد کشید :
-
کثافتهای بی شرف ... زورتون به زنها می رسه ....
یاور به سرعت به طرف او برگشت و با ته چاقوی که در دست داشت محکم ضربه ای به صورتش زد :
-
اینم واسه اینکه بدونی اگر فعلا کاریت ندارم واسه اینکه اطلاعاتی که تو کله اته به درد ما میخوره ..
صدرا حس کرد استخوان گونه اش خرد شد . خون به شدت و سرعت صورتش را پوشاند ... برسام با خشم به طرف او حرکت کرد اما قبل از اینکه گامی بردارد مرد سوم که کنارش ایستاده بود . اسلحه را روی سرش گذاشت و گفت :
-
جم بخوری مغزت رو داغون می کنم ...
یاور رو به آنها کرد :
-
بهتره زودتر بریم چون ممکنه هر لحظه پلیس سر برسه ...
مردی که بازوی هنگامه را در دست داشت و اسلحه را به طرفش نشانه گرفته بود گفت:
-
چطوری بریم با اینا بیرون اون دختره که بیهوش شده ...
یاور با خباثت گفت :
-
اون خانوم کوچولو رو من میارم ... مثل یه عروسک بغلش می کنم اینطوری این اقایون ناموس پرست هم مجبور میشن که بی صدا دنبالمون بیان و گرنه ممکنه حتی جسد تکه تکه شده اش هم دیگه به دستشون نرسه ..
صدرا با صدای خفه از خشم گفت :
-
شما کفتارید یه سری کفتار کثیف ...
یاور مشت محکمی به طرف دیگر صورت صدرا کوبید و گفت :
-
پس بهتره یه کفتار رو هیچ وقت عصبانی نکنی چون بد می بینی ... این خانوم کوچولو هم با اینکه مالی نیست اما مال خودمه ... نمیشه که من بی نصیب بمونم این وسط ..
و به طرف باران به راه افتاد . همینکه خم شد تا او را از روی زمین بلند کند . صدرا از لحظه ای غفلت او استفاده کرد و همزمان با فشردن زنگ خطر روی میز منشی که صدای آژیر بلندی را در ساختمان طنین انداز نمود، صندلی کنار میز را بلند کرد و قبل از اینکه دست او به باران برسد گامی بلند به طرف او برداشت و با قدرتی که در آن لحظه و با آنهمه درد نمی دانست از کجا به او هدیه شد صندلی را محکم به کمر و پشت سر یاور کوبید ...
حرکتش انقدر سریع بود که دو مرد دیگر نتوانستند عکس العملی نشان دهند ... اما بلافاصله صدای زنگ در و فریاد در رو باز کنید با صدای فریاد درد آلود صدرا در هم آمیخت .
یاور به طرف او چرخیده بود و ضربه ای کاری با چاقو به او وارد کرد ...
برسام و هنگامه هر دو فریاد کشیدند .. و همزمان در با صدای مهیبی شکسته شد و چند مامور پلیس در حالی که اسلحه هایشان را به طرف آنها نشانه گرفته بودند وارد اتاق شدند ..

چشمهايش را كه باز كرد درد دوباره در وجودش پيچيد . گلويش و گوشه پيشاني اش به شدت مي سوخت و از سوي ديگر پشت سرش انگار سنگين شده و دردناك به سوي كشيده مي شد . نگاهش به بالاي سرش افتاد و بعد ناگهان همه چيز با هم به ذهنش هجوم آورد . سقف بالاي سرش فلزي و سفيد رنگ بود . صداي آژير و تكانهاي ماشين به او فهماند كه در آمبولانس است ... سعي كرد سرش را حركت بدهد اما درد زخم گلويش اين اجازه را به او نمي داد . زير لب به سختي زمزمه كرد :
-
صدرا ... هنگامه ...
صداي مهربان مردي پاسخش را داد چشم به آن سو چرخاند . مردي در لباس سپيد كادر درماني به او لبخند زد :
-
سلام خانوم به هوش اومدي... نگران نباش چيز مهمي نيست الان مي رسيم بيمارستان
باران با دلهره از تصور جوابي كه خواهد شنيد گفت :
-
پس بقيه كجان ؟
-
يكيشون كه همينجا كنارت روي اون تخت دراز كشيده و همسفرته و بقيه هم دارن دنبال آمبولانس ميان بيمارستان .
از حرف مرد، باران بي اختيار وحشت كرد با اينكه درد شديد امانش را بريده بود سرش را اندكي به سمت ديگر چرخاند ...
صدرا رنگ پريده . با صورتي آسيب ديده و زخمي بيهوش دراز كشيده بود .
قلب باران در هم فشرده شد . به سختي و با لحني دردمند پرسيد :
-
زنده است ؟
مرد به آرامي سرم باران را چك كرد و نفس عميقي كشيد .
-
معلومه كه زنده است دختر خوب ... فقط به خاطر خوني كه از دست داده بيهوش شده ... وقتي برسه بيمارستان بهش رسيدگي مي كنند .......
-
اما ..
-
بهتره تو هم ديگه هيچي نگي .... تا برسيم بيمارستان .. وضعيت خودت هم بهتر نيست كلي ازت خون رفته
فشار بغض و كنترل آن درد گردنش را عميق تر كرد... .
چشمانش را بر هم گذاشت و سعي كرد آخرين صحنه قبل از بيهوش شدنش را به خاطر بياورد ... صداي فرياد مرد، جيغ هنگامه برق چشمان صدرا كه حالا انگار تيره و خاموش شد بود ...
حتي وقتي آمبولانس از حركت باز ايستاد نيز چشمانش را باز نكرد . دلش نمي خواست با واقعيت اينكه ممكن است صدرا آسيب جدي ديده باشد روبرو شود . تازه از كجا مي توانست به حرف مرد پرستار اعتماد كند . شايد هنگامه هم اكنون در وضعيت دلخراشي بود . و يا حتي برسام .. انقدر به اين افكار ماليخوليايي و تب آلود انديشيد كه متوجه نشد كي او را به داخل بيمارستان وبخش اورژانس منتقل كرده اند . يك دكتر و چند پرستار دورش را گرفتند و پرد ه ها ي دور تخت كشيده شد . زماني از دستشان رها شد كه زخم گلويش سه بخيه خورده بود و گوشه سرش پانسمان شد . دكتر دستور داد بعد از تمام شدن سرمي كه چند آمپول مختلف درون آن تزريق شده بود او را براي عكس برداري به بخش راديولوژي منتقل كنند . آخرين پرستار كه دختر ريز نقش و بانمكي بود بعد از چك كردن همه چيز پرده مقابل تخت را كنار زد و هنگامه به سرعت به كنار تخت باران آمد . دست او را در دست گرفت و در حالي كه چشمانش از گريه زياد متورم و سرخ شده بود پرسيد :
-
خوبي باران ..
باران به زحمت سرش را تكان داد و هنگامه لب برچيد :
-
صدرا كجاست هنگامه ؟ با من تو آمبولانس بود ..
-
بردنش اتاق عمل !
و با ديدن نگاه وحشتزده باران به سرعت اضافه كرد :
-
نگران نباش! چيز مهمي نيست ،ياور يه ضربه با چاقو ميخواسته بزنه به سينه اش كه خورده تو بازوش چون قبلش صدرا با صندلي كوبيده بود پشتش و اونم گيج بود . اما انگار ضربه عميق بود و دكتر گفته براي ترميمش بايد يه جراحي كوچيك روش انجام بشه . تا نيم ساعت ديگه تموم ميشه و مي برنش تو بخش ..
باران چشمهايش را روي هم گذاشت . نمي توانست بگويد كه خيالش راحت است اما تصور چيزهاي خيلي بدتر را كرده بود . سعي كرد به خودش مسلط باشد . دوباره پرسيد :
-
برسام چطوره ؟ اون كجاست ؟
-
خدا رو شكر برسام خوبه . الان رفته همراه صدرا ... فكر ميكنم پشت در اتاق عمل باشه ...
هنوز جمله هنگامه تمام نشد ه بود كه سهند و پونه با نگراني پرده كنار تخت را كنار زدند و به آنها پيوستند .
پونه با ديدن باران در آن وضعيت اشكهايش جاري شدند . هنگامه عقب رفت و جايش را به پونه داد . پونه سرش را روي دست باران كه كنارش رها شده بود گذاشت باران دستش را عقب كشيد و سر پونه را نوازش كرد :
-
چيزي نشده كه آجي جون ... من خوب خوبم ...
سهند با چشماني براق و نگران زمزمه كرد :
-
چيكار كردي با خودت باران ؟
-
خوب شغل من قسمت اكشن هم داره ديگه ...
هنگامه با محبت به باران كه در عين ضعف و درد سعي مي كرد با لوس بازي به خانواده اش روحيه دهد مي نگريست . سهند آهسته زير گوش هنگامه گفت :
-
خانم تابان ميشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم ؟
هنگامه به پونه نگاه كرد كه حالا مشغول مرتب كردن تخت باران بود و گفت /:
-
حتما !
به دنبال اين حرف هر دو از تخت دور شدند و از بخش اورژانس خارج گرديدند . فضاي بيمارستان روشن و تميز و خلوت بود . كاركنان آن بسيار زيبا و جالب لباس پوشيده بودند و حتي كادر خدمات پيراهن هاي آستين كوتاه و كروات به تن داشتند . فرق بين يك بيمارستان دولتي و خصوصي حتي از ظاهر كاركنان آن به خوبي مشخص بود .
سهند روي اولين نيمكت مبل مانند خالي كنار راهرو نشست . و هنگامه نيز در كنارش جاي گرفت . بي آنكه چيزي بپرسيد ،هنگامه نياز به دانستن را در چشمهايش خواند و هر آنچه در خصوص پرونده سعادت مي دانست و اتفاق افتاده بود تا به آن لحظه را بازگو كرد . نگاه سهند لحظه به لحظه تيره تر و سخت تر مي شد . با تمام شدن حرف هنگامه ، سهند عصبي و كلافه نفس عميقي كشيد و گفت :
-
لعنت به اين نائيني و آدمهاي مثل اون ... درست مثل انگل از ديواره زندگي مردم تغذيه مي كنند ... بايد تاوان اينكارهاشون رو پس بدن ... تا آخرش كنار باران وايميستم كه كوتاه نياد
هنگامه در سكوت سري تكان داد . مي دانست كه نائيني يك ربطي به غير از اين پرونده هم به باران دارد ..اما دوست ند اشت با پرسيدن هر سوالي حريم خصوصي اين خانواده را بشكند .
-
صدرا كجاست حالش خوبه ؟
هنگامه آنچه به باران گفته بود را بازگو كرد . سهند با تاسف سرش را به عقب برد و به ديوار پشت سرش تكيه داد . صداي پرستاري آن دو را به خود آورد .
-
خانم شما همراه تخت سه هستيد ؟
-
بله
-
تشريف بياريد پليس اومده يه سري سوالات بپرسه .
سهند هم به دنبال هنگامه روانه شد .
***********

باران به آهستگي از تخت پايين آمد و كفشهايش را پوشيد . پونه سعي مي كرد دستش را بگيرد . باران با خنده گفت :
-
عزيزم من حالم خوبه ! ديدي كه تو عكس هم چيزي نبود . اگر مشكلي داشتم كه نگه ام مي داشتند اينجا .
سهند پلاستيك بزرگ محتوي عكس و آزمايش هاي باران را برداشت و لبخند زنان گفت :
-
در اينكه خواهر من يه نسبتي با رستم داره توش شكي نيست . من اگر جاي تو بودم با اين اتفاقات سه تا سكته رو رد مي كردم و چهارمي ...
باران و پونه با هم گفتند :
-
خدا نكنه !
باران رو به سهند پرسيد :
-
هنگامه كجاست \"؟
-
صدرا رو از اتاق عمل منتقل كردن به بخش رفتن پيش اون . ميخواي ما هم بريم
باران از اينكه خواسته اش بر زبان سهند بود خوشحال شد . وارد بخش جراحي مردان كه شدند باران حس كرد قدمهايش كند و سنگين مي شود . دقايقي قبل همه ماجرا را از زبان هنگامه شنيده بود و مي دانست كه صدرا براي نجات او به اين روز افتاد . سپاسگذارش بود و نمي دانست چطور با او روبرو شود . سهند جلو تر از او وارد اتاق شد . و باران به دنبال او ..
كنار تخت صدرا هنگامه و برسام به همراه زن و مرد ميانسال و پسر جواني ايستاده بودند . با باز شدن در همه به سمت آنها برگشتند . نگاه باران و صدرا در هم پيچيد . صدرا حس كرد كه چقدر از خدا ممنون است حال كه باران را سلامت سر پا مي بيند . و باران فكر ميكرد كاش صدرا اينكار رو نمي كرد . كاش الان به جاي اون من روي اون تخت خوابيده بودم ..
صداي سرفه كوتاه برسام سكوت ايجاد شده را شكست هنگامه به سمت باران امد و دست او را گرفت :
-
خوبي عزيزم ديگه درد نداري ؟
باران زمزمه كرد :
-
خوبم ...
هنگامه او را به سمت تخت صدرا كشيد :
-
اينم اقاي ناجي بزرگ ... وكيل سوپر من ...
باران قبل از آنكه جواب سلام آهسته صدرا را بدهد رو به ديگران سلام كرد . برسام با نگاهي نگران حالش را پرسيد و باران به او لبخند زد . اخم ظريفي بر پيشاني صدرا نشست كه از نگاه تيز بين مادرش دور نماند . هنگامه به سرعت شروع به معرفي كرد :
-
باران كارآموز و دوست عزيزم ... شكوفه جان مادر آقا صدرا ،ايشون هم آقاي ثابت دوست داشتني پدر صدرا و طاها هم كه از قيافه اش كاملا معلومه كه چقدر پسر آروم و سر به زيريه برادر كوچك صدرا ....
باران زير لب زمزمه كرد :
-
خوشبختم ...
صدرا با صداي گرفته پرسيد :
-
خانم اشراقي نمي خواهي جواب سلام منو بدي يا حالمو بپرسي احيانا ؟
باران شرمنده دست از گريز برداشت وكاملا به تخت نزديك شد . در هياهوي احوالپرسي سهند و پونه از خانواده صدرا باران نگاه قدرشناسانه اي به عمق چشمان صدرا انداخت و گفت :
-
سلام حالتون چطوره ؟
-
حالم كه مي بيني كاملا خوبه ؟
و به دنبال اين حرف به دستش كه پانسمان و آتل بندي شده بود اشاره كرد . باران لبخند تلخي زد و باز به صورت زخمي و بانداژ كوچك روي گونه صدرا نگاه كرد .
-
من نميدونم چطوري ازتون تشكر كنم ... شما زندگي من رو نجات دادين !
صدرا در حالي كه حرف زدن به خاطر بانداژ گونه برايش سخت بود لبخند كجي زد وگفت :
-
خوب در نهايت جون خودمم مي خواستم نجات بدم پس منتي سر تونيست ...
-
اين چه حرفيه مرد بزرگ . تو همه خانواده ما رو تا آخر عمر مديون خودت كردي
سهند با گفتن اين حرف به تخت صدرا نزديك شد و دست سالم او را فشرد .
مادر صدرا با چشماني نمناك و سرخ ولي لبخندي پر از غرور به پسرش نگاه مي كرد . و انگار در اين ميان احساسي به او مي گفت انگار منبع اينهمه تغيير صدرا خيلي از فضاي اين اتاق دور نيست .
درب اتاق باز شد و پرستاري روبه جمع گفت :
-
همراه ايشون بياد پيش دكتر گويا يه نسخه دارن كه بايد بگيريد . بقيه هم تا پنج دقيقه ديگه از اتاق خارج بشيد وقت ملاقات تمومه بيمار بايد استراحت كنه .
پرستار خوش سيما با كلاه گرد كوچكي كه روي مقنعه شالي سرمه اي رنگش گذاشته بود شبيه فرشته اي آسماني به نظر مي رسيد . طاها با لبخندي گشاد گفت :
-
خوب صدرا جان از زنده بودن و سالم بودنت كه چيزي به من نرسيد من برم ببينم اين خانم محترم چه فرمايشي دارن ..
شكوفه با اخم رو به پدر صدرا كرد و گفت :
-
ثابت چرا نمي ري دنبالش اين پسر سربه هواست ..
و. رو به باران و بقيه كرد و ادامه داد :
-
ببخشيد من يه لحظه برم بايد با دكترش حرف هم بزنم.
باران نگاه جستجو گر شكوفه را حس كرد و سر به زير انداخت . نمي خواست توسط مادر صدرا سرزنش شود چون هر چه كه بود اين اتفاق بيشتر به خاطر نجات جان او رخ داد . . .
سهند رو به هنگامه كرد و گفت :
-
شما آسيب نديدين ؟
هنگامه با شوخ طبعي پاسخ داد :
-
فكر نمي كنيد آقاي دكتر يه كم زود باشه واسه پرسيدن حال من ؟
سهند شرمنده خنديد و گفت :
-
ببخشيد خيلي شوكه شده بود م !
-
شوخي كردم . من خوبم فقط خيلي ترسيده بودم . با اينكه اين اتفاقات تو شغل ما اجتناب ناپذ يره اما بازم ترسيده بودم .
-
احتمالا نياز هست كه بياييد براي جلسه روان درماني ؟
هنگامه بلند خنديد و گفت :
-
فكر مي كردم كه فقط وكلا هستن كه از آب گل آلود ماهي ميگيرن . مثل اينكه شما روانپزشكها هم تو هر جرياني دنبال رد پاي بيمار و مراجعه كننده ايد ؟
همه به شوخي هنگامه خنديدند . اما باران هنوز نگران به دست صدرا نگاه ميكرد . اشك در چشمانش حلقه زد ه بود . حس مي كرد از قبل بي ارزش تر و ناتوان تر است . كاش مي شد كاري براي او مي كرد . تا او را اينچنين رنگ پريده روي اين تخت نبيند .
حس نوازشي روي دستانش او را به خود آورد . صدرا با دست سالمش به آهستگي دست باران را كه به لبه تخت چنگ زده بود نوازش مي كرد . باران حس كرد نفس كشيدن حالا برايش مشكل تر است . بغضش سنگينتر شده بود و اين باعث درد بيشتر در ناحيه گلويش مي شد :
-
باران من خوبم ... باور كن چيزيم نشده .... خواهش ميكنم خودت رو سرزنش نكن .
سهند و هنگامه پونه به ناگاه و با صداي بلند شروع به بحث درباره فضاي بيمارستان كردندو آقاي اشراقي در حالي كه لبخندي پر معني روي لبانش بود گفت :
-
من برم ببينم چرا مادرت نيومده ؟
هر چند مطمئن بود كه صداي او به گوش صدرا نرسيده .
باران با بغض و به سختي گفت :
-
من مقصرم تو به خاطر من اينطوري شدي !
-
من كاري نكردم . الان هم حالم خوبه هر اتفاقي هم كه افتاده ارزش اين رو داشت كه تو الان صحيح و سلامت اينجا ايستادي ...
-
منم تا آخر عمر بهت مديونم ...
-
خوبه كه يادت اومد من شما نيستم و تو ام ... اما اونكه هميشه بهت مديون بوده منم ...
-
تو زندگيم رو نجات دادي ..
-
تو هم اينكار رو كردي ... زخم من يه زخم جسميه و خوب ميشه اما تو زندگيت رو معامله كردي .
باران شرمنده سكوت كرد . صدرا ادامه داد :
-
شايد اين قابل قياس نباشه اما تو هيچ ديني به من نداري منم كه مديون تو ام .
باران در ميان بغضش لبخندي زد و گفت :
-
اگر قراره دين شما همچنان باقي بمونه منم با اين حس عذاب سر ميكنم . بياييد تهاتر كنيم ( اصطلاحي در حقوق ا يران كه به معني : برطرف شدن یا حذف دو دِین متقابل را تا اندازهای که با هم معادلند\" مي باشد )
-
پس ديگه نه تو ديني به من داري نه من به تو !!!
صدرا با گفتن اين جمله برقي در نگاهش د رخشيدن گرفت ،باران نفسي كشيد و گفت :
-
به شرطي كه بهش واقعا عمل كني ديگه هيچ حس ديني نداشته باشي .
صدرا مكثي كرد و با صداي كه لحنش به شدت براي خودش و باران ناشناخته بود گفت :
-
من كه از خدامه تو اين فكر رو كه من به خاطر احساس دينم كنارت هستم رو از ذ هنت بيرون كني . قول بده ديگه به همچين چيزي فكر نميكني ديگه نه تو به من ديني داري نه من به تو ... قبول ...
باران نگاهي به چشمان صادق صدرا كه در عين دردمندي مي درخشيد انداخت :
-
قبول ..
پرستار درب را گشود ... آقايون خانوما لطفا بيرون وقت ملاقات تموم شده ...

صدای شر شر ملایمی توجه اش را به خود جلب کرد . از جا بلند شد پرده کتان آبی رنگش را کنار زد و به بیرون نگریست .. لبخند بی اجازه بر لبهایش نشست ... باران می بارید ... یاد شعری که روی لپ تاپ صدرا خوانده بود افتاد ... کاملش را خیلی قبل حفظ کرده بود ... اما مدتها می شد که دیگر سراغ شعر نرفته بود ..
سعی کرد شعرش را به خاطر بیاورد .. اما فایده ای نداشت انگار تنها همان تک بیت به یادش مانده بود ...
زیر لب زمزمه کرد
نه من سراغ شعر می روم
نه شعر از من ساده سراغی گرفته است ..
تنها در تو به حیرت می نگرم
ری را
هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانه ی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور !
حالا از همه اینها گذشته ، بگو : راستی در ان دور دستِ گمشده
آیا هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ؛ مرا می نگرد ؟!
صالحی
نزدیک شدن پاییز خیلی ملموس بود . دیگر خورشید قدرت نمایی نمی کرد ... حتی می توانستی بین درختهای سر به فلک کشیده چنار تک و توک برگهای زرد و قهوه ایی ببینی ..
درد زخمهایش به لطف مسکن آرام بود و خودش آرام تر ... از وقتی به خانه برگشته بودند سه روز می گذشت ... دورا دور می دانست که حال صدرا نیز بهتر شده و روز بعد از بیمارستان مرخصش کرده اند . اما نمی توانست با او تماس بگیرد . و حالش را بپرسد . هر بار که تصمیمش را گرفت بود حسی مانع اش می شد .
هنوز در فضای همان روزی بود که از صدرا در بیمارستان جدا شد . هر چه فکر می کرد نمی توانست معنای لحن ناشناخته و حس لمس سرانگشتان صدرا بر پشت دستش را درک کند ...
تصویر کمرنگی از خودش را در شیشه پنجره دید ... بی اختیار شکلکی در آورد و با صدای بلند گفت :
-
نترس انقدر احمق نیستم که فکر کنم .. صدرا بهم علاقه داره ... منم دیگه یه دختر مجرد و احساساتی نیستم ..
سرش را به شدت تکان داد و سعی کرد به هیچ چیز آزار دهنده ای فکر نکند . . . اما باز چشمانش را در پنجره دید .. خیس براق و پر از حس مرموزی که گویی داشت انتقام روزهای تلخ گذشته را می گرفت .... با صدایی آهسته تر گفت :
-
اینطوری نگام نکن . صدرا برای من تموم شده .. فرقی نمی کنه که زندگیم چی بشه .. من هیچ وقت دوباره دنبال دلم راه نمی افتم .. و این بار مطمئنم که صدرا تو دلم نیست ... باید مطئن باشم ...
صدای موبایل او را از تفکرات و گفتگوی یک طرفه اش بیرون کشید . با دیدن نام هنگامه روی موبایل سفید رنگ هدیه صدرا لبخند زد . انگار این اتفاق تلخ این حادثه همه آنها را به هم نزدیکتر کرده بود .
هنگامه با مهربانی حالش را پرسید و بعد گفت :
-
باران جان میخوام برم عیادت صدرا ، گفتم شاید تو بخوای عیادتهاش رو پس بدی ...
باران سری تکان داد و با خود فکر کرد : حتی اگر میخواستم بگم نمیام هم با این جمله آخر کاری کردی که مجبور بشم قبول کنم !
-
باشه میام آدرس رو برام اس ام اس کن !
-
بابا موبایل دار ! نمیخواد میام دنبالت حاضر باش تا نیم ساعت سه ربع دیگه میرسم ..
باران بدون تعارف قبول کرد . اصلا اعتماد به نفس به تنهایی رفتن را نداشت . هنگامه راس نیم ساعت با میس کالی خبر آمدنش را داد . باران بار دیگر در آینه به خود نگاه کرد . شنل نازک آجری رنگ و شال خطاطی شده قهوه ای رنگش کاملا با شلوار و کیف و کفشی به همان رنگ همخوانی داشت . بعد از دیدن مادر صدرا در بیمارستان که در بحرانی ترین لحظات ترتیب و هماهنگی لباسهایش را حفظ کرده بود متوجه شد که شکوفه زنی بسیار خوش سلیقه و شیک پوش است . و دلش می خواست در برابر او مرتب به نظر برسد ...
هنگامه با دیدن ظاهر او لبخندی زد و گفت :
-
چه ناز شدی ! چی میشه همیشه همینطوری لباس بپوشی نه اینهمه سیاه و دلگیر ...
-
یعنی بقیه مواقع بد لباسم ؟
-
نه گلم اما الان خیلی دلپذیر تر شدی ...
باران لبخندی زد و هیچ نگفت ...
**********
صدرا به آرامی روی صندلی محبوبش نشست .. با وجود گذشتن سه روز هنوز درد با هر حرکتی به سراغش می آمد . مادر اکیدا تذکر داده بود که حق ندارد با وجود بارش باران به تراس برود . برای همین از پشت شیشه به رقص قطرات باران نگاه می کرد .... صدای موسیقی بی کلام یانی فضای اتاق را پر کرده بود ... حس می کرد ریزش قطرات باران به او بیشتر از پیش ارامش می دهد و باعث می شود تا دردش را فراموش کند ... یاد نگاه باران وقتی شعر روی صفحه لپ تاپ را دیده بود افتاد یاد لبخندش و بی اختیار خود نیز لبخند زد ... در آن لحظه نمی خواست به چیزی جز آن شعر و لبخند باران فکر کند ...
زیر لب زمزمه کرد
با تب تنهایی جانکاه خویش
زیر باران می سپارم راه خویش
شرمسار از مهربانی های او ،
می روم همراه باران کو به کو
چیست این باران که دلخواه من است
زیر او چتر روانم روشن است
چشم دل وا می کنم
قصه یک قطره باران را تماشا می کنم

همانطور که به حیاط چشم دوخته بود و شعر مشیری را زمزمه می کرد متوجه باز شدن در و ورود ماشین آشنای سیاه رنگ هنگامه شد ... با خود زمزمه کرد :
-
چه عجب یادش افتاد بیاد ملاقات من ... اما چه بی خبر..
وقتی هنگامه ماشین را با مهارت زیر سایبان گوشه حیاط و کنار ب ام و کاربنی رنگ صدرا پارک کرد باران از ماشین پیاده شد و با اشتیاق به آسمان که حالا تند تر می بارید خیره شد . صدرا بی اختیار از جا بلند شد . شنل و شال باران با وزش ملایمی که که همراه بارش باران بود پیچ و تاب می خورد .. و او حس می کرد که چقدر این پس زمینه دوست داشتنی به نظر می آید ... نزدیک پنجره شد ... هنگامه او را پشت پنجره دید و دست تکان داد . باران متوجه حرکت هنگامه شد و رد نگاهش را دنبال کرد تا به صدرا رسید . با دیدن او سرش را به نشانه سلام خم کرد و سعی کرد لبخند بزند ...
صدرا درست به همان شکل سرش را خم کرد ... و از پشت پنجره کنار رفت .. هنگامه شانه بالا انداخت و زیر لب طوری که باران هم شنید گفت :
-
منم که بوق دیگه ...
باران خم شد و دسته گل ارکیده قرمزی که روی صندلی عقب بود را برداشت و همراه هنگامه به سمت درب ورودی خانه به راه افتادند هنوز به نیمه حیاط نرسیده بودند که درب باز شد و صدرا در حالی که چتر سیاه بزرگی در دست داشت به سمت آنها دوید و در میانه راه به آنها رسید . هنگامه متعجب گفت :
-
تو مگه حالت چقدر خوب شده که اینطوری مثل سوپر من سر می رسی ...
باران سلام کرد و صدرا گفت :
-
سلام باران ! هنگامه خانوم سلام یادت رفت .. بابا بچه که نیستم یه زخم فسقلی بود اونم سه روز پیش الان می تونم همین جا صد تا شنا برم ....
هنگامه خندید و گفت :
-
کم بلوف بیا ..نمی دونم کجا شنیده بودم که مردها هیچ وقت بزرگ نمیشن فقط سنشون میره بالا .. اما فکر کنم باید این جمله رو با طلا نوشت ...
شکوفه از جلوی در ورودی صدا زد :
-
صدرا مهمون ها رو تو حیاط نگه ندار خودتم بیا تو الان بانداژهات خیس میشن ..
صدرا با دست راه را به آنها نشان داد و گفت :
-
لطفا بفرمایید تو .. انقدر این هنگامه وراجی میکنه که آداب معاشرت پاک یادم رفته ...
همانطور که به سمت خانه می رفتند باران بی اختیار گفت :
-
کاش نمی اومدین تو حیاط به هر حال زخمتون انقدر عمیق بوده که به خاطرش راهی اتاق عمل شدین ..
صدرا در حالی با دست سالمش سعی می کرد چتر را بالای سر هر سه نفرشان بگیرد ... به او نگاهی کرد و گفت :
-
نگران من نباش .... حالم خوبه احتمالا از فردا بر میگردم دفتر ... سه روز دیگه هم که باید بخیه هام رو بکشم ... دکترها فقط شلوغش کردن همین و بس .. اما من باید نگران تو باشم مثل اینکه ...
باران با تعجب پرسید :
-
چرا ؟
قبل از اینکه صدرا پاسخی بدهد پله های کوتاه جلوی ساختمان را بالا رفته بودند وزیر نگاه کنجکاو شکوفه قادر به ادامه دادن پاسخ نبودند . ..
هنگامه به طرف شکوفه رفت و او را در آغوش گرفت :
-
سلام شکوفه جون !
شکوفه با مهربانی صورتش را بوسید و گفت :
-
سلام عزیزم خوش اومدی !
باران نیز به آهستگی سلام کرد :
-
سلام خانم ثابت ببخشید مزاحم شدیم
شکوفه در حالی که نمی توانست حالت نگاه کنجکاوش را تغییر دهد پاسخ داد :
-
سلام عزیزم ! خواهش میکنم مراحمید .. بفرمایید تو ...
وقتی داخل سالن رفتند صدرا چتر را در جا چتری کنار در گذاشت و رو به مادر گفت :
-
به شهلا خانوم بگو وسایل پذیرایی رو بیاره اتاق من اونجا راحت تریم ..
وارد اتاق صدرا که شدند باران با دقت به همه چیز نگاه می کرد . چقدر این اتاق بزرگ و مدرن با اتاق کوچک و دخترانه او تفاوت داشت . تم صدری و آجری آن زیبا و به طرز جالبی با لباس باران هماهنگ بود . بی اختیار لبخند زد . صدرا کاناپه دو نفره ی گوشه اتاق را به آنها تعارف کرد . هنگامه همانطور که می نشست پرسید :
-
جدی از فردا میخوای برگردی دفتر ؟
صدرا روی صندلی میز کارش نشست و گفت :
-
آره ! چون فردا صبح یه دادگاه مهم دارم . بعدش هم باید چند تا کار انجام بدم
-
خوب اگر فقط بخاطر همینه بگذار من میرم به جات یه وکالت بهم بده ...
-
نه باید خودم باشم حتما ... در ضمن من حالم خوبه . چرا باید بمونم خونه ...
باران نگاهی به آستین کوتاه تیشرت جذب مشکی صدرا انداخت و گفت :
-
فکر کنم حسابی بازوتون خیس شده !
ابروهای صدرا بالا رفت
باران متوجه حرفی که زده بود شد . بی اختیار با دیدن عضلات پیچیده صدرا این جمله از دهانش در رفته بود . در حالی که به شدت سرخ شده بود گفت :
-
منظورم بانداژ دستتون ...
هنگامه برای اینکه جلوی خجالت زده شدن بیشتر باران را بگیرد گفت :
-
آخ انگار راست میگه ! فکر کنم باید عوضش کنی !
صدرا به سختی جلوی لبخندش را گرفت و دستی روی بانداژ بازویش کشید
-
نه اونقدر خیس نشده ! می تونم تا غروب که وقت تعویضشه صبر کنم ..
باران بی اختیار فکر کرد . با انکه اندامش درشت نیست اما از عضلات به اندازه و برجسته اش به خوبی میشد حدس زد که به طور مداوم ورزش می کند . از تفکراتش خجالت کشید برای لحظه ای به خاطر آورد که او هنوز یک زن متاهل است و نباید اینطور محو مرد دیگری شود که حتی در ذهنش به این افکار مجال خود نمایی بدهد . جوشش تلخ از ته ذهنش شروع شد و چشمش را بست و سرش را تکان داد تا تصویر عضلات صدرا از مقابل نظرش محو شود .
-
حالت خوبه باران ؟
صدرا با نگران این سوال را پرسید . باران به سرعت چشم گشود و جواب داد :
-
خوبم نگرانم نباشید ...
صدرا نفس عمیقی از سر حرص کشید و گفت :
-
نه اتفاقا باید جدی جدی نگرانت باشم ...
-
چرا؟
-
فکر کنم به خاطر ضربه ای که به سرت خورده یه جور اختلال حرف زدن گرفتی اسم بیماریش رو نمی دونم از سهند بپرسی بهتره
هنگامه با صدای بلند خندید و گفت :
-
اختلال حرف زدن دیگه چه مرضی ِ صدرا ..
-
نمیدونم ،اما علایمش اینکه آدم بعد از دچار شدن به این مرض اونهایی که قبلا باهاشون راحت و صمیمی حرف میزده رو یکهو به شکل اوباما می بینه و احتمالا تا چند دقیقه دیگه تعظیم هم میکنه ...
باران و هنگامه هر دو خندیدند و هنگامه گفت :
-
خیلی بی مزه ای .. اصلا جالب نبود ..
-
واسه همینکه الان داری می خندی؟
-
نه به این می خندم که چطور درای سعی میکنی جذاب و با نمک باشی . .. اما اصلا بهت نمیاد .. تو همون یبس بودن بیشتر بهت میاد ... وکیل عنق !
باران باتعجب به هنگامه نگاه کرد و صدرا با تاسف سرش را تکان داد :
-
واقعا که خیلی بی ادبی ، تازگی ها از زندان قزل حصارموکل داشتی؟
-
نه اما خوب ایده خوبیه حتما میرم اونجا .

کل کل صدرا و هنگامه با وارد شدن شکوفه و شهلا خانم نیمه کاره ماند ... شهلا سینه کریستال حاوی فنجانهای بزرگ شکلات داغ را مقابل آنها گرفت، و شکوفه در حالی که ظرف کوچکی از کاپ کیک های وانیلی را به آنها تعارف میکرد گفت :
-
به نظر من تو هوای بارونی هیچ چی بیشتر از شکلات داغ نمی چسبه ... ببخشید که نظرم رو بهتون تحمیل کردم ...
باران لبخندی زد اما نتوانست پاسخ تعارف او را بدهد ...
هنگامه با خوش رویی کاپ کیکی برداشت و گوشه نعلبکی بزرگ زیر فنجانش گذاشت و گفت :
-
این چه حرفیه ! شما کجا می تونی دختری پیدا کنی که عاشق شکلات و شیرینی نباشه ؟
شکوفه لبه تخت صدرا نشست و بی مقدمه رو به باران پرسید :
-
شما خیلی وقته هنگامه جون رو می شناسی ؟
هر سه آنها لحن کنجکاو او را درک کردند و کاملا متوجه شدند که منظورم شکوفه اصلا هنگامه نیست . به جای باران صدرا جواب داد :
-
هنگامه رو نه اما من و باران ده سالی میشه که همدیگر رو می شناسیم
در ذهنش صدایی تکرار شد : دروغگو تو که کلا یه ساله هم نمیشه اگر همه روزهایی که باران رو می شناسی رو روی هم بگذارن ...
شکوفه با تعجب پرسید :
-
ده سال ؟ پس چرا هیچ وقت ازشون حرف نزده بودی ؟
-
داستانش طولانیه اما من و باران چهار سال با هم همکلاسی بودیم تو دانشکده و تو کانون حمایت از حقوق کودکان هم همکار ...
شکوفه مشکوک سری تکان داد و ادامه داد :
-
خوب بازم عجیبه که هیچ وقت ...
صدرا کلافه رو به مادر کرد و گفت :
-
مامان ما میخواهیم درباره اتفاقات اون روز تو دفتر حرف بزنیم و فکر نکنم شنیدنش براتون جالب باشه ....
شکوفه با دلخوری گفت :
-
داری بیرونم میکنی از اتاقت ؟
صدرا از جا برخواست و به سمت مادرش رفت و سرش را بوسید ...
-
این چه حرفیه . فقط نمیخوام باران با سوالهای شما معذب بشه ! فردا هم یه دادگاه مهم دارم باید فکرهامون رو جمع کنیم ...
شکوفه با چهره ای پکر و دلخور از جا بلند شد و به سمت در رفت و همانطور که از اتاق خارج می شد گفت :
-
هنگامه جان حرفاتون که تموم شد یه سر بیا پیش من ! تو آشپز خونه دارم مارمالاد سیب می پزم ...
-
چشم حتما میام ..
باران به درب بسته شده چشم دوخت و با ناراحتی گفت :
-
کار خوبی نکردی من از حرف و رفتار تو بیشتر معذب شدم ..
صدرا متعجب گفت :
-
من به خاطر تو گفتم ... دوست نداشتم ازت استنتاق کنه ! تو که مادر منو نمیشناسی ...
-
من معذب نبودم . . مادرتون هم حق داشت که درباره من کنجکاو باشم به قول شما ده ساله که همدیگر رو می شناسیم ... عجیب نیست که شما هیچ وقت اسمی ازمن نبردید ؟.
صدرا جا خورد در صدای باران وقتی کلمه\" ده سال\" را بیان کرد دلخوری و گلایه ای عمیق و ریشه دار دیده می شد ... بی اختیار سرش از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت دست در موهایش کرد . چه ساده بود که فکر می کرد باران هیچ رنجشی به خاطر کوتاهی او به دل ندارد .. انگار زخم درون باران عمیق تر از آن بود که حتی خودش هم بتواند آن را درک کند ...
هنگامه دستپاچه گفت :
-
صدرا بهتره درباره کار فردات و پرونده سعادت حرف بزنیم . من زیاد وقت ندارم باید برگردم خونه امشب مهمان داریم ....
صدرا با صدای گرفته گفت :
-
دادگاه فردام درباره پرونده ضمانت آقای اشراقی از فرهاده ... بعدش هم باید برم اداره ثبت برای یه سری کارها ...
هنگامه با هوشیاری گفت :
-
میخوای خونه فرهاد رو توقیف کنی.. .
-
خونه و خیلی چیزهای دیگه ...
-
می دونی که اون فقط همین خونه رو داره دادگاه بعد مدتی دستور آزادیش رو میده ...
صدرا در حالی که هنوز ناراحتی در صدایش موج می زد گفت :
-
میدونم دیگه نمیخواد این چیزهای ابتدای رو بهم یاد بدی ... فقط میدونم که مشتری پرو پا قرص داره .. میخوام نتونه بفروشدش !
هنگامه با اینکه از لحن تند صدرا جا خورده بود و کمی رنجید به روی خود نیاورد :
-
پس فقط میخوای مردم آزاری کنی ؟
صدرا دربرابر طعنه و لحن شوخ هنگامه هیچ نگفت ...
باران ساکت به این مکالمه گوش می کرد انگار نه انگار که یک طرف تمام این بحث ها خود اوست . ترجیح میداد در آن لحظه و با آن درگیری ذهنی به فرهاد و زندگی گذشته اش فکر نکند .
صدرا ادامه داد :
-
بعدش هم باید برم دادسرا ...
هنگامه سری تکان داد و گفت :
-
خوب برای پرونده سعادت چیکار میخوای بکنی ؟
-
کار خاصی نیاز نیست بکنم . باید برم دنبال کارهای تایید اون سند و بعد ترجمه اش . برسام هم داره قضیه حمله به دفتر رو پیگیری میکنه ... باید خیلی محتاط تر باشیم چون احتمال حمله های مجدد هم هست . اونا تقریبا همه چیزشون رو از دادن ...
-
اگر بخوان فرار کنند چی ؟
هنگامه این را با نگرانی پرسید ...
صدرا گفت :
-
نمی تونند .. اونا اونقدر دم و دستگاهشون کوچیک نیست که بتونند به این راحتی فرار کنند در ضمن برسام هم رفته با قاضی شعبه یه سری حرفا زده فکر میکنم دیگه الان فرارشون از طریق قانونی غیر ممکن باشه ...
باران هنوز ساکت بود هیچ حواسش پی حرفهای آنها نبود . داشت دوباره به اطراف نگاه می کرد و با خود می اندیشید :
-
ده ساله که من صدرا رو می شناسم ... اینجا اتاق صدراست و بعد از ده سال تازه ما تونستیم تو این چند روز اخیر کمی نزدیکتر باشیم ... مسخره است بعد از ده سال .. .ده سالی که تمامش رو صدرا بی خیال تو این اتاق خوابیده درس خونده کار کرده و من گوشه اتاقم عذاب کشیدم .. گوشه خونه فرهاد عذاب کشیدم . . تو دانشکده عذاب کشیدم ... تو خیابون عذاب کشیدم .. .تو بیمارستان عذاب کشیدم .. اما اون حتی متوجه نبودن من هم نشده ... حتی یه بار تلفن هم نکرده که به این همکارش در کانون بگه توکجایی که یهو غیب شدی ... مسخره است حق داره مادرش که تعجب کنه ...
به نظر خودش هم حرفهایش کمی غیر منصفانه می آمد اما آن لحظه انصاف هیچ جایی در میان افکارش نداشت ...
-
بعد ده سال مهربون شدن با من چه دلیلی جز عذاب وجدان داره ... یعنی میشه ده سال تنهایی و عذاب منو با مهربونی جبران کرد ... هویت درونی از دست رفته ام رو چی ؟ شخصیت سر خورده ام رو چی ؟
بی اختیار نگاه خصمانه ای به صدرا انداخت .. هنگامه متوجه این نگاه شد . از جا برخواست
-
صدرا من برم پیش مامانت هم کارم داشت و هم خیلی وقته میخوام دستور مارمالاد سیبش رو بگیرم
باران هم به دنبال او بلند شد ... و کیفش را برداشت :
-
صبر کن منم ...
صدرا با لحنی خشک مانعش شد :
-
باران میخوام باهات حرف بزنم ...
-
بهتره باشه یه وقت دیگه ...
-
اما من همین الان میخوام حرف بزنم ..
هنگامه به آرامی از لای در به بیرون خزید ...
باران از لحن محکم صدرا جا خورد و بر جای ماند .
صدرا نگاهش را عمیق و نافذ به چشمان باران دوخت
-
همیشه می دونستم که رنجشت از من انقدر عمیقه که نمی تونی به این راحتی فراموشش کنی وقتی حتی خودمم نتونستم خودم رو به خاطر کوتاهی هام ببخشم .. اما هیچ وقت فکر نمی کردم این رنجش تبدیل به کینه بشه !
-
من از شما کینه ای به دل ندارم ...
-
من شما نیستم .. کینه نداری؟ اما تو چشمات که یه چیز دیگه موج میزنه ...
باران با بی رحمی گفت :
-
از کی تا به حال به هنر خوندن نگاه دیگران مجهز شدین . تا جایی که یادمه قبلا از این هنرها نداشتید ...
-
داری من رو سرزنش میکنی به خاطر اینکه چقدر احمق بودم ؟
باران نفسش را با صدا به بیرون فرستاد :
-
نه من حق این رو ندارم ... اصلا در شرایطش نیستم...
-
هستی .. . داری ... فقط اگر بخوای ...
باران متعجب از آنچه می شنید پوزخندی زد و گفت :
-
چرا ؟
-
چرا چی ؟
-
چرا این حق رو دارم ؟ چرا برات مهمه که تو نگاه من چی موج میزنه ؟ چرا برات مهمه که من سرزنشت کنم ؟ می تونی مثل گذشته از کنارم ساده بگذری.. حتی اگر مردم از مردنم هم ساده بگذری ... چون من دیگه اون باران نیستم . نفرت الان من نباید برات مهم باشه ...
صدرا قدمی به عقب برداشت . باورش نمیشد کلمه نفرت را از دهان باران شنیده باشد ... شوک این مطلب برایش به شدت تکان دهنده بود ...
صدایش گرفت .. نمی دانست از بغض یا حرص یا عصبانیت :
-
آره تو دیگه اون باران گذشته نیستی .. اینو خیلی وقته فهمیدم .. چقدر دلم میخواست که بودی ... اما منم دیگه اون صدرای گذشته نیستم ... حداقل نوع حماقتم فرق کرده ... یعنی اینو نفهمیدی ؟
رنگ باران به وضوح پریده بود :
-
من هیچی رو نمی فهمم ! یعنی نمی خوام که بفهمم . از سوالی که پرسیدم هم پشیمونم .. برام مهم نیست که چرا تغییر کردی !
صدرا دستهایش را مشت کرد و درد در جای زخمش پیچید .. آنقدر به دستش فشار اورد که زخمش شروع به سوختن کرد ...
باران به طرف در برگشت . صدرا به سرعت به سمت او رفت و قبل از آنکه باران در را باز کند دستش را روی آن گذاشت ... دردش بیشتر شد .
-
باران من نمیخواستم ناراحتت کنم. می دونم که کوتاهی کردم . می خوام جبران کنم ؟ نمی بینی که دارم رنج می کشم ... >؟
باران پوزخندی زد و گفت :
-
من نیازی به دلسوزی تو ندارم .. قرار بود فراموش کنی همه چیز رو تو چند روز پیش جون و حیثیت منو نجات دادی با هم بی حساب شدیم ...
-
نشدیم لعنتی نشدی .. اگر شده بودیم الان انقدر کینه و نفرت تو صدات نبود . قرار بود همه چیز رو فراموش کنیم . اما تو فراموش نکردی تو همچنان ازم دلخوری ...
باران مغموم سرش را تکان داد :
-
برو کنار صدرا .. من از همه دلخورم .. و قبل تو خانواده ام بودن که تنها رهام کردن ... تا تصمیمات مهم رو به تنهایی و تو بدترین شرایط بگیرم ... از خدا دلگیرم .. از همه دلگیرم ... خیلی وقته یاد گرفتم با نقاب باران زندگی کنم .. تو وجود من دنبال باران قدیمی نباشین .. . هیچ دینی به گردنت ندارم ... من هر کاری که کردم اون موقع به خاطر دل خودم بوده ... اگر برگردم به اون موقع و اون احساسات رو داشته باشم بازم هزار بار و هزار بار همون کارها رو میکنم ... هرگز ازشون پشیمون نشدم ... اما حالا میخوام رها بشم از همه چیز ... می دونم گاهی اوقات دردهای قدیمیم سر باز میکنه . ا ما اینهمه سال رنج چیزی نیست که بتونم به این راحتی فراموش کنم ... بهتره دست از سرم بردارین ..

صدرا از یک جای جمله باران به بعد را دیگر نشنیده بود :
-
یعنی اون احساسات فقط مال همون موقع بود ... ؟ حالا هیچی ازش نمونده ؟
باران نگاه سنگینش را در چشمان صدرا دوخت عجیب بود که حتی دیگر از احساس قدیمی اش ذره ای احساس خجالت نمی کرد :
-
درسته ! من تغییر کردم .. اون باران در درون من مرده ... من یه زنم .. زنی که شناسنامه اش گرو یه پیوند احمقانه است ... و جسمش گرو این زندگی مسخره و پر از رنج و روحش آواره و در به در .. دیگه هیچی از اون باران قدیم نمونده نه احساس نه عشقی نه تعهدی ... نه به تو نه به فرهاد نه به هیچ کس دیگه ... انقدر بزرگ شدم که دیگه کنارتون جا نمیشم ...
صدرا با دردی عمیق سرش را تکان داد و گفت :
-
باور نمی کنم ...
-
برام مهم نیست که باور نمی کنی ... هر بار باهات روبرو میشم یا خودم رنج می برم یا باعث ناراحتی تو میشم ... بهتره دیگه جز در موارد ضروری با هم روبرو نشیم .. شاید بهتره دیگه اصلا همدیگر رو نبینیم ... حتی اگر لازم باشه وکالتت رو لغو میکنم اگر لازم باشه وکیل سرپرستم رو عوض میکنم ... بهتره برم ...
صدرا وحشت زده دستش را از روی در برداشت و بازوان باران را گرفت و او را تکان داد :
-
می فهمی چی داری میگی ؟ مثل بچه ها رفتار نکن ...
باران به شدت بازوانش را از دست صدرا بیرون کشید و به دنبال این حرکت دست صدرا تکان شدیدی خورد ... و درد آنقدر زیاد شد که تاب نیاورد و ناله کرد . باران با وحشت به بانداژ دست صدرا خیره شد که کم کم نقش خون روی آن بزرگتر و پر رنگ تر می شد . بی اختیار دستش را بالا برد و روی لکه خون کشید
-
متاسفم صدرا .. من فقط باعث عذاب دیگرانم ... الانم داره تو رو شکنجه می کنم . بهتره من برم تا بیشتر از این گند نزنم ....
صدرا با صدای درد آلودی گفت :
-
تو باعث عذاب من نیستی .. هر وقت وجودت رو کنارم دیدم احساس آرامش داشتم چه در گذشته چه حال .. فقط انقدر احمق بودم که چند سال زودتر اینو نفهمیدم .
باران به سرعت در را گشود از اتاق خارج شد و به سمت پله ها و سالن پایین دوید . بدون توجه به صدرا که صدایش میکرد بدون توجه به صدای حرف زدن هنگامه و شکوفه از خانه خارج شد و به سمت درب خروجی حیاط دوید ... وقتی به بیرون رسید لحظه ای به در تکیه داد ... باران به شدت صورتش را می شست و او نمی دانست آنچه صورتش را می سوزاند تلخی و شوری بیش از حد اشکهایش است یا قطرات ریز و تند باران ... به سمت خیابان اصلی حرکت کرد ... دلش نمیخواست حتی جلوی یک تاکسی دست بلند کند .. با آنکه می دانست تب کرده با آنکه می دانست همه وجودش از تشنج و بحرانی که نزدیکش بود می لرزد ... صدای ترمز ماشینی او را از افکاری درهمش بیرون کشید . صدرا از ماشین پیاده شد
-
تو این بارون کجا داری میری ؟
باران بدون پاسخ به راهش ادامه داد . صدرا با عصبانیت به طرفش رفت ... قطرات باران بی رحمانه بانداژ دستش را می شستند و رد خود روی عضله های راه باز میکرد . دست باران را گرفت و به سمت ماشین کشید :
-
سوارشو می رسونمت ... وای چقدر دستت داغه داری تو تب می سوزی ...
باران سعی کرد دستش را رها کند اما صدرا کلافه شانه هایش را گرفت و او را به زور به طرف ماشین برد و تقریبا به داخل آن پرت کرد .
باران دیگر اعتراض نکرد . لرزش بدنش شدیدتر شده بود . هر لحظه منتظر بود که باز بیهوش شود اما انگار اینبار تنها تب و لرز به سراغش آمده بود . صدرا ماشین را با سرعت به حرکت در آورد.. باران با اینکه به او نمی نگریست اما خشمش را کاملا حس می کرد ... حالا که آرامتر نفس می کشید حالا که خالی شده بود از حرفهای درگلو مانده ... حالا که رد خون را روی بازوان صدرا دیده بود .. انگار کم کم به حالت عادی بر می گشت ... خودش را لعنت کرد که چرا نتوانسته دهانش را ببندد آنهم درست چند روز بعد از اینکه صدرا جانش را نجات داده بود ... سعی کرد کلمه ای بگوید
-
صدرا دستت داره خون ریزی میکنه ...
-
تو نگران من نباش .. لازم نیست نگران کسی باشی که انقدر ازش متنفری ..
باران نفس عمیقی کشید این درست نیست او از صدرا متنفر نبود اما خودش هم نمی دانست چرا آن حرف را بر زبان آورده . شاید می خواست انتقام آرامش خیالی صدرا را در سالهای رنج خودش بگیرد ...
-
من واقعا ...
لرز نمی گذاشت او حرف بزند . این لرز از سرما نبود خودش به خوبی حمله عصبی اش را درک میکرد... فشارهای این چند مدت آنقدر زیاد بود که در بدترین زمان ممکن سر باز کرده بود ..
صدرا ماشین را به سرعت به کنار اتوبانی که داخلش بودند کشید . با نگرانی به باران نگاه کرد . دستش را روی گونه باران گذاشت .. در این لحظه با وجودرنگ پریده باران با وجود آرایش چشم پخش شده اش به خاطرات قطرات باران .. با درماندگی فکر میکرد چقدر باران زیباست ... چقدر چهره اش دوست داشتنی است درست مثل فرشته ای مغموم که از اسمان آمده و روی روکش چرم صندلی ماشین او نشسته ...
-
آروم باش... مهم نیست ازم متنفر باش ازم کینه داشته باش اصلا داد بزن هرچی کینه داری رو سر من خالی کن .. فقط آروم باش... داریم میریم پیش سهند ... بعدش میرم که چشمت بهم نیافته
باران به سختی گفت :
-
دستت داره خون میاد...
-
به درک ... الان هم چشمات رو ببند و هیچی نگو تا برسیم ...
باران از لحن قاطع و نگاه سخت صدرا متوجه شد که نمی تواند او را از تصمیمش منصرف کند . چشمانش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد .. .
*********
سهند از اتاقی که باران در آن خوابیده بود بیرون آمد و رو به منشی اش کرد :
-
شماره دکتر بینا رو ده دقیقه دیگه بگیر باید باهاش حرف بزنم .. قبلش سرم باران رو چک کن
صدرا از روی صندلی بلند شد و به طرف سهند رفت :
-
حالش خوبه ؟
سهند سرش را به آرامی تکان داد :
-
خوب میشه ... دچار حمله شده .... خیلی وقت بود که دیگه خبری از این حمله ها نبود ... اما توقعش رو داشتیم که بازم برگردن
صدرا وحشت زده گفت :
-
یعنی دوباره برگشته سر خونه اول ؟
سهند لبخند غمگینی زد و گفت :
-
نه نگران نباش ... تو اگر حمله های اولیه باران رو دیده بود متوجه می شدی که این هیچی نیست دربرابر اونا ... به راحتی میشه کنترلش کرد ...
-
نمیشه کاری کرد که دیگه دچار حمله نشه
-
یه روز بلاخره این اتفاق می افته . اما زمان می بره ...
بعد از گفتن این جمله نگاهی به بازوی صدر کرد و گفت :
-
برو بشین تو اتاقم بیام پانسمانت رو عوض کنم ...
صدرا گفت :
-
نیازی نیست میرم خونه عوضش می کنم ... فکر میکنم بهتره برم نمیخوام بعد از اینکه بهتر شد منو ببینه ممکنه دوباره عصبی بشه ... گرچه اصلا نفمیدم که امروز چی شد که یهو ...
سهند دست روی شانه صدرا گذاشت :
-
دنبال دلیلش نباش ... پیچیده است ... بهتره هرچه زودتر بری و به زخمت برسی ...
صدرا سرش را تکان داد و بعد از خداحافظی کوتاه به سمت در رفت و قبل از خارج شدن برای چند ثانیه به درب بسته اتاقی که باران در آن خوابیده بود نگاه کرد :
-
مهم نیست . تو ازم منتنفر باش .. . من می دونم که میتونم به جای هر دومون با این نفرت مقابله کنم... دیگه نمیخوام اشتباه شش سال پیش رو تکرار کنم .. نمی خوام از دستت بدم ...
و لحظاتی بعد در حالی که ذره ای به درد شدید دستش توجه نمی کرد به آرامی ماشینش را به سمت خانه می راند ..
یا تو زیبا تر شدی یا چشام بارونیه
این قفس بازه ولی قلب من زندونیه
من پشیمون می کنم جاده رو از رفتنت
تو نباشی می پره عطرت هم از پیرهنت
میخوام آروم شم تو نمی گذاری
هر دو بی رحمند عشق و بیزاری
همه دنیامو زیر و رو کردم
تو رو شاید دیر آرزو کردم
قدمهای آخر و آهسته تر بردار
واسه من کابوس فکر آخرین دیدار
بغش این آهنگ ما رو تا کجاها برد
شایدم تقدیرمو امشب به رحم آورد

به تلافی اون همه تلخی
گله هاتم طعم عسل شد
غم مظلومانه چشمات
به تبسمی تازه بدل شد
میشه با من هزار و یک سال
به بهانه قصه بمونی
همه مرثیه های سکوتم
به بهار تو باغ غزل شد
نفس کشیدن دل سپردن
مثل دریا ماه من
از تو خوندن با تو موندن
مقصد من راه من
همین رویام آرزوهام
سرگذشت راه من
نرفته برگرد که با تو شاید خدا گذشت از گناه من
تو مثل بارون غم رو آسون می بری از یاد من
با تو خوبن بی غروبن خاطرات شاد من
زار و خسته دل شکسته بی نوا فرهاد من ...
مرغ آمین کی به شیرین میرسه فریاد من ...

***********************

شكوفه از پشت پنجره دويدن صدرا به سمت ماشينش را ديد . قبل از آن خارج شدن سريع باران را نيز ديده بود . حالا ديگر مي توانست با قطعيت بگويد كه بين آن دو جز آنچه ادعا مي كنند احساسي ديگر در جريان است . رو به هنگامه كه در سكوت ورقه هاي ژلاتين را در آب سرد خيس مي كرد نمودو گفت :
-
هنگامه هر چي از باران و صدرا مي دوني بهم بگو
هنگامه معذب شده بد دلش نمي خواست راز آنها را بازگو كند و شكوفه انقدر برايش عزيز بود كه نمي توانست دلش را بشكند . قاشق كوچكي كه در دستش بود را كنار گذاشت و دست شكوفه را گرفت :
-
چيزي نيست شكوفه جون . فكر ميكنم صدرا خودش براتون بگه بهتره
-
اگر چيزي نيست پس واسه چي ميگي اگر صدرا خودش بگه بهتره ؟ اصلا اين باران كيه ؟ از كجا يهو پيداش شد كه صدرا به خاطر اون با من اينطوري حرف ميزنه ... ؟
هنگامه با محبت شكوفه را در آغوش كشيد و گونه اش را بوسيد :
-
الهي قربون دل نازكتون بشم . صدرا رو درك كنيد اين حمله به دفتر . زخمي شدنش .. پروند هاي سنگيني كه تو دستشه عصبي اش كرده . مي دونم كه مياد خودش دستتون رو مي بوسه .. درباره باران هم فعلا هيچ قضاوتي نكنيد . بهتره وقتي صدرا حال و اوضاعش بهتر بود با خودش حرف بزنيد ...
شكوفه سرش را تكان داد و گفت :
-
تو هم هيچي نگو .. اما من خودم ميدونم كه احساسات بين اونا اونجور كه نشون ميدن عادي نيست ...
هنگامه با شيطنت لبخندي زد و گفت :
-
خانوم اجازه نگفتيد چرا تو مارمالاد ژلاتين مي ريزين ها !
مارمالات تقريبا خنك شده بود و آنها مشغول ريختنش در شيشه هاي دهان گشاد بودند كه درب خانه باز شد و صدرا ماشينش را تا نزديك پله ها آورد . هنگامه نگاهي به ساعت انداخت :
-
من خيلي ديرم شده ديگه بايد برم
شكوفه شيشه بزرگ از مارمالادها را برداشت در حالي كه دورش را به دقت تميز مي كرد آن را به دست هنگامه داد :
-
چون ميدونم مهمون دارين بيشتر از اين اصرار نمي كنم .
-
مرسي ! دعا كنيد همه اش تا خونه برسه چون مي ترسم تو راه دخلش رو بيارم
-
نوش جونت عزيزم هر وقت خواستي بگو تا باز برات درست كنم .
هنگامه لبخندي از سر قدر شناسي زد و بعد از خداحافظي كوتاه با شكوفه براي برداشتن كيفش به اتاق صدرا رفت . درب را به آهستگي به صدرا در آورد
-
بيا تو مامان
-
مامانت نيست پسر كوچولو منم
هنگامه وارد اتاق شد و صدرا را ديد در حالي كه حوله كوچكي در دست دارد مشغول خشك كردن موهايش است . با ديدن چهره درهم صدرا و رد خون روي دستش فرياد كوتاهي كشيد :
-
چيكار كردي با خودت ؟
صدرا سعي كرد لبخند بزند :
-
چيز مهمي نيست نگران نباش
-
چطور مهم نيست وسايل پانسمان كجاست ؟ بايد ازمامانت بگيرم
-
نه لطفا به اون نگو .. همينجاست تو كشوي پا تختي ام .
هنگامه سري از روي تاسف تكان داد و كشو را باز كرد . دقايقي بعد در حالي كه آخرين برش چسب كاغذي را روي باند خشك و تميز مي چسباند از صدرا پرسيد :
-
باران كجا رفت ؟ چرا يهو اينطوري شدين شما دوتا
صدرا نفس عميق و صدا داري كشيد :
-
همه اش به خاطر حماقت هاي منه ... احساس ميكنم مثل يه پسر بچه كودنم كه حتي اصلي ترين اصول زندگي رو نمي دونم
-
الان كجاست باران
-
حالش خوب نبود بردمش پيش سهند .
-
اي بابا ... خودت رو سرزنش نكن
صدرا با تمسخر گفت :
-
تو هم كه فقط همين رو بلدي انگار . همه چيز تقصير منه چطور خودمو سرزنش نكنم .
هنگامه سكوت كرد. اين بار عميقا رنجيده بود صدرا حق نداشت با او با اين لحن تمسخر آميز سخت بگويد ...
صدرا سكوت او را كه ديد پشيمان سرش را تكان داد و دستش را روي پيشاني اش گذاشت و سعي كرد افكار منفي را با فشار دست عقب براند
-
ببخش هنگامه . شرمنده ام من اصلا تو و ضع روحي خوبي نيستم .
هنگامه بي حرف از جا بلند شد و كيفش را از روي كاناپه برداشت .
-
من ميرم فردا باهات تماس ميگيرم ببينم كارها چطور پيش رفت
صدرا بلند شد و همراش از پله هاي سرازير گشت . وقت خداحافظي دست هنگامه را كمي بيشتر در دست نگهداشت
-
بگو كه مي بخشي . همون خشم و نفرت باران به اندازه كافي عذابم ميده ...
هنگامه دلش از غصه درون صداي صدرا كه برايش تازگي داشت گرفت . بي اختيار دست دراز كرد و موهاي جلوي سرش را بهم ريخت
-
ما خانومهاي بزرگ منش كاري جز بخشيدن بلد نيستيم . تو برو يه فكري به حال رفتارت بكن ،اينطوركه معلومه هر دختري كه باهاش روبرو ميشي در نهايت حكم قتلت رو صادر مي كنه ...
*************
جلسه رسيدگي به پايان رسيد ،صدرا پس از امضا صورت جلسه از اتاق قاضي خارج شد . لبخند كمرنگي بر لب داشت . فرهاد در جلسه حضور پيدا نكرده بود اما او مطمئن بود كه در اين پرونده به خاطر كوتاهي در پرداخت اقساط و متضرر كردن آقاي اشراقي بدون شك محكوم خواهد شد . هنوز از كنار در قدمي دور نشده بود كه باران را ديد .. در حاليكه هنوز رنگ پريده به نظر مي رسيد و بانداژ ظريفي گوشه پيشاني اش به چشم مي خورد .
-
سلام تو اينجا چيكار ميكني .
باران لبهايش را بر هم فشرد كاش مي توانست هيچ جوابي ندهد
-
سلام . مگه امروز دادگاه نداشتم اومدم تو رو عزل كنم ...
صدرا براي لحظه اي احساس كرد خشم بر منطقش غلبه مي كند . نفس عميقي كشيد و سعي كرد خود را آرام كند . باران گامي به طرف درب شعبه برداشت
-
ميشه لطفا شماره پرونده رو بهم بگي ...
صدرا كلافه بازويش را گرفت و او را كنار كشيد .
-
مثلا اينكه اين درام من و تو نمي خواد تموم بشه . تو هي سرخود هر كاري ميخواي بكن هي من دستت رو بكشم واز وسط راه برت گردونم
باران با ملايمت دستش را خارج كرد . براي جنگ نيامده بود مي خواست ديگر باري بردوش صدرا نباشد .
-
من فقط ميخوام خودم از اين به بعد دنبال كارهام باشم بهش به چشم يه تجربه نگاه كن . . .
صدرا شمرده شمرده گفت :
-
اولا كه شما هنوز تجربه كافي رو نداري . دوما كه هر وقت كه بخواي با خودم ميارمت تو دادگاه اما نبايد حرف بزني چون تجربه ثابت كرده كه نمي توني در مواقع مورد نياز آرامشت رو حفظ كني و ممكنه چيزي بگي كه به ضررت تموم بشه
باران عصبي از لحن پر از شيطنت او در هنگامه بيان جمله آخر خواست چيزي بگويد كه صدرا دستش را به نشانه سكوت بالا آورد
-
هنوز اصل كاري رو نگفتم سوما اينكه اين پرونده تو نبود كه تو بخواي عزلم كني . من تو اين پرونده از ط رف آقاي اشراقي وكالت دارم ...
باران لحظه اي مات بر جاي ماند و بعد تازه متوجه مفهوم حرف صدرا شد و بي اختيار خنده اش گر فت ...
صدرا نيز لبخندي زد و با لحني كه خستگي و ضعف در آن موج مي زد گفت :
-
درباره پرونده هاي ديگه ات هم امروز عصر ساعت چهار بيا دفترم تا با هم حرف بزنيم ...
باران خواست تا اعتراض كند اما صدرا با دست راه خروج را به اون نشان داد
-
تا يه جاي مي رسونمت . اعتراض هم اگر داري بگذار عصر تو دفتر . از صبح يه سره دارم راه ميرم و واقعا ديگه انرژي بحث كردن ندارم ...
باران بي اختيار ساكت ماند . و در حالي كه بوي ملايم عطر صدرا در مشامش بازي مي كرد بي حرف تا جلوي در مجتمع همراهش رفت . و به اولين تاكسي گفت : دربست
صدرا با نگاهي پر از گلايه نگاهش كرد اما باران تنها لبخندي زد و دستش را به علامت خداحافظ بالا آورد

 

فرهاد فشاری به در بزرگ بانک وارد کرد طوری میله آهنی دستگیره را فشار داد که گویی قصد دارد آن را بین انگشت هایش خم کند . صورتش از حرص برافروخته بود . معامله درست در مرحله استعلام ها به بن بست رسید . دفتر ثبت اسناد به او و خریدار اطلاع داد که ملک از طرف دادگاه توقیف و ممنوع المعامله است . و حالا خریدار عصبانی که فکر میکرد فرهاد با توجه به اطلاع از این مسئله روی قولنامه نصف پول خانه را گرفته و با پول او در این مدت حسابهایش را چرخانده . به او اخطار داده بود تا عصر امروز در دفتر خانه حاضر شود و پول را به او برگرداند تا معامله را فسخ کنند در غیر این صورت علیه او شکایتی مبنی بر کلاهبرداری طرح خواهد کرد و مبلغ خسارت بالایی که در مبایع نامه پیش بینی شده بود را تا قران آخر وصول می کند .
صدای بی روح زنی از بلندگویی سالن بانک شماره او را خواند . روی صندلی گردان جلوی باجه نشست ؛ دسته چکش را در آورد و مبلغ معامله را که عینا از خریدارگرفته بود روی یکی از برگه های آن نوشت تا پس از وصول به شماره حسابی که از او گرفته بود واریز کند .
وقتی چک و کارت ملی اش را مقابل کارمند خواب آلود و بی حوصله بانک گذاشت . با صدای آهسته به او گفت :
-
لطفا یه فیش واریزی بهم بدید !
کارمند بانک بی صدا فرم کوچکی را مقابلش گذاشت و خود مشغول ثبت مشخصات چک در مانتیور روبرویش شد . هنوز فرهاد به امضای فیش نرسیده بود که صدایی او را در سر جایش میخکوب کرد
-
ببخشید آقا حسابتون مسدود شده !
فرهاد با صدایی که به سختی خشک و شکننده بود گفت :
-
چرا ؟؟ چرا مسدود شده
-
دستور قضایی !
-
یعنی چی ؟
کارمند بانک بی حوصله چک و کارت ملی را به طرفش سر داد و گفت :
-
من نمی دونم اینجا فقط زده دستور قضایی .
فرهاد بی حوصله فریاد زد :
-
یعنی چی که نمی دونید ! حساب من مسدود شده حتی دلیلش رو هم نمی تونید بهم بگید .
مرد جوانی که پشت میز ریاست بانک نشسته بود به سرعت از جا بلند شد و صدا زد :
-
آقا تشریف بیارید این طرف من جوابتون رو میدم .
لحظاتی بعد فرهاد با نگرانی و خشم به رییس بانک که به دقت به چک و مانیتور مقابلش نگاه می کرد خیره شده بود .
-
اتفاقا روزی که نامه رو از دادگاه آوردن من خودم کارهای مسدودی حساب رو انجام دادم .
-
مثل اینکه خیلی بهش افتخار هم می کنید
-
نه . اما وقتی دستور قضایی میاد ما جز اطاعت چاره دیگه ای نداریم .
-
این دستور قضایی ازکدوم شعبه بود
مدیر بانک با دقت شماره نامه و مرجع صادر کننده اش را روی برگه ای نوشت و به دست او داد . فرهاد بی خداحافظی از جا بلند شد و از بانک خارج شد . همه وجودش از خشمی در حال سوختن بود ...صدای زنگ موبایلش بلند شد . نگاهی به صفحه آن انداخت با دیدن شماره خریدار احساس عصبانیتش چند برابر شد . به سرعت به سمت ماشینش که در آن سوی خیابان پارک شده بود حرکت کرد . در یک لحظه فقط صدای فریادی شنید و بعد برخورد جسمی سخت را با پشتش حس کرد . بلافاصله با صورت به زمین خورد . موتوری که با او برخورد کرده بود نیز کج روی زمین افتاد . اما سرعت موتور سوار آنقدر نبود که به خودش یا فرهاد آسیب زیادی برسد . سعی کرد به سختی از زمین بلند شود اما درد زانویش امانش را بریده بود . رهگذری به کمکش آمد و او را لبه جدول کنار خیابان نشاند . موتور سوار که پسر کم سن و سالی بود با ترس گفت :
-
اقا بخدا من بی تقصیر بودم . خودت حواست نبود داشتی به موبایلت نگاه می کردی ...
-
بروگمشو ...
-
چی ؟
-
گفتم بزن به چاک
رهگذر که مردی تقریبا سی ساله بود گفت :
-
صبر کن حداقل بری درمونگاه مطمئن بشی چیزیت نشده بعد ولش کن بره
-
لازم نکرده هر دوتون برین دست از سرم بردارید ...
موتور سوار از خدا خواسته به سرعت موتورش را روشن کرد و از آنجا دور شد . مرد رهگذر هم سری از روی تاسف تکان داد و به سمت دیگری رفت . روی جین آبی روشنی که پوشیده بود لکه سرخ رنگی کم کم ظاهر می شد . کمی هم از شلوارش پاره شده بود . اما این دردها اصلا انگار برایش مهم نبود .انگار هیچ چیز را حس نمی کرد . احساس گرفتگی بدی درون قفسه سینه اش امانش را بریده بود . چطور شد که او الان تا این حد درمانده و گرفتار میان این همه گره کور زندگی دست و پا می زد و هر لحظه اسیر تر میشد .

************
صدرا نگاهی به متن تایید شده و ترجمه شده سند انداخت و لبخندی زد . اصلا فکرش را هم نمی کرد که به این سرعت و در عرض یک روز تمام این کارها بدون مشکل انجام شود . درب کیفش را باز کرد و برگه ها را دوباره سرجایشان گذاشت . درد دستش از دیروز دوباره زیاد شده بود . می دانست که باید به بیمارستان برود چون بعد از چهار روز که از ترمیم دستش می گذشت ، خونریزی از محل بخیه خورده چندان طبیعی به نظر نمیرسید . اما در آن لحظه تحمل درد برایش خیلی راحتتر از فکر کردن به برخورد عجیب باران در صبح بود . نگاهی به ساعت انداخت . دقایقی از چهار گذشته بود . یعنی ممکن بود که او نیایید . نمی دانست دعا کند بیایید یا نه . اگر نمی آمد یعنی صدرا همچون گذشته می توانست پرونده های مربوط به او را پیگیری کند اما اگر می آمد احتمالا می خواست او را عزل کند .
صدای تلفن داخلی او را از اندیشه هایش بیرون کشید .
-
بله
-
خانم اشراقی اومدن میگن بهشون وقت داده بودید
صدرا آهی کشید :
-
بگید تشریف بیارن داخل !
باران با همان مانتو شلوار مشکی و ساده صبح در چهارچوب در ظاهر شد .
صدرا لبخندی زد و سلام کرد . باران سلامش را پاسخ گفت و در پی تعارف صدرا نشست . صدرا نیز این بار پشت میزش جای گرفت . انگار اعتماد به نفس نزدیک باران نشستن را نداشت . سکوت حاکم بر اتاق چندان دلچسب نبود . صدرا تلفن داخلی را برداشت :
-
خانم ملاحت لطفا دوتا اسپرسو بیارید ....
گوشی را که گذاشت بدون اینکه به تردید مجال خودنمایی بدهد شروع به حرف زدن کرد :
-
حساب بانکی که گفته بودی امروز توقیف شد . کارهای ممنوع الخروجی اش رو هم انجام دادم . پرونده دادسرا هم فرستاده شد دادگاه فکر می کنم تا یه ماه دیگه وقت رسیدگیش باشه . اگر جزئیات بیشتری میخوای بگو تا بهت بگم .
باران دستهایش را در هم گره کرد :
-
جزئیات که بله . چون خودم میخوام پیگیر پرونده ها باشم . بنابراین بهتره که از جزئیاتش خبر داشته باشم .
صدرا چشمانش را بر هم فشرد و چند ثانیه سکوت کرد نوک خودنویسی که در دست داشت را بی اختیار روی میز می کوبید . گویی میخواست تمرکز از دست رفته اش را اینگونه باز یابد.
ملاحت با ضربه کوتاهی به در وارد اتاق شد و فنجانهای حاوی مایه تیره رنگ و گرم را مقابل آنها گذاشت . به نظرش فضای اتاق بیشتر شبیه یک صحنه دوئل بود . چون نگاه هر دو نفر سرد و سخت و چهره شان چون ماسکی بی روح به نظر می رسید .
صدرا جرعه از اسپرسو را بدون افزودن شکر نوشید ... تلخی شدید آن باعث شد حس گسی که در وجودش پیچیده بود کمرنگ شود .
فنجان را روی میز گذاشت و رو به باران گفت :
-
از نظر من تو برخی از پرونده ها می تونی همراهم باشی حالا چه از نظر تجربی به درد میخوره یا اینکه بخوای از روند پرونده مطلع باشی اما ...
باران حرفش را برید :
-
من میخوام کل پرونده ها رو خودم پیگیری کنم !
-
نه دیگه نشد ! من این اجازه رو بهت نمیدم ..
باران پوزخندی زد :
-
شما وکیل منی من نیاز به اجازه شما ندارم .
صدرا از این لحن تند و تقریبا بی ادبانه ناراحت نشد . اما تلخی نگاه باران قلبش را می شکافت .
-
باران من به مشکلاتی که بین ماست و من هنوز نمی دونم دقیق چیه کاری ندارم . بهتره با لج بازی بچگونه زحمتهای این چند مدت رو بر باد ندی
-
شما نبودی که می گفتی من یکی از بهترین وکلای این شهر میشم چرا حالا داری جلوم رو میگیری؟
لحن صدرا مثل معلمی بود که شاگردی لجباز را نصیحت می کند :
-
هنوزم میگم ! اما به بهترین جراحان شهر هم اجازه نمیدن نزدیکترین کسانشون رو جراحی کنند . تو نمی تونی با فرهاد تو این پرونده ها در بیافتی هم خودت رو نابود میکنی هم پرونده رو به بن بست می بری . اون دقیقا همین رو میخواد ...
-
من به خودم ایمان دارم که می تونم
صدرا لبخندی کج بر لبانش نشاند و شروع به دست زدن کرد :
-
آفرین خیلی خوشحالم که به خودت ایمان داری . اما من خوب می دونم که اون چیزی که الان دنبالشی و به خاطرش به اینجا اومدی ایمان به خودت نیست فقط یه لج بازی بچه گانه است ...
باران سرد گفت :
-
اشتباه می کنی ! من لج بازی نمی کنم میخوام خودم دنبال کارهام باشم به همین سادگی ...
-
اما من اجازه نمیدم
-
منم یه بار گفتم به اجازه تو نیاز ندارم !
-
باران تو هر مجازاتی که میخوای برای من در نظر بگیری به خاطر کوته فکری ها و کوتاهی هام من قبول می کنم .. اما خواهش میکنم با سرنوشت خودت بازی نکن ...
باران کلافه صدایش را کمی بالا برد :
-
من نمیفهمم دلیل این اصرار تو چیه ؟ من خودم میخوام دنبال کارم باشم ! خونه پرش اینکه همه پرونده ها رو خراب میکنم و بر میگردم سر خونه اولم . .. شایدم یهو این وسط با فرهاد آشتی کردم ...
ابروهای صدرا تا حد ممکن بالا رفت :
-
چی گفتی ؟ یعنی واقعا تصمیم تو اینه ؟
-
کجای تصمیمم برات آزار دهند است ؟
صدرا نفسش را در سینه حبس کرد . دوست نداشت با باران وارد مناقشه شود . اما توقع شنیدن چنین جمله ای را از باران نداشت .
باران ادامه داد :
-
طرف من تو این پرونده فرهاده !که هنوز همسرمه ! و نمی تونه آسیبی بیشتر از اونچه در گذشته بهم رسونده سرم بیاره ... پس نگران من نباش .

صدرا اختیارش را از دست داد و تا خواست دهان باز کند در اتاقش به شدت باز شد و فرهاد با ظاهری آشفته در چهارچوب آن ظاهر شد .
رنگ از صورت باران پرید . فنجانی که در همان لحظه برداشته بود در دستش شروع به لرزیدن کرد . صدرا نگاهی به دست لرزان باران انداخت و پوزخندی زد ...
ملاحت به تندی پشت سر او وارد اتاق شد :
- بفرمایید بیرون اقا منکه بهتون گفتم ایشون جلسه دارن . باور کنید اقای وکیل
صدرا حرفش را برید :
-
مشکلی نیست خانم ملاحت ایشون اینجا رو ظرف سه دقیقه ترک می کنند .
فرهاد قدمی به طرف میز صدرا برداشت
-
اگه نرم میخوای چه غلطی بکنی ؟
صدرا نگاهی به ملاحت انداخت :
-
با اقا رضا و پلیس تماس بگیرین !
فرهاد با عصبانیت به طرف صدرا رفت و بازویش را گرفت و او را از پشت میز بیرون کشید . درد امان صدرا را برید . باران از جا بلند شد و فریاد زد :
-
داری چیکار می کنی فرهاد
فرهاد با تعجب به طرف باران برگشت . تازه او را دیده بود پس از چند ثانیه سکوت گفت :
-
به به معنی جلسه رو هم فهمیدم . اومدی اینجا دست خوش بدی به آقای وکیل بابت بستن حساب من و توقیف خونه ؟
-
خفه شو می فهمی چی داری میگی ؟
-
اونکه نمی فهمه چی می گه و چیکار میکنه تویی ! تو هنوز شوهر داری اینو که یاد نرفته که دم به دقیقه ور دل این عوضی ولویی
صدرا دست دردناکش را به شدت از چنگ فرهاد رها کرد و سیلی محکمی به صورتش نواخت :
-
خجالت بکش !
فرهاد سیلی او را بلافاصله با مشتی به صورتش درست همان جای زخم قبلی پاسخ داد . صدرا از درد خم شد فرهاد زانویش را بالا اورد و از فرصت استفاده کرد و ضربه ای به شکم صدرا زد . باران جیغ کوتاهی کشید و به سمت فرهاد رفت دستش را گرفت و سعی کرد او را عقب بکشد اما فرهاد برگشت و او را نیز با ضربه ای به طرفی پرت کرد :
-
با زبون خوش میری فردا حساب بانکی و آپارتمان رو از توقیف در میاری وگرنه وای به حالت . فکر نکن تو ارشاد تبرئه شدین برگ برنده دستتونه هر دوتون رو بیچاره می کنم . . .
در همان لحظه رضا سرایدار ساختمان وارد شد و به طرف فرهاد دوید . فرهاد نتوانست دربرابر اندام درشت و دستهای قوی رضا مقاومت کند . رضا در حالی که او را به دیوار چسبانده بود از صدرا پرسید :
-
خوبید آقای وکیل ؟
باران به سختی از جا بلند شد هنوز همه بدنش از درگیری چند روز پیش کوفته بود . به طرف صدرا رفت :
-
خوبی صدرا .
صدرا سعی کرد صاف بیایستد . با چهره ای که درد در آن موج میزد رو به رضا کرد و گفت :
-
من خوبم آقا رضا ولی ایشون رو همینطور نگهدار تا پلیس برسه ...
فرهاد با صدای بلند و ریشخند گفت :
-
بچه سوسول منو از پلیس می ترسونی چرا جواب باران جونت رو ندادی نگرانت بود پرسید صدرا خوبی؟ از کی تا حالا نقدر خودمونی شدین که با اسم کوچیک صدات می کنه ؟ منکه گفتم اومده بود بهت دستخوش بده ...
صدرا با حرص گامی به طرف فرهاد برداشت :
-
خجالت بکش . .. اون هنوز ناموسته هنوز زنته ...
-
اگر زن منه اینجا چه غلطی می کنه ؟
-
فکر کنم با همه کم هوشیت تا حالا فهمیده باشی که من وکیلشم ...
-
اها .. پس آقای وکیل خوب گوشت رو باز کن میری حساب و بقیه چیزها رو آزاد میکنی ...
- تو تو شرایطی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی . در ضمن این توقیف اصلا ربطی به باران نداره این توقیف رو پرونده اقای اشراقی صادر شده . همون بنده خدایی که باعث شدی تنها سرمایه اش رو بانک توقیف کنه و خودش هم فلج گوشه خونه زمین گیر بشه .. اونم فقط رو حساب خودخواهی و توهم های مسخره خودت ...
-
می خواست دخترش رو درست تربیت کنه! و واسه فرار از بی آبرویش بی هیچ پرس و جویی اونو سریع از خونه خودش شوت نکنه تو خونه من ...
باران با دست محکم گوشهایش را گرفته بود . نمی خواست کلمات وقیحانه فرهاد را بشنود ...
صدرا با دیدن حال او از جوابی که می خواست بدهد بازماند و سکوت کرد .
در همان لحظه دو مامور کلانتری گاندی وارد دفتر شدند و بعد از توضیحات مختصری که ملاحت و صدرا به آنها دادند درحالی که دستبند روی دستهای فرهاد می زدند او را از آنجا خارج کردند .فرهاد همچنان زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کرد ...
بعد از رفتن آنها صدرا از رضا تشکر کرد و تراولی را به زور در دستانش گذاشت و او را راهی کرد . ملاحت نیز به پشت میزش برگشت . باران هنوز گوشه اتاق ایستاده بود . صدرا روی صندلی پشت بلند مدیریتی اش نشست . باران به سمت کیفش رفت تا آن را بردارد . صدرا بی اختیار پرسید :
-
خوبی؟ زخمهات که اذیت نشد ؟
-
من خوبم . واقعا متاسفم که فرهاد
با شنیدن اسم فرهاد ، صدرا صورتش از خشم گلگون شد :
-
خوب باران خانم اینم اقا فرهاد همسرتون همونکه میخواهید جلوش تو دادگاه در بیایید .
-
داری تحقیرم می کنی به خاطر انتخاب فرهاد ؟
-
نه فقط خواستم بدونی که با چه صحنه هایی مواجه میشی . اینم از فرهادی که شاید بخوای باهاش آشتی کنی !
-
اما من ..
-
بحث من و تو راه به جایی نمی بره من این قرار داد رو با حضور سهند بستم بهتره بری به سهند بگی بیاد و همه چیز رو فسخ کنه ... الان هم درد دارم میخوام برم بیمارستان ...
باران نگران به بازوی صدرا نگاه کرد و در حالی که بغضی تلخ راه نفسش را بسته بود به طرف در اتاق راه افتاد بی خداحافظی ...
در که پشت سرش بسته شد . صدرا کتش را از تنش در آورد . روی پیراهن یاسی رنگش باز نقش کمرنگ از خون نشسته بود . باید به مرکز درمانی می رفت .
تمام راه را تا بیمارستان بی اختیار به یاد همدم می افتاد و جملاتی که باران در زمان دانشجویشان درباره او و عشق به او نوشته بود ....
آنهمه عشق عمیق چطور تبدیل به این بی تفاوتی و نفرت تلخ شده بود ....
دلش گرفت ... به اندازه تمام این سالهای بی خبری دلش گرفت ..
باران می خواست این رشته را از میان بردارد . اما او این کشش را از نهانی ترین نقطه قلبش حس می کرد ...
این منصفانه به نظر نمی آمد حالا که او اینهمه درگیر شده بود . باران اینطور رها و پر خشم باشد ....
دوستت دارم ولی چرا نمی تونم ثابت کنم
لالایی میخونم ولی نمی تونم خوابت کنم
دوست داشتن منو چرا نمی تونی باور کنی
آتیش این عشق رو شاید دوست داری خاکستر کنی
شاید می خوای این همه عشق بمونه تو دل خودم
دلت میخواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم
کاش توی چشمام می دیدی کاشکی اینو می فهمیدی
بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس میدی
یه راهی پیش روم بگذار
یکم بهم فرصت بده
برای عاشق تر شدن
خودت بهم جرات بده
یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه
من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه ..
طاقت بیار اینا همه اش یه خواهشه
برای داشتن تو یکمی طاقت بیار
دوستت دارم میدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوای
بیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بگذار
واسه همین یه بار یه کمی طاقت بیار

 

باران تا وقتی به درون اتاقش برسد هنوز دستهایش را از حالت مشت خارج نکرده بود . درست از وقتی از دفتر خارج شد انگشتانش بی اختیار در هم گره خورده بودند همه تلاشش را کرده بود تا بر خودش مسلط شود . اما وقتی به درون اتاق رسید . بی اختیار با همان لباسها خود را روی تخت رها کرد . احتیاج به سکوت و سکون داشت ... اما این سکوت گویا باید از او دریغ میشد . هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در اتاق به صدا در آمد و به دنبال آن سهند وارد اتاق شد .
باران کلافه بر جای نشست و زیر لب سلام کرد . از اینهمه زیر نظر بودن خسته شده بود . کاش می توانست به جای برود که فقط خودش باشد و خودش ....
سهند لبخندی زد و پاسخ سلامش را داد و روی صندلی میز کامپیوترش نشست .
باران از جا بلند شد و دکمه های مانتوی مشکی اش را باز کرد و شالش را از سر برداشت . وقتی آنها را روی چوب رختی می زد تا در کمد بیاویزد صدای سهند را شنید :
-
دیر رسیدی خونه ! نگران شدم خیلی وقته از دفتر صدرا اومدی بیرون .
لحنش اصلا حالت بازخواست یا استنطاق نداشت اما باران عصبی شد !
-
نمی دونستم صدرا بهت گزارش میده . جاسوسی هم انگار به عنوان شغلی اش اضافه شده . رفته بودم تا پارک آب و آتش ..
سهند اخمهایش را در هم کشید :
-
این چه حرفیه دختر خوب ! صدرا فقط بهم تلفن کرد که بگه میخوای عزلش کنی . من فکر می کردم که تو اونجایی میخواستم بیام حضوری درباره تصمیمت حرف بزنیم .
باران چیزی نگفت و روی لبه تخت نشست .
-
باران چرا این تصمیم رو گرفتی ؟
باران به سردی گفت :
-
چرا نداره میخوام خودم دنبال کارم باشم ... فکر میکنم تکیه کردن به دیگران کافیه .
-
این تکیه کردن نیست حتی کمک گرفتن هم نیست صدرا داره کارش رو انجام میده !
باران پوزخندی زد :
-
این چه کاریه که حتی براش یه پاپاسی هم دریافت نکرده ؟
-
تو از کجا می دونی دریافت نکرده ... در ضمن قرار داد مالی اش رو طوری تنظیم کردم که هیچ دینی بهش نداشته باشیم ! فکر میکنی من ازش سو استفاده می کنم .
-
خوب به هر حال من خودم پیگیری میکنم ضرر این قرار داد رو هم هرچی باشه پرداخت میکنم .
سهند لختی سکوت کرد و بعد شمرده گفت :
-
باران بهم بگو چرا اگر دلیلت انقدر منطقیه که باعث شده به این سرعت تصمیم بگیری ... من دلم میخواد بدونم . .. .
-
دلیلی نداره ....
-
داره ... تو حتی اونقدر از دست صدرا عصبانی بودی که تو بارون خونه رو ترک کردی .. و با مادرش خداحافظی هم نکردی ...
باران ناباورانه نگاهی به سهند انداخت :
-
اینا رو هم گفته ؟ اینام جزو کارش بوده ؟ یا به جلسه سه نفره امون ربط داشته ...
-
تند نرو باران . تنها کسی که می تونه بهم بگه صدرا نیست و مطمئن باش صدرا هر چی هم بگه فقط صلاح تو رو در نظر میگیره ...
باران کلافه گفت :
-
نمیخوام کسی صلاح منو بدونه ... نمی خوام به جای من تصمیم بگیره . من خودم زندگیم رو جمع و جور می کنم.
-
تو داری لج می کنی ... اما این لج بازی یه دلیل داره و من می خوام بدونم
-
دلیلی نیست که بخوام بهت بگم . فقط نمیخوام دیگه
-
باران تو چرا از دست صدرا عصبانی هستی ... تو این ماجرا بی تقصیرترین آدم صدراست .. و تو نوک پیکان انتقامت رو گرفتی به طرف اون . اما این یه تیر دو شاخه است و حتما به جز اون به خودت هم آسیب می رسونه !
-
مهم نیست! ... اینکه من آسیب ببینم مهم نیست . مگه این هم سال تنها موندم زجر کشیدم مهم بود ؟ الان هم حتما همه اتون میگین به درک حقش بود . می خواست به خاطر یه عشق یه طرفه و کودکانه رو زندگیش قمار نکنه .
سهند از روی صندلی بلند شد و کنار باران نشست و دستش را گرفت :
-
ما این رو نمیگیم . همه ما تو رو بخاطر شهامتت تحسین می کنیم حتی صدرا
-
من به تحسین صدرا یا دیگران نیاز ندارم . من اگر کاری کردم به خاطر دل خودم بود . توقع ندارم که...
-
پس چه توقعی داری .. توقع داشتی صدرا هم اون موقع عاشقت بشه .. عشق که اجباری نیست ....
-
نه توقع عشق نداشتم اما توقع دوستی چرا ... ما بیشتر از یک ماه روی این پرونده کار کردیم .. کنار هم برای ضحی غصه خوردیم .. بغض کردیم ... تو دانشکده به خاطر اعتقاد و باورمون جنگیدیم ... اما وقتی من یکهو رفتم .. اون یک اس ام اس ساده بهم نداد که بپرسه حالم چطوره که نکنه بعد از اون جریان روز آخر تو دانشکده شاید من ازش رنجیده بودم ... حتی یه بار درست تو چشمای من نگاه نکرد .. همیشه یه چیزی رو اونور میدید خیلی بالاتر از من ... و من دربرابرش خودم رو روز به روز حقیر تر حس می کردم .
باران بغض کرد . سهند دستش را فشرد . باران نمی دانست چه می گوید و برای چه می گوید . اما دردی که امروز صدرا کشید و رنجی که خودش برد مدام در ذهنش تکرار میشد و وجدانش او را به تمسخر گرفته بود که در حق صدرا بی انصافی کرده ... که به قول سهند بی تقصیر ترین یا حداقل کم تقصیر ترین آدم در این جریان صدراست .... سهند هنوز ساکت بود ...
-
اون کم تقصیر ترینه اما بی تقصیر نیست ... اگر یه ذره بهتر به دورش نگاه می کرد تو چشمام این عشق رو میدید . اگر من رو مثل مریم رد می کرد شاید خیلی قبل تر من این حس رو در خودمم می کشتم ... وقتی اونو خواهرش رو تو دربند می دیدم اونطور ویران نمی شدم که به خاطر فرار از خودم تن به ازدواجی بدم که هم خودم رو بدبخت کرد هم فرهاد رو ... اره من باعث بدبختی فرهاد هم هستم .... اما تمام اون شبهایی که اشک ریختم تو فامیل مورد طعن و تحقیر قرار گرفتم ... از همه رونده شدم . این جناب صدرای بزرگ حتی یادش نیافتاد ، همکلاسی بود که برای مدتی کوتاه کنارش بود و ناگهان ناپدید شد . اگه منو میدید شاید می تونست کاری کنه که من عشقش رو فراموش کنم و برای همیشه مثل یه دوست یه همکار کنارش بمونم ... نه اینکه تو شبهای بی کسی ام تو دست و پا زدنم زیر خودخواهی ها و امیال فرهاد اونم بشه یه کابوس دوم که همه چیز رو بیشتر و بیشتر ویران کنه ...
صدای باران سوت می کشید و هق هق خشک در نفسش بود اما سهند جلوی حرف زدنش را نگرفت ... و باران دلش نمی خواست ساکت شود . حتی شرمی هم از بیان نهانی ترین احساسات و اتفاقهای که برایش افتاده بود در دل حس نمی کرد ....
-
من به خاطر عشق صدرا همه چیزم رو باختم .. هویتم رو زن بودنم رو آرزوهام رو و هیچ کس نبود که حمایتم کنه . حتی پدرم! حتی تو ... معصومیتم رو از دست دادم و بارها شکنجه شدم شکنجه هایی که از هزار بار تکه تکه شدن با گیوتین زجر آور تر بود ... اما هیچ کس رو نداشتم که بهش پناه ببرم ... هر شب و هر شب رنج هام رو در خودم فرو بردم . بیشتر تحقیر شدم هر روز و هر روز اسمش رو از زبون فرهاد شنیدم و به خاطرش تحقیر شدم .... به محمد صدرام دل بستم و اونو هم از دست دادم . حالا جناب ثابت تحمل چند جمله گلایه آمیز از من رو نداره ... ؟؟؟؟؟ منکه ازش چیزی نخواستم . اون از همه جا بی خبر بود . درست . اما نمی تونه ادعا کنه انسان درستی هم بود ... منم در حد همون انسان بودنش ،باهاش رفتار میکنم ...
-
باران.. گلم داری یک طرفه به قاضی میری و....
-
من قضاوت نمیکنم . این کار من نیست . کاش خودش خودش رو قضاوت کنه
-
از کجا می دونی نکرده ... نمی بینی که چطور داره رنج میبره از ناراحتی های تو .. که بیشتر از وظیفه اش داره برات خودش رو به اب و آتش میزنه .... تو هیچی ندیدی تو صدرا تو نگاهش؟؟؟
باران وحشت زده از جا بلند شد و دستش را از دست سهند بیرون کشید :
-
نمی خوام ببنیم .. هیچی ... نمیخوام احساساتم لگد کوب بشه . نمیخوام مثل فرهاد سقوط کنم ... برو سهند میخوام تنها باشم ..
سهند از جا بلند شد و او را آرام در آغوش گرفت . و پیشانی اش را بوسید . ..
-
باشه گلم من میرم . اما امشب بعد از همه اشکهایی که ریختی بعد از همه حرفهایی که زدی .. تو خلوت خودت با اون منطق و انصافی که میدونم تو نهانی ترین زاویه وجودت هست همه چیز رو بسنج صدرا رو قضاوت کن این بار ... قضاوت کن ... و ببین حقش هست حالا که داره کمکت می کنه تو جلوش رو بگیری ... تو این فرصت جبران کردن رو ازش بگیری و بگذاری همه عمر با سرخوردگی و ندامت زندگی کنه .. آدمی که انقدر بزرگ بوده که روحت رو اینهمه سال در بند نگه داره .. این حقش هست
-
روح من ... در روح من هیچ حسی بجز نفرت نیست ...
-
به من هیچ توضیحی نده . دنیات رو بدی تا فقط اون لبخند بزنه چقدر تلخه .. اینکه حس کنی انقدر کوچیک و بی ارزش به چشمش اومدی که حتی حاضر نشده دنبال دلیلی برای غیب شدنت بگرده ... وقتی اونو کنار یه زن زیبا ببینی و چشمت به خودت بیافته بفهمی تو دنیای پرزرق و برق اون تو حتی یه جواهر بی ارزش بدلی هم نیستی .. از این همه سرخوردگی پناه ببری به کسی که فکر میکنی شاید یه ذره قدرت رو بدونه و ازش متنفر باش . اما فکر کن .. ببین این حقش هست . که با لجبازی با اون تبدیل به آدمی بشی که نیستی .. که فرصت به این بزرگی رو از اون بگیری و اعتماد به نفسش رو نابود کنی ... که باعث بشی فرهاد تو راهی که داره میره هم برنده باشه بدون اینکه لیاقتش رو داشته باشه .. باران به خاطر خدا یه بار که شده منطقی رفتار کن . اگر میخوای همه امون باور کنیم که دیگه دختر احساساتی گذشته نیستی ... نه اینکه احساساتی بودنت رو نفی کنیم اما وقتی باید تصمیم بگیری فقط یه کم منطقی باش .. ببین با تصمیمت همراه خودت به چند نفر لطمه میزنی .... من درد روحت رو حس می کنم
باران با تلخترین بغض ممکن گفت :
-
نه تو حس نمی کنی ... نه تو نه صدرا نه هیچ کس دیگه .... نمی تونه بفهمه ندیده گرفته شدن از طرف کسی که حاضری همه بهت مهری رو بده که سزاوراشی اما اونم تو بدترین شرایط ممکن روح و جسمت رو لگد کوب کنه ... بارها و بارها ... حس کنی از طرف یه آدم غریبه متجاوز مورد تعرض قرار گرفتی بی اونکه به رنج به روحت توجه بشه .. و بعد برگردی سر خونه اول و ببینی کسی که بخاطرش حاضر شدی تن به همه رنج ها بدی حالا داره بهت به چشم یه موجود عجیب قابل ترحم نگاه میکنه ... که شاید حتی احمق هم ببیندت...
-
تو احمق نیستی ... عشق بزرگترین موهبت خداست و کسایی که خودشون رو تو این راه وقف می کنند بند های برگزیده خدان .. من فقط میخوام تو دست از این نفرت از این کینه از این خود آزاری برداری .. و صدرا رو همونطور که هست ببینی و قضاوت کنی ... الان هم بیشتر از این فکر نکن و برو استراحت کن ...
سهند به دنبال این حرف به آرامی اتاق را ترک کرد ....

باران در گریز از احساسات تلخی که دچارش شده بود بی اختیار به طرف میزش و دفتر فیروزه ای رنگش رفت . بغضش دوباره و دوباره سر باز کرد و جوهر نوشته هایش را روی کاغذ پخش نمود ...
همدمم ...
شاید هیچ کس جز تو ندونه که چه رنجی می کشم که چه دردی در قلبم دارم ... هر بار که با صدرا روبرو میشم و برخلاف گذشته نگاهش رو پر از مهربونی و کلامش رو پر از لطف می بینم . این قلب دربه در این قلب بی اراده بی اختیار تو سینه خودش رو می کوبه به دیوار ...
درون سینه ام دل ناله می زد
باز کن از پای زنجیرم
که بگریزم
به دامانش بیاویزم ...
اما یهو خودم رو یادم میاد که چقدر به نظر صدرا بی ارزش بودم چقدر کم بودم که دیده نشدم ... یادم میاد که شاید نگاه الانش شاید کلامش فقط توهم و تصورات منه .. یا بدتر از اون ترحم و دلسوزیه .. یا حتی احساس دین ...
دوباره خشم میاد سراغم ... از صدرا خشمگین میشم که باز داره یه جور دیگه با احساسم بازی میکنه ... از خودم خشمگین میشم که باز دارم اختیار زندگی ام رو میدم دست دلی که تنها مشق عشق رو تو دانشکده زندگی یاد گرفته ... از خودم شرمنده میشم که با وجود اسم فرهاد تو شناسنامه ام به خودم اجازه میدم به رنگ نگاه و لحن صدای یه مرد دیگه فکر کنم . و اینا بیشتر از قبل دیوانه ام میکنه ... دلم میخواد تا جایی که می تونم صدرا رو از خودم دور کنم .. اما مثل آدمی ام که تو باتلاق گیر کرده و با هر بار دست و پا زدن بیشتر فرو میره ... اره سهند راست میگه من روحم دربنده ... شاید هیچ وقت هم از بند آزاد نشد ....
اما این بار دیگه نمی گذارم نمی گذارم دیگران یا حتی خودم بیشتر از پیش باعث خورد شدنم بشن ... این بار نمی گذارم هیچ کس دوباره منو بشکنه .. حتی اگر مجبور بشم این ماسک مسخره رو تا ابد رو صورتم نگهدارم ... اما تنها تویی که مثل همیشه بی پرده می تونم باهات حرف بزنم ... چه خوبه که هستی ... ممنونم که هستی ....

***************
پونه غمگین به در بسته اتاق باران نگاه کرد می دانست باز امشب یکی از شبهای پر از گریه و تنهایی باران است . اما سهند گفته بود که او را تنها بگذارد ... سهند گفته بود که باران باید کم کم از این وابستگی به خانواده رها شود ... اما دل پونه برای باران آرام و قرار نداشت . صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد ... شماره را نمی شناخت از پشت در اتاق باران دور شد :
-
الو بفرمایید
-
سلام پونه منم فرید
درد در صدای پونه پیچید :
-
فرید مگه بهت نگفتم دیگه بهم زنگ نزن چرا خودت و منو عذاب میدی ..
صدای مهربان فرید قلب کوچک پونه را لرزاند :
-
گلم شماره من رو که گذاشتی تو بلک لیست مجبور شدم با این خط تماس بگیرم ..
پونه از اینکه لحن فرید حتی ذره ای درش سرزنش نبود شرمنده شد ...
-
فرید بهتره ما دیگه با هم تماس نداشته باشیم . داری همه چیز رو برای من سختتر میکنی ... بگذار همه چیو فراموش کنیم .. من میخوام سعی کنم به احساسم مسلط بشم اما تو نمی گذاری .. اینو هزار بار بهت گفتم
صدای فرید از بغض سنگینی خش دار به گوش می رسید :
-
تو همه اش داری از خودت حرف میزنی یعنی من برات مهم نیستم .. احساسات من مهم نیست . من باید چوب اشتباهات فرهاد رو بخورم ..
-
بی انصاف نباش من نگفتم فقط به خودم فکر می کنم .. تو هم حتما در کنار من رنج می بری ... روابط فامیلی ما نمی تونه عادی باشه .. یه مدت تنهام بگذار .. بعدش سعی میکنم بتونم برات یه دوست خوب باشم .. تا هر جای دنیا که بخوای ... اما این حس لعنتی
فرید آهی کشید و حرفش را قطع کرد :
-
حالا دیگه حست به من شد حس لعنتی ... این جمله ات برام خیلی سنگینه .. اگر انقدر از این حس متنفری باشه ... اما این رو بدون به قول دکلمه شکلات .. دوستی تا نداره پس تو حتی نمی تونی دوست خوبی واسم باشی ... سعی میکنم کاری رو بکنم که میگی اما قول نمیدم ...
-
ممنون
-
شنیدی چی گفتم خانومم قول نمی دم ... فقط سعی میکنم... و این رو هم بدون که من هرگز نمی تونم با عنوان مسخره ای مثل دوست کنارت باشم .... اما هیچ وقت من رو از دست نمیدی .. من هر وقت بخوای برگردی اول جاده احساسمون منتظرت هستم ..
پونه دیگر طاقت شنیدن صدای بغض آلود و جملات پر از احساس فرید را نداشت ... نگاه مهربان و لبخند دوست داشتنی اش لحظه ای از مقابلش چشمش دور نمیشد ... به اتاقش پناه برد و هد ست کامپیوتر را روی گوشش گذاشت .. صدای موزیک پرده گوشش را می آزرد اما پونه انگار حل شده بود در غصه و بغض صدای فرید ...

خدا ما رو برای هم نمی خواست
فقط می خواست همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ما،مال ما نیست
فقط خواست نیمه امون رو دیده باشیم ...
تموم لحظه های این تب تلخ
خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی خواست
خودت دیدی دعامون بی اثر بود ...
چه سخته مال هم باشیم و بی هم
می بینم میری و میبینی میرم
تو وقتی هستی اما دوری از من
نه میشه زنده باشم نه بمیرم
نمی گم دلخور از تقدیرم اما
تو میدونی چقدر دلگیره این عشق
فقط چون دیر باید می رسیدیم
داره رو دست ما میمیره این عشق

برسام برگه احضاريه را از مامور ابلاغ تحويل گرفته و نسخه دوم را امضا كرد . هنگامه جلوي در اتاقش با نگاهي پرسشگر او را مي نگريست .
-
مال دادگاه تهمينه است . بيستم ماه ديگه است ...
هنگامه در سكوت سر تكان داد . و به جاي خالي باران پشت ميز نگاه كرد . سه روز مي شد كه باران به دفتر نيامده بود و بنا به توصيه سهند نه او و صدرا سراغش را نگرفته بودند.. دلش براي باران تنگ شده بود براي حركت پروانه مانند و ملايمش در دفتر ،براي محبت هاي گاه و بيگاهش ...
برسام احضاريه را براي ثبت به اتاقش برد . هنگامه به دنبالش روان شد و از او پرسيد :
-
از مريم خبر نداري من اخرين بار كه باهاش حرف زدم هفته گذشته بود ؟
برسام برگه را روي دستگاه كپي كوچك كنار ميزش گذاشت و گفت:
-
نه خبر خاصي ندارم ازش ! فكر ميكنم بدجور مشغول زندگي شده .
هنگامي سري تكان داد و گفت :
-
بايد برم يه سر بهش بزنيم ..
-
باشه برنامه اش رو هماهنگ كن من حرفي ندارم . گرچه فكر نكنم شوهرش چندان خوشش بياد من رو اونجا ببينه .
اخمهاي هنگامه در هم رفت :
-
باورم نميشه كه مريم به عنوان يه زن وكيل نمي تونه حق خودش رو بگيره . شايد براي همينكه كه تو خيلي از پرونده هاي كاريش موفق نيست .
-
شايد همينطور باشه ! اما نمي تونيم يه طرفه درباره اش نظر بديم ... احتمالا از نظر اون اين راه و آوانتاژ دادن بهترين روش براي حفظ زندگيه .
-
مي ترسم بعد از چند سال اونم برسه به جايي كه باران الان هست .
برسام با كنجكاوي نگاهش كرد :
-
اوضاع باران چطوره ؟
-
سه روزه ازش خبر خاصي ندارم اما اونطور كه سهند مي گفت امروز مياد
-
جدي ! بعد از اون شوكي كه تو جريان حمله به دفتر بهش وارد شد من حس مي كردم نتونه به اين راحتي سرپا بشه ... يه جورايي زيادي شكننده به نظر مياد .
-
درسته . خدا رو شكر كه به خير گذشت
-
واقعا ! اگر هوشمندي تو نبود احتمالا هر سه تاي ما رو مي كشتند .
-
نميشه اسمش رو گذاشت هوشمندي !من هميشه اولين شماره ضروري گوشيم شماره پدرمه .. اون لحظه كه نمي تونستم شماره بگيرم فقط سعي كردم كليد يك رو فشار بدم دعا مي كردم درست عمل كرده باشم . و بابام هم از سر و صداي ما متوجه گرون گيري شده بود و با پليس هماهنگ كرد . به جاي هوشمندي بهتره اسمش رو بگذاريم شانس
برسام ابروهايش را بالا برد و خندان گفت :
-
من اين شكسته نفسي شما دخترها رو نمي تونم درك كنم . يك كلمه بگو معلومه كه باهوشم و خلاص ... من اگر بودم كلي هم پز ميدادم . داشتم بي گناه تو اين جريان فداي قهرمان بازي هاي شما مي شدم .
هنگامه خنديد و گفت :
-
بله جناب برسام مودت يادم مي مونه كه شما تو پرونده اي كه خطري تهديدت كنه وارد نميشي ... كلا دوست داري مثل گر به كنار شومينه لم بدي و خر خر كني ...
-
نه ديگه ! حالا زيادي اعتماد به نفست زد بالا ...
صداي زنگ كوتاه در حرفهايشان را نيمه كاره گذاشت . به دنبال آن در دفتر باز شد و باران با لبخندي كمرنگ قدم به داخل دفتر گذاشت . هنگامه به طرفش رفت و او را در آغوش گرفت .
-
كجايي دختر دلم برات يه ذره شده بود .
-
داشتم دوران نقاهتم رو مي گذروندم ....
-
اونوقت نقاهت از چه بيماري ..
-
تو فكركن هم خود آزاري و هم ديگر آزاري ....
هنگامه دستي به پشت باران زد :
-
تو انقدر مهربوني كه امكان نداره ديگر آزاري داشته باشي ...
باران به ا ين تعريف هنگامه لبخند زد . حس مي كرد چقدر كار خوبي كرده كه به دفتر برگشته . آرامشي كه در اينجا داشت حتي از آرامش اتاق خودش هم بيشتر بود .
برسام هم از اتاقش خارج شد .
-
سلام باران خانوم . آفتاب از كدوم طرف در اومده مهربون شدي ؟؟؟
باران بي اختيار خنديد ..
هنگامه باپوزخند گفت :
-
تو واقعا وكيل مملكتي ميشيني اين ترانه هاي مبتذل رو حفظ مي كني
-
اينطورياست ؟ شما برو گوشيت رو بيار من ببينم اين همه كليپ و ترانه مبتذل تو گوشيت چرا ريختي !
-
تو كي فرصت كردي گوشي منو نگاه كني ...
-
اوووووووووووه انقدر فرصت پيش مياد كه حتي مي تونم باهاش كل كيفت رو هم بازرسي كنم ...
هنگامه با تاسف سرش را تكان داد :
-
مي بيني باران آدم تو دفتر خودش هم احساس امنيت نمي كنه !اسم خودش رو گذاشت وكيل . با اين كت شلوار آرماني هر كي ندونه فكر ميكنه عجب آدم متشخصيه ...
-
نه نيستم ؟ خدايي نيستم . تشخص اصلا از وجناتم معلومه ...
-
ديدم او روز كه به دفتر حمله شده بود مثل موش شده بودي . صدات در نمي اومد ...
-
عزيزم تشخّص و موقعيت شناسي فرق ميكنه ! چاقو زير گلوي باران بود تكون مي خوردم الان ديگه باراني نبود كه اينجا اينطوري دستش رو بزنه زير چونه اش و بربر ما رو نگاه كنه ...
باران باز خنديد و صاف نشست .
-
پس چطور صدرا تونست كار بكنه ؟
-
در پهلوان بودن جناب ثابت كه شكي نيست . احتمالا انگيزه هاي پنهاني هم كمكش كردن ...
باران سر جايش اندكي جا به جا شد . فقط همين را كم داشت كه برسام هم در اين وضعيت به او طعنه بزند .
صداي زنگ تلفن همراهش برسام و هنگامه را ساكت كرد . روي مانيتور شماره صدرا به چشم مي خورد . با خود فكر كرد چه خوب كه خودش تماس گرفت و من مجبور نشدم اينكار را بكنم
-
سلام آقاي ثابت !
-
سلام خانم اشراقي ! حالتون خوبه
باران از لحن سرد و رسمي صدرا جا خورد فكر ميكرد در جوابش حتما اعتراض كنان مي گويد كه او صدراست و نيازي نيست كه با هم رسمي حرف بزنند
-
الو .. خانم اشراقي هستيد پشت خط ؟
-
بله بفرماييد
-
پرسيدم حالتون خوبه !
-
ممنون شما خوبيد ؟
-
شكر . غرض از مزاحمت اين بود كه امروز يه اقاي تماس گرفت و عنوان كردكه وكيل همسرتونه . ميخواستن يه جلسه درباره مشكلات اخير داشته باشيم خواستم در جريان باشيد . ميخواهيد شماره اش رو بهتون بدم تا باهاش هماهنگ كنيد
باران كمي جا خورد . اما با به ياد آوردن جريانات سه روز پيش به صدرا حق داد كه اينطور سرد و رسمي برخورد كند . شايد هنوز تكليف خود را نمي دانست . نفس عميقي كشيد و گفت :
-
نيازي نيست ! شما وكيل من هستيد لطف كنيد از طرف خودتون يه تايمي رو باهاش هماهنگ كنيد به من هم خبر بديد تا بيام اونجا
-
بسيار خوب پس من شما رو در جريان مي گذارم
-
ممنون
-
تا بعد
-
خداحافظ
باران تماس را قطع كرد حس خوبي درباره خودش نداشت اما ديشب بعد از ساعتها فكر كردن به اين نتيجه رسيده بود كه بچه گانه رفتار كردنش فقط اين باور را در صدرا تقويت ميكند كه او براي فرار از علاقه اش به صدرا اين رفتار را در پيش گرفته . و مهم نبود كه اين ماجرا صحت دارد يا نه ... مهم نبود كه قلب باران هنوز با ديدن صدرا تند تر مي زند يا نه ... اما صدرا نبايد به اين ترديد مي افتاد . و گذشته از همه اينها باران مي دانست كه چندان منصفانه با صدرا حرف نزده . گرچه هنوز حرفهاي زيادي بود كه تصميم داشت بعد از جلسه اي كه قرار بود تشكيل شود به صدرا بگويد .
با صداي برسام به خود آمد :
-
اين احضاريه جلسه بعدي دادگاه تهمينه است . تو پرونده اش بگذار ..
هنگامه هم در حالي كه به اتاقش مي رفت گفت :
-
باران تو اينترنت و كتابها رو بگرد و ببين پروند هاي مشابه قضيه تهمينه رو ميتوني پيدا كني .. ميخوام يه گزارش بنويسي و در نهايت هم بگي كه از چه روشهايي ميشه به خانواده اش كمك كرد كه كمترين آسيب روببيند .
باران سيستم را روشن كرد و همانطور كه دوست د اشت در كار غرق شد .
صدرا دكمه قرمز رنگ روي مانيتور لمسي گوشي اش را فشرد و تماس را قطع كرد . نفسي كه در سينه حبس كرده بود را با صداي بلند بيرون داد . باورش نمي شد كه تا اين حد از باران ترسيده باشد . از اينكه همچنان بگويد كه دلش نمي خواهد در اين پروند ها همراهش باشد ... براي اولين بار بود در زندگيش موقع حرف زدن با تلفن انقدر هيجان داشت و انقدر سعي ميكرد هيجانش را مخفي كند . حتي متوجه جا خوردن باران بعد از شنيدن كلمه خانم اشراقي شد . اما نمي توانست جز اين رفتار كند . شايد صميميت بين آنها باعث اين برخورد تدافعي باران شده بود .
بي اختيار تلفن را در دستش مي فشرد و لبخند بزرگي روي لبانش بود .
با خودش فكركرد كاش ميشد امروز باران را مي ديدم .
به سرعت در ليست تماسهاي تلفنش به دنبال تلفن وكيل فرهاد گشت :
-
الو سلام آقاي كيايي
باران كليد ctrl را به همراه p فشرد و منتظر بيرون آمدن برگه هاي پريينت گرفته شده از پرينتر شد.
سر و صداي دستگاه نشان ميدادكه بي نقص مشغول به كارش است . صفحه مانيتور گوشي اش روشن شد و به دنبال آن باز صداي ملايم زنگ تلفن ونام صدرا نشا ن مي داد كه او پشت خط است
-
سلام
-
سلام خانم اشراقي ببخشيد من دوباره مزاحمتون شدم .
-
خواهش ميكنم بفرماييد هستم در خدمتتون
-
راستش وكيل همسرتون خيلي اصرار داشتند براي هر چه زودتر برقرار شدن اين جلسه من هم مجبور شدم براي امروز ساعت هفت قرارمون رو تنظيم كنم ... از نظر شما كه اشكالي نداره ؟
-
نه من ساعت هفت ميام دفترتون
-
بسيار خوب پس تا اون موقع .
صدرا در حالي كه سرش را مثل پسر بچه اي خطاكار خم كرده بود تلفن را روي ميز سر داد و زير لب گفت :
-
يعني دروغ مصلحتي شامل اين چيزي كه من هم گفتم ميشه ... خوب يه جور مصلحته ديگه وقتي وكيل حس ميكنه بايد مو كلش رو ببينه ...
كسی چه میداند...

من...

امروز...

چندبار فرو ریختم...

چندبار دلتنگ شدم...

از دیدن كسی كه...

فقط پیراهنش شبیه تو بود. .

 

هنوز یک ساعت تا هفت باقی مانده بود که باران کیفش را برداشت و به طرف اتاق هنگامه رفت :
-
هنگامه جان من باید برم با صدرا جلسه دارم . نتونستم چیزی که خواستی رو تکمیل کنم شب تو خونه انجامش میدم
هنگامه خسته و نگران به نظر می رسید اما با این وجود به روی باران لبخند زد و گفت :
-
به سلامت گلم فردا می بینمت !
-
اتفاقی افتاده ؟
-
نه چطور؟
-
اخه خیلی خسته به نظر می رسی!
-
چیز مهمی نیست فردا درباره اش حرف میزنیم .
-
اخه اینطوری من فکرم می مونه اینجا
هنگامه نفس عمیقی کشید و گفت :
-
بعد از قضیه ای که تو دفتر اتفاق افتاد، مالک ساختمون گفته باید واحد رو تخلیه کنیم . همین الان منشی اش بهم تلفن کرد ... مثل اینکه بقیه همسایه ها بهش اعتراض کردن که امنیت ساختمون به خطر افتاده ..
-
ای بابا مگه می تونه زودتر از موعد بگه تخلیه کنید به خاطر همچین چیزی ؟
هنگامه عینکش مطالعه اش را برداشت و روی برگه های مقابلش گذاشت :
-
نه ! اما من با وجود نا رضایتی اون دیگه دلم نمیخواد بمونم...
باران سری تکان داد و بعد از کمی مکث گفت :
-
ناراحت نباش میگردیم یه جای بهتر از اینجا پیدا می کنیم ...
هنگامه سپاسگذارانه لبخند زد و گفت :
-
مرسی خیلی خوبه که کنارم هستی باران ! اطمینان صدات بهم ارامش میده .. الانم دیگه برو دیرت نشه .
باران خجولانه لبخندی زد و با مهربانی گفت :
-
پس تو هم زود برو .
-
باشه عزیزم نگران نباش برو
-
خداحافظ
بعد از بیرون رفتن باران اخمهای هنگامه دوباره در هم رفت و سرش را در برگه های که مقابلش بود فرو کرد . می دانست در این وقت از سال و با بودجه محدودی که داشت پیدا کردن یه دفتر مناسب کار ساده ای نیست .. و از یک طرف دوست نداشت از پدرش کمک بگیرد . چون می دانست که اولین حرفش این است که دفتر را رها کند و به عنوان مشاور حقوقی و وکیل کارخانه به او به پیوندد
تا جایی که ممکن بود باید از این امر دوری می کرد . پدرش را خیلی دوست داشت اما خط مشی فکری و کاریشان با هم همخوانی نداشت . در همان ابتدا امر که پروانه وکالتش را گرفته بود برای مدت کوتاهی کنار پدر مشغول به کار شد اما وقتی به معاملات سوری و حسابسازی های مختلف اعتراض کرد و دید هیچ تاثیری ندارد و پدر همچنان برای فرار از مالیات به این گونه اعمال ادامه میدهد طوری که او را نرنجاند کارش را مستقل کرد .
***********
باران پشت در اتاق ایستاد و ضربه ای کوتاه به آن زد . بیاد آورد که چند روز پیش در این دفتر چه رفتار نامناسبی با صدرا کرده و در ادامه فرهاد چطور به او حمله کرده بود ناخودآگاه خجالت زده و ناراحت می شد . صدای صدرا رشته افکارش را گسست :
-
بفرمایید تو
صدرا در حالی که کت و شلوار سربی رنگ و پیراهن سرمه ای تیره ای به تن داشت از روی صندلی بلند شد ، خیلی رسمی به او خوش آمد گفت ، مبل مقابل را با دست نشانش داد و تعارف کرد تا بنشیند .
باران سعی کرد به روی خود نیاورد که از اینهمه رسمی بودن صدرا جا خورده . بعد از مکث کوتاهی شروع به سخن گفتن کرد :
-
ببخشید اگر کمی زودتر اومدم . میخواستم باهاتون حرف بزنم . !
-
خواهش میکنم . کار خوبی کردید من هم باید درباره جلسه امروز باهاتون حرف بزنم .
-
پس می خواهید اول شما بگید بعد من
-
نه حرفهای من هرچقدر نزدیک به جلسه باشه بهتره . بفرمایید من می شنوم ..
باران کیفش را روی مبل کناری اش گذاشت و بعد از لختی سکوت شروع به حرف زدن کرد :
-
خوب فکرمیکنم اگر بگم که میخوام عذر خواهی کنم کمی بچگانه و حتی خنده دار به نظر بیاد . چون هنوز مدت زیادی از عذر خواهی قبلی ام نگذشته .. اما امیدوارم شما بتونید رفتار تند و بی ادبانه من رو ببخشید . من میخوام که همچنان وکیلم باقی بمونید . چون تنها کسی که الان بهش انقدر اعتماد دارم که بخوام سرنوشتم رو بهش بسپرم بعد از خدا شمایید ..
-
نه باید اول به خدا بعد به خودتون تکیه کنید و من هم فقط یه وسیله ام برای بهتر جلو رفتن ..
باران لبخند بی روحی زد :
-
حق با شماست . اما همونطور که گفتم میخوام وکیلم باشید و درکنارشما من هم تو تک تک جلسه ها باشم . میخوام قبل از هر کسی خودم به خودم کمک کنم . و میدونم که می تونم . اینطوری دینی که به شما دارم خیلی کمتر میشه
-
شما به من دینی ندارید . من دارم وظیفه ام رو درقبال موکلم انجام میدم ...
-
فکر نمی کنم اینطور باشه ! شما همین هفته گذشته جون من رو نجات دادید . این کار رو برای همه موکلهاتون می کنید ؟
سکوت صدرا انقدر کوتاه بود که باران متوجه ان نشد :
-
بله هر کسی جای شما بود من همینکار رو میکردم .
باران لبخند دیگری زد :
-
پس واقعا باید به منش انسانیتون تبریک گفت ..
-
ممنون ! درباره اینکه گفتید میخواهید در کنار من تو پرونده ها باشید . از نظر من مشکلی نداره به شرطی که انقدر توانایی پیدا کرده باشید که جلوی برخوردهای مثل رفتار چند روز پیش همسرتون با آرامش و منطقی رفتار کنید .
-
حتما فقط یه چیز دیگه ... منظور فرهاد از پرونده ارشاد چی بود ؟ تا جایی که یادمه ما تو ارشاد پرونده ای نداشتیم ...
صدرا سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند و کاملا موفق هم شد :
-
خوب این چیزیه که شما تا الان ازش بی خبرید ...
باران با بهت نگاهش کرد . صدرا شمرده ادامه داد :
-
من میخواستم این جریان رو بهتون بگم ! چون حتما تو جلسه امروز وکیل فرهاد به این قضیه اشاره میکنه
و بعد به طور خلاصه درباره شکایت فرهاد و در نهایت تبرئه هر دوی آنها توضیحاتی داد . با هر کلامی که صدرا می گفت صورت باران گلگونتر می شد . و وقتی با خشم سرش را بلند کرد تا حرفی بزند . ملاحت با تلفن داخلی خبر داد که کیایی وکیل فرهاد آمده .
در اتاق که باز شد . مرد کوتاه قامت و نسبتا چاقی وارد اتاق گردید و با لبخندی کاملا مصنوعی به هر دوی آنها سلام گفت .
صدرا از جا بلند شد و دست کیایی را که به سویش دراز شده بود فشرد . دقایقی بعد تعارفات اولیه به پایان رسیده بود و هر سه نفر چون سه ضلع یک مثلث پر التهاب روی مبلها نشسته بودند و بهم نگاه میکردند ...
در نهایت صدرا سکوت را شکست :
-
خوب اقای کیایی ما آماده ایم که حرفهای شما رو بشنویم ...
-
خواهش میکنم ! الان خدمتتون عرض میکنم . موکل بنده با توجه به اتفاقات اخیر مایل به ادامه زندگی با خانم اشراقی هستند و میخوان که ایشون برگردند وگرنه مجبور میشن دادخواست الزام به تمکین علیه ایشون به دادگاه صالحه بدن . و در خصوص اموال توقیف شده ...
صدرا با صدایی قاطع حرف کیایی را قطع کرد :
-
خوب بهتره ابتدا در باره این قسمت از حرفاتون حرف بزنیم تا موارد بعدی .. موکل من به علت عدم تامین جانی در منزل ایشون حاضر به برگشتن نیستند . پرونده ضرب جرح در دادسرا منجر به صدور قرار مجرمیت شده و تا چند وقت دیگه جلسه دادگاه تشکیل میشه و حتما حکم به محکومیت ایشون داده میشه ... بنابراین دادن دادخواست الزام به تمکین موضوعیت پیدا نمی کنه ...
کیایی با لحنی سرد گفت :
-
و اگر ایشون تبرئه شدند ؟
-
در اون صورت موکل من هم تمکین میکنه ...
رنگ از روی باران پرید اما صدرا حتی نیم نگاهی هم به او نیانداخت و با لحنی که اندکی استهزا در آن بود ادامه داد :
-
مثل اینکه شما از ادله (دلایل) داخل پرونده خبر ندارید . ما فیلم کاملا واضح و مشخصی از لحظه وقوع جرم داریم
-
می دونم آقای ثابت . اما هنوز تایید نشده که عمل موکل من عمدی بوده . ایشون سهواُ خانوم اشراقی رو هل دادن که متاسفانه اون سانحه پیش اومده
-
این دیگه در صلاحیت دادگاهه که تشخیص بده عمدی بوده یا غیر عمد ....
-
درسته پس بهتره شما پیشاپیش حکم صادر نکنید ..
-
عذر میخوام خوب حالا ادامه حرفاتون
-
بله داشتم می گفتم که درباره اموال توقیف شده خودتون می دونید که اونا جزو مستثنیات دین هستند و خیلی راحت میشه آزادشون کرد ... گ
صدرا ابروهایش را بالا برد :
-
شاید اینطور باشه اما درباره خونه ترجیح میدم که دادگاه به این مرحله از تشخیص برسه ... و در مورد پول توقیف شده هم شما که استاد من هستید باید بدونید که وجه نقد به هیچ عنوان از مستثنیات دین نیست .
-
این مبلغ ثمن ( قیمت) معامله ای بوده که توقیف شما باعث فسخش شده !
صدرا لبخند کجی زد :
-
این اصلا دلیل محکمه پسندی نیست ....
-
پس یعنی شما میخواهید همه چیز رو بسپرید به تصمیمات نهایی دادگاه ؟
کیایی این جمله را در حالی گفت که از روی مبل بر می خواست
-
بله دقیقا ... و زمان زیادی نمونده تا صدور حکم
-
درسته اما شما مرحله تجدید نظر رو که فراموش نکردید هر کدوم از این پروند ها می تونه خیلی بیشتر از اونچه فکرش رو می کنید طول بکشه ...
صدرا پوزخندی زد :
-
می بینم که هنوز حکم صادر نشده به فکر اعتراض به اون هستید پس خودتون می دونید که در تمام این دعاوی بازنده اید ! این برای من خبر خوبیه ...
کیایی به نظر می رسید که کاملا کیش و مات شده ...
-
شما مختارید هر طور میخواهید برداشت کنید . پس من هم میرم تا در دادگاه زیارتتون کنم
صدرا روی تلفن داخلی زد :
-
خانم ملاحت آقای کیایی دارن میرن راهنماییشون کنید
بعد از رفتن او و بسته شدن دوباره در اتاق انگار باران صدایش را پیدا کرد . در تمام طول جلسه دعا میکرد که صدرا یا کیایی از او چیزی نپرسند . ترس در تک تک یاخته هایش دوباره رخنه کرده بود ..
بی اختیار رو به صدرا کرد :
-
اگر طلاقم نده .. اگر تبرئه بشه ... اگه مجبورم کنه برگردم تو اون خونه .. اگر سالها منو توی دادگاهها ببره و بیاره و اخرش هم هیچ
صدرا با ارامش حرف باران را قطع کرد :
-
نگران نباش ما بهش اجازه نمیدیم .. من و تو جلوش می ایستیم ... هیچ قانونی دیگه نیست که یه زنی رو به زور برگردونه به خونه شوهرش..
باران بی اختیار از جا بلند شد :
-
شاید باید برگردم .. شاید باید به جای سالها شکنجه شدن تواین دادگاه ها باید برگردم به اون خونه .. دفعه دیگه معلوم نیست چه تهمتی بهم بزنه
صدرا مات و مبهوت نگاش میکرد . . .
اما دوباره روی مبل نشست :
-
نه نمیخوام برگردم... بگوکه نمیگذاری برگردم..
صدرا قلبش فشرده شد .
-
بهتون قول میدم نگذارم هیچ وقت این اتفاق بیافته .. حتی اگر خودتون بخواهید ... قول میدم ...
باران لبخند غمگینی زد :
-
برای چی باید همچین چیزی رو بخوام
صدرا بی اختیار زیر لب گفت :
-
برای اینکه تو لج بازترین فرشته روی زمینی

باران آنقدر آشفته بود که صدای صدرا را نشنید . صدرا به ملاحت گفت که برای هر دوی آنها چای سبز بیاورد . وقتی باران فنجان خالی را روی میز گذاشت صدرا با لبخندی مهربان گفت :
-
این چای سبز برای تمدد اعصاب خیلی خوبه ! من وقتهایی که خیلی بهم ریخته باشم حتما بهش پناه می برم و همیشه هم خوب جواب داده . حداقل تلقینش جواب میده ...
باران لبخند بی رنگی زد . صدرا دوباره در جلد رسمی خود فرو رفت :
-
خانم اشراقی نگران نباشید من بارها بهتون قول دادم که این پرونده اونطور که ما می خواهیم تموم میشه .... و هیچ کس هم شما رو نمیتونه وادار به کاری کنه که مایل نیستید .... به من اعتماد دارید؟؟؟
باران با شنیدن این حرف بی اختیار در چشمان صدرا خیره شد و با خود اندیشید بیشتر از کسی در دنیا . اما این را به زبان نیاورد و تنها گفت :
-
بله
- خوشحالم که این رو می شنوم پس بازهم بهم اعتماد کنید و مطمئن باشید پشیمون نمی شید ... الان هم جز کار به چیز دیگه فکر نکنید . سه روز دیگه باید تو جلسه اتفاقات اخیر شرکت کنیم و میخوام شما علیه نائینی و بقیه شرکا یه شکوائیه تنظیم کنید مبنی بر کلاهبرداری جعل و استفاده از سند مجعول ..
باران با ناباوری گفت :
-
من ؟ اما این پرونده شماست ! من از پسش ...
-
شما از پسش بر میایی من مطمئنم . در ضمن ما هم کنارت هستیم . میخوام این اولین کار مستقل در دوران کارآموزیتون باشه . البته تصمیم نهایی رو وکیل سرپرستتون میگیره اما می دونم که اونم با من مخالفتی نداره .
فکر باران کاملا از فرهاد دور شده بود توجه نمی کرد که صدرا گاهی در بین حرفهایش از ضمیر مفرد هم استفاده میکند . داشت به لحظه شیرین انتقام فکر می کرد. بی اختیار به صدرا گفت :
-
می دونی گاهی فکر میکنم برخلاف اونچه همیشه فکر میکردم من خیلی هم بدشانس نیستم . شاید از خیلی های دیگه خوش شانس تر باشم !
صدرا پرسید :
-
چطور؟
-
خوب این فرصت برای من فراهم شده که انتقام بگیرم ! از نائینی . پرونده ام طوری پیشرفته که فرهاد رو اینطور مستاصل کنه .. و باورم نمیشه که من یه کارآموز ساده بتونم پرونده آدمهای بانفودی مثل نائینی و بقیه شرکاش رو به جریان بندازم و زمین گیرشون کنم. تو جامعه امروز این بیشتر مثل یه خواب و خیاله . اونا اگر بخوان می تونند ما رو مثل یه سوسک زیر پاشون له کنند ..
صدرا با صدای بلند خندید ... باران متعجب نگاهش کرد .
-
این تعبیر سه تا وکیل پایه یک دادگستری به سوسک خیلی بامزه بود ...
باران خجالت زده خندید .
-
اما خوب چندان هم بیراه نمیگی . من مطمئنم که نائینی و شرکاش هرگز فکر نمیکردن این سه تا بچه یتیم حامیانی پیدا کنند که اینطور سرسختانه دنبال کارشون رو بگیرند . در حالی که اون بچه ها تو گوشه بهزیستی فراموش شده بودند . وگرنه از اول حتما کارشون رو محکمتر پیش می بردند . ودست به چنین جعل بزرگی نمی زدن که به خاطر پوشوندش همیچن کار احمقانه ای بکنند .
-
حق با شماست .
-
گرچه اونایی که به دفتر حمله کردن تو اعترافاتشون گفتند که دستور دهند اصلی اینکار پسر نائینی بوده و گویا اون بدون مشورت با پدرش همچین تصمیمی گرفته ..
-
من تعجب میکنم چطور فرار نکردن ..
-
گفتم که اونا اونقدر کارشون اینجا گیره که به این راحتی نمی تونند فرار کنند . اما اون شریکشون که خارج از کشور بود مطمئنا پاشو ایران نمی گذاره ... شنیدم انقدر ترسیده که حتی میخواد پناهندگی سیاسی بگیره ...
باران با تعجب پرسید :
-
یعنی می تونه ...
-
نمی دونم باید موند و دید... خوب شما از همین امروز روی این پرونده کار کنید من از قبل به خانم ملاحت گفتم رونوشت اسناد و مدارک رو براتون کپی بگیره ...
- راستش فکر کنم یه چند روزی به خاطر پیدا کردن دفتر سرمون شلوغ باشه ...
صدرا گوشی تلفن داخلی را که برداشت بود سر جایش گذاشت و با تعجب گفت :
-
میخواهید برای خودتون دفتر بگیرید ؟ پیش هنگامه راحت نیستید ؟ نکنه به خاطر برسام یعنی آقای مودت ..
باران در حالی که لبخندی مرموز روی لبش نشسته بود حرف صدرا را قطع کرد :
-
شما الحق که وکیل زبر دستی هستید اصلا مجال نمیدین من یکی از سوالها رو جواب بدم همینطور رگباری می پرسید ... بعد از جریان حمله به دفتر مالک هنگامه جوابش کرده و باید دنبال جا بگردیم . همین ..
صدرا به طعنه باران لبخند زد و گفت :
-
هنوز که موعد قراردادش نرسیده !
-
هنگامه میگه که نمی تونه با وجود نارضایتی مالک اونجا بمونه حس میکنه جو خوبی نیست ...
-
درسته درکش می کنم
صدرا بعد از گفتن این حرف در حالی که نمی توانست خوشحالی نقش بسته بر چهره اش را پنهان کند رو به باران کرد و گفت :
-
نگران نباشید این مشکل حل میشه . من با هنگامه تماس میگیرم ...
-
چطور؟
-
بگذارید اول با هنگامه حرف بزنم اگر راضی بود بعد درباره اش به شما و برسام هم میگم ...
-
یعنی من و برسام این وسط نقش نخودی رو داریم یا ...
-
این چه حرفیه . به هر حال مدیر اون موسسه حقوقی هنگامه است
باران با دلخوری اشکاری گفت :
-
بله حق باشماست ... پس با ایشون هماهنگ کنید
از عصبانیت و حسادت کمرنگی که در لحن باران نقش بسته بود گویا قند در دل صدرا آب می کردند ...
صدرا لبخند شیطنت امیزش را جمع و جور کرد و گفت :
-
اصلا الان باهاش تماس میگیرم و شما هم می تونید همزمان بشنوید ..
باران از جا برخاست :
-
من نیازی ندارم که بشنوم . میرم کپی مدارک رو از خانم ملاحت بگیرم ...
صدرا با لحنی نوازشگر گفت :
-
خانم اشراقی .. باران خانم ! لطفا بشینید . من هنوز حرفام با شما تموم نشده
باران چون کودکی لجباز گفت :
-
بعد از تموم شدن تلفنتون میام ...
و بلافاصله از اتاق خارج شد . صدرا بی اختیار خندید بلند شد در اتاق را باز گذاشت و تقریبا جلوی در شماره هنگامه را گرفت و بعد از سلام و احوال پرسی در حالی که نیم نگاهی به باران داشت که به ظاهر غرق در رونوشت مدارک و اسناد بود پرسید :
-
شنیدم دنبال دفتر میگردین
هنگامه با حرص گفت:
-
الان کجای این انقدر خوشحالی داره که تو داری بال در میاری
-
تو مگه منو می بینی
-
نه اما از لحن صدات کاملا مشخصه
صدرا خنده کوتاهی کرد و برگها در دست باران با سر و صدایی غیر عادی جا بجا شدند ....
-
خوب برات پیشنهاد داشتم خانم وکیل عصبانی
-
نگفته پیشنهادت رو رد می کنم . من اصلا قصد ازدواج ندارم . میخوام درس بخونم شمام بهتره از یکی دیگه جزوه بگیری ....
صدرا بلند خندید و باران برگه ها را از روی میز برداشت و با حرص رو مبل کمی دورتر از در نشست ...
-
انقدر سفسطه نکن . می خواستم بگم تو این دفتر دوتا اتاق بلا استفاده هست من می تونم بهتون اجاره اش بدم
هنگامه بر خلاف تصور صدرا بدون مکث قبول کرد :
-
قبول کی بیام قرارداد بنویسیم ....
-
اوه اوه چه عجله هم داری . البته حقم داری گاندی کجا و ملاصدرا کجا . برو خدا رو شکر کن که یه دوست با کلاس داری ... وگرنه الان باید میرفتی ...
-
فکر نکن اینطوری میتونه بازارگرمی کنی و نرخ اجاره رو ببری بالا .
-
مطمئن باش که فکرش رو هم نکردم ....
-
باران هنوز اونجاست
-
بله خانم اشراقی اینجان
-
بهش بگو بمونه من و برسام میاییم اونجا تا قرار داد رو تنظیم کنیم میخوام اونم به عنوان شاهد امضا کنه ...
-
نترس پولت رو نمیخورم .. اما باشه
-
البته قبلش باید با مریم تماس بگیرم اگر اون نخواد بیاد دیگه دفتر این فکر عمله وگرنه باید دنبال یه جای بزرگتر باشم ....
صدرا سرش را به نشانه تایید تکان داد و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد .
باران بی اختیار رو به صدرا کرد و گفت :
-
خوب فکر کنم من باید دنبال جا بگردم بعد از این !
صدرا با تعجب و کمی ناراحتی پرسید :
-
چرا ؟
-
شما مثل اینکه فراموش کردین فرهاد رو . با وجود اون من چطور می تونم اینجا کار کنم ... در ضمن شما فقط دوتا اتاق دارین ...
صدرا با لحنی شیطنت آمیز گفت :
-
اولا که من اتفاقا میخوام که فرهاد بیشتر از این از خودش عکس العمل نشون بده . دوما کارآموزها همونطور که خودتون دقایقی پیش گفتید نقش نخودی رو دارن و می تونند تو اتاق های مختلف سیار باشن .. این انصاف نیست که ما این دوره رو گذرونده باشیم و شما بخوای انقدر راحت کارآموزی کنید ... الان هم می تونید تو یکی از اتاقها رو این برگه ها کار کنید تا هنگامه و برسام بیان .
و سپس رو به ملاحت کرد و گفت :
-
راهنماییشون کنید ...
ملاحت که با تعجب به حرفهای آنها گوش میکرد چشمی گفت و از جا بلند شد. صدرا هم به اتاقش برگشت و زیر لب گفت :
-
سوما هم اینکه اگر بخاطر تو نبود که من اصلا دفترم رو به اونها اجاره نمیدادم و از این انزوا و آرامش خودم دست نمی کشیدم

**********
نوید نگاهی به جمع چهارنفره خوشحال و صمیمی آنها انداخت
-
می بینم که آقای وکیل بلاخره از غار نشین بودن دست برداشت و به جمع انسانهای متمدن پیوسته ...
صدرا با اعتراض گفت :
-
بیا دلم خوشه که یه دوست دارم . کلی به اینا فخر فروختم که برای شیرینی بسته شدن قرار داد بریم کافه دوستم ... بعد تو اینطوری منو ضایع کن ... .
نوید در حالی که شکلات داغ را جلوی هنگامه می گذاشت گفت :
-
فکر نکن که اینجا فقط پاتوق توست ! این خانم زیبا رو هم بارها اینجا دیدم ..
هنگامه نگاهی به ظاهر آراسته و لبخند جذاب نوید انداخت . شلوار کتان خاکی رنگ و پیراهن چسب با یقه کج به همان رنگ پوشیده و در نهایت لباسش را با شال نازکی قهوه ای و سبزی که به زیبایی دور گردنش بسته شده و تا روی سینه اش می آمد ست کرده بود .
-
فکر نمیکردم من رو یادتون باشد آخه خیلی وقته که نیومدم ...
نوید لیوان بزرگ دلستر لیمویی را که با برش های لیمو ترش تزئین شده بود جلوی برسام گذاشت و گفت :
-
اختیار دارید ! شما از جمله مشتری هایی نیستید که بشه به این راحتی فراموشتون کرد ...
صدرا خندید و گفت :
-
می بینم که نمیخوای اسپرسو من و خانم اشراقی رو بدی ...
نوید با ژستی قشنگ فنجان آبی رنگ را جلوی باران گذاشت و گفت :
-
برای این فنجون آبی رو بهتون میدم که حس میکنم یه آرامش خاصی تو وجودتون موج میزنه ... شما رو به رنگ آبی می بینیم...
باران لبخند کودکانه ای زد و گفت :
-
من عاشق رنگ آبی ام ...
-
پس حدسم اشتباه نبوده ..
صدرا حرف نوید را قطع کرد و گفت :
-
انقدر شیرین زبونی نکن من نفهمیدم تو دکتری کافه چی هستی روانشناسی ...
نوید با حرص نمایشی فنجان قهوه ای رنگ را جلوی صدرا گذاشت و گفت :
-
تو حقت همون رنگ قهوه اییه .. خودت که میدونی ..
صدرا ابرو بالا انداخت و تا خواست چیزی بگوید نوید ادامه داد:
-
اما با این حرکتت خیالم از یه چیز آسوده شد ...
-
از چی
نوید بدون اینکه بقیه متوجه شوند چشمک ظریفی زد و گفت :
-
بماند تا بعد ...
صدرا شانه بالا انداخت و فنجان را به طرف لبهایش برد ...
*************
سهند تلفن را برداشت و دکمه ای را فشار داد :
-
خانم مریض دیگه ای نداریم ...
-
مریض که وقت قبلی داشته باشه نه اما یه خانمی اومده میگه از اشناهای شماست ....
-
اسمشون رو نگفتن ...
-
نه اما میگن از اقوامن !
-
راهنماییشون کنید
چند ثانیه بعد در اتاق به صدا در آمد
-
بفرمایید
-
سلام بر پسر دایی عزیز و دوست داشتنی ...
-
سلام خاطره خانم .. چه عجب از این ورا
-
میخواستم ببینم شما فامیل بیمار هم ویزیت می کنید یا نه
سهند با دست مبل راحتی دو نفره مقابل میزش را نشان داد و گفت :
-
اتفاقا این طور موردها برام جذاب ترن . بشین

سهند رو به خاطره که در سکوت فضای مطب او را زیر نظر گرفته بود کرد و گفت :
-
خوب دخترعمه حالا جدی واسه دیدن من اومدی یا مشکل چیز دیگه است
-
منکه گفتم بیمارم . نکنه فکر کردی دارم باهات شوخی می کنم . ..
-
نه اما انقدر از بچگی تو دست انداختن همه استاد بودی که ترسیدم بخوای منو هم دست بندازی ...
خاطره چپ چپ به سهند نگاه کرد و گفت :
-
دستت درد نکنه اگه با همه مریض ها ت اینطوری حرف بزنی که در طی دو روز راهی تیمارستانشون میکنی ... درضمن از اون خاطره هیچی نمونده ...
سهند با مهربانی گفت :
-
اتفاقا من فکر میکنم تو اصلا عوض نشدی همون خاطره لجباز مردم آزار و مهربونی ...
خاطره پوزخند تلخی زد :
-
حسود و کینه جو رو یادت رفت ... !
سهند سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت :
-
من همچین چیزهایی رو یادم نمیاد ..
-
تو و باران که باید خوب به یاد بیارین ... وقتی من خودم انقدر از خودم بیزارم ...
-
چرا ؟
انگار خاطره منتظر همین سوال بود در حالی که به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود شروع به حرف زدن کرد :
-
خودم رو دوست ندارم . مدامدارم خودمو سرزنش میکنم . فکر میکنم یه بخشی از اینکه باران زندگیش خراب شد و خودش اسیر تخت بیمارستان به خاطر حس حسادت احمقانه ایی که من دچارش شدم ... هر روزم با کابوس شروع میشه فکر اینکه شاید اگر من از همون اول به جای بچه بازی با فرهاد درست حرف میزدم اگر سعی میکردم به جای کنار زدن باران بهش کمک کنم ... حالا زندگی اونا هنوز ادامه داشت و بچه باران زنده بود ... من آدم بدی هستم یه آدم پست که چشم دیدن خوشبختی دختر دایی ام رو نداشتم .. . اونم بعد از اونهمه بلا که به سرش اومده بود .... من به تمام حرف و حدیث های تو فامیل دامن زدم و کاری کردم که همه یه جور دیگه به باران نگاه کنند . از خودم بیزارم ...


- اما به نظر من تو انسان بزرگی هستی ... هر کسی شجاعت این اعترافات تو رو پیدا نمیکنه .. اکثر مردم حتی وقتی قبول کنند که اشتباهی انجام دادند برای رفع و رجوعش هزار نوع بهانه جور میکنند . اما تو شجاعانه داری بهش اعتراف می کنی و پاش ایستادی ...
-
گاهی وقتا منم سعی میکنم براش بهانه جور کنم و میگم که همه اش تقصیر مامانمه که از بچگی این حس رقابت و حسادت رو تو وجودم پرورش داد همه اش زندگی خودش را با زن دایی مقایسه کرد همه اش من رو با باران ... هر موفقیتی که باران بهش می رسید تا یه ماه تو خونه ما من باید می رفتم تو اتاقم تا از دست سر کوفت های مامان در امان باشم ... اما بازم می دونم که همه اینا بهانه است . من می تونستم یه جور بهتر زندگی کنم ... وقتی خودم از این رفتار مادرم انقدر اذیت میشدم نباید همون رفتار رو در پیش می گرفتم ...
سهند برای چند لحظه سکوت کرد و به چهره درهم خاطره خیره شد . کسی باور نمی کرد که در پس روح این دختر زیبا چنان جدال ظالمانه ای در جریان باشد و او هر لحظه خودش را در محکمه وجدانش محاکمه می کند... اعدام می کند و دوباره روز از نو روزی از نو ... و تنها یک روانپزشک می دانست که چنین جنگی چقدر مخرب و ویران کننده است . بی دلیل نبود که ظاهر خاطره انقدر آشفته و نگاهش تا این اندازه سرگردان به نظر می آمد ...
-
خوب خاطره میخوای با کمک هم به این قائله ای که تو وجودت به پا کردی خاتمه بدیم ...
-
مگه میشه .. مگه ممکنه که چیزی باشه که این ذات کینه جوی من رو تغییر بده ... که آثار اشتباهاتم رو پاک کنه ...
با اینکه در صدای خاطره ناباوری موج می زد اما سهند می توانست درخواست کمک را نیز در کلمه به کلمه اش حس کند .
-
اگر تو بخواهی هر چیزی ممکنه ... و من بهت میگم که باید بخوای ..
خاطره سعی کرد لبخند بزند اما نتیجه فقط شکلک کجی روی صورتش بود :
-
اگر نمیخواستم که الان اینجا نبودم ..
-
گفتم شاید دلت برای پسردایی خوش تیپت تنگ شده باشه ...
-
خوب آقای خود شیفته برای دیدن شما می تونستم بیام خونتون . ..
-
اینم بد فکری نیست . الان این ساختمون رو تعطیل میکنند و من وتو می مونیم این جا . و من وقتی قرار باشه با دختر خوشگلی مثل تو تنها باشم احساس نا امنی می کنم بهتر نیست بریم خونه ما هم دایی رو می بینی و هم می تونم اونجا حرف بزنیم ....
-
اما ..
-
اگر نگران روبرو شدن با باران هستی امشب با همکارهاش رفته جشن بگیره فکر میکنم یه کم دیر برگرده ...
خاطره از تعجب چشمانش گرد شد . سهند به چهره متعجبش خندید :
-
نکنه توقع داشتی باران بعد از یه سال همچنان تو خونه غمبرک زده باشه ... بلند شو بریم که از صبح که به مامان گفتم برای شام کشک بادمجون بپزه نمی تونم اینجا بند شم ... باور کن بوی نعنا داغش تا همینجا میاد ... بو بکش..
خاطره برای اولین بار بعد از آمدنش لبخندی واقعی بر لبانش نشست :
-
شکمت رو دیدی سهند ؟! اصلا به فکر نیستی که یه کم آبش کنی ... همچین چشات دو دو میزنه انگار ده ساله هیچی نخوردی...
-
مثل اینکه جای من و تو عوض شده الان ! بلند شو خانوم دکتر ..
و به دنبال این حرف هر دو از جای برخاستند و از مطب خارج شدند ... .
**********
بر خلاف آنچه سهند گفته بود هنوز دقایقی از رسیدن آنها نمی گذشت که باران نیز به خانه آمد . صدای بوقی که شنیده شد نشان دهند این بود که صدرا یا هنگامه او را تا جلوی در خانه رسانده اند . چهره باران از لبخندی بی خیال روشن بود و وقتی پا به درون هال گذاشت با دیدن خاطره که مشغول حرف زدن با پونه روی کاناپه نشسته بود فریاد کوتاهی از خوشحالی کشید و به طرف او رفت و صمیمانه او را در آغوش کشید .
-
چه عجب از این ورا !
خاطره خود را از آغوش باران عقب کشید و گفت :
- تو خجالت نمی کشی اینو میگی ؟ فکر کنم یه دو سالی با شه که اصلا خونه ما نیومدی !
باران با شیطنت گفت :
-
مگه نمی دونی این عادت وکلاست که دست پیش بگیرن ...
-
اوه اوه حالا خوبه کارآموزی بیش نیستی ...
-
غصه نخور من پارتیم کلفته ...
خاطره با طعنه گفت :
-
بله اتفاقا الان داشت پونه از پارتی هاتون می گفت .. خدا شانس بده ...
باران رو به پونه کرد و گفت :
-
تو به این چی گفتی که الان لحنش انقدر شیطانی شده ؟
پونه تقریبا از روی کاناپه بالا پرید و به حالت نیمه دو به طرف آشپزخانه رفت :
-
باور کن هیچی نگفتم داره یه دستی میزنه ... من برم برات چایی بیارم ..
باران دست خاطره را گرفت و گفت :
-
بیا بریم تو اتاق من ... چرا از این و اون میپرسی خودم برات میگم عزیزم !
خاطره لبخندی مضطرب زد و گفت :
-
باشه اول بگذار...
صدای سهند در حالی که از اتاق پدر باران خارج می شد به گوش رسید :
-
خاطره بیا دایی بیدار شده میخواد ببیندت ... باران خانوم خاطره امشب اومده منو ببینه فکر غیبت و وراجی های دخترونه رو از سرت بیرون کن ...
باران نا امید رو به خاطره کرد :
-
یعنی نیم ساعت هم واسه من وقت نداری ؟ میخوام ببینم تو این مدت چیا گذشته تو فامیل ....
خاطره با تاسف سری تکان داد و گفت :
-
چه رویی داری ! گفتم الان میگی دلم برات تنگ شده . نگو خانوم منو خبرچین فامیل فرض کرده ...
باران با خنده باز خاطره را در آغوش کشید و گفت :
-
عزیـــــزم ! دلم که برات تنگ شده بود . اما کلا تا تو رو می بینم یاد غیبت کردن می افتم ...
خاطره با دست او را کمی به عقب هل داد :
-
نخواستیم محبت عجیب غریبت رو برو عقب ...
و به طرف اتاق آقای اشراقی رفت :
-
حالا برو تو اتاقت بشین جلسه مهمم که با سهند تموم شد . اگر تهش وقتی موند یه سه چهار دقیقه هم میام پیش تو ...
باران تعظیم کوتاهی کرد و در حالی که به طرف اتاقش می رفت و دکمه های مانتویش را باز می کرد گفت :
-
در خدمت گذاری حاضرم ....
داخل اتاقش که شد بعد از عوض لباسش اولین کاری که کرد روشن کردن کامپیوتر و مودم ای دی اس الش بود . قرار بود تا فردا کارش را در باره پرونده تهمینه تمام کند و به هنگامه تحویل بدهد ... تا روشن شدن سیستم به پشت پنجره رفت و به فضای بیرون چشم دوخت . با وجود همه استرسی که در جلسه با کیایی تحمل کرده بود در کل روز خوبی داشت . از کافه نوید خیلی خوشش آمده بود . حس می کرد درست مثل لنگرگاهی پیر و قدیمی است که یک قایق باری بعد از یک روز خسته کننده و طاقت فرسا می تواند در آنجا آرامش بگیرد .. این حرف را به نوید وقتی با یک فنجان قهوه فرانسه به جمع آنها پیوسته بود نیز گفت . خیلی وقت بود که دیگر مثل گذشته از حرف زدن میان یک جمع احساس ناراحتی نمی کرد . و نوید از این تعبیر او خیلی لذت برد و حتی گفت :
-
شما منو به این فکر انداختی که برم اسم اینجا رو عوض کنم و بگذارم لنگر گاه ...
به نظرش نوید آدم عجیب و در عین حال دوست داشتنی بود . با اینکه گاهی زیاده از حد آرمانی حرف می زد اما افکار روشن و شفافی داشت . و معلومات زیادی در هر زمینه ... باران حس میکرد با وجودی که مخاطب حرفهایش همه افراد جمع بود اما انگار توجه خاصی به هنگامه نشان می داد ... سرش را تکان داد و با خود گفت :
-
شاید هم اشتباه میکنم...
اما برای یک لحظه چهره هنگامه را وقتی دستش را زیر چانه گذاشته بود و با لذت به حرفهای نوید گوش میداد به خاطر آورد و لحن طنز گونه صدرا وقتی به نوید گفت :
-
نمیدونم چرا هرچی تو میگی رو هنگامه تایید میکنه هرچی هنگامه میگه تو ...
و باران باز به خاطر آورد که نمی دانست به چه دلیل از این توجه صدرا خوشش نیامده بود . .. پوزخندی زد و گفت :
-
چقدر عوض شدی باران ! قدیما وقتی اونهمه دختر به روشهای عجیب و غریب سعی میکردن دل صدرا رو به دست بیارن می ایستادی و مثل یه اسطوره نگاش می کردی و آه می کشیدی .. اما الان به خودت اجازه میدی که به همچین اظهار نظر ساده ای حسادت کنی... مثل اینکه حسابی زمینی شدی ...
سرش را تکان داد و سعی کرد فکرش را مشغول کاری که باید به اتمام می رساند کند .. وقتی خاطره در اتاق را یکهو باز کرد و وارد شد باران هنوز غرق در مقالاتمختلفی بود که از سایتهای مختلف استخراج کرده بود . .
هنوز چند جمله بیشتر با هم حرف نزده بودند که مادر آنها را برای شام صدا کرد . شام در فضایی دوستانه و با شوخی های سهند و حاضر جوابی های خاطره صرف شد . این حس در وجود باران جوانه زد که گویی زندگی دوباره به این خانه ساکت ومغموم برگشته ...

یک هفته بعد از جلسه رسیدگی پرونده نائینی که با حضور وکلای جدیدشان برگزار گردید ، نقل و انتقال به دفتر جدید هم انجام شد . البته اتاقهای دفتر صدرا هر دو مبله بودند و آنها جز کامپیوترهای دفتر لپ تاپ و زونکن های پرونده های مختلف چیز دیگری را با خود نیاوردند و باقی وسایل را هنگامه به انباری خانه شان منتقل کرد . قرارداد با مبلغ منصفانه ای بسته شد. صدرا می دانست که هنگامه اگر ذره ای حس کند که زیر دین است به هیچ وجه زیر بار این قرارداد نمی رود .
ملاحت در ابتدا احساس خوشایندی به این شلوغی نداشت . عادت کرده بود سالها در سکوت محض به کارهایش بپردازد و حالا باورود این سه نفر انگار موج بزرگی از انرژی به دفتر وارد شد . که گاهی کلافه کننده به نظر می رسید . اما کم کم داشت به این نتیجه می رسید که این وکلای به ظاهر اتو کشیده و قانونمند ، گاهی می توانند به اندازه یک بچه کوچک شیطان ، دوست داشتنی و سرگرم کننده باشند . و این حس وادارش میکرد باوجود اینکه قرار نبود منشی آنها نیز باشد داوطلبانه و با اصرار انجام بعضی از امور آنها را به عهده بگیرد .
و یکی از روزهایی که حس می کرد این سه نفر به شدت نیاز به کمک دارند روزی بود که از دادگاه تهمینه به دفتر برگشتند ...
چهره هر سه نفر به شدت گرفته و ناراحت به نظر می رسید . برخلاف همیشه حتی لبخندی هم به روی او نزدند و تنها بعد از سلامی کوتاه هر سه در اتاق برسام جمع شدند ...
باران بلاخره سکوت را شکست و گفت :
-
یعنی بعد از جلسه دیگه حکم صادر میشه ؟
برسام نگاهی گذرا به او انداخت و گفت :
-
درسته ! حکم صادر میشه ...
هنگامه با حرص نفس عمیقی کشید و گفت :
-
نمیدونم کی قراره عدالت به معنای واقعی تو قوانینمون اجرا بشه ... حالا چون اون لعنتی فرصت تجاوز کردن به اون دختربخت برگشته رو پیدا نکرده باید تو حکم قصاصش اما و اگر باشه ... خجالت آوره که ما حتی بخواهیم حسرت بخوریم که کاش این فرصت رو پیدا می کرد و به تهمینه تجاوز می کرد تا الان حکم اعدامش بدون هیچ مانعی صادر میشد ...
برسام به تلخی گفت :
-
با اینکه آرزوی مرگ برای دیگران داشتن کار درستی نیست اما واقعا امروز دلم میخواست هر دوی اونها رو با دستای خودم از رو زمین محو کنم ..
هنگامه پوزخندی زد و گفت :
-
یادته که می گفتی حکم اعدام باید از قوانین ایران حذف بشه ! ؟
برسام سرش را تکان داد و گفت :
-
اشتباه نکن ! من هنوزم مخالف حکم اعدامم اما ...
-
اما چی ؟
باران با طعنه این را پرسید و ادامه داد :
-
یعنی شما واقعا فکر میکنید حکم اعدام برای همچین جرائمی نباید صادر بشه ؟ فکر میکنید زالوهایی مثل اینا بعد از یه مدت زندانی بودن یا تبعید شدن دست از کارهای کثیفشون بر میدارن .. یا میشه اینا رو اصلاح و تربیت کرد ... ؟
برسام نگاهش را مستقیم به چشمان باران دوخت و گفت :
-
من به فرهنگ سازی معتقدم ...
-
منم مخالف فرهنگ سازی نیستم ! اما به نظرم بعضی از جرم ها هستند که وقتی کسی به خودش جسارت انجامش رو میده دیگه لایق زندگی کردن روی کره خاکی نیست ... و با زنده بودنش فقط به دیگران ظلم میشه ... جرم هایی مثل تجاوز مثل قتل های برنامه ریزی شده ...
-
خوب از کجا معلوم که همین دوتا اگر از اول تربیت صحیحی داشتند کارشون به اینجا کشیده نمیشد ؟
-
هر چقدر هم که تربیت و فرهنگ نا درستی داشتند . انسان که بودند ! یعنی چطور ممکنه تا این حد از درجه انسانیت سقوط کرده باشند که با شنیدن صدای ناله ها و ضجه های یه دختر و التماسهاش به خودشون نیان ... دلشون نسوزه ... و اونطور وحشیانه بهش تجاوز کنند و با متلاشی کردن سرش به قتل برسونندش ... من موندم به همیچن خانواده ای که به قول شما نتونسته بچه اش رو درست تربیت کنه دارن دست خوش هم میدن و میخوان که نصف دیه بچه قاتلشون رو بهشون بدن که یه وقت بهشون خدای نکرده سخت نگذره ....
صورت باران از شدت خشم برافروخته شده بود . برسام که گویی از بحث کردن با باران لذت می برد گفت :
-
حق با توست این دست خوش دادن رو منم قبول ندارم ... و میگم که حالا که چنین مجازاتی هست باید برای همه برابر باشه ! اما در کل فکر میکنم اگر یه کم از همون خانواده ها فرهنگ سازی شروع بشه و کمی از اون هزینه ای که برای اجرای حکم های به این سنگینی پرداخت میشه رو صرف اینکار بکنند تو نسل های بعدی حتمامیزان اینطور اتفاقها کمتر و کمتر میشه ...
-
من با فرهنگ سازی اصلا مخالف نیستم اما میگم که باید در کنار اجرای مجازات باشه ..
برسام با کنجکاوی پرسید :
-
نکنه از طرفدارهای اجری حکم اعدام در ملاء عام هم هستی ؟
هنگامه که با دیدن حالت برسام متوجه شده بود که اینهمه اصرار او برای ادامه این بحث فقط وادر کردن باران به حرف زدن است از جا بلند شد و گفت :
-
من برم یه سری چایی بیارم .. الان واقعا ظرفیت بحث حقوقی رو ندارم ...
برسام سری تکان داد و همچنان منتظر به باران چشم دوخت :
-
نه اصلا ! چرا همچین فکری می کنید ... من متنفرم از اینکار . از اینکه یه آدم رو هر چقدر که جنایتکار باشه تو وسط شهر اعدام کنند در حالی که بین مردم بیکاری که وایستادن و نگاه میکنند همیشه چند تا بچه هم هست .... البته نه بخاطر اون مجرم فقط به خاطر جوی که بعدش ایجاد میشه و به خاطر بچه هایی که پدر و مادر بیفکرشون با بی خیالی می گذارن که همچین صحنه هایی رو ببینند .
-
درسته ! متاسفانه ریشه خیلی از جرمها از همین بچگی شروع میشه و دیدن همچین صحنه هایی می تونه تشدیدش هم بکنه ...
-
بعضی از اتفاقات شبه جرم هستند اما چون شکلشون موجه ما فکر نمی کنیم که جرم باشن . بردن بچه ها به همچین جاهایی یه جور کودک آزاریه ... بچه ای که به اسم تربیت کتک می خوره و تحقیر میشه ... یا مادری که به خاطر حفظ زندگی لعنتی اش کتک خوردن و شکنجه شدن رو تحمل میکنه ... وقتی بچه ای تو این خونه بزرگ بشه یاد میگیره که ظالم باشه که برای به کرسی نشوندن حرفش همیشه قبل از زبونش از دستش استفاده کنه ... زن هایی که به اسم وظیفه هر رفتار خشنی رو تحمل می کنند بدون اینکه خودشون بدونند بارها و بارها قربانی جرمهای هستند که تو خانواده ها اتفاقا می افته .. جرمهای مثل ضرب و جرح ، توهین ، افترا ، و حتی تجاوز ... بدون اینکه بدونند واقعا این حق اونهانیست و این وظیفه اونها نیست ... که تحمل کنند تنها برای حفظ خانواده ای که بودنش بیشتر به بچه ها آسیب می رسونه تا نبودنش .... .
برسام شروع به دست زدن کرد و گفت :
-
براووووو .. بهت تبریک میگم ... تو شغل درستی رو انتخاب کردی و دید درستی هم داری ...
صدای گرفته ای از آستانه در به گوش رسید :
-
خانم اشراقی این حرفیه که من شش سال پیش بهتون زدم ... یادتون میاد اون روزها رو ....
دل باران گرفت .. و بغضی که از چند ثانیه پیش داشت کم کم خودنمایی میکرد سنگین تر شد .. اما تنها سری به نشانه تایید تکان داد .
و دل صدرا گرفت چون با همه تحسینی که به خاطر دید حقوقی و اجتماعی باران نسبت به او حس میکرد . در صدای باران وقتی داشت حرف از ضرب و جرح و توهین و تجاوز می زد بغض سنگین و درد کهنه ای را حس کرد که مطمئن بود برسام حتی رنگ کمرنگی از آن را ندیده است ...
و چقدر حسرت می خورد در آن لحظه برای همه آن سالهای ازدست رفته ... که می توانست طور دیگری بگذرد . و نگذشته بود .. که اگر او کمی هوشیار بود به جای این باران پر از درد حالا زنی شاد و لبریز از عشق و امید چشم در چشمش دوخته بود .... که حتی نمی توانست برای تسکین دادن دردی که می دانست الان وجود باران را انباشته به طرفش برود و او را در آغوش بگیرد... که سد بزرگی بین آنها فاصله انداخته ... که ...
هر روز بیشتر از دیروز مطمئن بود که میخواهد بماند ... می خواهد با باران بماند .. دلش نمیخواست قایق خسته قلب باران دیگر در هیچ لنگر گاهی حتی برای ثانیه ای توقف کند . طلبکارانه باران را حق خودش می دانست ...


نمیدونم کجا رفتم نمیدونم دلم چی شد
درست تو بدترین لحظه ببین کی عاشق کی شد !!
[b]
فقط حرفامو باور کن تقاص عشق تو کم نیست
بمون حوای من با من ! مگه عشق تو آدم نیست ؟
تو خاکستر شدی با من دارم می میرم از این درد
بیا این خونه این کبریت !! تلافی کن ولی برگرد ...
من از آغاز این قصه ازت چیزی نفهمیدم
نمی دونم چرا حالا ! چرا اینجا تو رو دیدم ؟[b]
چقدر دیونگی دارم ، تمام قلبم آشوبه
تو آرومی نمی دونی چقدر دیوونگی خوبه !!!

سعید شهروز ترانه\"حرفامو باور کن\" ...

 

صدرا با صدای گفتگوی ملاحت و هنگامه به خود آمد :
-
خانم تابان شما تشریف ببرید من براتون میارم
-
نه گلم زحمت نکش ! تو خودت به اندازه کافی کار داری اینکه کار سختی نیست خودم انجام میدم
ملاحت لبخندی زد و گفت :
-
آخه حس می کنم امروز بیشتر از یه لیوان چای یه لیوان آرامش لازم دارید بنابراین برید تو اتاق تا براتون از چای های گیاهی آقای ثابت بیارم باور کنید معجزه میکنه
هنگامه لبخندی از سر سپاسگذاری زد و گفت :
-
واقعا که درست تشخیص دادی ! خیلی لطف میکنی
و وقتی به سمت در اتاق برگشت و صدرا در حال نگریستن به خود داد سلام کرد و پرسید :
-
چرا اونجا ایستادی ؟ بیا بریم تو
صدرا با صدای آرامی که سعی میکرد بحث برسام و باران را که هنوز ادامه داشت قطع نکند پرسید :
-
چی شده ؟ چرا این دوتا انقدر جدی دارن بحث میکنند ...
هنگامه لبخند غمگینی زد و گفت :
-
امروز دادگاه تهمینه بود همون دختری که بهت گفتم بهش تجاوز کردن و بعد کشتنش . اونطور که میخواستیم پیش نرفت ... بیشتر از من و برسام باران ناراحت شد ! فکر میکنم برسام داره فکرش رو منحرف میکنه ...
صدرا سری تکان داد و گفت :
-
که اینطور ! پس بریم تو بهتون یه خبری بدم که حال همه امون رو بهتر میکنه !
-
تو هم مگه حالت گرفته است ....
-
اره اما مال من به دلایل شخصیه نه کاری ...
و بعد از گفتن این حرف بدون اینکه به هنگامه مجال پرسش دیگری بدهد وارد اتاق شد . برسام و باران بلند شدند و سلام کردند ... صدرا دستش را دراز کرد و با هر دوی آن ها دست داد . حق با هنگامه بود دستان باران از ناراحتی و فشاری که بخاطر دادگاه و بحث با برسام به او تحمیل شد سرد سرد به نظر می رسید . صدرا با خود فکر کرد :
-
این برسام مثلا وکیله .. یه ذره نمی فهمه که این بحث مسخره ای که راه انداخته باران رو یاد چیزهای ناراحت کننده دیگه ای می اندازه ... معنی منحرف کردن ذهن رو هم فهمیدیم ..
هنگامه در حالی که می نشست گفت :
-
بخدا اگر دروغ گفته باشی من میدونم و تو . زود باش خبر خوشت رو بگو
صدرا دکمه کت سرمه ای تیره اش را با ژستی قشنگ باز کرد و نشست .
-
من تسلیمم نیاز به تهدید نیست ... امروز قرار مجرمیت نائینی و شرکاش صادر شد هر کدوم به مبلغ پانصد میلیون و صد البته برای پسر نائینی هم قرار مجرمیت صادر شده . این از دادسرا . تو دادگاه حقوقی هم پرونده رو برای اعاده دادرسی تو اولویت قرار بدن . این قضیه خیلی سر و صدا کرده و احتمالا باید از امروز به بعد بیشتر مراقب رفت و آمد هامون باشیم ...
باران به سادگی پرسید :
-
یعنی چی ؟ یعنی ممکنه باز بهمون حمله کنند .
هنگامه با مهربانی لبخند زد و گفت :
-
این احتمال که همیشه برای یه وکیل هست حتی تو عادی ترین شرایط ! اما منظور صدرا فکر میکنم پیدا شدن سر و کله خبرنگارها باشه ... و وکلای اونها برای گرفتن رضایت !
صدرا سرش را به نشانه تایید تکان داد . لبخند مهمان لب همه آنها شده بود . احساس رضایت خاطر از گرفتن حق کسی که به راستی صاحب حق است قلب آنها را انباشته بود . برسام با خنده گفت :
-
نمیدونم افتخار و بقیه چیزهاش مال شما سه تاست ! اما نیش من چرا بازه ؟ فکر کنم منم مثل خودتون نابود کردین !
-
برو خدا رو شکر که بلاخره همکار بودن با خانم وکیل متشخصی مثل من یه ذره انسانیت و وجدان بهت تزریق کرد !
-
شما یه کم وقت کردی از خودت تعریف کن !
شوخی و مجادله بین آنها ادامه پیدا کرد . صدرا به آرامی از جا برخواست و گفت :
-
خانم اشراقی ! لطفا بیایید دفترم باید باهاتون صحبت کنم .
باران کنجکاو از جا بلند شد و دنبال او به سمت اتاقش رفت . وقتی در اتاق بسته شد . صدرا کیفش را روی میز گذاشت و مثل همه این چند وقت گذشته که از نزدیک شدن به باران پرهیز می کرد پشت میزش نشست !
-
بشینید لطفا ممکنه حرفام طول بکشه
باران با نگرانی نشست . صدرا به حالت نگران او لبخند زد و گفت :
-
نگران نباشید ! حرفم درباره دادگاه پس فرداست . این یکی از دادگاههاییه که صلاح میدونم خودتون هم همراهم باشید ...
-
دادگاه ضرب و جرحه ؟
-
نه اونکه تشکیل شد و همین روزها حکمش میاد
-
پس ؟
-
دادگاه طلاقه !
رنگ از صورت باران پرید . صدرا با نگرانی پرسید :
-
حالتون خوبه ؟ اگر فکر میکنید که نمیتونید بیایید اصلا اصراری نیست خودم میرم .
باران به سرعت گفت :
-
نه این چه حرفیه حتما میام .... فقط نگرانم
-
نگران چی ؟
-
نگران اینکه تو دادگاه حرفی بزنم که رو قاضی تاثیر منفی بگذاره ... نگرانم که فرهاد چیزی بگه و من از کوره در برم و نا امیدتون کنم ....
صدرا حس کرد چقدر دلش می خواهد کنار باران بنشیند و دست سردش را بگیرد و بگوید از هیچ چیز نترس من تا آخر دنیا کنارت هستم و نمی گذارم دیگر رنج بکشی ...
با لحنی ملایم که لرزش خفیفش را فقط خودش می فهمید گفت :
-
امکان نداره شما بتونید کسی رو نا امید کنید . اگر کسی از شما نا امید بشه حتما خودش مشکل داشته ! من میخوام شما همونی باشید که همیشه هستید تو دادگاه و مقابل قاضی و فرهاد .... از گفتن هیچ حرفی هم نترسید .من قویا بهتون اعتماد دارم ...
باران چیزی نگفت و در سکوت به حرفهای صدرا فکر می کرد . صدرا ادامه داد :
-
من قاضی این دادگاه رو خوب نمیشناسم چون تا بحال پرونده خانواده نداشتم ... اما وقتی کسی رو نمیشناسی بهترین روش درمقابلش استفاده از صداقته ... اون موقع است که میشه محکش بزنید ..
باران زیر لب زمزمه کرد :
-
اگر بتونم به این ترسم غلبه کنم ..
صدرا شنید اما هیچ نگفت . ترسهای درونی باران چیزی نبود که به دست او گره اش باز شود . تنها باید اعتماد به نفس در وجودش تقویت میشد ... و همیشه نصیحت های مستقیم در این زمینه نتیجه معکوس می داد .
-
بهتره تا پس فردا به چیزی فکر نکنید . راستی شکوائیه اتون واقعا کامل و جامع بود حتی بازپرس سخت گیر شعبه نتونست یه ایراد کوچک ازش بگیره . کاملا وکلای طرف مقابل رو خلع سلاح کردی ! بهت تبریک میگم ...
باران لبخند لرزانی زد :
-
شما دارین زیادی بزرگش می کنید .
-
نه اصلا اینطور نیست ! به زودی بهتون ثابت میشه ....
-
چطور ؟
-
حالا بماند .
باران با اینکه به شدت کنجکاو بود اما چیز بیشتری نپرسید . و بعد از چند جمله کوتاه دیگر درباره پرونده نائینی از اتاق بیرون رفت . صدرا همانطور که به مسیر رفتن و در بسته چشم دوخته بود زیر لب گفت :
-
بی انصاف حتی اگر من اصرار کنم برای رسمی حرف زدن تو نمیخوای یه قدم به این طرف برداری ... یه بار دیگه صدام کنی صدرا ...
نفس عمیقی کشید . و بعد بی اختیار خندید . حس میکرد درون یک سریال ملو درام عاشقانه گرفتار شده . رفتارش درست مثل شخصیت اول آن سریال ها بود . و با همه خنده دار بودنش باز هم این صدرای عجیب و تازه بالغ را دوست داشت ... خیلی دوست داشت ...

 

يتا لاي در اتاق را باز كرد و گفت :

-
صاحبخونه مهمون نميخواي ؟!

باران با خوشحالي از جا پريد و هد ست را از گوشش خارج كرد و به سمت بيتا رفت . و چند لحظه بعد دو دوست صميمانه همديگر را در آغوش گرفته بودند . باران دست بيتا را گرفت واو را به سمت تخت كشاند و هر دو روي آن نشستند .

-
چه عجب يادي از من كردي بيتا خانوم ! همه وكلا سرشون شلوغه ...

بيتا ژستي گرفت و گفت :

-
بله اصولا ما وكلا براي كسي وقت نداريم مگه اينكه توش پول باشه ...

-
اهان همون ضرب المثل معروف ديگه

-
دقيقا :\" وكلا حرف مفت مي زنند اما مفت حرف نمي زنند \"

باران ضربه اي به پشت گردن بيتا زد وگفت :

-
يارب مباد كه گدا معتبر شود ...

-
بي شعور به وكيل مملكت ميگي گدا ...

-
وكيلي كه واسه حرف زدن با دوستش پول مطالبه كنه حقش بيشتر از اين نيست ...

بيتا دستش را روي كمرش گذاشت و با غيض غليظي گفت :

-
واقعا كه خيلي رو داري ... تو خودت ماهي يه بار بهم اس ام اس ميدي ..

باران چهره مظلومي به خود گرفت و گفت :

-
باور كن خيلي گرفتارم ...

-
قيافه ات رو شبيه بره اي كه ميبرنش به مسلخ نكن دلم برات نمي سوزه ...

-
بي ادب يه بار اومدم باهات درست حرف بزنم ... خودت رو بگذار جاي من از يه طرف پرونده هاي خودم از يه طرف كارهاي كار آموزيم ... حمله به دفتر ... جابجايي به دفتر صدرا ..

با هر جمله اي كه از دهان باران در مي آمد چشمان بيتا گرد تر مي شد . تا جايي كه باران نتوانست تحمل كند و بلند خنديد :

-
چته بابا الان چشات مي پره بيرون ...

-
اينا چي بود الان گفتي يه قسمت جديد از كبري يازده ...

-
اي بابا ... از دست تو ..

-
خوب تا گيج تر نشدم درست تعريف كن ديگه

باران لبخندي زد و گفت :

-
نميخواي تخمه بخري .. مثل فيلم سينمايي مي مونه ها ..

بيتا خيلي جدي گفت :

-
نه هيجانم خيلي بالاست .. فقط صبر كن

و بعد پاهايش را كه از لبه تخت آويزان بود بالا آورد و زيرش جمع كرد و دستش را زير چانه اش زد :

-
حالا بگو اينطوري تمركزم بهتره .

باران خنديد و شروع به تعريف تمام اين اتفاقات چند وقت گذشته كرد . و بيتا مدام بين حرفهايش مي گفت: نه ... جدي ؟ واي ؟؟

باران اخرين صحبتهايش را با صدرا را تعريف كرد و در نهايت گفت :

-
كوفت هي ميگي واي نه جدي .. مگه سوزنت گير كرده ؟

بيتا دهان باز مانده اش را جمع كرد و گفت :

-
اخه اين چيزهايي كه تو گفتي رو باهاش ميشه سه تا فيلم سينمايي ساخت چه برسه به گذروندون چند ماه نا قابل ...

-
خوب ديگه ما اينيم ...

-
نه!!! مي بينم كه باران موش مرده تبديل به يه سوپر قهرمان شده !

-
موش مرده يعني چي ؟ نا سلامتي به قول خودت وكيل مملكتي نمي توني مودب تر باشي ..

-
برو بابا وكيل و اينا وقتيه كه جلوي يه آدم متشخص باشم ... تو كه اندازه اين حرفا نيستي .

باران با حرص بالش ابي رنگ روي تختش را برداشت وپرت كرد به طرف بيتا . بيتا بالش را گرفت و بلافاصله روي تخت دراز كشيد و آن را زير سرش گذاشت :

-
اما خودمونيم ها اين همه دردسر اين ارزش رو داشته كه الان ور دل صدرا جون بشيني و انرژي ذخيره كني ...

-
ور دل صدرا جون چيه ... ايشون جناب ثابت هستندو من هم براش خانم اشراقي بيخود فكرهاي الكي نكن ...

-
خودت خواستي ... با اون بچه بازي كه تو در آوردي هر كس جاي اون بود جرات نميكرد كمتر از اعليا حضرت بهت بگه حالا خوبه انقدر شهامتداره كه بگه خانم اشراقي ...

-
مگه من چي كار كردم ؟؟؟

-
هيچي دم نازنينش رو قيچي كردي .. واقعا دلت مياد ... جوان به اين نازنيني .. خدا قسمت كنه دوباره كار آموز شم برم بين وكلاي جوان متشخص قل بخورم ...

باران با حرص دست بيتا را كه تكيه گاه سرش شده بود كشيد تا سرش محكم به روي بالش بخورد

-
خجالت بكش ! من اگر جاي كانون بودم پروانه تو رو براي ابد باطل ميكردم

-
چته خوب انسان غير متمدن؟! فعلا كه نيستي . اما جدي ميگم باران دست از اين بچه بازي ها بردار اون بدبخت براي نجات جون تو جون خودش رو به خطر انداخته اونوقت تو به جاي اينكه قدرشناسي كني ميري بهش ضد حال ميزني ... آخه تو قانون هم يه سري كيفيات مخففه اومده تو شرايط خاص ... تو كه از هيتلر هم ظالم تري ...

-
اين براي هر دومون بهتره ...

-
يعني چي ؟

-
نميخوام اون درگير احساسات بشه كه واقعي نيست

-
يعني چي كه واقعي نيست ؟ تو از كجا مي دوني كه واقعي نيست !

-
چون اون الان داره با عذاب وجدان و ترحم بهم نگاه ميكنه و ميخواد كمكم كنه .. من ميخوام اين رو باور كنه كه از پس خودم بر ميام تا با خيال راحت بره دنبال زندگيش ...

-
اولا كه اون دنبال زندگيش هست ! دوما ترحم و عذاب وجدان چيزيه كه تو تو ذهنت ساختي . تو عاشق مامانتي !اما وقتي مشكل داره دلت براش نمي سوزه ؟؟... وقتي باعث ناراحتيش ميشي عذاب وجدان نميگري؟ اينا چه منافاتي با عشق داره؟؟ ... سوما تو اينطوري ميخواي ثابت كني .؟ تو كه هر بار يه مشكلي پيش مياد جلوي صدرا يا غش ميكني يا قاطي ميكني يا گريه ميكني يا داد و بيداد ميكني ...

-
مسخره ام نكن بي جنبه منو باش كه براي كي درد دل كردم ..

-
اگر تاييدت كنم خوبه ؟ اگر برات كف بزنم خوبه ؟ اگر بگم برو اين بار كه صدرا رو ديدي بزن تو گوشش خوبه ... نه من اينكار رو نمي كنم . من نه وقتي كه تو دانشكده مثل يه بت پرست مي پرستيديش تاييدت ميكردم . .

-
من كي؟

-
حاشا نكن . يادته هر جا مي رفت تو هم بودي هر كلاس فوق العاده اي بر ميداشت تو هم پشت سرش نشسته بود . تو هر رشته ورزشي ثبت نام ميكرد يا جزو تماشاچي ها بودي يا سعي مي كردي تو تيم باشي ... هر سميناري شركت ميكرد تو يكي از رديفهاي آخر ذل ميزدي بهش .... و و وا گر بخوام بگم باعث ميشه دوباره سوء هاضمه ام عود كنه .. من نه اون موقع تاييدت كردم نه الان ... بهتره منطقي باشي . مطمئن باش اگر عاقلانه و منطقي رفتار كني اونم احساساتش رو تعديل ميكنه . و اگر واقعا حسش ترحم يا دلسوزي باشه به قول تو ميره دنبال زندگيش ...

باران بي اختيار زمزمه كرد :

-
و اگر احساسش فقط ترحم نباشه ... به اين فكر كردي ... من ممكنه فرو بپاشم ... اونوقت اگر من نتونم ديگه جلوي دلم رو بگيرم ؟ اگر منم بشم يكي مثل فرهاد ... اگر .. من از خودم مي ترسم ... از خودم بيشتر از صدرا مي ترسم ... بگذار حالا حالا اين ديوار بين ما بمونه .

باران بغض كرده بود و بيتا نگران و ساكت او را در آغوش كشيد ...

باران روی نیمکت مشبک و فلزی کنار در شعبه نشست . صدرا مقابلش ایستاد هر دو در سکوت غرق در افکار خود بودند . هنوز ده دقیقه تا شروع شدن جلسه مانده بود که فرهاد نیز رسید . باران حس کرد از شدت اضطراب دلپیچه گرفته . فرهاد با اخمهایی در هم روی نیمک مقابل باران نشست و پوزخندی بر لب آورد . باران به خوبی میدانست که فرهاد در پی عصبی کردن اوست . سعی کرد حواسش را با نگاه کردن به محیط اطرافش پرت کند . راهروی دادگاه خانواده بزرگ و روشن به نظر می آمد. و بسیار شلوغ . تقریبا تمام نیمکت ها اشغال شده بود. زنان و مردان بسیاری مشغول گفتگو و بعضا مجادله بودند . در چند قدمی آنها زن نسبتا جوانی در حالی که بی حوصله و کلافه به نظر می رسید با مردی تقریبا همسن و سال خود به سختی مشغول بحث و دعوا بود . آنقدر صدایشان بلند به گوش می رسید که باران بی اختیار گفتگو های آنها را می شنید . در میان آنها پسر بچه ای رنگ پریده که حدودا ده سال داشت ایستاده بود و مجادله سخت آن دور بر سر نگهداری از آن کودک بی پناه بود . باران باور نمی کرد که هر کدام چطور با بی قیدی تمام سعی خود را می کردند تا مسئولیت نگهداری از او را به گردن دیگری بیاندازد . باران بی اختیار از جا بلند شد و به طرف آنها رفت دست پسرک را گرفت و در میان نگاه متعجب آنها ، او را به طرف نیمکت برد و روی آن نشاند . زن جوان با اعتراض گفت :
-
خانم چیکارش داری؟
باران پوزخندی زد و پاسخ داد :
-
خیلی نگرانشی؟
و در حالی که به آن زوج نزدیکتر می شد و سعی میکرد صدایش به گوش پسر بچه غمگین که حالا کم کم داشت بغضش می ترکید نرسد گفت :
-
تو اگر یه ذره دلت برای بچه ات می سوخت اینطوری مثل توپ فوتبال شوتش نمی کردی . اونم جلوی چشم خودش ...
-
تو مددکار اجتماعی هستی ؟ آخه چی کاره ای تو کار مردم فضولی میکنی؟
-
راست میگی من فضولم ... فقط میخواستم بهت بگم اگر یه ذره فکر کنی می فهمی تو ذهن اون بچه بیچاره الان چی میگذره .... مگه بچه ها تو این دنیا پناه دیگه ای جز پدر و مادر دارن که حالا شما دوتا دارین از زیر بار مسئولیتش فرار میکنید ... اون الان حس میکنه تو این دنیا تک و تنها مونده و هیچ کس دوستش نداره . می دونید این تفکر با اون و آینده اش چه میکنه ...
زن جوان خواست باز جواب تندی بدهد . که صدای پیر زنی از چند قدم آن طرف تر او را ساکت کرد :
-
بس کن فیروزه ! حق با این خانومه .. شما دوتا عرضه ندارید بچه داری کنید ! یعنی لیاقتش رو ندارید . منکه نمردم تا زنده ام جای بنیامین روی چشمامه . اما وای به حالتون اگر هوس کنید حتی برای دیدنش بیایید . تو هم از این به بعد فکر کن دیگه مادر نداری . حالا که این بچه رو از حق خودش محروم می کنی ... منم دیگه دختری به اسم فیروزه ندارم حتی سر قبرم هم نیا..
بعد به سرعت به طرف بنیامین که اشک پهنای صورتش را خیس کرده بود رفت و دستش را گرفت و بلندش کرد و بعد از بوسه ای کوتاه روی گونه کوچک او گفت :
-
یادته همیشه عاشق اتاق دایی پیروز بودی ؟
بنیامین میان بغض سر تکان داد .
-
بریم که میخوام اون اتاق رو با همه هواپیماهای بزرگ و کوچیکش بدم به تو ...
-
پس دایی چی ؟ اگر بیاد
پیرزن با مهربانی دستی به سر بنیامین کشید :
-
اون حالا حالا ها بر نمیگرده . وقتی هم که اومد باید بره خونه خودش . خونه من الان بی مرد مونده ... یه مرد بزرگ میخوام که مواظبم باشه . حاضری مرد خونه من بشی ..
بنیامین در حالی که هنوز اشکهایش بند نیامده بود بدون اینکه حتی نگاهی کوتاه به مادر و پدرش بیاندازد سرش را به نشانه تایید تکان داد و همراه مادر بزرگش رفت .
باران به سمت نیمکت برگشت . زن جوان همانطور که به تندی از کنارش رد میشد تنه آرامی به او زد و زیر لب گفت :
-
تو اگر انقدر استاد مسائل خانواده ای اینجا چیکار می کنی !
باران غمگین لبخندی زد و به صدرا که در تمام این مدت نگاهش می کرد نگریست . صدرا سرش را به نشانه تایید تکان داد و لبخند دلگرم کننده ای بر لب آورد . در همان لحظه صدای برنده و تلخ فرهاد به گوش هر دو رسید :
-
اگر خنده ها تون تموم شده تشریف ببرید داخل چون دارن صداتون میکنند .
باران با خشم به فرهاد نگریست و به سرعت داخل دادگاه شد . قاضی جواب سلام هیچ کدام از آنها را نداد و سرش را از پرونده مقابلش بالا نیاورد . هر سه نفر در سکوت نشستند . هنوز جلسه شروع نشده بود که کیایی هم در حالی که نفس نفس می زد رسید . با آمدن او قاضی هم دست از بررسی پرونده برداشت . و در حالی که به باران نگاه می کرد گفت :
-
شما ؟
-
من باران اشراقی هستم ! خواهان این پرونده .
قاضی چیزی در برگه مقابلش نوشت و به همان ترتیب اسم و سمت تک تک آنها را پرسید و سپس رو به باران کرد و گفت :
-
وکیلتون ادعا کردن که شما به علت سو ء رفتار خوانده خواهان طلاق هستید ! دلالتون رو بگید
باران نفس عمیقی کشید :
-
فکر میکنم آقای ثابت قبلا تو لایحه دلایل من رو خدمتتون گفتند .
قاضی به خشکی گفت :
-
حالا که شما حضور دارید میخوام از خودتون هم بشنوم...
-
دلایل زیادی موجوده که احتمالا از نظر دادگاه چندان ارزشی نداره . بنابراین وقت شما رو با گفتن اون حرفها نمیگیرم . اما دلایلی که محکمه پسند باشه هم دارم . و مهمترینش اینکه این آقا قاتل بچه منه چطور می تونم با قاتل بچه ام تو یه خونه زندگی کنم . . .
کیایی به سرعت گفت :
-
خانم اشراقی اتهامی که دارید وارد می کنید اینجا جای رسیدگی بهش نیست . در ضمن هنوز فقط یه اتهامه و ...
قاضی به تندی به او گفت :
-
آقای کیایی به شما هم وقت میدم که از موکلتون دفاع کنید ...
و با اشاره به باران فهماند که به حرفهایش ادامه بدهد :
-
دومین دلیل که به تازگی ایجاد شده اینکه این آقا به من تهمت داشتن رابطه نامشروع زده اند ...
درد داخل صدای باران قلب صدرا را لرزاند :
-
و قرار منع تعقیب در خصوص اتهامی که به من وارد کردند صادر شده ! من چطور می تونم با مردی که به من چنین تهمتی زده زندگی کنم ... موارد سوء رفتار ایشون اونقدر زیاده بوده که در حوصله این دادگاه نیست اما مهمترینش همین دو مورده
قاضی باز چند جمله نوشت و گفت :
-
درباره اتهامتون علیه ایشون مبنی بر ضرب و جرح و فوت نوزادتون چون هنوز حکم قطعی دادگاه صادر نشده نمی تونید به استناد این مسئله تقاضای طلاق کنید . مگر اینکه باز هم صبر کنیم تا حکم قطعی دادگاه در این خصوص صادر بشه . درباره سوء رفتارهای دیگر ایشان مدرک یا شاهدی دارید که ارائه بدهید ؟
باران در حالی که سعی می کرد لحنش را کنترل کند پاسخ داد :
-
شما خودتون بهتر از من می دونید که وقتی زنی در خونه خودش کتک می خوره جز دیوارها هیچ کس شاهد بر این قضیه نیست . وقتی بهش تهمت می زنند و تحقیرش می کنند هیچ شاهدی جز خدا و اشکهاش نیست . پس چرا از من شاهد میخواهید ... چه مدرکی می تونم ارائه کنم. .. با چه مدرکی می تونم ثابت کنم که این آقا با ندادن اقساط وامی که با ضمانت پدرم گرفته بود و با بی احترامی به اون باعث شد الان پدرم زمینگیر گوشه خونه بیافته ... روح آسیب دیده من رو کدوم کارشناسی می تونه براش طول درمان تعیین کنه .. کی میدونه چقدر از مرگ نوزادم بگذره من با شنیدن صدای خنده یا گریه هر بچه ای دیگه بغض نمی کنم و حالت مرگ بهم دست نمیده ... چقدر از مرگش بگذره دیگه با حسرت به مادری که داره به بچه اش شیر میده نگاه نمی کنم... چقدر باید بگذره تا درد خیانتهای مکرر این آدم از قلب من خارج بشه ... نمی دونید ؟ بگذارید بهتون بگم ... هیچ وقت هیچ طول درمانی واسه این دردهایی که گفتم نیست . من محکومم تا آخر عمر عذاب بکشم .. و خیلی رنجهای دیگه که توان بیان کردنشون رو اینجا ندارم ... چقدر می گذره تا هتک حرمتی که با زدن تهمت بی عفتی به من از روحم شده درمان بشه ... این یکی انقدر دردش تازه است که داره قلبم رو هر لحظه هزار پاره می کنه ....
باران بعد از گفتن این حرفها برافروخته سرجایش نشست ... قاضی بعد از چند ثانیه سکوت رو به فرهاد کرد و گفت :
-
شما چیزی ندارید که بگید .
صدرا نیم نگاهی به ردیف عقب و چهره فرهاد انداخت . حس می کرد صورتش چون ربات بی حس و فولادین شده . فرهاد سری تکان داد و گفت :
-
من ترجیح میدم وکیلم حرف بزنه ...
کیایی با سرفه کوتاهی گفت :
-
من هرچیز که لازم بوده رو توی لایحه ام نوشتم . اما بابت این حرفهای خانم اشراقی باید بگم که همونطور که مطلعید هر ادعایی نیاز به دلیل و مدرک داره . و چون ایشون دارن این ادعا ها رو مطرح می کنند باید مدارک و اسناد هم همراهش ارائه بدهند در غیر این صورت من تقاضا میکنم این قسمت از حرفهای خواهان رو از پرونده حذف کنید ..
قاضی سرش را کج کرد و تا خواست حرفی بزند . صدای باران باعث شد سکوت کند :
-
جناب قاضی با اینکه جواب سوالم رو می دونم اما باز می پرسم ! اگر این آقا تصمیم داشت من رو طلاق بده آیا این سوالها رو ازش می پرسیدید ؟ آیا ازش دلیل و مدرک برای بد رفتاری من میخواستید ؟ آیا نامه پزشک قانونی و شهادت شهود می خواستید ؟
قاضی در حالی که از ابتدای جلسه تا ان لحظه حالت چهره اش ذره ای تغییر نکرده بود گفت :
-
شما که کارآموز وکالت هستید باید این نکته رو بهتر بدونید . چون حق طلاق در هر حالتی با مرده نیاز به اثبات هیچ چیز نداره . و هر زمان که بخواد میتونه زنش رو طلاق بده . بنابراین نیازی به ارائه مدرک یا شاهد هم نیست ...بهتره وقت دادگاه رو با سوالات بی مورد نگیرید . این جلسه درباره تقاضای طلاق شماست نه بررسی قوانین طلاق !!.. جدا از چیزهایی که عنوان کردید و با توجه به فیلم پیوست پرونده و همینطور تهمتی که همسرتون به شما زدن به نظر من این امکان وجود داره که شرایط عسر و جرح برای صدور حکم طلاق مهیا باشه
کیایی لب به اعتراض گشود که قاضی با لحنی خشک او را ساکت کرد :
-
توجه کنید گفتم امکانش وجود داره ! هنوز نظر قطعی ام رو نگفتم بنابراین هیچ اظهار نظری نکنید . من لایحه هر دو وکیل رو بررسی میکنم و همینطور در خصوص وضعیت پرونده ضرب و شتم از دادسرا استعلام میگیرم و نهایتا رای صادر می کنم شما می تونید صورت جلسه رو امضا کنید و تشریف ببرید .
در بیرون از اتاق باران بی اختیار دوباره روی نیمکت مشبک نشست . حس می کرد پاهایش قدرت به جلو بردنش را ندارد . فرهاد باز با پوزخندی تلخ به آنها نگاهی کرد و به سرعت از آنجا دور شد . صدرا کنار باران نشست :
-
افرین ! تنها چیزی که به این همه شهامت و جسارت میتونم بگم همینه
باران با تمسخر گفت :
-
منو دست می اندازید ؟
-
نه ! چرا باید همچین کاری بکنم .
-
منکه کاری نکردم .. فقط یه مشت حرف بی فایده زدم !
-
حرفهات هیچ کدوم بی فایده نبودن . قضات که از پلاستیک ساخته نشدن . تمام حرفهای ما در جلسه رسیدگی روی ذهن اونها تاثیر می گذاره . من برق تاثر رو در چشمای به ظاهر سرد قاضی دیدم ...
باران با ناراحتی گفت :
-
یعنی میگید باید از اینکه یکی دلش به حالم سوخته خوشحال باشم ...
صدرا با صدایی ملایم گویی مشغول دلداری دادن کودکی سرخورده است گفت :
-
اینطور نیست ! الان داریم درباره قاضی حرف میزنیم و تاثر اون به این معنیه که قبول کرده این جرائم واقع شدن و به تو سخت گذشته و شامل گزینه عسر و حرج میشی... و
صدای حرف زدن صدرا را فریاد زنی برید . باران نگاهش را به ته راهرو انداخت . زنی که از آن فاصله چهره و سن و سالش مشخص نبود در حالی که جلوی در شعبه دیگری روی زمین نشسته بود و چادر خاک آلودش دورش را گرفته بود فریاد می کشید :
-
بابا من نمی تونم با این مرد زندگی کنم . چرا نمی فهمید . کتکم نمیزنه ! خرجمم میده ! معتاد م نیست دزد و قاچاقچی هم نیست . من نمی تونم تحملش کنم . تحقیرم میکنه بهم بی احترامی میکنه به خانواده ام بی احترامی می کنه . با حرفهاش شکنجه ام میده . کاش کتکم می زد .. تا جای زخمام رو بهتون نشون میدادم ... چرا ولم نمی کنید ... چرا این بند رو از پام باز نمی کنید . من ازش متنفرم از حرفهاش از خودش . از عقده حقارتی که باعث شد من قید درس و کارم رو بزنم...
زن ضجه میزد و می گریست .. مردم کم کم دورش جمع می شدند که باران از سوی دیگر دادگاه آمدن چند مامور نیروی انتظامی مستقر در دادگاه را دید . نتوانست شاهد صحنه به زور بردن زن باشد . از جا بلند شد و در حالی که زیر لب زمزمه میکرد :
-
این خیلی ظالمانه است.. ظالمانه است ...
به سمت پله ها دوید ..
صدرا به سرعت به دنبالش رفت و به موقع به او رسید . بدون توجه به اعتراض باران بدون توجه به تلاشش برای خارج کردن مچ دستش از دستان ملتهب او ... او را به سمت درب خروجی دادگاه و ماشینش برد . دقایقی بعد در حالی که به سرعت اتوبان محلاتی را پشت سر می گذاشتند در سکوت به تنها نوای جاری در ماشین گوش میدادند . باران بی صدا اشک می ریخت و صدرا هر لحظه کلافه تر می شد ... صدای موسیقی را بلند تر کرد و بی اختیار دست باران را محکم در دست گرفت ... نمی خواست رهایش کند ... نمی توانست رهایش کند ...
ای طلا بانوی ناب خاوری
بسه تن دادن به نابرابری
چه کسی گفته من از تو بیشترم
چه کسی گفته تو از من کمتری
ای طلا بانوی ناب خاوری
بسه تن دادن به نا برابری
شرم قصه یِ من ِ سکوت من
بی سبب هرگز نبود غروب تو
من شریک جرم آزار تو ام
در لباس یاور و محبوب تو
زخمی باغ عدن !!! جفت من نیمه من
اسم پر شکوهت رو با غرور فریاد بزن
نازنینِ از قفس بیزار من
جای تو گوشه خاموشی نبود
همدل و همراه من ،خونه تو
پشت پرده فراموشی نبود
قصه ی حوا رو بسپار دست باد
بذار این افسانه رو باد ببره
گرچه باد از نفس افتاده هم
این فریب کهنه رو نمی بره
زخمی باغ عدن !!! جفت من نیمه من
اسم پر شکوهت رو با غرور فریاد بزن
تو همونی که به بیداری رسید
وقتی باد اومد صدامو ببره
چه کسی گفته که تو سفره شب
سهم خورشید ِ من از تو بیشتره
من تموم کردم کلام دردِ تو
بعد از این نوبت توست بانوی من
این صدا و این ترانه مال تو
بی گذشت از غفلت من حرف بزن
زخمی باغ عدن !!! جفت من نیمه من
اسم پر شکوهت رو با غرور فریاد بزن

ترانه بانوی خاوری ابی

 

سهند با دقت به صدرا چشم دوخته بود و منتظر شنیدن حرفهای او ماند :
-
من حس میکنم که بیشتر از این صلاح نیست باران درگیر این جلسات دادگاه بشه .
-
یعنی میگی باید کوتاه بیاد ؟!
-
نه! منظورم این بود که از بخشی از مطالباتمون بگذریم تا بتونیم هرچه زودتر حکم طلاق رو بگیریم .
سهند با نگرانی پرسید :
-
دادگاه امروز موفقیت آمیز نبود ؟
-
اتفاقا من مطمئنم که قاضی به طور حتم طلاق را صادر میکنه !
-
پس ؟
-
متاسفانه روند رسیدگی در دادگاه های ما بسیار طولانیه ! و درباره طلاق به خواسته زن بسیار طولانی تر . بعد از اینکه این حکم صادر بشه یه فرصت تجدید نظر و یک فرصت فرجام خواهی برای طرفی که حکم به ضررش صادر شده وجود داره که در خوش بینانه ترین صورت یک سال دیگه زمان می بره ! و در تمام این یک سال فرهاد می تونه با آزار و اذیت باران ادامه بده ...
سهند با شنیدن مدت زمان یک سال نفس عمیقی کشید و سر جای خود رها شد و از صدرا پرسید :
-
پیشنهاد تو چیه ؟
صدرا پاسخ داد :
-
اگر موکلم هر کس دیگه ای جز باران بود ، پیشنهاد می دادم که تا آخر راه را دوام بیاره ! چون در تمام پرونده های مطروحه ما برنده ایم ... اما باران روز به روز شکننده تر میشه . و من می ترسم این پروسه روی زندگی آینده اش تاثیر بگذاره خصوصا زندگی شغلی اش . و درمان های شما و خانم دکتر بینا بی اثر بمونه ...
-
کاملا حق با توست . اما مطمئنا اینکه باران حس کنه نتونسته به حقش برسه ممکنه بیشتر از این باعث آزارش بشه .
-
من نمیخوام از حقش بگذره ! ما الان چندین پرونده علیه فرهاد مطرح کردیم ..
بعد از گفتن این حرف برگه ای از کیفش خارج کرد و شروع به خواندن کرد :
- 1-
ضرب و جرح 2 – مرگ نوزاد باران بر اثر ضرب و جرح 3- مطالبه خسارت وارد شده به آقای اشراقی 4- طلاق 5- مهریه 6- نفقه 7- ضرب و جرح و توهین و فحاشی علیه من در دفتر 8- اتهام افترا در خصوص پرونده مطروحه در دادسرای ارشاد ...
سهند با تعجب گفت :
-
کی وقت کردی این همه پرونده تشکیل بدی . باو وجود همه اینا چطور می تونی به کارهای دیگه ات برسی ؟
صدرا لبخندی بر لب آورد و گفت :
-
شاید خود ستایی به نظر برسه اما این پرونده ها از نظر بار حقوقی جزو راحتترین و کم اهمیت ترین پرونده های کاریم بوده اند . اما از نظر احساس مسئولیت و...
مکث کوتاهی کرد و بعد بی آنکه جمله اش را تکمیل کند گفت :
-
به هر حال از این نظر سنگین ترین پرونده هایی هستند که داشتم . حالا پیشنهاد من اینکه ما شکایتمون رو در خصوص موارد 1-2-3-8 همچنان پیگیری کنیم . ولی در خصوص بقیه موارد نه ...
سهند بعد از مرور کردن مواردی که شنیده بود با تعجب گفت :
-
یعنی حتی پرونده طلاق ؟ منظورت اینکه باران همچنان ...
صدرا دلش نمی خواست باقی جمله را بشنود ، حرف سهند را قطع کرد :
-
نه اصلا ! من همچین منظوری نداشتم . می خواستم با کیایی وکیل فرهاد وارد معامله بشم و با صرف نظر کردن از بقیه پرونده ها اونها رو راضی به طلاق توافقی کنم ... که با اعمال نفوذ میشه در حدود دو روز کارش رو انجام داد ...
سهند سرش را به نشان فهمیدن حرفهای صدرا تکان داد و پرسید :
-
و اگر اونها توافق نکنند ؟
-
این احتمال هست که مقاومت کنند . و یا اینکه حتی شرط بگذارن که از همه شکایت ها صرف نظر کنیم . اما حکم دادگاه ضرب و جرح منتهی به مرگ فرزند باران هفته دیگه صادر میشه و حتی اگر کیایی اعتراض روی حکم بگذاره من می تونم کاری کنم که پرونده ظرف یک ماه از دادگاه تجدید نظر برگرده . و همینطور رو بقیه پرونده های کیفری .و از همه مهمتر فرهاد الان به شدت در خصوص پول توقیف شده و ممنوع المعامله شدن ملک از طرف خریدار آپارتمان تحت فشار قرار داره . با توجه به اینکه خونه به خاطر طلب آقای اشراقی و پول داخل بانک به خاطر مهریه توقیف شده . با صرف نظر کردن ما از مهریه اون پول از توقیف خارج میشه! البته این گذشت رو مشروط بر این می کنیم که آپارتمان به جای طلب آقای اشراقی به او واگذار بشه . اینطوری حداقل فرهاد درگیر شکایت خریدار نمیشه و تنها خونه رو از دست میده . اما به جاش می تونه پول خریدار رو بهش برگردونه . چون من تونستم وکیل خریدار رو پیدا کنم و کاملا روشنش کردم که می تونه به جرم کلاهبرداری از فرهاد شکایت کنه ....
سهند لبخند کودکانه ای زد و گفت :
-
اعتراف میکنم که کاملا گیج شدم ! اما کلیت قضیه رو فهمیدم . واقعا بهت تبریک میگم چطور می تونی همه اینا رو تو ذهنت تجزیه تحلیل کنی و به نتیجه برسی ....
صدرا فروتنانه گفت :
-
این دربرابر پیچیدگی ساختار مغز که شما درمانش می کنید هیچی نیست ..
-
به دور از هرتعارف واقعا شغل مهیج و سختی داری ... در کل اگر نظر من رو بخوای تو در زمینه پرونده های حقوقی کاملا حق داری که از طرف باران تصمیم بگیری ... و منم دلم میخواد باران با آسیب هرچه کمتر از این همه استرس خلاص بشه .. بهتره رضایت خودش رو جلب کنی ...
-
حتما ! می خواستم اول نظر شما رو بدونم . امروز باهاش حرف میزنم .. فقط باید منتظر تماس کیایی باشیم ...
-
یعنی تو باهاشون تماس نمیگیری
-
نه ! اگر من تماس بگیرم مطمئنا از موضع بالا حرف میزنه ..
-
اگر تماس نگرفت چی ؟
-
مطمئنم تماس میگیره ... فکر میکنم همین امروز حداقل سه اخطاریه از کلانتری و دادسرا براشون میره ...
سهند با تحسین صدرا را نگاه کرد و در دل هزار بار از دکتر بینا سپاسگزار شد که با اصرار خواسته بود صدرا وکیل باران باشد ....
******
پونه از پله های آموزشگاه زبان پایین آمد . دل هوا به شدت گرفته بود و باران ریرز و یک دست می بارید . افسوس خورد که چرا چترش را نیاورده . موسسه زبان در یک خیابان فرعی واقع شده بود که تا خیابان اصلی و ایستگاه مترو فاصله زیادی داشت . اما خیابان در آن عصر دلگیر پاییزی کم تردد بود . ناچار از کنار دیوار به سمت خیابان اصلی حرکت کرد. هنوز چند قدمی از آموزشگاه دور نشده بود که سایه چتری را بالای سرش حس کرد بی اختیار به پشت سرش نگاه کرد . فرید با لبخندی محزون نگاهش می کرد :
-
خیس شدی ! چرا چتر نیاورد؟ ..
پونه بعد از چند ثانیه توقف به سرعت شروع به حرکت کرد . فرید به دنبالش حرکت کرد :
-
لج نکن پونه . مریض میشی ...
-
من از شما کمک نخواستم. ... اصلا کی بهت گفت بیایی اینجا ؟
-
داشتم از اینجا رد می شدم ...
پونه پوزخندی زد و گفت :
-
رد می شدی ؟ اونم از این خیابون فرعی ؟ وقتی بلد نیستی دروغ بگی نگو !
فرید عصبی گفت:
-
وقتی جواب سوالت رو می دونی نپرس !
-
فکر میکنم دفعه پیش بهت گفتم که ...
-
اره گفتی که گورم رو گم کنم تا از این احساس لعنتی خلاص شی .. گرچه حالا دیگه دارم شک می کنم که اصلا احساسی بوده یا نه ...
پونه رنجیده برگشت و نگاهی تلخ به چشمان فرید انداخت ... در اوج ناراحتی هم مهر پنهان در آن نگاه قلبش را لرزاند . اما احساسش را در گلو خفه کرد و به سختی گفت :
-
خوب پس چرا اومدی ؟
فرید با صدایی گرفته به سادگی گفت :
-
فقط دلم تنگ شده بود همین ! می خواستم از دور ببنمت و برم . اما وقتی دیدم زیر این بارون میخوای همه این راه رو تا سر خیابون بری ....
-
من نیاز به کمک تو ندارم .
-
منم نگفتم نیاز داری . به خاطر دل خودم اومدم ... قول میدم وقتی رسیدی جلوی ایستگاه مترو بی هیچ حرفی برم ...
-
اما ...
لحن فرید این بار محکم عصبانی بود :
-
بسه دیگه . نگذار باور کنم دختر بچه لوسی هستی که فقط میخوای لج بازی کنی ..
پونه خواست تا پاسخی تلخ به او بدهد . اما جدیت پنهان در صورت و لحن فرید برای اولین بار باعث شد از او بترسد . بنابراین سکوت کرد و اجازه داد فرید او را تا ایستگاه مترو سرخیابان همراهی کند . درست جلوی پله ها فرید چتر را بست و با چتر بسته زیر بارانی که تند تر شده بود به سمت دیگر خیابان حرکت کرد . پونه از پله ها پایین رفت و روی آخرین پله توانش را از دست داد و نشست . اشک صورت گرد کودکانه اش را پوشاند ...
******
صدرا وقتی به دفتر رسید برسام مشغول دیکته کردن لایحه ای به باران بود . بی اختیار جلوی در ایستاد و گفت :
-
سلام خسته نباشید
هر دو پاسخ دادند :
-
ممنون
-
هنگامه کجاست .
-
یه وقت کارشناسی داشت فکر میکنم تا یه ساعت دیگه برسه .
باران این را گفت و دوباره نگاهش را به مانیتور مقابلش دوخت .
-
خانم اشراقی بیایید اتاقم باید درباره دادگاه امروز حرف بزنیم
-
باشه . فقط اجازه بدید این لایحه رو تمام کنیم !
صدرا با لحنی خشک گفت :
-
فکر نمیکنم برسام هم وکیل سرپرست شما باشه که داره ازتون کار می کشه ...
باران از لحن صریح صدرا جا خورد و نگاهی به چهره برسام انداخت که به جای ناراحتی لبخند بر آن نقش بسته بود .
-
اوه اوه باران بدو برو که وکلیت الان منو هم کله پا می کنه ! خسته هم شدی . بقیه رو من تایپ میکنم ...
-
اما ..
صدای صدرا باز گفتگویشان را قطع کرد :
-
خــــانم اشراقی من تو دفترم منتظرم .
تاکیدش روی کلمه خانم اشراقی این بار لبخند را به لب هر دوی آنها آورد .
وقتی باران وارد دفتر شد و نشست . صدرا بدون مکث شروع به حرف زدن کرد و همه آنچه برای سهند گفته بود بازگو کرد . باران بعد از تمام شدن حرفهایش پرسید :
-
شما از من ناراحتید ؟
صدرا گفت :
-
نه !
-
انقدر تند و رسمی حرف زدید که فکر کردم اشتباهی از من سر زده و میخواهید هر چه زودتر از این اتاق برم بیرون .
صدرا غافلگیر شد و سریع پاسخ داد :
-
نه فقط کمی خسته ام
-
خوب من می تونم برم بعد بیام .
-
نه نه ! بهتره همین امروز به نتیجه برسیم .
-
هر طور مایلید . پس اگر از دست من دلخور نیستید یک بار شمرده شمرده از اول حرفهاتون رو بیان کنید .
صدرا بی اختیار لبخند زد و حرفهایش را آرامتر تکرار کرد .
باران لختی سکوت کرد و بعد پرسید :
-
فکر می کنید من نمیتونم دوام بیارم . یعنی مرد این میدون نیستم ؟
-
من همچین فکری نکردم . اما به نظرم بهتره ما روی اهداف اصلی مون متمرکز بشیم ...
-
شما از کجا می دونید هدف اصلی من جدایی از فرهاده ؟؟؟
صدرا عصبی از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت و آن را گشود . دانه های تند و ریز باران همراه با باد به سمتش هجوم آوردند ...
-
خانم اشراقی این بار چندمه که دارید این جمله رو تکرار می کنید . یعنی ممکنه شکل حرفتون فرق داشته باشه اما در کل همین مفهوم رو می رسونید . نمیدونم چی میخواهید از من بپرسید و چی قراره براتون ثابت بشه ؟ اما در کل مثل اینکه یادتون رفته من وکیلتون هستم ... و مسئله طلاق شما یکی از پروند هاییه که خودتون بهم وکالتش رو دادید ..
باران با لحنی خشک حرفش را قطع کرد :
-
اما ...
صدرا اجازه حرف زدن به او نداد :
-
حرفم تموم نشده بود ! اما اگر می خواهید بدونیدکه برای من مهمه که شما با فرهاد به زندگیتون ادامه بدید یا خیر . البته صرف نظر از اینکه وکیل شما هستم . می خواهید نظر قلبی من رو بدونید که احیانا بهش بخندید یا توبیخم کنید یا بیشتر از قبل بهم طعنه بزنید جوابتون رو میدم . اگر دست من بود از همو ن روزی که به دفترم اومدید و بهم وکالت دادید حتی یک ثانیه دیگه هم نمی گذاشتم اسم فرهاد تو شناسنامه شما باقی بمونه ... که خود من به شخصه حاضرم از تمام پرونده های کاری دیگه ام دست بکشم تا پرونده طلاق شما به نتیجه برسه ...
باران توقع این جواب صریح و این لحن تلخ را نداشت ... حتی نمی توانست بپرسد چرا ! صدرا را رنجانده بود اما در عین اینکه صدرا رنجیده بود باز جوابی این چنین روشن به او داده بود . باران نمی دانست متعجب باشد یا عصبانی خوشحال باشد یا ناراحت ... اما در نهایت حسی که بیشتر از بقیه بر او غلبه کرد شرمندگی بود . چون دختر بچه ای سعی داشت صدرا را بیازارد . بی اختیار لب به سخت گشود :
-
من متاسفم که ناراحتتون کردم ... واقعا رفتارم بچه گانه است .
صدرا هیچ نگفت . باران بی اختیار از جا بلند شد و از جعبه دستمال روی میز چند دستمال برداشت و به سمت صدرا رفت .
-
صورتتون رو خشک کنید سرما می خورید .
صدرا به طرف باران برگشت و در چشمان او خیره شد . نگاهش دلگیر ملتهب و غمگین بود . اما در پس همه اینها برقی در آنها روشن بود که باران را به گذشته های دور برد . به روزهایی که آرزوی نگاهی کوتاه اما پر از توجه از صدرا داشت . حس کرد ضربان قلبش هم اکنون او را رسوا می کند . به سرعت به طرف در اتاق رفت . صدای صدرا او را متوجه خود کرد :
-
نگفتید نظرتون درباره حرفهام چیه ...
در حالی که نمی توانست برگردد و به او نگاه کند گفت :
-
من کاملا با حرفهای شما موافقم فرهاد اگر تاوان بلایی که سر بچه ام اورده و تهمتی که در دادسرای ارشاد بهم زده رو بده و همینطور طلبش به پدرم . حاضرم از بقیه چیزها بگذرم... البته این گذشتن فقط مال دادگاه این دنیاست . . .
-
بسیار خوب پس هر وقت کیایی تماس گرفت ترتیب یه جلسه دیگه رو میدم .
باران سرش را به نشان تایید تکان داد و خواست تا از اتاق خارج شود :
-
خانم اشراقی دستمال ها رو مگه برای من نیاورده بودین ؟؟
باران به دستش نگاه کرد و شرمنده به طرف صدرا برگشت . صدرا در یک قدمی او ایستاده بود . دستش را بالا آورد و به طرف او گرفت . صدرا دستمال را از دست باران گرفت و در تمام این مدت ارتباط چشمی آنها قطع نشد . باران سنگینی فضا را حس می کرد و حس می کرد هر لحظه صورتش گلگون تر می شود . صدرا لبخند نامحسوسی زد و مشغول خشک کردن صورتش شد . وقتی دستش را پایین آورد باران رفته بود ..

همانطور كه صدرا حدس مي زد كيايي سه روز بعد با او تماس گرفت و قرار شد همان روز عصر به آنجا برود . صدرا ترجيح ميداد كه در آن جلسه باران حضور نداشته باشد چون مي دانست ممكن است جدال بين او و كيايي به روح حساس باران آسيب برساند . براي همين از هنگامه خواست كه عصر آن روز باران را به بهانه اي از دفتر خارج كند . هنگامه حالت عصباني به صورتش داد و گفت :
-
صاحب ملك هستي كه باش ، اما اين دليل نميشه كه هر وقت دلت نخواست ما رو از اينجا پرت كني بيرون !
-
باز كه تو جو گير شدي خانم تابان ! بهتره موقع جلسه امروز شما دوتا اينجا نباشيد ....
-
براي كي بهتره ؟ نكنه همسر آينده ات ميخواد بياد اينجا مي ترسي با ديدن دو خانم خوشگل و خوش تيپ از ازدواج باهات منصرف بشه ؟
صدرا لبخندي زد و گفت :
-
همين كه اعتماد به نفس داري خوبه ! در ضمن من سعي ميكنم با كسي ازدواج كنم كه درك كنه اصلا نبايد نگران وكيل تازه كاري مثل تو باشه ...
هنگامه لبهايش را بهم فشرد و گفت :
-
كه اينطور! اما چرا خوب ياد رفت اسم باران رو هم بياري ؟!
-
همينطوري ... اون بنده خدا كه ادعايي نكرده . تويي كه
هنگامه در حالي كه به حالت قهر از اتاق صدرا خارج مي شد گفت :
-
من و باران امروز تا آخر وقت تو دفتر هستيم . بايد روي پرونده مهمي كار كنيم شما هر وقت خواستي برو صدرا جان! ما خودمون درها رو قفل مي كنيم .
صدرا به سرعت پشت سر او از اتاق خارج شد و قبل از اينكه وارد اتاقي بشود كه باران در آن مشغول نوشتن مطلبي بود دستش را گرفت :
-
تو چرا جنبه شوخي نداري ! صبر كن !
هنگامه ابروهايش را بالا برد و گفت :
-
بنده با مالك دفترم چه شوخي مي تونم داشته باشم جناب ثابت و قتي تو يه مرفه بي دردي كه با خوردن حق ما صاحب دفتر شدي و تازه اونم به ما اجازه دادي با ماهي ....
صدرا او را به طرف در اتاقش كشيد و اجازه نداد تا حرفش را تمام كند و همان لحظه چشمش به باران افتاد كه دست از نوشتن برداشته بود و با تعجب به آن دو نگاه مي كرد و نگاهش ادامه پيدا كرد تا به دست صدرا كه به مچ هنگامه گره خورد ه بود رسيد ... صدرا چون كودكي خطاكار به سرعت دست هنگامه را رها كرد . هنگامه با شيطنت لبخندي زد و شانه بالا انداخت و زير گوش صدرا گفت :
-
تلفن ميكني به دوستت ميگي ما عصر ميريم كافه اش هرچي ام خواستيم ميخوريم به حساب تو !وگرنه ..
-
باشه اما به وقتش تلافي ميكنم . ..
صدرا بعد از گفتن اين حرف سرش را بلند كرد و به باران نگريست كه باز مشغول نوشتن شده بود .
هنگامه به طرف اتاق رفت و در همان حال طوري كه فقط صدرا بشنود گفت :
-
نگران نباش باران هيچ فكر اشتباهي درباره ما نميكنه ...
صدرا با خود فكر كرد اما من در نگاهش چيز ديگه اي خوندم
ساعت نزديك چهار بود كه هنگامه رو به باران كرد و گفت :
-
امروز دلم ميخواد برم بيرون خسته شدم از اين همه كار كردن مداوم !هوا هم كه حسابي دو نفره است بيا بريم يه دوري بزنيم .
-
اما دادگاه فردا ..
هنگامه همانطور كه بلند مي شد گفت :
-
همه كارهاش رو كه انجام داديم مونده تايپ و پرينت گرفتن كه ميشه تو خونه هم انجامش داد .
باران سرش را به نشانه موافقت تكان داد و به سمت چوب لباسي رفت تا باراني سرمه اي رنگش را بردارد . هنگامه ضربه اي كوتاه به در اتاق برسام زد و گفت :
-
ما داريم ميريم بيرون احتمالا هم ديگه نمياييم دفتر تا فردا عصر خواستي بري يه سري متن هست بده تايپ كنندو پرينت بگير ..
برسام با تعجب گفت :
-
مگه چند صفحه است ؟
-
سه صفحه !
-
خوب اين چه كاريه ؟ يه كم بيشتر مي مونديد خودتون انجامش مي داديد من تايپيست از كجا بيارم حالا ؟
صداي ملاحت از پشت سرشان بلند شد :
-
من براتون انجام ميدم خانم تابان !
هنگامه با شرمندگي نگاهي به او انداخت :
-
يه وقت براتون زحمت ميشه !
-
نه اتفاقا كاري ندارم . آقاي ثابت هم نيم ساعت ديگه جلسه مهمي دارند كه گفتن اصلا مزاحمشون نشم تو اون مدت . منم بيكارم براتون تايپش ميكنم
هنگامه لبخند مهرباني زد و گفت :
-
ممنون عزيزم واقعا لطف بزرگي مي كني نوشته ها روي ميز هستند فقط بي زحمت وقتي پرينت ميگيري حتما توي سربرگ من باشه .
-
چشم حتما
در همان لحظه صدرا در اتاق را باز كرد و بيرون آمد :
-
دارين ميرين ؟
هنگامه با حرص گفت :
-
بله البته اگر شما اجازه بفرماييد مالك گرامي !
باران لبخند كمرنگي زد
-
اخرش انقدر متلك بهم ميگي كه مجبور ميشم سند اينجا رو بزنم به نامت تا دست از سرم برداري .
هنگامه در حالي كه اشاره ظر يفي به باران مي كرد گفت :
-
شما نگه اش دار براي همسر آينده ات از اونجا كه مهريه عندالمطالبه است مي توني سند دفتر رو بزني به نامش كه ديني هم نداشته باشي. در اون صورت هم باز براي من را ه دوري نميره ...
صدرا چند سرفه كوتاه كرد و گفت :
-
بهتره تا بيشتر از اين با حرفات وقتم رو نگرفتي بري ! چون جلسه مهمي دارم و ميخوام ذهنم آزاد باشه ..
هنگامه دست باران را گرفت و به طرف در رفتند و گفت :
-
باشه من ميرم اما مشكل از بودن ما نيست مشكل از ذهن بسته خودته ..

وقتي جلوي كافه بريدا ايستادند باران بي اختيار لبخند زد همان يك باري كه به اينجا آمده بودند عاشق فضاي كافه شده بود و حس مي كرد آرامشي بي بديل در آن جريان دارد . موسيقي لايت ملايمي فضا را پر كرده بود . نويد كه پشت پيشخوان نشسته بود با باز شدن در سرش را بالا آورد و نگاهي به روبرو انداخت و بلافاصله لبخندي از سر آشنايي بر لبانش نشست . از جا بلند شد و به استقبال آنها آمد
-
سلام خانمها خوش آمديد .
هر دو جواب خوش آمد گويي او را با رويي باز دادند .
-
مي بينم كه امروز بدون آقايون اومديد !
هنگامه گفت :
-
چون اومديم دنبال يك فنجان آرامش ...
نويد تعظيم كوتاهي كرد و در حالي كه صندلي نزديك شيشه بلند پنجره را نشان آنها ميداد گفت :
-
پس بفرماييد تا بيام خدمتتون .
بعد از اينكه پشت صندلي هاي كوتاه و راحت كافه جاي گرفتند هنگامه غرغر كنان گفت :
-
من دلم ميخواست برم بالا بشينم ، مثل اينكه اين تعيين تكليف كردن بين همه آقايون مشتركه ...
باران در حالي كه دستش را زير چانه اش مي گذاشت گفت :
-
اما اينجا هم خيلي خوبه . دنج ترين ميز و صند لي اين طبقه است و من عاشق تماشا كردن مردمم وقتي بدون توجه به همديگر دارن از اينا رد ميشن و ميرن دنبال زندگيشون ...
هنگامه چيزي نگفت و به باران نگريست به نظرش باران آنقدر لطيف و مهربان به نظر مي آمد كه ناخودآگاه آرامش را در اطرافش پراكنده مي كرد . مثل زورق كوچكي از كاغذ كه روي سطح آرام يك درياچه به نرمي پيش مي رود سبك رها و زيبا . به خوبي در يافته بود كه شايد ظاهر باران چندان چشم گير و رويايي نبود اما بعداز مدت كوتاهي روح انساني و لطيفش انقدر نمود پيدا مي كرد كه بي اختيار به حال اين همه زيبايي غبطه مي خورد !
-
باران واقعا وقتي كنارت هستم خيلي احساس آرامش دارم . مثل يه راهبه مي موني كه آدم دلش ميخواد بياد باهات تو اتاق اعتراف و به همه گناه هاي كرده و ناكردهاش اعتراف كنه .
باران متعجب به هنگامه نگاه كردو بي اختيار خنديد :
-
اينا رو الان درباره من گفتي؟
-
نه درباره اين ميز قهوه اي بي احساس گفتم ...
-
اشتباه ميكني هنگامه . البته شايد شبيه راهبه ها باشم اما ...
-
اما نداره ... تو خيلي خوبي . انقدر كه گاهي بهت حسوديم ميشه
-
اين ديگه ..
-
باور كن بي تعارف ميگم . هميشه تو همه چيز يه نقطه مثبت پيدا ميكني . همه رو خوب مي بيني
-
من پر از ايرادم .
-
اما منكه ايرادي نمي بينم ...
باران آهي كشيد و گفت:
-
من به نوعي احمق ترين آدم دنيام . احمق زودرنج و گاهي لجباز..
هنگامه لبخندي و گفت :
-
قبول كن كه همه انسانها يه خورده حماقت تو و جودشون دارن . كه گاهي بدجوري نمايان ميشه و كل زندگيشون رو بهم ميريزه ... همينطور لج بازي زودرنجي همه اينا خصلت هاي انساني هستند . و هيچ كدوم در اون حدي كه در تو و جود داره بد نيستند .
باران خواست چيزي بگويد كه صداي نويد اجازه نداد :
-
خوب خانمها اين دو فنجان آرامش ! ازش لذت ببريد...
باران و هنگامه با تعجب به فنجانهاي مملو از مايع شكلاتي رنگ روبرويشان نگاه كردند .
هنگامه رو به نويد كه داشت به طرف پيشخوان بر ميگشت گفت :
-
يادم نمياد ما سفارشي داده باشيم .
نويد به طرف آنها برگشت كت اسپرت كرم رنگي پوشيده بود كه با شلوار قهوه اي سوخته اش هماهنگي كاملي داشت . دست راستش را با عقب بردن لبه كت در جيب شلوارش فرو كرده بود و با لبخندي كج به آنها نگاه مي كرد لحن صدايش كاملا آمرانه و در عين حال سرزنده بود:
-
فكر كردم دنبال يه فنجان آرامشيد . اين به تشخيص من براتون بهترين سفارشه
انقدر ژست نويد قشنگ و شيك بود و لحنش قاطع كه بي اختيار هر دو سكوت كردند . باران با كنجكاوي فنجان را به طرف لبهايش برد و طعمي جادويي ذائقه اش را سيراب كرد . طعمي از شكلات قهوه خالص و نعنا ... بي اختيار چشم بست و عطر خوش نوشيدني را با طعمش تا نهاني ترين ياخته وجودش فرو برد .
چشم كه باز كرد هنگامه هنوز دست به فنجانش نبرده بود و نويد جايي در پشت پيشخوان گم شده بود .
-
واسه همينه كه ميگم تو بي نظيري باران . پذيرشت و فضا سازيت انقدر قشنگه كه الان منم تسليم اين تصميم خودسرانه نويد شدم .
باران جرعه كوچك ديگري نوشيد . دلش نمي آمد به اين زودي نوشيدني اش را تمام كند . به آرامي آن را روي ميز گذاشت و نگاهي به چشمان نافذ و زيباي هنگامه انداخت :
-
هنگامه اگر تو اين حس رو درباره من داري به خاطر اينكه خودت احتمالا وجودت سرشار از همين احساسات روياييه اما نميتوني بهشون واقعيت ببخشي و وقتي گوشه كوچيكي ازش رو تو وجود ديگران مي بيني انقدر لذت مي بري . وگرنه من يه زنم يه زن پر از ايراد . يه زني كه كل زندگيش را با اشتباهاتش پيش برده . و باعث شده زندگي ديگران هم تحت تاثير قرار بگيره ..
هنگامه با نگاهي پر از سوال به او خيره شد :
-
مي دونم كه از زندگي من يه چيزهايي رو ميدوني . و شايد حتي بدوني كه چرا و چطور به اينجا رسيدم . ميخوام بگم تنها چيزي كه تو گذشته ام ازش پشيمون نيستم عشق... يعني عشق چيزي نيست كه به خاطرش پشيمون بشي و افسوس بخوري . اما باقي زندگي ام در اشتباه گذشت . من زندگي فرهاد رو هم خراب كردم . نبايد باهاش ازدواج مي كردم ... نبايد وقتي درگير رويايي ديگه اي بودم زندگي ام رو به اون پيوند ميزدم .
هنگامه در حالي فنجانش را برميداشت گفت :
-
باران اين درست نيست تو نبايد خودت رو سرزنش كني . اونكه بايد سرزنش بشه فرهاده ...
باران لبخند غمگيني زد :
-
درسته ! فرهاد آدميه كه هرگز نمي تونم ببخشمش ... اما حس ميكنم ازش فرصت زندگي كردم با يكي مثل خودش رو گرفتم . يكي كه بهش اونچيزي رو بده كه ميخواد ... من سعي كردم ... باور كن سعي كردم اما نشد . چون خود فرهاد هم نتونست هيچ وقت باورم كنه .... من نبايد..
هنگامه نگاهي به نويد كه كنجكاو و خندان به او نگاه مي كرد كه فنجان را روي ميز مي گذاشت كردو سرش را به نشانه تاييد تكان داد و نويد يكي از ابروهايش را تا كمي بالا برد و سرش را خم كرد .
و سپس هنگامه رو به باران كرد و گفت :
-
باران تو بايد از سرزنش كردن خودت دست برداري . درسته منم معتقدم تو اون برهه زماني ازدواج تو با فرهاد اشتباه بزرگي بوده ... شايد يكي از همون حماقت ها كه گفتم همه ما تو وجودمون داريم . اما تمام تلاشت رو كردي ... من مطمئنم خودت مطمئني ... كسي كه نتونست از فرصتي كه بهش داده شده استفاده كنه فرهاد بود . تو تمام تلاشت رو كردي اشتباهي كه با ازدواج با اون كردي رو جبران كني . با گذشتن از خودت از خواسته هات از هدفهات . پس نبايد خودت رو سرزنش كني .
باران لبخندي مهربان به هنگامه زد و گفت :
-
ميدوني اونكه به همه آرامش ميده تويي عزيزم . نه من ...
-
كمال همنشين در من اثر كرد...
-
اما خودمونيم اين فنجان آرامش چقدر عاليه . منكه با خوردن هر جرعه اش حس مي كنم روحم به پرواز در مياد ...
-
پس حق داشت با اين همه اعتماد به نفس حرف ميزد ...
-
انگار اين اعتماد به نفس يه جوريي تو ذاتشه اصلا حس نمي كني كه داره ادا در مياره ..
هنگامه همانطور كه اين كلمات را مي گفت نگاهي به نويد كه حالا صداي موسيقي را قطع كرده بود و سه تار كوچكي در دست داشت و نوايي ارام و محزون را مي نواخت انداخت.
-
همه چيزش با بقيه متفاوته ... حتي زدن سه تار وقتي توقع داري كه كاملا آدم مدرن و كلاسيكي باشه ... يهو سر از موسيقي سنتي در مياره ..
باران با شيطنت گفت :
-
مثل اينكه عجيب به دلت نشسته ...
هنگامه بي اختيار با صداي بلند گفت :
-
چييييييييي؟ ديونه شدي ....
نويد در حالي كه زن سه تار را متوقف نكرده بود سرش را بلند كرد و به آنها نگريست و لبخند زد .
هنگامه زير لب گفت :
-
كوفت من داد ميزنم ميخنده ... ميگم كه كلا متفاوته انگار كاملا ديوانه است ...
و بعد رو به فريد كرد :
-
فكر كنم هنوز نياز به آموزش داريد چون ...
فريد دست از نواختن برداشت و گفت :
-
ميدونم كلا اشتباه مي زنم. من نت هاي موسيقي رو با حال و هواي خودم بالا و پايين مي برم .... اصلا آموزش نديدم ... اما شما مگه بلديد سه تار بزنيد؟ ...
هنگامه شانه بالا انداخت :
-
تا يه حدودي .. از روي كتاب با سه تار پدربزرگم كمي تمرين كردم...
نويد به طرف آنها آمد و در حالي كه تعظيم كوتاهي مي كرد سه تار را به طرف هنگامه گرفت . هنگامه با تعجب گفت :
-
شما مثل اينكه خيلي به تعظيم كردن دربرابر خانم ها علاقه داريد ... يا ميخواهيد اينطوري كاملا جنتلمن به نظر بياييد ..
و سه تار را از دستش گرفت . نويد صندلي خالي كنار ميز سه نفره آنها را عقب كشيد و بي اجازه نشست :
-
دقيقا ! بعلاوه اينكه اون خانم خانم هنرمند و زيبايي مثل شما باشه ...
هنگامه دختر نبود كه با شنيدن اين حرفها گونه هايش گلگون شود . و نويد هم انگار انقدر حرفش را باور داشت كه اصلا منتظر تعارف يا خجالت از سوي او به نظر نمي آمد ..
صداي موسيقي ملايم و زيبايي فضاي كافه را پر كرد . و باران در برق چشمان نويد چيزي را ديد كه مي دانست هنگامه قبل از او با اولين لبخند دريافته ... از اينكه او را با وجود چنين حسي انقدر آرام و مطئمن مي ديد بي اختيار دلش گرفت . هميشه جلوي صدرا چه در گذشته و چه حال چون كودكي بي تجربه رفتار كرده بود . و هر بار داشت از طرف مخالف بام مي افتاد ...

خاطره روبروی سهند نشست .
-
من نگرانم آقای دکتر ؟
-
نگران چی ؟ در ضمن اگر نمیخوای بهم بگی سهند حداقل بگو همون پسر دایی
خاطره سرش را به نشانه نفی تکان داد :
-
نه آخه وقتی میگم آقای دکتر راحتتر می تونم باهات حرف بزنم .
-
باشه پس هر طور راحتی .. حالا نگران چی هستی ؟
-
میخوام ازدواج کنم !
لبهای سهند به لبخندی صمیمی باز شد :
-
چه خوب ! برای چی نگرانی ...
-
می ترسم که روزگار بخواد ازم انتقام بگیره .. من مثل باران تحملم بالا نیست ...
سهند متوجه شد ترس و نفرت خاطره از خودش چیزی نیست که به این زودی ها تمام شود .
-
حالا این پسر خوشبخت کیه ؟
-
برادر یکی از مشتری های سابق آرایشگاهم ...
سهند چیزی دربرگه مقابلش نوشت و گفت :
-
میخوام روی کاناپه دراز بکشی . چشمات رو ببندی و درباره خواستگارت حرف بزنی ...
وقتی جلسه مشاوره آنها تمام شد سهند به خاطره گفت :
-
می دونی من دارم برای تو پارتی بازی می کنم ..
-
چرا پارتی بازی ؟
-
چون کاری که امروز من انجام دادم رو باید یه روانکاو انجام میداد نه من که متخصص اعصاب و روانم .. جزو معدود مراجعینی هستی که روانکاویت رو هم خودم به عهده گرفتم ...
خاطره خندید :
-
داری از من به عنوان حریف تمرینی استفاده می کنی تازه منت هم میگذاری سرم پسر دایی ؟
-
نه فقط میخوام بدونی که بهبودی تو به اندازه حال باران برام مهمه ... مطمئنم باران هم همین حس رو داره و میخواد تو خوشبخت باشی .... و اولین قدم اینکه دست از سرزنش کردن خودت برداری ...
-
اخه ...
-
درباره اخه اش جلسه بعد حرف میزنیم ... اما جدا آخرش تو و باران منو دیوونه می کنید
خاطره از جا بلند شد و رو به سهند گفت :
-
من شنیدم کلا همه روانپزشکها و روانکاوها یه جورایی دیوونه اند . پس چیزی رو تقصیر ما نیانداز ...
سهند با صدای بلند خندید و خاطره را تا در خروجی مطب همراهی کرد .
وقتی به اتاق برگشت یاد جلسه امروز صدرا و کیایی افتاد . نگاهی به ساعت کرد و با خود اندیشید :
-
باید تا حالا جلسه اشون تموم شده باشه ...
درست در همان زمان بود که صدای زنگ موبایلش او را به خود آورد با لبخند به اسم صدرا که روی صفحه موبایل نقش بسته بود نگریست .
-
سلام صدرا جان خسته نباشی !
-
سلام دکتر ممنون شما هم خسته نباشی !
-
مرسی . چه خبر ؟ کیایی اومد ...
-
بله تقریبا همین الان رفت ...
-
خوب نتیجه چی شد ؟
-
راستش به ظاهر کمی مخالفت کرد . یه جورایی میخواد ما رو وادار کنه از باقی شکایت هامون صرف نظر کنیم . اما همه اش فیلم بود خودش هم می دونست که موکلش از دست هر چند تا از این بند ها در بره شانس آورده ... بهش یه هفته وقت دادم . با وکیل خریدار ساختمانش هم صحبت کردم قرار شده فردا شکایتشون رو علیه فرهاد تنظیم کنند . مطمئنم قبل از یک هفته باهام تماس میگیره ...
سهند خوشحال از اینهمه زیرکی و هوش صدرا خسته نباشید دیگری به او گفت و تماس را قطع کرد .
******
ساعت سه بعد از ظهر بود پونه بی رمق از اتاقش خارج شد . تقریبا از دیشب تا حالا حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود . اما تصمیمی که بلاخره در خصوصش مطمئن شد وادارش کرد تا از همان بالا مادرش را صدا بزند :
-
مامان ... مامان من دارم میرم کلاس شما کجایی ..
مادر در حالی که پارچه مخصوص گردگیر را در دست داشت از آشپزخانه خارج شد :
-
اینجام داری میری؟
-
بله !
-
باشه عزیزم برو مراقب خودت باش
-
حتما ! فقط اینکه می خواستم بگم به خانواده ساعتچی می تونید بگید بیان .
خستگی ناشی از کار خانه به سرعت از صورت مادر رخت بست ..
-
فکرهات رو کردی ؟
-
بله من مشکلی ندارم هر وقت خواستن می تونند بیان
-
باشه عزیزم . مبارک باشه انشالله .
-
مامان بگذار بیان شاید پسرشون منو ببینه خوشش نیاد ! بعد بگو مبارکه ...
-
بیخود . خیلی هم دلشون بخواد . اونکه شاید نپسنده دختره منه که به کس کسونش نمیدم ..
پونه از پله ها سرازیر شد و به طرف در خروجی رفت و زیر لب گفت :
-
برای من فرقی نمیکنه ...
اما مادر صدای او را نشنید چون به سرعت به طرف تلفن رفته بود .
کلاسش که تمام شد از پنجره به خیابان نگریست فرید پشت درخت کهنسال چنار کنار صندوق پست مقابل آموزشگاه ایستاده بود . زهرخندی تلخ برلبانش نقش بست . بدون توجه به خداحافظی دوستانش از کلاس خارج شد و مستقیم به طرف جایی که مدتها بود می دانست فرید هر بار بعد از تمام شدن کلاسش آنجا می ایستد و از دور او را نگاه می کند رفت . فرید تکانی خورد اما می دانست که برای دور شدن کمی دیر شده است .
-
سلام
-
سلام من راستش
-
نمیخواد چیزی بگی مهم نیست . اومدم بگم که من دارم ازدواج میکنم . بهتره بعد از این وقتت رو صرف دختری که مال تو نیست نکنی ... برو دنبال زندگیت .
-
دروغ میگی !
-
تو فکر کن که دروغ میگم اما حتما برای توو خانواده محترمت کارت دعوت می فرستم .
پونه این حرف را به زبان آورد و سنگدلانه به او پشت کرد ... فرید بی اختیار به صندوق پست تکیه کرد . حس می کرد پاهایش توان نگهداشتن وزن بدنش را ندارند .

****
صدرا نگاهی به گوشی تلفن که هنوز در دستش بود انداخت . حس عجیبی داشت . حسی که از صبح با خواندن رای دادگاه دچارش شده بود . هیچ وقت از دیدن هیچ رایی انقدر خوشحال نشده بود . خوشحالی که با غم سنگینی همراه بود . دادگاه کیفری فرهاد را متهم به تحمل حبس تعزیری و پرداخت دیه کامل یک انسان و همچنین دیه جراحت های وارد شده به باران کرده بود . یک سال حبس به نظر صدرا چندان منصفانه نبود . اما به هیچ عنوان قصد نداشت به این رای اعتراض کند . کیایی با فرهاد تا یک ساعت دیگر به آنجا می رسیدند . و صدرا این بار آ ماده بود تا همراه باران با آنها روبرو شود .
از اتاق خارج شد باران را در آبدارخانه یافت که مشغول دم کردن چای بود .
-
خانم اشراقی !
باران به سرعت به طرف او برگشت .... لباسی که آن روز پوشیده بود کمی متفاوت تر از همیشه بود . صدرا می دانست که امشب شب خواستگاری پونه است . و باران از صبح با انرژی متفاوتی به دفتر آمده بود . قرار بود کمی زودتر همراه هنگامه برای خرید بروند . مانتوی سبز تیره ای پوشیده بود که در قسمت کمر آن گلدوزی زیبایی از یک گل رز نارنجی با ظرافت و زیبایی دیده می شد . می دانست که این سوغات هنگامه از سفر تابستانیشان به ترکیه است . اما شال آجری و آرایش کرم رنگی که کرده بود مثل همیشه نشان از ذوق و دقت باران در هماهنگی لباس و ظاهرش داشت .
-
کاری داشتید با من آقای ثابت ؟
این سوال صدرا را که همانطور مات به او خیره شده بود به خود آورد !
-
بله . تا یک ساعت دیگه آقای کیایی به همراه موکلش میاد اینجا آمادگی روبرویی باهاشون رو دارید ...
چهره خندان و روشن باران ناگهان گویی با ابرهای تیره پوشانده شد .
-
من ... اخه
صدرا تکیه اش را از چهارچوب در برداشت و در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت :
-
باید آمادگیش رو داشته باشید ... بهتره امروز همه چیز حل بشه ... به کمکتون نیاز دارم .

باید آمادگیش رو داشته باشید ... بهتره امروز همه چیز حل بشه ... به کمکتون نیاز دارم .
باران قوری را که هنوز در دستش بود در سینک ظرفشویی رها کرد و به اتاق برگشت . هنگامه با دیدن چهره نگران باران گفت :
-
چی شده ؟
-
فرهاد داره با وکیلش میاد اینجا . حتما حکم دادگاه به دستش رسیده ....
-
خوب چرا انقدر نگرانی ؟ تازه به نظر من که دادگاه خیلی بهش لطف کرده ...
-
نمیخوام باهاش روبرو بشم . همین ....
هنگامه از جا بلند شد و دستش باران را گرفت و به آرامی روی مبل نشاند :
-
این اتفاق دیر یا زود باید می افتاد . در ضمن کسی که باعث ایجاد این وضعیت برای فرهاد شده خودشه تو نباید احساس گناه کنی .
-
من احساس گناه نمیکنم . اما تحمل حرفهایی که ممکنه بزنه رو ندارم
-
خوب چون با وکیلش میاد احتمالا حرفهاشون کنترل شده است.
-
امیدوارم اینطور باشه . اما میخواستم باهات بیام خرید برای امشب ...
-
دقیقا چی لازم داشتی !
-
لباسم یه کت و شلوار آبی تیره است میخواستم برم یه شال و صندل بگیرم .
-
خوب بعدش با هم میریم
-
فکر نمیکنم بعدش بتونم برم دیگه .
-
خوب سلیقه من رو قبول داری؟
باران نگاه مهربانی به هنگامه انداخت :
-
تو خوش پوش ترین دختری هستی که تا حالا دیدم ...
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-
معلومه که تو عمرت اصلا دختر ندیدی ... اما گذشته از تعارف و شوخی من میرم برات میگیرم ...
-
نه نمیخوام تو زحمت بیافتی
-
تو که میدونی خانوما عاشق خرید کردن ... من هم عاشق خرید کردنم هم دیونه ... پس تو داری بهم لطف میکنی . خودمم یه سری خرید دارم که اینطوری فرصت میکنم انجامش بدم .
-
پس ممنون ..
هنگامه بلند شد و به پشت میزش رفت :
-
من این دادخواست رو تکمیل میکنم بعد میرم . راستی تصمیم گرفتم اولین پرونده کاریت رو بهت بدم ..
ذهن باران کاملا به سمت حرف هنگامه برگشت :
-
اما زوده ..
-
هیچ هم زود نیست نزدیک هشت ماهه که کارآموزیت رو شروع کردی من وقتی هشت ماه کارآموز بودم سه تا پرونده مستقل داشتم .
-
موضوعش چیه ؟
-
سخت نیست ! یه دادخواست تخلیه است برای یه ملک تجاری ...
چشمان باران از تعجب گرد شد :
-
سخت نیست اون وقت ؟
-
نه باور کن از راحتترین پرونده هاست . به جاش حق الوکاله اش خیلی خوبه ... اونقدر خوب که حتما وسوسه ات میکنه ...
-
خوب منکه کارآموز م .. .
-
چون کاراموزی نباید حق الوکاله بگیری؟؟؟... تازه کلی هم از صدرا طلبکاری بابت پرونده نائینی ...
باران بی اختیار به لحن کاسبکارانه هنگامه خندید . هنگامه دوباره از جا بلند شد :
-
چرا می خندی اصلا الان خودم میرم میگیرم ....
قبل از اینکه باران بتواند جلویش را بگیرد از اتاق خارج شده بود و به طرف اتاق صدرا رفت .
باران به سرعت به دنبالش دوید . وقتی به او رسید در اتاق صدرا را باز کرده بود
-
هنگامه تروخدا بیا بریم . شوخی بسه ...
-
شوخی چیه میخوام ببینم این آقای طالب عدالت تا کی میخواد حق تو رو بخوره ...
صدرا متعجب نگاهی به هنگامه انداخت :
-
باز چی شده دفتر رو گذاشتی روی سرت . من حق کی رو خوردم ؟
-
باران ..
صدرا متعجب نگاهی به باران انداخت . باران هر دو دستش را بالا آورد و به نشانه نفی تکان داد :
-
داره شوخی می کنه آقای ثابت ... شما توجه نکنید .
بعد در حالی که بازوی هنگامه را می کشید سعی کرد او را از اتاق بیرون ببرد .
-
باران بگذار حرفم رو بزنم ... صدرا چرا حق الوکاله باران رو توی پرونده نائینی بهش نمیدی
باران بازوی هنگامه را رها کرد و گفت :
-
باور کنید من چیزی بهش نگفتم ... داره شوخی میکنه ..
صدرا برای لحظه ای مات و مبهوت به هنگامه و باران نگاه کرد و بعد بی اختیار و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد . سرش را عقب برده بود و باران شرمنده نگاهش می کرد . چهره خندان صدرا باز همه چیز را از یاد او برد . با خود اندیشید چقدر جذاب تر میشه وقتی میخنده . حس میکرد بادبانهای قلبش به ظرافت در حال تکان خوردنند . بی اختیار دستش به طرف قفسه سینه اش رفت . گویا میخواست جلوی تند تر طپیدن قلبش را بگیرد . صدرا همانطور که می خندید چشمش به نگاه شیفته باران افتاد که روی او خیره مانده بود و حرکت دستش را دنبال کرد . ناخودآگاه از خنده بازماند حس میکرد صدای ضربان قلبش را خودش نیز می تواند بشنود . باران از توقف ناگهانی خنده صدرا به خود آمد و به سرعت از اتاق خارج شد . اما صدرا متفکر نگاهش را به جایی که تا چند ثانیه قبل باران در آنجا ایستاده بود دوخت . حس خوشایندی داشت که نمی دانست اسم آن را غرور بگذارد یا چیز دیگر .. غرور از اینکه با وجود همه بدخلقی های باران با وجود همه اعتراضاتش با وجود همه فرارکردنهایش . هنوز انگار در قلب او جایی داشت که به این آسانی از دست رفتنی نبود .
هنگامه افکار صدرا را از هم گسست :
-
به هر حال خیلی زود حق الوکاله اش رو میدی . دلیل نمیشه که چون کارآموزه ازش بیگاری بکشی ... اگر کسی قراره ازش بیگاری بکشه منم ...
صدرا لبخندی زد و گفت :
-
منم نخواستم ازش بیگاری بکشم . خیلی وقته چکش رو نوشتم اما نمی دونستم چطوری بهش بدم که قبول کنه ... میخواستم بعد از جلسه بعدی دادسرا یه جوری ...
-
چرا نباید قبول کنه وقتی داره کار میکنه بایدبه عوضش پول هم بگیره ... من خودم توجیحش میکنم .
صدرا سرش را تکان داد و گفت :
-
اما خداییش اگر تو همه پرونده هات انقدر مصمم باشی فکر نمی کنم هیچ قاضی یا دادستانی بتونه شکستت بده ..
هنگامه بلاخره از ژست جدی که به زور تا آن لحظه به خود گرفته بود بیرون آ مد و خندید ...
-
من باید جای وکیل شرخر میشدم . البته هنوزم دیر نشده می تونم برم دنبال وصول کردن چک های مردم و زنده کردن طلب هاشون ... فکر کنم درآمدش بیشتر از این حرفها باشه ...
-
بد فکری هم نیست
بعد از گفتن این حرف صدرا در کشوی کنار میزش را باز کرد و دسته چکش را از آن خارج نمود . و یک برگ که مشخص بود از قبل نوشته شده را از آن جدا کرد و به سمت هنگامه گرفت :
-
این رو طوری بهش بده که متوجه بشه پای لطف کردن یا هر چیز دیگه ای در میون نیست و این حق الوکاله کارشه و من کاملا مطابق قانون اونقدری که باید به عنوان کارآموز بگیره براش چک کشیدم .
هنگامه چک را گرفت و گفت :
-
خیالت راحت همین الان میرم همه اش رو خرج میکنم براش .
اما وقتی به مبلغ روی چک نگاه کرد ادامه داد :
-
خوب همین الان که نمیشه خرجش کرد اما سعی میکنم تو هفته آینده چیزی ازش نمونه . حتما براش خاطره جالبی میشه که اولین حق الوکاله زندگیش را از تو می گیره !
صدرا با خود فکر کرد اینطوری بهش نگاه نکرده بودم . خوبه همیشه اولین ها دریاد آدم می مونه . می تونم امیدوارم باشم که این بهانه ای باشه که بیشتر بهم فکر کنه ...
وقتی متعجب از افکار رمانتیک خود سرش را بالا آورد هنگامه از اتاق بیرون رفته بود . خود را روی صندلی پشت بلندش رها کرد و چشمانش را بست . خوشحال بود که این جو قبل از جلسه ایجاد شده بود هم او و هم باران نیاز داشتند که انرژِی مضاعفی داشته باشند .
هنگامه وقتی بلاخره توانست با منطق و کمی غرغر و اخم به باران بقبولاند که گرفتن حق الوکاله در خصوص این پرونده امری طبیعی و کاملا حق اوست دادخواستش را تکمیل کرد و رفت تا وسایل مورد نیاز باران را بخرد .
ساعت از هفت گذشته بود که کیایی و فرهاد رسیدند . ملاحت آنها را به اتاق صدرا راهنمایی کرد و صدرا خود به دنبال باران رفت که هنوز از اتاق کار خارج نشده بود . صدای برسام از پشت در اتاق به گوش صدرا رسید :
-
باران چرا انقدر مضطربی ؟
-
چیز مهمی نیست
-
نمیخوای بری خونه . من دارم میرم اگر میخوای میرسونمت
-
نه اخه من باید ...
صدرا ضربه کوتاهی به در زد و آن را گشود برسام کیف به دست مقابل باران ایستاده بود و صدرا از فاصله کم میانشان احساس ناراحتی کرد .
-
خانم اشراقی آقای کیایی اومدن . شما نمیایید ؟
باران سرش را به نشانه تایید تکان داد و به دنبال صدرا به راه افتاد . برسام چشمکی به او زد و گفت :
-
نمیدونم جلسه چیه اما هرچی هست تو از پسش برمیایی نگران نباش ...
باران لبخند نامطمئنی زد و گفت :
-
ممنون .
صدرا در اتاقش را گشود و رو به ملاحت کرد :
-
جلسه ما ممکنه طول بکشه شما می تونید بعد از پذیرایی برید
باران وارد اتاق شد . کیایی جلوی پای او بلند شد اما فرهاد از سرجایش تکان نخورد . برخلاف بار آخری که او را دیده ه بود ظاهری بسیار مرتب و اتو کشیده داشت . صورتش را کاملا اصلاح کرده بود و پیراهن مردانه ای به رنگ بنفش خیلی تیره که دو دکمه بالایی آن را نیز باز گذاشته بود به همراه شلوار مشکی خوش دوختی به تن داشت . صدرا به پشت میزش رفت و به باران اشاره کرد تا روی مبلی که دقیقا روبروی میز او بود بنشیند .


صدرا سکوت حاکم بر فضا را شکست .
-
خوب جناب کیایی ما منتظر شنیدن حرفهای شما و موکلتون هستم .
کیایی سری تکان داد و زیر چشمی نگاهی به فرهاد انداخت که به باران خیره شده بود و هیچ نمی گفت .
-
ما یک سری صحبت ها با هم قبلا داشتیم . اما من میخواستم بگم که ...
صدرا حرف کیایی را قطع کرد و گفت :
-
ما توافقاتمون رو قبلا کردیم فکر نمیکنم نیاز باشه که همه چیز رو از اول بررسی کنیم .
-
اماجناب ثابت شما میدونیدکه باتوافق ما برای طلاق توافقی موکل شما در شرایط خیلی بهتری قرار میگیره . چون اگر خودشون بخوان دنبال حکم طلاق باشن ممکنه مدتها به طول بیانجامه و شاید اصلا نتیجه هم نگیرن !
باران در حالی که زیر نگاه سنگین فرهاد معذب بود سر جایش تکانی خورد و گفت :
-
دارید کم لطفی می کنید آقای کیایی! دلایل من به اندازه کافی کامل هستند تا هر دادگاهی را مجاب کنند .
-
شما نباید انقدر مطمئن حرف بزنید ...
-
می زنم چون مثل شما یا حداقل نصف شما بر قانون اشراف دارم . به نظر شما ضرب و جرحی که منتهی به مرگ فرزندم شده کافی نیست برای صدور این حکم . . .
-
حکم ایشون هنوز قطعی نشده ما می تونیم درخواست تجدید نظر بدیم !
صدرا کلافه از نوع نگاه فرهاد به باران حرف کیایی را قطع کرد :
-
اولا که پرونده یک ماهه از تجدید نظر بر میگرده. و دوما شما خودتون بهتر از من میدونید باتوجه به فیلمی که در پرونده پیوسته این حکم تایید میشه ! اگر شما درخواست تجدید نظر کنید چه بسا که ما هم همین کار رو می کنم و احتمال بیشتر شدن مجازات ایشون از تبرئه شدنشون خیلی بیشتره .
-
یعنی شما فکر می کنید. ..
صدرا سرش را تکان داد و شمرده شمرده گفت:
-
من هیچ فکری نمیکنم آقای کیایی . منو شما قبلا حرفهاامون رو زدیم . همونطور که گفتم ما از پرونده مهریه حمله ایشون به دفتر و ضرب و جرح من ! ! ! و نفقه گذشت می کنیم دربرابر میخواهیم که ایشون حاضر به توافق برای طلاق بشن ...
فرهاد بلاخره نگاهش را از روی باران برداشت و به صدرا گفت :
-
خیلی راحت از طلاق حرف میزنی آقای وکیل ! گویا منفعتی که برای تو داره خیلی بیشتر از یک حق الوکاله ساده است .
صدرا با خونسردی گفت :
-
این جلسه برای بررسی مسائل شخصی ما نیست . بهتره د ر خصوص مسائل حقوقی حرف بزنیم ...
فرهاد با خشم گفت :
-
شما حتی از خونه من هم نمی گذرید میخواهید اونجا رو هم از دست من در بیارید ! اونوقت توقع دارید که به همین راحتی توافق کنم ..
باران با صدایی که به راحتی بغض را میشد از لابلای کلماتش بیرون کشید گفت :
-
کاش همینقدر که نگران خونه ات هستی نگران من به عنوان یه انسان بودی ....
صدرا از مکث باران استفاده کرد و ادامه داد:
-
خونه شما بابت بدهي که به پدر خانم اشراقی دارید توقیف شده به نظر شما غیر منصفانه است ؟ با توجه به شرایطی که ایشون الان دارن و از دست رفتن تنها سرمایه مالیشون واقعا فکر میکنید غیر منصفانه است اگر شما این ضرر را جبران کنید ؟ طوری حرف نزنید که انگار ما قصد گرفتن رشوه یا باج از شما را داریم !
باران پوزخند تلخی زد و سرش را تکان داد و به آرامی گفت :
-
من از شکایت افترا و تهمت کثیفی که به من در دادسرای ارشاد هم زدی گذشت می کنم . فکر نمی کنم حتی شلاق خوردن هم این افکار مسموم رو از سر تو بیرون کنه !
صدرا خواست اعتراض کند که باران بدون توجه ادامه داد :
-
درباره اون خونه ! باشه مال خودت . اما پولی که توی بانک توقیف شده رو بهت پس نمیدیم ! اون سهم پدرمنه ... درسته که الان برای مهریه توقیف شده اما خودت میدونی من آدمی نیستم که به دنبال گرفتن مهریه باشم ! و پرونده ضرب و جرح و مرگ....
صدای باران لررزید :
-
تو اون پرونده امکان نداره رضایت بدم حتی اگر مجبور بشم ده سال تو دادگاه خانواده دنبال حکم طلاق بدوم ... رضایت نمیدم چون ... چون تو بچه امون رو کشتی ... نه بخاطر اینکه من رو کتک زدی ! کتک خوردن من چیزی نبود که جدید باشه ! بارها و بارها قبلش اینکار رو کردی و من سکوت کردم... اما میخوام وقتی تو زندان هستی فکر کنی به اینکه چطور تونستی یه بچه رو از حق زندگی محروم کنی و یه زن رو از مادر بودن ... ده سال هم اگر تو زنددان بمونی اونقدر رنج نمی کشی که من در اون یک ساعتی که بچه ام تو بغلم سرد تر و سرد تر میشد کشیدم .... میخوام بری تو زندان و به تمام این لحظات فکر کنی ... دیه ای رو هم که دادگاه تعیین کرده باید بدی ... نه به من ! همه اش رو میدی به یه شیرخوارگاه و رسیدش رو برای وکیلم میاری ...
کیایی سعی کرد چیزی بگوید :
-
اما خانم اشراقی ...
باران از جا بلند شد :
-
آقای کیایی به موکلتون بگید فقط در این حالت حاضر به توافق هستم ! وگرنه تمام پرونده ها رو پیگیری میکنم و میدونید که این اصلا به نفعع ایشون نیست !
صدای فرهاد سنگین و تلخ بلند شد :
-
باشه ! توافق میکنم ... نه به خاطر تهدیدت ... نه به خاطر اینکه ترسیدم . یا حتی به خاطر اینکه وکیل اون کاظمی ابله رو هم تحریک کردید که از من شکایت کنه ... نه ! توافق میکنم چون میخوام از این بندی که داری توش عذاب می کشی رهات کنم.... میخوام برم زندان و ثانیه به ثانیه اش رو با عذاب وجدانیکه روحم رو له کرده زندگی کنم .... میخوام تاوان کارم رو پس بدم ... اما یه سوال ازت دارم ... بعد از همه اینها حاضری از من بگذری ... تو قلبت از من بگذری ..
باران بی اختیار بر جا باقی موند . صدرا از پشت میزش بلند شد و به کیایی گفت :
-
آقای کیایی لطفا تشریف بیارید بیرون فکر میکنم اگر با هم تنها حرف بزنند بهتر باشه !
باران متوجه خروج آنها نشد .. نگاهش در چشمان فرهاد گره خورده بود ... بعد از مدتها مستقیم در چشمانش می نگریست ...
-
می تونی بگذری ... باران !
باران به سردی گفت :
-
گذشتن من چه سودی به حال تو داره ؟ چه سودی به حال بچه امون داره ... از نظر من تو یه قاتلی فرهاد ! درسته که به عمد اون بچه رو نکشتی اما به هر حال به نظر من قاتلی ... گذشت از اون تو روح من رو کشتی تو اعتمادم به دیگران رو از بین بردی . من تو دنیای کوچک خودم هیچ نداشتم اما با اعتماد و اعتقاد به خودم ودیگران زندگی می کردم . تو همین رو از من گرفتی . کاری کردی که به سایه خودم هم اعتماد نداشته باشم که هیچ چیز رو باور نکنم ... نمیدونم شاید یه روز ازت گذشتم ... چون من هم اشتباه کردم ... از اول نباید با تو ازدواج میکردم... و با این ازدواج اشتباه زندگی تو رو هم نابود کردم ...
باران بعد از گفتن این حرفها از اتاق بیرون آمد و به سمت دفتر کار هنگامه رفت . سرش را روی میز کنفرانس گذاشت و شروع به گریستن کرد .
انقدر گریست تا صدایی از استانه در او را به خود آورد ...
-
بسه باران ...
سرش را بلند کرد صدرا در آستانه در ایستاده بود . با بغض و صدایی لررزان پرسید :
-
رفتن ! ؟
-
آره توافق نامه رو امضا کردن و رفتن ....
باران نفس عمیقی کشید و سعی کرد گریه افسار گسیخته اش را مهار کند . صدرا جلو رفت و روی صندلی کناری او نشست . بوی عطرش بی اختیار باران را آرامتر کرد . - ممنون واقعا حرفهات کمک بزرگی کرد
-
من اون حرفها رو برای کمک کردن نزدم...
-
میدونم می دونم . .. اما در نهایت باعث شد شاید ذره ای فرهاد به خوددش بیاد ....
باران دوباره بغض کرد :
-
من در حق اون هم بد کردم.... کاش همیشه انقدر احمقانه رفتار نمیکردم .... کاش ...
-
تو هیچ وقت احمقانه رفتار نکردی ! تو با دلت زندگی کردی با احساسات زندگی کردی کاری که ما آدمهای ماشینی این روزهاکاملا فراموشش کردیم... تو نباید خوددت رو سرزنش کنی . اگر ... اگر ... اگر من و فرهاد متوجه روح بزرگ و قلب مهربانت نشدیم این از بی لیاقتی ماست نه اشتباه تو ..
هق هق باران بند آمد . متعجب به صدرا نگاه کرد و لبخند مهربان صدرا دلش را آن قسمتی که فکر میکرد یخ بسته برای همیشه اندکی گرم کرد . صدرا کلافه از نگاه پرسوال باران برای اینکه جلوی خودش را بگیرد تا این دختر متعجب و گریان را در حالی که تمام آرایش چشمش صورتش را سیاه کرده بود سخت در آغوش نفشارد و مانع غصه خوردنش نشود به سرعت از جا برخواست و گفت :
-
بهتره دیگه بریم من می رسونمت ... فقط فرهادوقتی داشت می رفت گفت فرید پیغام داده مراقب پونه باش تا اشتباه تو را تکرار نکند ....

باران بعد از شنیدن پیغام فرهاد چون عروسکی برجای بی حرکت ماند . زیر لب با خود زمزمه کرد یعنی چی منظورش چی میتونه باشه .
و با به یاد آوردن علاقه اندکی که فکرمیکرد ممکن است بین او و فرید شکل گرفته باشد بی اختیار سرش را تکان داد :
-
نه امکان نداره امکان نداره که پونه بخواد تا این حد حماقت کنه ..... اونم بعد اینهمه رنجی که بردم .
به سرعت از جا برخواست کیفش را چنگ زد و به طرف سالن و در خروجی رفت . صدرا جلوی در مانع اش شد :
-
کجا ؟
-
باید برم بایدبا پونه حرف بزنم !
-
باشه من می برمتون
دوباره تو تبدیل به شما شده بود .
-
دیر میشه ! باید تا دیر نشده باهاش حرف بزنم .
-
نگران نباشید . اول صورتتون رو بشورید اینطوری درست نیست برید تو خیابون بعد من می رسونمتون مطمئن باشید از هر تاکسی سریع تر میرم . خوبی ب ام و به شتابشه اینو بهتون قول میدم
باران بدون توجه به طنز داخل صدای صدرا به طرف دستشوی رفت و با دیدن صورت سیاه شده از آرایشش بی اختیار پوزخند زد . چقدر ساده بودکه فکر میکردامروز ممکن است برای او روز خوبی باشد . صبح با احساس خوبی از خواب بیدار شده بود و مانتوی محبوبش را پوشید و با دقت خود را آراست.اماتمام امروز با اتفاقات ناراحت کننده گذشت . دستش را از کف خوش بوی مخصوص شستن صورت پر کرد و آثار به جا مانده از آرایشش را که اکنون طرحی مضحک بود شست . نفس عمیقی کشید و به تصویر ساده صورتش در آیینه دهن کجی کرد. وقتی از دستشویی بیرون آمد صدرا کیف به دست جلوی در خروجی ایستاده بود . آن کیف را خوب می شناخت . درست مثل همین را برای فرهاد خریده بودبا تعجب فکر کرد چطور بعد از این همه سال هنوز این کیف را دور نیانداخته ... در حالی که هنوز به کیف چرمی صدرا خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد :
-
باور کنید مزاحم شما نمیشم !
صدرا به نگاه خیره او لبخندی پر معنا زد و بی حرف در راگشود و با حرکت دست او را به طرف بیرون راهنمایی کرد . .
تمام راه درسکوت گذشت . وقتی به مقصد رسیدند . باران زیر لب تشکری کرد خواست تا پیاده شود که صدرا گفت :
-
وقتی دارید باهاش حرف می زنید هیچ قیاسی نکنید.همیشه همه آدمها به بدی من و فرهاد نیستند . دوستش باشید نه خواهر بزرگتری که از اشتباه خواهر کوچکترش ترسیده ...
باران نتوانست پاسخی بدهد . نگاهی پر از سوال به صدرا انداخت و تنها زمزمه او را شنید
-
خداحافظ
وقتی به اتاق پونه رسید کمی آرامتر شده بود . جملات آخر صدرا باعث شد تا تمام سعی اش را بگیرد که معقول باشد . پونه جلوی آیینه کوچک اتاقش مشغول خشک کردن موهایش بود .
-
سلام کی اومدی ؟
-
همین الان ؟
باران به خاطر آورد که هنگامه احتمالا تا دقایقی دیگر به همراه خرید ها می رسد اما الان نمی توانست به هیچ چیز جز پونه فکر کند
-
نه جلسه داشتم هنگامه رفت برام خرید . خواستگارها کی می رسن ؟
-
تا دو ساعت دیگه !
-
چرا خوشحال به نظر نمی رسی ؟
پونه با تعجب به طرف او برگشت :
-
منظورت چیه ؟
بااران شانه بالا انداخت و گفت :
-
نمیدونم ! انگاری برات اصلا مهم نیست که کی بیاد خواستگاریت !
-
خوب این طبیعیه من نمی شناسمشون چطور می تونه برام مهم باشه ...
-
حتی اگر خواستگار امروز فرید بود هم باز می گفتی طبیعیه ..
دستان پونه از حرکت باز ماند و صدای سشوار قطع شد .
-
خوب ؟ چرا ساکت شدی؟
پونه به طرف باران چرخید !
-
باران منظورت از این سوالها چیه که می پرسی؟ کسی چیزی بهت گفته ؟
-
نه . فقط فکر میکردم خواهر کوچولوی من انقدر بزرگ شده که بتونه از زندگی من درس بگیره و خودش اون اشتباهات رو تکرار نکنه ..
-
کی گفته که من میخوام زندگی تو رو تکرار کنم ! اصلا کی گفته که تو اشتباه کردی ؟
-
پونه ... من خواهرتم . از چی د اری فرار میکنی ؟
-
من از چیزی فرار نمیکنم ...
-
چرا توداری از یه عشق که به نظرت ناممکنه به یه ازدواج اجباری پناه می بری !
پونه سکوت کرد . نگرانی باران را درک می کرد و حالا خود نگران باران بود . نگران ترس عمیقی که درچشمان مهربان خواهرش خاانه کرده بود . سشوار را روی میز کوچک مقابل آینه گذاشت و به طرف باران آمد . دستش را دور شانه او حلقه کرد و کنارش روی تخت نشست !
-
من فراار نمیکنم ! اگر پسر ساعتچی آدم خوبی نباشه من درخواست ازدواجش رو قبول نمی کنم .
-
فرض بر این بگیریم که آدم خوبی باشه . تو دوستش نداری !
-
نه اما بلاخره که چی ! من باید یه روز ازدواج کنم . مطمئم اگر آدم خوبی باشه بعد ...
باران پوزخند تلخی زد !
-
منم همین فکرها رو میکرددم. تازه من به فرهاد علاقه داشتم ...
-
من اونقدر که تو فکر میکنی به فرید علاقه ندارم که بخواد رو زندگیم تاثیر بگذاره ..
-
پس چرا اصرار داری که انقدر زود ازدواج کنی ! تو هنوز سنی نداری ...
پونه سعی کرد بخنددد :
-
خوب شاید نیاز دارم که ازدواج کنم! تو باید منو درک کنی ...
-
پونه دارم باهاات جدی حرف میزنم ...
-
آبجی خوشگلم من درکت میکنم ! می دونم نگران منی . اما باور کن من به همه چیز خوب فکر کردم. خانواده ساعتچی خانواده خوشنام و خوبی هستند . من حتی اسم پسرشون رو نمیدونم. من فکر میکنم اگر فرهاد درباره اونچه که تودلت می گذشت نمیدونست .می تونستی باهاش خوشبخت بشی خودت میگی که دوستش داشتی ! پس شرایط من با تو فرق میکنه ....
باران که پونه را انقدر مصمم دید از جا بلند شد و با ناراحتی گفت :
-
از من توقع نداشته باش که تو مراسم خواستگاری ات شرکت کنم . .. و مطمئن باش همه چیز رو به سهند میگم...
-
باران من بهت ...
-
می دونم حتما میخوای بگی که بهم اعتمادکردی ... اما اگر من به سهند نگم بهت خیانت کردم ...
و بدون توجه به اعتراض پونه از اتاق خارج شد در همان لحظه تلفنش به صدا در آمد با دیدن شماره هنگامه نفس راحتی کشید .
-
الو هنگامه سلام میای بریم بریدا ...
ساعتی بعد مقابل هم روی صندلی های راحت بریدا نشسته بودند . هنگامه در حالی که نگرانی باران را به خوبی درک میکرد دست مشت شده روی میزش را آهسته نوازش کرد و گفت :
-
این بار پونه تنها نیست . توهستی سهند هست مطمئن باش با حامیانی مثل شما هیچ وقت مشکلی براش پیش نمیاد ...
-
امیدوارم همینطور باشه ... امیدوارم ...قراره سهند بیاد اینجا بهش گفتم قبل از اینکه بره تو جلسه خواستگاری میخوام باهاش حرف بزنم
هنوز حرف باران تمام نشده بود که در کافه باز شد و سهند با نگاهی جستجو گر وارد آنجاشد

برعکس وقتی که وارد کافه شد وقت بیرون رفتن سهند اصلا آرام به نظر نمی رسید ! با توجه به چیزهایی که شنیده بود هر چقدر که سعی می کرد به باران بگوید که نگران هیچ چیز نباشد اما به وضوح از این بازی کودکانه پونه نگران و ناراحت به نظر می رسید !
هنگامه بعد از رفتن سهند رو به باران کرد و گفت :
-
نمی خوای بری؟ اگر این خواستگاری به ازدواج برسه از اینکه تو همچین روزی نبودی غصه میخوریا !
باران با حواس پرتی نی میلک شیک نسکافه اش را به لبهایش چسباند و هیچ نگفت . دلش نمیخواست فکر کند . با دیدن سهند خیالش راحت بود که دیگر خطری پونه را تهدید نمی کند . پونه مانند او در وقت تصمیم گیری تنها و آسیب پذیر نبود . با اشاره دست باران پسر جوانی که لباس فرم جالبی پوشیده بود به میز آنها نزدیک میشد . باران ادای تکاندن خاک سیگار را در آورد و پیشخدمت متوجه شد که باید برایشان زیرسیگاری بیاورد . هنگامه با تعجب پرسید :
-
میخوای سیگار بکشی ؟
باران با تکان سر تایید کرد !
-
از وقتی سهند رفته یه کلمه هم حرف نزدی ! اگر می دونستم اینطوریه نمیگذاشتم انقدر زود بره . منو باش که امروز به خاطر خانوم کل گلستان رو زیر رو کردم ! حالا افتخار نمیده یه کلمه باهام حرف بزنه !
باران لبخندی به لب آورد و گفت :
-
این چه حرفیه ! منکه قبل از اومدن سهند اونهمه حرف زدم باهات .
-
یعنی چون قبلش اون همه حرف زدی الان باید ساکت بشینی و با زبون اشاره حرف بزنی ؟
-
نه عــــــزیزم ! راستش وقتی سهند اومد و من اونقدر تند تند همه چیز رو براش گفتم انگار یهو از استرس خالی شدم . بعد رفتم تو کما
هنگامه دستهایش را در هم گره کرد و گفت :
-
چون متوجه شدی برای حمل این نگرانی تنها نیستی !
-
اره گاهی خیلی خوبه که مشکلات رو بدی یکی دیگه ! و خودت تو یه خلسه کوتاه فرو بری ..
-
اوه اوه خانوم فیلسوف ! حالا تو این خلوت شما حتما باید سیگار هم باشه ! نمیشه بدون دود و آلودگی ...
باران پاکت سیگار باریکش را از کیف خارج کرد :
-
میدونی این سیگار رو چند وقته خریدم ؟ شاید بیشتر از سه ماهه اما هیچ وقت نشد که بکشم ! نه اینکه نخوام ...
-
خوب نکش الانم ..
-
هنگامه خواهش میکنم که ادای برنامه های سلامتی تلویزیون رو در نیار ...
-
ناسلامتی وکیل سرپرستت هستم ! نمیخوای بهم احترام بگذاری! ؟
بعد از گفتن این حرف ژست جدی به خود گرفت و سعی کرد نگاه پر جذبه ای به باران بیاندازد ! باران بی اختیار از حالت جدید صورت او خنده اش گرفت همانطور که داخل کیفش به دنبال فندک می گشت گفت :
-
اولین وکیل سرپرستم فکر کنم دو برابر تو سن داشت اما وقتی جلوم سیگار می کشید گفت اگر بخوام می تونم منم بردارم، فقط از اون توقع نداشته باشم به عنوان وکیل سرپرستم بهم سیگار تعارف کنه !
هنگامه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت :
-
خوب احتمالا به خاطر همین موضوع بوده که کارت با اون به جایی نرسیده !
باران بی اختیار به یاد آن روز ها افتاد و دست از زیر و رو کردن کیفش برداشت . هنگامه پشیمان از حرفی که به زبان رانده بود گفت :
-
متاسفم باران جان نمیخواستم ناراحتت کنم ! قصدم شوخی بود ...
باران چشمش را بست و سرش را تکان داد :
-
نه نیازی به عذر خواهی نیست . برای چی باید ناراحت بشم . فقط هر وقت یاد اون روزها می افتم حس میکنم انگار مال زندگی من نیست انگار یه قسمت از یه سریال درام و غمگینه که من فقط بیننده اش بودم ...
-
می فهمم .
باران بغضش را عقب راند :
-
اه این فندک هم نمیدونم کجاست .... کیفم شده مثل خورجین کولی ها !
صدای تق فندک و روشن شدن نوری ضعیف باعث شد سرش را بچرخاند نوید در حالی که اشاره میکرد که سیگارش را روشن کند گفت :
-
من هرگز کولی به متشخصی و مهربانی شما ندیدم ...
باران بعد از اینکه سیگارش را با پک عمیقی روشن کرد گفت :
-
شما از کجا می دونید من آدم مهربونی هستم !
-
همونطور که وقتی دیدمتون حس کردم هاله ای که دورتونه رنگش آبیه ....
هنگامه گفت :
-
تا جایی که یادمه صدرا گفت شما پزشک بودین و بعد اومدین دنبال این کار به خاطر علاقه اتون ! اما یادم نمیاد گفته باشه که روانشناس هم هستید . . .
-
نه روانشناس نیست اما روانشناسها رو خیلی دوست داره ! خصوصا دوست داره خودش رو مثل اونا جلوه بده
صدای صدرا هر سه ی آنها را متعجب کرد . صدرا بعد از سلامی کوتاه کنارشان نشست !و رو به باران در حالی که با اخم به سیگارش چشم دوخته بود گفت :
-
خانم اشراقی فکر میکردم الان باید در مراسم خواستگاری باشید !
باران بی توجه به اخم صدرا پک دیگری به سیگارش زد و گفت :
-
نیازی نبود من حضور داشته باشم ! سهند خودش به این ماجرا رسیدگی می کنه !
صدرا چشمانش را کمی تنگ کرد و چین های ریزی دور آنها نمایان شد بدون اینکه به نوید نگاه کند گفت :
-
نوید برام کافه موکا بیار ! با یه شات اسپرسو اضافه ...
-
ناپرهیزی میکنی آقای وکیل
-
به شماربطی نداره آقای دکتر برو به وظیفه ات برس !
-
چشم جناب ! فقط شما از خانومها اجازه گرفتی که نشستی سر میزشون و سفارش هم میدی!
صدرا چپ چپ نگاهی به او انداخت و گفت :
-
شما وکیل خانومهایی ؟
-
نه اما به عنوان صاحب کافه مسئول حفظ امنیت مشتریام هستم .
-
الان من امنیتشون رو به خطر انداختم ؟!
-
آدم عبوس و اخمویی مثل تو میتونه کل بشریت رو به خطر بندازه امنیت دو تا خانم که چیزی نیست !
هنگام جدل بی سر و ته آنها را قطع کرد و گفت :
-
اشکالی نداره آقا نوید ! این بار می تونند اینجا بشینند چون باران که روزه سکوت گرفته . حداقل شاید با این وکیل اخمو بتونم دو کلمه حرف بزنم ...
نوید به عادت همیشگی اش تعظیم نامحسوسی کرد و گفت :
-
هر طور میل شماست ! فقط اگر با ایشون هم به نتیجه نرسیدید من همیشه عاشق گپ های دو نفره هستم خصوصا اگر قرار باشه توش ژست روشفکرانه بگیریم و هی درباره کتابهای کافکا یا فیلم پدرخوانده نظریه پردازی کنیم ....
-
منم همینطور ! حتما شانسم رو امتحان میکنم .
بعد از دور شدن نوید هنگامه از صدرا که در سکوت به خیابان چشم دوخته بود پرسید :
-
چطور شد که اینجایی ؟
-
کاملا اتفاقی ! اصلا توقع نداشتم شما رو اینجا ببینم
-
باران دلش نمیخواست تو مراسم باشه بهم پیشنهاد داد بیاییم اینجا ! منم که از خدا خواسته ...
باران لبخندی از سر قدرشناسی زد . صدرا از باران پرسید :
-
خوب شما کی وقت دارید که برای انجام کارهای مربوط به جلسه امروز بریم !
-
نیازه که من باشم ؟
-
برای رضایت دادن روی پرونده های کیفری مطروحه بله ! اما کارهای طلاق رو من انجام میدم شما فقط روز محضر بیایید و البته قبلش یه آزمایش خون هم ..
-
میدونم ! نیاز نیست توضیح بدید
-
ببخشید یادم رفته بود که شما هم همکار مایید ! خوب نگفتید که کی وقت دارین ؟
باران سکوت کرد . باورش نمیشدکه قصه زندگی او و فرهاد به آخر رسیده باشد انگار همه چیز بیشتر شبیه شوخی و یا یک خواب مسخره بود ..
-
نمیدونم ...
صدرا رو به هنگامه کرد و گفت :
-
به جز فردا که میدونم دادگاه دارید تو این هفته کدام روز وقت کاریتون آزاده ؟
هنگامه اندکی فکر کرد و گفت :
-
تو این هفته کار خاصی نداریم فقط یه پرونده تخلیه است که باران باید دادخواستش رو تنظیم کنه و ببره شورا !
-
خوب پس خانم اشراقی شما پس فردا صبح بیایید ...
باران حرف صدرا را قطع کرد:
-
فکر نمیکنید بهتره من خودم روزش رو تعیین کنم ! فعلا فکرم به خاطر پونه مشغوله
صدرا خواست اعتراض کند که هنگامه با اشاره او را ساکت کرد . باران سیگار دیگری روشن کرد چه بیهوده فکرمیکرد می تواند خلسه و آرامش بعد از رفتن سهند را حفظ کند حالا با وجود صدرا در آنجا انگار آرامش هم رفته بود !مخصوصا با اشاره اش به اینکه به زودی به خط پایان زندگی مشترکش می رسد . . .
دقایقی بعد صدرا فنجان نوشیدنی اش را تمام کرده و با هنگامه مشغول حرف زدن درباره پرونده مسئولین موسسه سعادت بود . اما باران در تمام مدت در سکوت می اندیشید که چه خوب میشد صدرا آنها را تنها می گذاشت ... در میان صحبتهایشان ناگهان صدرا از او پرسید :
-
شما چطور فکر میکنید ؟
-
درباره چی ؟
-
درباره نکته ای که داشتیم بررسی اش می کردیم ...
-
من نظری ندارم
-
چرا ؟ شما وکیل اصلی این پرونده هستید ...
-
ببخشید اقای ثابت اما من الان واقعا ذهنم درگیره ... تنها دلیل اینکه اومدم اینجا رسیدن به سکوت و آرامش بود . نمی تونم تو بحث همراهیتون کنم ...
صدرا از لحن تلخ باران جا خورد :
-
متاسفم گویا من خلوت و سکوتتون رو بهم زدم . . .
باران چیزی نگفت . هنگامه معذب به آن دو نگاه میکرد ... صدرا از جا برخواست و کتش را از صندلی کناری برداشت
-
من میرم که بتونید در آرامش حرف بزنید ....
-
منظور من این نبود اقای ثابت ...
صدرا بدون توجه به صدای آهسته باران به سمت نوید رفت . هنگامه دست دراز کرد و دست لرزان باران را گرفت :
-
چرا انقدر ناراحتی ؟
صدای باران گرفته و نگاهش ابری بود :
-
امروز خیلی روز خوبی نبود ... تحمل بودنش، الان، اینجا، انقدر نزدیک، وقتی ذهنم درگیر مسائلیه که پیچیده و دلهره آوره خیلی سخته ... نمیدونم چطوری بگم هنگامه ... وقتی هست نمی تونم به چیزی جز اون فکر کنم و میدونم که نباید فکر کنم... و از یه طرف دیگه الان همه فکرم باید پیش پونه باشه پیش سهند حتی پیش حرفهای امروز فرهاد ... برای همین نمی تونستم تحمل کنم که باشه ...
هنگامه دستش را بیشتر فشرد این اولین بار بود که باران مستقیم از احساسش نسبت به صدرا سخن میگفت:
-
نیازی نیست توضیح بدی عزیزم من کاملا می فهمم ...
دست لرزان باران به طرف پاکت سیگار رفت اما قبل از آنکه به آن برسید دست دیگری پاکت را از روی جا سیگاری برداشت . باران سر بلند کرد صدرا پاکت سیگار را در دست مچاله کرد و گفت :
-
ببخشید که باز خلوتتون رو بهم زدم اومدم خداحافظی کنم ...
و بعد از گفتن این حرف بدون اینکه مجالی برای پاسخ به آنها بدهد به طرف درخروجی کافه رفت و بیرون در پاکت مچاله شده را به داخل سطل مکانیزه نزدیک بریدا پرت کرد و در حالی که کتش را روی دستش انداخته بود دست در جیبش کرد و قدم زنان از آنجا دور شد . . .

باران در اتاق سهند را باز کرد و او را سخت مشغول کار دید . خواست تا به آرامی در اتاق را ببندد اما صدای سهند مانع اش شد :
-
بیا تو باران کارم داره تموم میشه !
-
نه میخوام برم بخوابم خیلی خسته ام . میخواستم بدونم با پونه حرف زدی ..
سهند سرش را از کتاب مقابلش بالا اورد و گفت :
-
نگران نباش ! با هم درستش میکنیم ...
باران لبخند بی رمقی زد . چقدر خوب بود که حالا سهند را داشت تا بتواند پونه را به دستش بسپارد .
************
با ایستادن آسانسور در طبقه سوم باران از آن خارج شد و مقابل در دفتر طلاق شماره 55 ایستاد . دستش را به طرف زنگ دراز کرد اما دستانش به شدت می لرزید . صدایی از پشت سر او را به خود آورد :
-
وقتی تا اینجا اومدی دیگه نباید دستت بلرزه
این صدای بم را میتوانست بین هزاران صدا تشخیص دهد ! دست فرهاد روی دستش نشست و آن را به طرف زنگ در برد ! گرمای دست فرهاد بیشتر از حد عادی به نظر می رسید باران به طرفش برگشت . چشمانش سرخ و نگاهش سرگردان بود . دستش را به سرعت عقب کشید . در دفتر باز شد . باران وقتی وارد گشت صدرا را دید که به سرعت از جا بلند شد و به طرف آنها امد . فرهاد با لحن کشداری سلام کرد:
-
به به آقای وکیل ! می بینم که زودتر از ساعت مقرر رسیدید . مثل اینکه عجله شما بیشتره .
باران به سرعت گفت :
-
فرهاد ...
لحن فرهاد این بار تمسخر آمیز نبود :
-
جـــانم ...
-
خواهش میکنم من نیومدم اینجا بحث و مناقشه راه بندازم . بگذار همه چیز به آرامی و درست تمام بشه !
فرهاد زیر لب زمزمه کرد :
-
به آرامی و درست ؟...
در تمام مدتی که صیغه طلاق خوانده می شد، دفتر امضا میشد ،باران منتظر اتفاقی بود که نیافتاد ... نمی دانست چرا حس میکرد همه چیز نباید به همین راحتی انجام شود ! نمی دانست چرا راضی نبود ... اما صدای گریه کودکی حالا از دور به گوش او نیز می رسید .. همه چیز در زمانی کوتاه تر از آنچه انتظار داشتند به پایان رسید و در کمتر از یک ساعت بعد از ورودشان هر سه جلوی در دفتر ایستاده بودند ... صدرا رو به باران کرد و گفت :
-
خانم اشراقی بریم من تا منزل می رسونمتون !
باران اما حس میکرد از درون می لرزد . حس میکرد تهی و تهی تر می شود . صدای فرهاد از سوی دیگر او را بیشتر لرزاند ...
-
خانم اشراقی ! من میتونم ازتون بخوام که با ماشین محقر من که برعکس ماشین مجلل اقای وکیل فقط یه پراید ساده است بیایید ؟
باران تمام نیرویش را جمع کرد :
-
میخوام تنها باشم با تاکسی میرم ..
فرهاد زودتر از صدرا جواب داد :
-
من میخوام باهات حرف بزنم ..
-
باشه بعد الان نمی..
-
بعدی وجود نداره من میخوام فردا برم اجرای احکام خودم رو معرفی کنم که بفرستنم زندان .. تو هم که دیگه زنم نیستی تا بتونی بیایی ملاقاتم ! پس می بینی که وقتی ندارم ...
صدرا بی اختیار پرسید :
-
مگه به حکم اعتراض نکردید ؟
-
نه
-
چرا ؟ فکر میکردم اینکار رو میکنید چون احتمالش بودکه حتی بیشتر از این بهتون تخفیف مجازات بدن !
-
وکیلم حرف شما رو میزد اما من بنا به دلایلی که هیچ وقت یکی مثل شما یااون کیایی احمق نمی فهمه دلم نمیخواست این اتفاق بیافته !
باران با نگاهی پر از سوال به او نگریست .
-
تو این مدت کوتاه چقدر تغییر کردی ! نکنه اینم یه بازی جدیده ؟
فرهاد پوزخند تلخی زد :
-
میخوام باهات حرف بزنم که همین رو بگم ! که بگم تغییر کردم ... که بگم میخوام بهم یه وقت دیگه بدی
-
فرهاد خواهش میکنم ادامه نده من در شرایطی نیستم که بتونم به این بحث ادامه بدم ...
فرهاد عصبی و بی توجه گفت :
-
اما باید ادامه بدی لعنتی ! من میخوام بهم یه فرصت دوباره بدی . من تا تهش اومدم که بتونم با تو دوباره شروع کنم ! میخوام جبران کنم ! بهم این فرصت رو بده ...
-
ادامه نده
-
ادامه میدم ... اگر باهام نمیایی جلوی همین اقای وکیل ادامه میدم که همینطور هی چهره اش از خشم و حسادت بیشتر بره تو هم ...
باران مستاصل گفت :
-
فرهاد می فهمی چی داری میگی ؟ مگه زندگی ما سریاله که این قسمتش تموم بشه و تو به سرعت قسمت بعدی اش رو شروع کنی؟
فرهاد با بغضی تلخ گفت :
-
تو این رو به من مدیونی ! میدونم که میدونی .. من اشتباهاتم رو جبران میکنم ... حداقل تو هم جبران کن ... اشتباهی که با ازدواج با من مرتکب شدی رو جبران کن .. بگذار یه بار دیگه این فرصت رو به هر دومون بدیم ... تو این چند سال رو به من مدیونی ... این بار جلوی عشق اولت این رو میگم که بدونی به ته خط رسیدم و دیگه هیچ چیز برام مهم نیست حتی اینکه بدونم تو این مدت دوباره عاشقش شدی .... من فقط میخوام باهات باشم و جبران کنم و جبران کنی ... من چند سال پیش به خاطر تو روی ...
باران سخنرانی فرهاد را قطع کرد . می دانست که حالش هیچ خوب نیست نمیخواست فرهاد پای صدرا را به وسط این جریان بکشد .
-
باشه با ماشینت میام ... تو راست میگی این رو بهت مدیونم ...
صدرا نمی دانست که درست شنیده یا نه ! به سرعت مچ دست باران را که به طرف ماشین فرهاد می رفت را گرفت :
-
باران کجا میری ؟
فرهاد قدمی به طرفش برداشت اما خود باران دستش را رها کرد :
-
آقای ثابت شما تشریف ببرید دفتر!من با فرهاد میرم خونه ...
صدرا دوباره دست او را گرفت و به زور چند قدم او را از فرهاد دور کرد . فرهاد خواست به دنبالشان بیایید اما باران با تکان دادن سر مانع اش شد . صدای صدرا انقدر خفه بود که باران به زحمت کلماتش را شنید :
-
الان کجا میخوای بری ؟ چی رو بهش مدیونی ؟
-
بهش مدیونم ! چند روز پیش تو دفتر بهتون گفتم من با تصمیم احمقانه ام درباره ازدواج با اون زندگی اونم خراب کردم . شاید حق با او باشه شاید باید با یه شروع...
صدای صدرا بلندشد . دچار احساسات تلخی بود که نمی توانست درکش کند ...
-
می فهمی چی داری میگی باران ! تو هیچی به این آدم مدیون نیستی ... تو این همه عذاب نکشیدی که درست تو آخر خط باهاش برگردی سر خونه اول ... تو تصمیم احمقانه ای نگرفتی! هیچ وقت ...
-
تنها تصمیم احمقانه من ازدواج کردن با فرهاد بود .... می ترسم الان با فرصت ندادن بهش دوباره این حماقت رو تکرار کنم ..
صدرا به تلخی گفت :
-
خوبه که نمی گی اینکه عاشق من بودی و به خاطر من زندگیت رو نابود کردی حماقت بوده ...
باران برای اولین بار در چشمان صدرا خیره شد و بدون اینکه صدایش بلرزد گفت :
-
هیچ وقت پشیمون نشدم از اون دوره زندگی ام و کارهایی که کردم ...
-
پس نرو ! مطمئن باش که باز هم پشیمون نمیشی ..
باران حس میکرد در فضا هیچ اکسیژنی وجود ندارد ... دستش را به شدت از میان دست صدرا بیرون کشید و به سرعت به طرف فرهاد برگشت .. لحظاتی بعد اثر از ماشین فرهاد و باران نبود . صدرا گیج و گنگ سوار ماشینش شد . وحشت همه وجودش را پر کرده بود . وحشت دوباره از دست دادن باران .. بغض بدون آنکه بفهمد بر گلویش نشست و قبل از آنکه بتواند مانع اش شود گونه اش را خیس کرد بدون مقصد ماشین را به حرکت در آورد
ترو کجا گمت کردم بگو کجای این قصه
که حتی جوهر شعرم همین رو از تو می پرسه
که چی شد اون همه رویا
همون قصری که می ساختی
دارم حس میکنم شاید
من و تو عشق رو نشناختیم ...
میون قلبهای امروزی ما
نمی دونم چرا نمیشه پل بست
مثل دو ماهی افتاده بر خاک
به دور از چشم دریا رفتیم از دست
به لطف و حرمت خاطره هامون
نگو همیشه یاد من می مونی
که نه من مثل اون روزهای دورم
نه تو دیگه برای من همونی
بگذار جز این سکوت سرد غمبار
برام چیزی به یادگار نمون
بگذاره تا نقطه پایان این عشق مثل اشکی بشینه روی گونه
تحمل میکنم غیبت ماه رو
می دونم نیمه همدیگر هستیم
نشد پیدا بشیم تو متن قصه
به رسم عاشقی هر دو شکستیم ...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 31
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 8
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 30
  • باردید دیروز : 61
  • گوگل امروز : 6
  • گوگل دیروز : 11
  • بازدید هفته : 346
  • بازدید ماه : 744
  • بازدید سال : 14,302
  • بازدید کلی : 168,356